کامل شده نمایشنامه طنز سیب زندگی|ثـمین کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ثـمین

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/14
ارسالی ها
399
امتیاز واکنش
6,045
امتیاز
531
محل سکونت
شیراز
به نام او


نام نمایشنامه : سیب زندگی

به قلم : ثـمین کاربر انجمن نگاه دانلود

مشاور لهجه شیرازی:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

شخصیت های نمایش :

عباس آقا مرد ۶۵ ساله
ثریا خانوم خانوم ۶۰ ساله
پیمان (پسر عباس آقا) ۳۰ ساله
شهناز(عروس عباس آقا) ۲۷ ساله
پرستو (دختر عباس آقا ) ۲۰ ساله


افکت های عمومی:

فضای خیابان (صدای عبور و مرور ماشین ها ) ، فضای پارک(جیک جیک گنجشک و صدای محو آمد و شد وسائل نقلیه) ، ....


موضوع: ازدواج مجدد (طنز)

توضیح : این نمایشنامه برای پخش در رادیو نوشته شده است و قالبش با نمایشنامه های غیر رادیویی تفاوت دارد.در نمایش رادیویی،به دلیل محدودیت های موجود در استدیو ، یک صحنه در میان ،صحنه های داخلی ،بیرونی داریم .

سپاس از همراهیتون :)


 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    ((گویش و نمادهای فرهنگی شیرازی در این اثر به کار گرفته شده ))


    ***صحنه اول ***


    (شهناز و شوهرش سوار اتومبیل به سمت خانه شان می روند )

    {صدای موسیقی ملایم که از پخش ماشین به گوش می رسد و صدای مبهمی از آمد و شد ماشین ها در خیابان }

    شهناز: چقدر امشب خیابون ها خلوته!
    پیمان: هر کی، هر جا میخواسته بره تا حالا رفته
    شهناز: (آه می کشد) فقط منم که باید شب چله پا سوز خانواده شوهر بشم
    پیمان: باز شروع کردی شهناز ؟
    شهناز: دنیا بر عکس شده... همه عالم و آدم امشب میرن خونه بزرگترشون ما باید بریم خونه تا بابای جنابعالی بیاد خونمون

    پیمان: بابام ،کسی رو جز من و پرستو نداره ...میگی تنهاشون بزارم شب چله؟
    شهناز: کدوم تنها ؟ خواهرت که پیششه
    پیمان: من پسرشم ... ازم توقع داره !
    شهناز: توقع ..توقع...عجب غلطی کردم زن تک پسر خانواده شدما!
    پیمان: تو که هر جا میشینی پا میشی با ذوق میگی خوش به حال خودم که جاری ندارم ..حالا چطور شده هـ ـوس کردی ؟
    شهناز: خب ... جاری مثل زنبور میمونه .....نیش میزنه اما بالاخره گاهی هم یه خاصیتی از خودش نشون میده !
    پیمان: صحیح ..پس حیف شد که این نعمت گرانبها رو از دست دادی
    شهناز: اینو ولش کن ... اصلا همش تقصیر مامانته که زود باباتو تنها گذاشت و مرد
    پیمان: می دونم ناراحتی اما دیگه لطفا پای مامان خدابیامرزم رو وسط نکش !...مگه مرگش دست خودش بود بیچاره ؟
    شهناز: چه می دونم ... چه می دونم ... حالم بده و ....
    پیمان: بله ... عصبانی هستی و داری پرو پاچه مرده و زنده رو می گیری
    شهناز: نشنیدم ....چی گفتی؟

    پیمان: هیچی... هیچی ...میگم خدا کنه بابا زودتر از ما نرسیده باشه خونه!
    شهناز: باشه.... بحثو عوض کن ...اینبارو نشنیده گرفتم اما...
    پیمان: اوناهاش...باباست .... طفلی حتما یخ زده تو سرما
    شهناز: (بلند می گوید)سلام آقا جون ... دلمون واستون یه ذره شده بود
    پیمان: (آهسته) ای ریاکار...
    شهناز: (زمزمه وار و دلخور )شنیدم چی گفتی!....ضمنا این ریاکاری نیس....آداب معاشرته ....
     

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    شهناز: (مکث می کند و بعد با صدای بلند می گوید) آقا جون .... الهی بمیرم ....تو سرما منتظر شدید تا ما برسیم ...ببخشید تو رو خدا !

