کامل شده نمایشنامه طنز سیب زندگی|ثـمین کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ثـمین

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/14
ارسالی ها
399
امتیاز واکنش
6,045
امتیاز
531
محل سکونت
شیراز
(صحنه پنجم)
(داخلی/ بیمارستان )

********
{صدای دویدن و نفس نفس زدن پرستو در راهرو بیمارستان –صدای پیج شدن دکتر علوی از بلندگوی بیمارستان-صدای پا قطع می شود -میک با پرستو}
پرستو - خدا مرگم بده ... چی شده داداش؟ شهناز و بچه طوریشون نشده ؟
پیمان- خدا رو شکر به خیر گذشته...بیا ببرمت داخل پیش بابا اینا
{صدای قدم زدن پرستو و پیمان }
پرستو- سلام
{ شهناز-عباس آقا –ثریا خانوم همزمان جواب سلام پرستو را می دهند}

پرستو - (نگران با صدایی لرزان) شهناز جون... وقتی داداش گفت بیهوش شدی و خوردی زمین ، دلم آشوب شد...از دانشگاه تا خودِ بیمارستان دویدم به جان خودم ...خوبی عزیزم ؟
شهناز- (خش به صدایش می دهد )خوبم .... در واقع همه مون مدیون ثریا خانوم هستیم ... اگه به موقع با اورژانس تماس نگرفته بود..ممکن بود ..ممکن بود (بغض می کند )...خدایی نکرده بچه رو از دست بدیم !
{صدای قدم هایی که نزدیک می شود-صدا قطع می شود}
ثریا - عزیزم ... من فقط وظیفه ام رو انجام دادم
عباس - چرا ...شما کار بزرگی کردین ... چند تا خانواده رو از مصیبت بزرگی نجات دادین
ثریا - شرمنده مون نکنین...هر کی جای مو بود همینکارو می کِرد
عباس -تعریف کنین ... کجا شهنازُ پیدا کِردین ؟
ثریا - والا من یه کاسه آش بردم واسه شهناز جون و اونم تا اومد کاسه ی آشو بگیره جفتِ درو از حال رفت..منم هولکی شدم ... نمی دونستم چه بکنم ... فوری با آقوی صالحی تماس گرفتم
{صدای سرفه عباس آقا}
پرستو - مگه شماره بابامو داشتین؟
شهناز- من ....من یه لحظه به هوش اومدم و ....شماره رو دادم و دوباره بیهوش شدم
پرستو - (با تعجب ) آهان...
ثریا - ها.... شهناز جون که دوباره بیهوش شد... من زنگ زدم به عباس آقو...
{صدای سرفه عباس آقا}
ثریا- ها ... ببخشید... زنگ زدم به آقوی صالحی.... ایشونم مثل .... سوپری ، زود اومد و ...


 
  • پیشنهادات
  • ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    پرستو- چی؟ سوپری؟

    عباس -(خنده کوتاه ) منظورشون سوپر من هست؟

    ثریا - ها ببخشید من یی ذره ای هولکی شدم ....ها مثل سوپرمن زود آمبولانسو خبر کردن و شهناز خانوم سوار کردیم و زود رسوندیمش بیمارستان و ...

    پرستو - شما دیگه چرا زحمت کشیدین و اومدین ..بابام که بود !

    ثریا - عزیزوم شوما نبودی.... باید یه خانم پیشش می موند و کارشو می کِرد ... عباس آقو هم که...

    پرستو - لطف می کنید اسم بابامو صدا نکنین ..آخه یاد مامان خدابیامرزم میوفتم و چون چیزی از فوتش نگذشته دلم آشوب می شه

    ثریا - ها...ببخشید ... ایشالله روحشون شاد باشه

    پرستو - ممنون

    عباس -داشتین می فرمودین ثریا خانوم

    ثریا - ها...خلاصه من همراه شهناز جون اومدم چون باباتون رو تو بخش زنان راه نمیدادن اومدم تا پیش عروس خانوم باشم و کاری از دستوم بربیاد براش انجام بدم

    پیمان - خیلی زحمت کشیدین حاج خانوم ...

    ثریا - اختیار دارین پسرم

    پرستو - داداش... دکتر گفت چقدر تا زایمان مونده ؟

    پیمان - امروز که گویا قند شهناز افتاده بوده و دکتر هم میگفت تو دوران بارداری افت قند خون طبیعیه.... تاریخ زایمان همون آخر ماه هست

    ثریا - ایشالو زانو خیر زمین بزاره ...می خوای امشب پیشت بمونم شهناز جون

    پرستو - درست نیست از غریبه ها کمک بگیریم خودم پیشش می مونم

    ثریا - پس با اجازتون من مرخص میشم

    عباس-من می رسونمتون خونه

    پرستو - داداش ... تو بمون پیش شهناز منم با بابا میرم خونه

    پیمان : تو که الان گفتی....

    پرستو - اولویت ها همیشه ثابت نمیمونن و تغییر میکنن ...الان یادم اومد خونه کار واجب تری دارم

    شهلا - وا ... واجب تر از من ؟

    پرستو -آره !

    شهلا-وا... (زمزمه می کند ) دختره خل و چل

    پرستو - بریم آقا جون ....

    عباس - بریم عزیزم ...بفرمایید ثریا خانوم

    شهلا- آقاجون تا شما و پرستو جون برید ماشینو از پاکینگ بیارین ثریا خانوم هم بهتون رسیده ...یه لحظه بیاین پیشم ثریا جون

    ثریا - بله عزیزوم ...بفرما

    شهلا- ثریا جون.... میخوام اینو بدونید که ما ، خانوادتن عادت داریم خودمون رو فدا کنیم تا دیگران به خواستشون برسن ...

    ثریا - منظورت رو نمی فهمم عزیزوم؟

    شهلا- من طرف شمام ...

    ثریا - طرف من ؟

    شهلا - برای رسیدنتون به جایگاهی که لایقشید همه کاری می کنم ...

    ثریا - جایگاه ؟ کدوم جایگاه ؟

    شهلا- (با ذوق) من و شما می شیم اولین عروس و مادرشوهر تاریخ که توی یه جبهه میجنگن

    ثریا - عروس و مادرشوهر؟....

    شهلا - بعله ... شما احتمالا خبر ندارین اما من بودم که ترتیب ملاقاتتون با آقاجون تو پارک رو دادم ... راستش قبلا از دخترتون شنیده بودم که هر روز ساعت یازده میرید پارک کنار خونه... و درباره امروز و ماجرای بیمارستان ... (با خنده ) بالاخره تئاترهای دوران مدرسه یه جایی به دردم خورد

    ثریا - خاک به سرم ... همه امروز داشتی فیلم بازی می کردی ؟

    شهلا- من برای تثبیت جایگاه شما تو زندگی آقا جون ، هر کار دیگه ای هم لازم باشه می کنم ... شما امروز چند قدم بلند به سمت موفقیت برداشتین .... لطفا اجازه بدین دستتون رو به گرمی بفشارم و اولین کسی باشم که ورودتون رو به خانواده صالحی تبریک می گم.

    {موسیقی تیتراژ}

    پایان . 95/11/4




    این نمایش نامه ی رادیویی رو برای ادای دین به بخش نمایشنامه انجمن نگاه ،
    اینجا گذاشتم و به احتمال خیلی زیاد پایان بخش ِ کار نویسندگی من اینجاست.

    ممنونم از همراهیون و ایام به کام :)


     
    آخرین ویرایش:

    FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    خسته نباشید
    cbo9_edtn_144619095596511.jpg
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا