داستان موش گرسنه

  • شروع کننده موضوع DENIRA
  • بازدیدها 214
  • پاسخ ها 0
  • تاریخ شروع

DENIRA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/12
ارسالی ها
9,963
امتیاز واکنش
85,309
امتیاز
1,139
محل سکونت
تهران
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود.
یک آقا موشه ای بود که در بیشه ای سبز زندگی میکرد. مدتی بود که این آقا موشه زندگی سختی داشت، چون نمیتونست غذایی برای خوردن پیدا کنه.
اون همه جا رو دنبال غذا گشت، اما چیزی پیدا نکرد.
آقا مشوه روز به روز لاغر تر و لاغر تر می شد.
تا اینکه روزی از روزها سبدی پر از غله پیدا کرد.
آقا موشه خیلی خوشحال شد، اما نمیدونست چطوری باید وارد سبد بشه.
ناگهان اون متوجه ی سوراخ روی سبد شد.
آقا موشه آنقدر لاغر شده بود که به راحتی میتونست از سوراخ رد بشه.
همینکه آقا موشه وارد سبد شد، شروع کرد به خورد.
هی خورد و خورد و خورد تا اینکه خیلی چاق و چله شد.
اما حالا دیگه نمی تونست از اون سوراخ کوچول رد بشه.
آخه اون خیلی چاق شده بود.
آقا موشه شروع کرد به داد و فریاد زدن و گفت:
حالا چجوری از اینجا بیام بیرون؟
موش پیری که از کنار سبد رد میشد، صدای داد و فریاد آقا موشه رو از سبد شنید و ازش پرسید:
چه اتفاقی افتاده؟
آقا موشه گفت:
وقتی لاغر بودم از طریق سوراه وارد سبد شدم. توی سبد دونه های زیادی بود و من مقدار زیادی از آنها رو خوردم. حالا چاق و چله شدم و نمی تونم از این سوراخ بیام بیرون. به نظر تو من باید چه کاری بکنم؟
موش پیر خندید و گفت:
حالا باید صبر کنی تا به اندازه ی اولت لاغر بشی.
 

برخی موضوعات مشابه

تاپیک قبلی
تاپیک بعدی
بالا