    عباس: سلام عروسِ گلُم.... خیلی وقت نی رسیدُم ... بابا مامانتون خوب بودن ؟ سلام رسوُندین ؟

    شهناز: آره ...ممنون ... خیلیم اصرار کردن که پیششون بمونیم اما.... هیچکی برای ما، شما نمیشه... (با ذوق ) راستی مامانم که می دونست هویج پلو خیلی دوست دارید یه قابلمه داد بیارم تا دور هم بخوریم !

    عباس: دست مادر کدبانوتون درد نکنه .... واجب شد زنگ بزنُم و تشکر کنُم

    پیمان: سلام بابا....

    عباس: سلام پسرُم ..خوبی؟

    پیمان: خوبم ممنون ....الان ماشین رو میزارم تو پارکینگ و با هم میریم بالا

    عباس : باشه ....من همینجو منتظر می مونُم ... احتیاط کن موقع پارک کردن

    پیمان –عه... اونجا رو نگاه کن ....بازم که این بی فرهنگ ها ماشینو جلوی در پارکینگ گذاشتن .... خانوم رودربایستی رو بزار کنار و برو بهشون یه تذکر درست و حسابی بده!

    شهناز: من؟.... دیواری کوتاه تر از من پیدا نکردی؟

    عباس : چطو شده پسرُم؟..چرا وُایسادی و حرکت نمی کنُی؟

    پیمان: هیچی بابا.... این همسایه روبه رویی ماشینش رو صاف گذاشته جلوی در پارکینگ ...نمیشه رفت تو!

    عباس : چرا بهشون نَمی گی ماشینو جابه جا کُنه؟

    شهناز: پیمان میگه من برم بهشون بگم !.....ما هم که خانوادتن کم رو و مهربون و ماخوذ به حیا ... دلمون نمیاد کسی رو ناراحت کنیم ..... حاج خانومم که گناهی نکرده ...پژو مشکیه، ماشین پسرشه ..امشبم شب چله اس و لابد دور هم جمع شدن دیگه!

    پیمان: همین مراعات کردن های همیشگی ، پرروشون کرده ... چند بارم به زبون خوش بهشون گفتیما اما هر بار همین آشه و همین کاسه!

    عباس: حالو جر و دعوا نکنین ... طوری نشده خو .... شما همسایه این.... چشتون تو چش همه..من میرُم یه زهره چشمی ازشون می گیرُم تا دیگه فراموششون نشه که این پارکینگو صاحاب داره!


     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    شهناز: آقا جون ...یوقت دلخوری پیش نیاد؟

    عباس: نه عروس گُلُم ...من یه مرد دنیا دیده ای هستم ...محکم و قاطع حرفمو میزنم تا تو گوششون فرو بره و دیگه برای مردم مزاحمت درست نکنن

    شهناز: باشه ... هر جور صلاح می دونید ... اما قابلمه هویج پلو رو بذارید تو ماشین خودم میبرمش بالا

    عباس: نه ...شما وسیله زیاد دارین ، من اینو با خودُم میبرم ... شما باید این ماه آخری حواست خیلی به خودت باشه و بار سنگین دس نگیری!

    شهناز: چشم آقا جون ... فقط خیلی عصبانی نشیدا ...یهو فشارتون میره بالا دور از جون و ...

    عباس: (با ذوق ) عروس نمونه یعنی تو .... نگران نباش دخترُم ...برای توراهیت خوب نی... من رفتُم

    (صدای بسته شدن در ماشین)

    شهناز : پوف ... خدا به خیر کنه

    پیمان: خانوم .... شما پدر بنده رو هنوز خوب نشناختی..... سی سال مدیر دبستان پسرونه بوده ....یه داد که می کشید همه حساب کار دستشون می اومد ...بابام کارشو خوب بلده !

    عباس: (پوزخند می زند)... ببینیم و تعریف کنیم !

    شهناز: اونجا رو نگاه....اون که داره میاد، خواهرت پرستو نیست؟

    پیمان: عه...چرا خودشه...(بلند صدا می زند )پرستو ..پرستو؟!

    شهناز: چیش.... مو شو آتیش زدیم فورا ظاهر شد

    پیمان: (زمزمه وار و دلخور) من نمی دونم خانواده من چه هیزم تری به تو فروختن که چش دیدنشون رو نداری

    پرستو : سلام داداش...سلام زن داداش

    شهناز: سلام پرستو جان..خوبی عزیز دلم ؟

    پرستو: خوبم زن داداش..شما خوبی؟ نی نی مون خوبه؟

    شهناز: نی نی که خیلی دلش واسه عمه بی معرفتش تنگ شده ....(با ذوق) اما چقدر عالیه که امشب تو و آقا جون حتی شده یه دقیقه بیشتر پیشمون هستین !

    پیمان : (با حرص) شهناز!

    پرستو : آخی ...چه شاعرانه و با احساس...آره واقعا شهناز جون ...یه دقیقه هم غنیمته !

    ****
     

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    ((صحنه دوم ))

    (داخلی: تو راهرو جلوی خونه ثریا )

    {صدای همهمه جمعیت داخل خونه و خنده و گفتگوهای مبهم .صدای زنگ ، در شلوغی فضا می پیچد- صدای باز شدن در}

    عباس : سلام خواهر ... لطفا بگید حاج آقاتون یی تک پا تشریف بیارن دم در عرضی دارُم !

    ثریا: حاج آقامون که عمرشون دادن به شما...امری دارید درخدمتُم!

    عباس : عجب... به رحمت خدا رفتن؟! .... خدا بیامرزدشون!


    ثریا: خدا رفتگون شمام بیامرزه حاجی...

    عباس: عیال بنده هم پارسال با اینکه حال خوشی نداشت اما همی که تنهامون نذاشته بود هم نعمتی بود!

    ثریا : خدا بیامرزه ... شما چقد شکل و شمایلتون برام آشناس.... پدرِ ای آقوی صالحی که همسایه بغلیمونه نیسین؟

    عباس: چرا .... اما بنده افتخار آشنایی با شما ندوشتُم ... باید ببخشین که همون اولِ کاری خودُمُو معرفی نَکِردوم !

    ثریا: وُی اختیار دارید .... ماشالو ..هفت قرآن به میون آقازاده تون هم به خودتون رفتن ...با فرهنگ و کمالاتن و از همسایه داریشون هر چی بُگوم کم گُفتُم

    عباس : نفرموین ... خجالت زده کِردین. عروسُم ، شهناز که همش از خوبیای شما تعریف می کنه. ماشالو چقدم دور و ورتون شُلُغه .... بچه ها و نوه ها هَسَن؟ ... داغشون نبینین! ... خوب تربیت شدن که اومدن دس بوسی!

    ثریا : ای آقو ...اومدن دیدن مو اما عین کبک سرشون کردن تو این ماس ماسکو ها ..نه می پرسن دردت چیه ...تنهوی بت سخت می گذره ؟نمی گذره؟!

    عباس : (آه می کشد)...اولاد همشون همینن ...پدر و مادرن که عاشق بی عارن!

    ثریا : ها گل گفتین ... ینی حرفاتونا باید با آب طلا بنویسن ... (مکثمیکند و بعد خجالت زده )وُی ...پاک فراموشُم شد دعوتتون کُنُوم ...بفرمایید تو رو خدا .... بفرمایین تو ، قدم رو چیش ما بیذارین!

    عباس: نه دیگه .... زحمت نمی دُم...بچه ها خونه منتظرن ... فقط اومده بودُم یی سلامی عرض کنم و برُم

    ثریا : وی ای چیه ؟..... چرا زحمت کشیدی آقوی صالحی...خجالت زده مون کِردین...

    عباس: (گیج می پرسد)چی؟

    ثریا: به به ... بو هویج پلوَم میده..

    عباس : ها.... ای قابلمه میگین ؟! هویج پلوه شب چله اس!

    ثریا : حتما شهنار جون برامون پخته .... دست پنجه هاش درد نکنه !

    عباس : نه .... چیزه..این ...این ...

    ثریا : شوره ؟

    عباس: نه

    ثریا : نکنه کمه؟...

    عباس : ها....ینی...

    ثریا: ای آقو ...همسایه با همسایه که ای حرفا نداره .... کم باشه ... مهم لطف و محبت شماست که قاطی طعم غذو شده ...همی از سرمونم زیاده !

    عباس: پَ...چاره ای نیس... بفرموید قابل شوما نداره !
     

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    {صدای بسته شدن در-صدای پایی از فاصله ای دور شنیده می شود -صدای شهناز از فاصله دور}

    شهناز: آقا جون؟ ....آقا جون ؟


    عباس: (یکه می خورد ) ها؟

    شهناز: حالتون خوبه ؟

    عباس: ها....ها حالوم خُبه !
    {صدای قدم زدن عباس آقا در راهرو-صدای شهناز از فاصله ای نزدیک به گوش می رسد }


    شهناز: (دزدانه زمزمه می کند ) آقاجون ...مردونه و قاطع بهشون تذکر دادین؟

    عباس: ها...ها ...جوری تذکر دادم که هیچوقت از یادشون نره !

    شهناز: خوب کردین ....ناراحت که نشدن ؟

    عباس: نه... بعضی وقتا لازمه آدم قاطع و محکم برخورد کنه دخترم !

    شهناز: (کف دستانش را به هم می کوبد و با ذوق می گوید) آفرین آقا جون ... کیف کردم ... مثل اینکه شما رو دست کم گرفته بودم ... مرد هم مردای قدیم !

    عباس: بله دخترم ... سرد و گرم روزگار، مرد رو پخته و باتجربه می کنه !

    شهناز: ماشالله... ماشاالله ..یادم باشه رفتیم داخل واستون اسپند دود کنم، یه وقت چش نخورین !

    عباس: (خجالت زده)ای بابا ...شرمنده ام نکن دخترم!

    شهناز: اما آقا جون ......قابلمه چی شد؟

    عباس: قابلمه؟ کدوم قابلمه؟

    شهناز: هویج پلویی که مامانم فرستاده بود دیگه!

    عباس: ها...او میگی؟ .... دادم ای همسایه تون ...

    شهناز: وا...شوخی میکنین دیگه آقا جون؟

    عباس: (خنده تصنعی )نه دخترُم.... شما حالا مونده این چیا رو خوب بفهمی !

    شهناز: چیو ؟ که این وقت شب دلِ گرسنه... بی شام شدیم؟

    عباس: نه.... من از استراتژی چانه زنی از پایین، فشار از بالا استفاده کردم !

    شهناز: (با تعجب زیاد) چی؟ .... چانه زنی و فشار از بالا؟! ...حالا این که گفتین چه ربطی داره به بی شام شدن ما ؟

    عباس : (خنده تصنعی) هیچی ... گفتم که هنوز زوده شما یه سری چیزا متوجه بشی ! ....خیلی خیلی ساده بخوام برات بُگم ...... ما در واقع حریف رو بردیم !

    شهناز: (با تمسخر) آهان! ..... (زیر لب و زمزمه می کند ) اما کاملا مشهوده که وا دادی آقا جون!

    عباس : (با اعتماد به نفس ) چیزی گفتی دخترم؟

    شهناز: نه... نه.... بهتره بریم با پرستو و پیمان پیروزیمون رو جشن بگیریم!

    عباس: (خنده تصنعی ) بله ....بریم .... بریم ! (سرخوش می خندد)

    *****
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    (صحنه سوم )
    (خارجی – تراس آپارتمان پیمان-شب چله )
    {صدای رفت و آمد ماشین ها در خیابان-صدای جابه جا کردن فنجان های چای-میک با پرستو }
    پرستو: میگم ... عجیبه که بابا هنوز بیداره ... آخه همیشه عادتشه که سر شب بخوابه اما الان نزدیک دوزاده شبه و هنوز نخوابیده!
    شهناز: (با خنده) لابد عاشق شده!
    پیمان : (هشدار دهنده) اِ...شهناز!
    شهناز: (حق به جانب )راست میگم خب!
    پرستو: ( دلخور ) این شوخیت اصلا بانمک نبود عزیزم !
    شهناز: (با خونسردی به خیار گازیمی زند ) منم برای نمکش نگفتم ... فقط یه حدس بود ....که البته یه چند دقیقه دیگه که ساعت بشه دوزاده شب ، تبدیل به یقین میشه!
    پرستو: (با دلخوری) چه حرفا!
    شهناز: (خونسرد و خوشحال) دلخور نشو خواهر شوهر ... نمی خواستم بگم اما ....
    پرستو : اما چی؟
    شهناز: وقتی امشب قابلمه رو دو دستی تقدیم حاج خانوم کرد ...حدس زدم که قافیه رو باخته!
    پرستو : (کنجکاو و نگران ) حاج خانوم ؟ .... کدوم حاج خانوم ؟
    پیمان : (هشدار دهنده و کلافه )شهناز ...بیخیال!
    پرستو : نه داداش .... لابد یه چیزی میدونه بذار بگه !
    شهناز: حاج خانوم ... همسایه واحد رو به روییمونِ ...قبلا هم اسمشو آورده بودم و ...
    پرستو: خوشگله؟
    پیمان : (با تعجب )پرستو ؟!
    شهناز: (با خنده) والا چه عرض کنم ... حتی منم با تمام جذابیت و خوشگلیم معلوم نیست تو هفتاد سالگی چقدر چین و چروک رو صورتم داشته باشم ...گر چه همه میگن من خیلی کمتر از سنم به نظر میام !
    پرستو : (زیر لب "چیش" کشیده ای می گوید و بعد نگران می پرسد ) به نظرت تا کجا پیش رفتن ؟
    پیمان : (حیرت زده از سوال خواهرش می شود ) پرستو؟ ... به فرض که حدس شهناز درست باشه ،بابا تازه امشب اون خانوم رو دیده و اگه یه ذره ..یه ذره به اون مغزت فشار بیاری متوجه میشی که بابا تمام امشب جلوی رومون بوده ...(کلافه )یعنی چی که تا کجا پیش رفتن ؟
    شهناز می خندد - پرستو زیر لب زمزمه می کنه : " رو آب بخندی"
    شهناز: (تک سرفه ای می کند) ببخشید ... بچه تو شکمم تکون خورد ،قلقلکم اومد و خندیدم... پرستو جون حق با پیمانه ... اما....
    پرستو : اما چی؟
    شهناز: می دونی ؟ ... ما خانوادتن آدم های بی شیله پیله ای هستیم و اهل آتیش به پا کردن و دخالت تو زندگی دیگران نیستم .... اما ... حسم بهم میگه ...فیل آقاجون یاد هندوستون کرده!
    پرستو : (بغض آلود) نه ...این امکان نداره ...بابام بعد از مامانِ مرحومم محاله به زن دیگه ای فکر کنه!
    شهناز: (با بدجنسـ ـی) عزیزِ دلم پس بابات یه ساعته تو سالن داره به من و تو و نوه ی ندیده اش فکر می کنه ؟
    پیمان: (دلخور و هشدار دهنده ) شهناز بسه دیگه!
    شهناز: (بی تفاوت و دلخور) من وظیفه انسانیم بود که حدسیات نزدیک به یقینم رو با شما برادر و خواهر محترم درمیون بذارم .. فردا پس فردا اگه دیدین آقا جون و ثریا خانوم تو پارک با هم نشستن و دارن گل میگن ، گل میشنون شوکه نشیدا !
    پرستو : (گریه ) نه...نه .... بااااا ابام از دستمون رفت!
    پیمان : شهناز!...میشه تمومش کنی؟ ..پرستو تو هم آروم تر!..هنوز که اتفاقی نیوفتاده !
    شهناز: هنوز نه اما.... داره می افته!
    پیمان : (با حرص )شهناز جان .... دیگه بسه ... برو بخواب..مگه دکتر نگفت اگه دیر بخوابی بچه ساعت خوابش عقب میوفته؟!
    شهناز: باشه ... من رفتم ... دیگه خود دانید...شب خوش.


    ادامه دارد ...
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    پیمان : پرستو ..بابا داره میاد اینور ... تابلو نکن تا خودم کم کم و جوری که شک نکنه برم زیر زبونش و ببینم اوضاع از چه خبره
    پرستو : باشه ... داداش
    {صدای باز شدن در تراس-صدای پاهایی که نزدیک می شود -میک با پیمان}
    پیمان: آقا جون انگار بیدارید ...حتما جاتون عوض شده خوابتون نمیبره !
    عباس: نه ... (آه می کشه )یکم فکرم مشغوله!
    پرستو : بمیرم ...نکنه باز یاد مامانم افتادید ؟
    عباس: نه (آه می کشه) ... اون مرحوم که یه روز و دو روز نیست که از پیشمون رفته ... خیلی گذشته و ...
    پرستو : (بغض آلود و دلخور) یه جوری می گین انگار صد سال گذشته .... همش چند ماهه که مامان خدابیامرزم ، فوت کرده.
    عباس: یازده ماه دخترم .... یازده ماه تموم گذشته ... کم کم سالگرد مامانت نزدیکه ..کلی برنامه دارم برای بعدش!
    پرستو : برای سالگرد یا بعد از سالگرد؟
    عباس: جفتش.... اما خودتون خوب می دونید که اون مرحوم راضی به تشریفات و بریز و بپاش نبود...
    پیمان: (آه می کشد ) آره ... مامانم هیچوقت از مراسم ختم و غم خوشش نمیومد
    پرستو : داداش!...
    پیمان : آخ... منظورم اینه که درسته مامان خوشش نمیومد اما ما که باید حق شناس باشیم و واسش سنگ تموم بذاریم !
    پرستو : آره ... منم با پیمان موافقم باید ...
    عباس: گوش بدید ببینید چی میگم .... یه مبلغی پول کنار گذاشته بودم برای مراسم سال مادرتون اما امشب تصمیم گرفتم همشو صرف کار خیر کنم !
    پرستو : (با وحشت ) کارخیر؟ ...
    عباس: کاری که روح اون مرحوم هم شاد بشه و آروم بگیره
    پیمان : (با لحنی غمگین پدرش را تایید می کند ) آره ... کار خیر ، می رسه به روحش و روحش شاد می شه... پس همینکارو بکنیم
    پرستو : داداش!!!
    پیمان : آخ ... (زیر لب) چرا میزنی؟
    عباس: مشکلی داره زانوت پسرم ؟
    پیمان: نه چه مشکلی بابا؟
    عباس: مدام داری ناله می کنی!
    پیمان: نه چیزی نیست ... یه درده که یهو میاد و میره
    پرستو : (نگران ) بابا...شما چی؟ حالتون خوبه ؟
    عباس: من ... عالیم .. هیچوقت بهتر از امشب نبودم !
    پیمان: اتفاقی افتاده ؟
    عباس: (با خنده )هنوز نه ...اما ایشالله که خیره و به زودی خبرشو بهتون میدم
    پرستو: نمیخواین بهمون بگین ؟
    عباس: چرا... اما امشب نه... .می خوام شهناز هم باشه
    شهناز:{صدای بسته شدن در تراس} من بیدارم آقا جون ...
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز

    پیمان : (با تعجب)فکر کردم خوابیدی؟
    شهناز: خوابم نبرد و خیلی اتفاقی آخرین صحبتتون رو شنیدم... بفرمایید آقا جون.
    عباس: درباره این حاج خانوم همسایه تون ... یکم اطلاعات بهم بده
    شهناز: (با ذوق )ثریا خانوم؟...خیلی خانوم گلی هستن ... کدبانو ...مردم دار و با فرهنگ و شوهرشونم که به رحمت خدا رفته و نظرم مثبته درباره اش ...
    پرستو : (دلخور) شهناز جون ؟
    شهناز: آهان... چیزه ....(مکث میکند و حرف تو حرف می آورد) اصلا برای چی پرسیدین آقا جون ؟
    پیمان : آره ... منم میخوام بدونم چرا درباره اون خانوم پرسیدین؟
    عباس: برای امر خیر دیگه !
    پرستو : (دلخور ) آخه چطور می تونید بعد از مامانم به زن دیگه ای فکر کنید ..ببخشیدا اما خیلی بی معرفیتن ...من ...من دیگه ....(صدای گریه و دور شدن صدا )
    پیمان: بابا ... منم نمی تونم هیچکی رو جای مامان خدابیامرزم ببینم ....
    عباس: اون خدابیامرز هم راضی نیست که من تنها بمونم و همش سربار شماها باشم!
    پیمان : کدوم سربار ؟ ... به هر حال منم اصلا توقع نداشتم و به شدت هم مخالفم... مهمونید حرمتتون واجب اما .... یا اون خانوم یا من و پرستو ...یکی رو انتخاب کنید!

    عباس: پسرم ... منم آدمم ...حق دارم زندگی کنم و برای زندگیم تصمیم بگیرم !
    پیمان : غیرتم ....غیرتم اجازه نمیده به یه زن دیگه بگم مامان ... که تو خونه بابام زن دیگه ای بیاد... حرفم همونه ....یا ما یا اون پیرزنه!
    عباس: (دلخور) پیرزن کدومه ..اون خانوم محترم خونه ی پرش 50 سال داشته باشه
    شهناز: 70 آقاجون ...مامان من.... با اینکه اصلا بهشون نمیاد 60 سالشه بزنم به تخـ ـته!
    عباس: اصلا سن و سال که مهم نیس.... مهم خانومی و کمالات و خونه داری و شوهر داریشه که زبانزده خاص و عامه!
    شهناز: آقا جون همه اینا رو تو گفتگوی کوتاه امشب متوجه شدین ؟
    عباس: (گیج) نه... فقط خانومی و کمالاتش رو .... بقیه رو خودت نگفته بودی؟
    شهناز: (تاکید می کند )نه آقا جون !
    عباس: حالا مهم نیست ...بگذریم .... مهم اینه که من میخوام ازفردا بیشتر با ثریا خانوم آشنا بشم...
    پیمان: مثل اینکه یه دل نه صد دلم عاشق شدید.... پس انتخابتون رو کردید ...اون خانوم از بچه هاتون براتون مهم ترن ؟!
    عباس: فکر میکردم بزرگ شدی پیمان اما تو هم که داری مثل خواهرت بچه بازی درمیاری!
    پیمان : (دلخور)سرم درد می کنه ... می رم بخوابم .... و دیگه نمیخوام در این مورد چیزی بشنوم ...شب به خیر!
    عباس: هی... می بینی دخترم؟ .... بچه هامن اما نه یه ذره درکم می کنن و نه یه ذره بهم حق میدن که بخوام از تنهایی دربیام !
    شهناز: آقا جون ... نگران نباشین ... من طرف شمام
    عباس: ممنونم دخترم ...مادر پیمان همیشه می گفت "شهناز خیلی آب زیر کاهه " اما انگار اشتباه می کرد .... تو عروس بی نظیری هستی!
    شهناز: (وا میرود و با دلخوری می گوید) وا؟ ... مادرجون می گفتن؟

    عباس: گفتم که اشتباه می کرد دخترم !
    شهناز : آهان .... ( با غرور ادامه می دهد) ... ما خانوادگی دلمون اندازه دل گنجیشکه و اینه که نمی تونیم نسبت به نزدیکانمون بی تفاوت بایم .... (آهسته نجوا می کند)... میخواید فردا یه قرار ملاقات با حاج خانوم تو پارک واستون جور می کنم؟
    عباس: (با ذوق )می تونی دخترم؟
    شهناز: چرا که نه !

    عباس: ازت ممنونم ... واقعا که فهمیده ترین عروس دنیا هستی!
    شهناز: (ذوق زده) خجالت ندین آقاجون ... من هر چی دارم از تربیت خوب خانوادگیم دارم !
    عباس: دست پدر و مادرت درد نکنه که همچین گوهری به ما تقدیم کردن
    شهناز: ممنونم آقا جون ... راضی کردن پیمان با من ... اما پرستو.... خیلی گند دماغ و بدقلقه
    عباس: دخترم بدقلق نیستا... فقط یی ذره ای حساسه
    شهناز: (هول می گوید )آره ...آره ... منظور منم حساس بود .... امیدوارم هر چه زودتر ، یه خانوم با کمالات و فهمیده مثل ثریا خانوم بیاد تو زندگیتون و جای خالی مادرجون رو واسه شما و پرستو جون پر کنه ...(آهسته زمزمه می کند ) شاید اوضاع ما هم از اینی که الان هست، بهتر بشه .
    عباس: (با ذوق و هیجان ) ممنون دخترم ... ان شالله...ان شاالله !


    ****
     

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    (صحنه چهارم )

    (بیرونی-پارک-میک با عباس )

    {صدای جیک جیک گنجشکان -صدای محو خیابان}

    عباس: به به ...عجب هوای تمیزیه.... نه ثریا خانوم ؟

    {صدای وزش باد}

    ثریا: وی...خیلی ساله که همه "حاج خانوم " ... "مادر و مامان بزرگ" صدام میکنن ..فقط او خدابیامرز بود که "ثریا" صدام میکِرد
    عباس : خدا بیامرزدشون ... کی از دنیا رفتن ؟
    ثریا: ده سالی میشه ....روحش شاد ...زندگیمون بالا پایین زیاد داشت اما ... مرد خوبی بود!

    عباس: عیال خدابیامرز منم زن نجیب و خوبی بود ... یکساله که نیست و حسابی تنها شدم ... بعد از دیدن شما .... با خودم گفتوم "عباس آقو ...تا کی میخُوی با یاد و خاطره او خدابیامرز زندگی کنی؟! ...خاطره ها هر چقدر هم خوب باشن نمی تونن جوی خالی آدما پرکنن" ..این شد که جسارتا الان می خوام ازتون اجازه بگیرم که یه مدت با هم در ارتباط باشیم تا با طرز فکر هم بیشتر آشنا بشیم ... حالو نظرتون چیه؟

    ثریا : والو ... حتی دیدن یهوی شوما تو ای پارکو، به اندازه کافی هولُم کِرده بود ..اما ...الان ینی...ینی دارین از مو خواسگاری می کنین ؟
    عباس: (با هیجان)راستش بخوین مو خودمم مثل یه جوون هجده ساله دلوم داره تالاپ تولوپ می کنه!
    ثریا:(خجالت زده می خندد )دیگه از ما گذشته عباس آقو.... مو ده ساله همه زندگیم شدن بچه هام و نوه هام!

    عباس: آدمیزاد تا زنده اس نیاز به همدم و هم صحبت داره !

    ثریا: فرمایشتون صحیح اما... تو این سن ، دوران آشنایی و نامزدی داشته باشیم ؟ ... اونم جلوی در همسایه و فامیل ؟
    عباس : این که نگرانی نداره ... نیاز نیست جلوی روی همه ، همدیگه رو ببینیم ...از این تلفنای همراه ها ندارین؟
    ثریا : (بعد از مکثی کوتاه ، یکباره یاد چیزی می افتد و هیجان زده می گوید)چرو... چرو ...اتفاقا نوه ام گوشی جدید خریده و اصرار پشت اصرار که گوشیو تو وردار مامان بزرگ ...سالمم هستا ... میگه دوربینشم 5 مگو ....نمیدونم چی چیه !

    عباس :(با خنده و شیطنت آمیز) اینطور که معلومه پس یعنی ... "بله "؟!
    ثریا: (خجالت زده )وا... چرو حرف تو دهن مردم میزارید؟ ...چی چیو "بله" ! ..من کی گفتم "بله" ؟

    عباس : همین حالا دو بار پشت هم گفتین "بله" ... ایشالله به زودی سر سفره عقد هم یه بار بگین کفایت می کنه !(می خندد)

    ثریا: (با خنده ای ریز و خجالت زده ) ماشالو.... شوما هنوز شیطنت جوونیتون سرجاشه!

    عباس : بله ...دل آدم باید جوون باشه .... نه مثل جوونای این دوره زمونه که دل مرده ان! ... نه چیزی اونطور که باید و شاید خوشحالشون میکنه .... نه به کسی و جایی تعلق خاطر دارن .... هر روز با یکی ... اصلا نمی فهمن تعهد ینی چی؟!... تعلق داشتن چقدر قشنگه! ... همش پی سرابی میدون که هیچوقت بهش نمی رسن ....(آهی می کشد) دوست داشتن های این دوره زمونه هم شده کشک ...شده ماست !

    ثریا: (آه می کشد و تایید می کند) ...بله ... شده پنیر!

    عباس: (هشدار گونه)نه دیگه!... پنیر که دیگه نشده! ...همون کشک !

    ثریا : بله هر چی شما بفرمویین ... ماشالو بزنم به تخـ ـته معلومه تحصیل کرده و دنیا دیده این اینا

    عباس: (با غرور )بنده مدیر بودم ...سی سال خدمت کردم به فرهنگ این کشور !

    ثریا : آقوی خدابیامرز ما هم سی سال خدمت کِرد!

    عباس: فرهنگی بودن ؟

    ثریا : آقامون با فرهنگ بود... اما فرهنگی نبود.


    عباس: آهان .... چیکاره بودن ؟

    ثریا : شبیه شغل شما ... قصاب بود !


    عباس : (دلخور)چه ربطی داره قصابی به معلمی؟


    ثریا : اون خدابیامرزم خوب و بدو از هم سوا می کرد و صب تا شب دنبال نون حلال بود.

    عباس: صحیح ... بفروموین این شماره منه...(با هیجان )بندازین روی موبایلتون و منتظر تماس بنده باشین !

    ثریا: رو چیشوم.. .. میدم نوه ام بندازه رو گوشیو.

    عباس: (با تاکید و هشدار گونه)راستی... حواستون باشه نگین ای شماره عباس آقوِ !

    ثریا : (روی گونه اش می کوبد ) خاک به سرم ...نه!... میگم بغـ ـلش بنویسه کبری خانوم !

    (صدای خنده ثریا و عباس آقا)

    ****
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا