- عضویت
- 2016/04/19
- ارسالی ها
- 489
- امتیاز واکنش
- 22,078
- امتیاز
- 717
کاموس: آروم باش......من نمیخواستم که گذشته رو به یاد بیاری، حالا گذشته از اینکه حالت خیلی بده .....چند سالگی ازدواج کردی؟
یگانه: 14سالم بود
کاموس: واقعا دوازده بار بچه مرده بدنیا اوردی؟
یگانه: یعنی الان تو اصل قضیه رو ول کردی چسبیدی به فرع؟! وای خدای من ،من دارم با کی مثلا درد و دل میکنم
کاموس: ولش کن .......میخواستم یکم بهتر بشی
یگانه: هر هر خندیدم ،باید برم از خدا بپرسم واقعا هدفش از آفریدن موجودی به نام مرد چی بوده....با این هوشتون چطور مملکت رو میچرخونید ؟
کاموس: بحث رو سیـاس*ـی نکن ،من معذرت میخوام .خیلی یهویی و مسخره بود
یگانه: خوبه خودت میدونی
کاموس: خب اینارو ولش کن ،چه مشکلی داشتی !
یگانه:به تو چه ربطی داره؟ نیومده پسر خاله شدی؟
کاموس: وای که نمیشه با شما زنـ*ـا یه کلمه صمیمی حرف زد
یگانه: نمیدونم ،اینجا اونقدر همه چیز در دسترس نیست، دکتر که اصلا نیست ....چند تا دکتر عمومی هستن که اونا هم چیز خاصی حالیشون نیست ،اونقدرا هم پولی تو دست و بالم ندارم که برم شهر ....خیلی هم از اینجا دوره
کاموس: یعنی نمیدونی مشکل اصلیت چیه؟
یگانه: نه راستش نمیدونم .....مادر شوهرم که میگفت من طلسم شده ام
کاموس:هان؟ .... (با تعجب زیاد کمی به یگانه نزدیکتر شد)
یگانه: نمیخوام در مورد اون و خانوادش حرف بزنم.....چقدر خوشحال بودم که صاحب دختری شدم و میتونم با وجود اون به این زندگی نحس ادامه بدم ،چقدر حرف خوردم که دختر زا هستم و نمیتونم نسلشون رو بکشم .....ولی برای من زیاد فرقی نمیکرد جنسیتش چیه .یه شب بیشتر زنده نموند .خاله شوهرم که قابله بود بهم گفت بچه هات که بدنیا میان نمیتونن نفس بکشن و خفه میشن. بعد از اون نتونستم دیگه بچه دار بشم
کاموس: چندتاشون مردن؟
یگانه: دقیقا دوازده تا ......به توچه اصلا
کاموس: باشه ...باشه ببخشید ،بگو
یگانه: خب راستش الکی گفتم، 5تا بچه بدنیا اوردم که همشون مردن ،خب یعنی خفه شدن
کاموس: پس.......... سپهر؟
یگانه: (با تشویش زیاد به اطراف نگاهی انداختو دوباره برگشت سمت کاموس، با صدایی که به زور شنیده میشد به حرف زدن ادامه داد)....سپهر پسر من نیست
کاموس: جدن؟ پس چطو.......
یگانه: هیس.....آرومتر ،آخرین بچم که بدنیا اومد یه دختر بود اونم مرده بود ،همسایمون 6تا پسر داشت........اونم همزمان با من بچه اش رو بدنیا اورد ،خونمون بود به قابله گفت یه جوری بچه رو سر به نیست کنن چون شوهرش عاشق پسر بود ،قابله تصمیم گرفت بچه مرده منو با بچه اون عوض کنه تا به شوهرش بگن که بچه مرده بدنیا اومده .
کاموس: یعنی بچه هاتون رو عوض کردین؟
یگانه: اره
کاموس به یگانه خیره شده بود و نمیتونست حرفی بزنه،یگانه سرد و خاموش به میزی خیره شده بود که عکس بچگی های سپهر روش بود
سپهر: چرا به من نگفتی........ مامان؟
یگانه: 14سالم بود
کاموس: واقعا دوازده بار بچه مرده بدنیا اوردی؟
یگانه: یعنی الان تو اصل قضیه رو ول کردی چسبیدی به فرع؟! وای خدای من ،من دارم با کی مثلا درد و دل میکنم
کاموس: ولش کن .......میخواستم یکم بهتر بشی
یگانه: هر هر خندیدم ،باید برم از خدا بپرسم واقعا هدفش از آفریدن موجودی به نام مرد چی بوده....با این هوشتون چطور مملکت رو میچرخونید ؟
کاموس: بحث رو سیـاس*ـی نکن ،من معذرت میخوام .خیلی یهویی و مسخره بود
یگانه: خوبه خودت میدونی
کاموس: خب اینارو ولش کن ،چه مشکلی داشتی !
یگانه:به تو چه ربطی داره؟ نیومده پسر خاله شدی؟
کاموس: وای که نمیشه با شما زنـ*ـا یه کلمه صمیمی حرف زد
یگانه: نمیدونم ،اینجا اونقدر همه چیز در دسترس نیست، دکتر که اصلا نیست ....چند تا دکتر عمومی هستن که اونا هم چیز خاصی حالیشون نیست ،اونقدرا هم پولی تو دست و بالم ندارم که برم شهر ....خیلی هم از اینجا دوره
کاموس: یعنی نمیدونی مشکل اصلیت چیه؟
یگانه: نه راستش نمیدونم .....مادر شوهرم که میگفت من طلسم شده ام
کاموس:هان؟ .... (با تعجب زیاد کمی به یگانه نزدیکتر شد)
یگانه: نمیخوام در مورد اون و خانوادش حرف بزنم.....چقدر خوشحال بودم که صاحب دختری شدم و میتونم با وجود اون به این زندگی نحس ادامه بدم ،چقدر حرف خوردم که دختر زا هستم و نمیتونم نسلشون رو بکشم .....ولی برای من زیاد فرقی نمیکرد جنسیتش چیه .یه شب بیشتر زنده نموند .خاله شوهرم که قابله بود بهم گفت بچه هات که بدنیا میان نمیتونن نفس بکشن و خفه میشن. بعد از اون نتونستم دیگه بچه دار بشم
کاموس: چندتاشون مردن؟
یگانه: دقیقا دوازده تا ......به توچه اصلا
کاموس: باشه ...باشه ببخشید ،بگو
یگانه: خب راستش الکی گفتم، 5تا بچه بدنیا اوردم که همشون مردن ،خب یعنی خفه شدن
کاموس: پس.......... سپهر؟
یگانه: (با تشویش زیاد به اطراف نگاهی انداختو دوباره برگشت سمت کاموس، با صدایی که به زور شنیده میشد به حرف زدن ادامه داد)....سپهر پسر من نیست
کاموس: جدن؟ پس چطو.......
یگانه: هیس.....آرومتر ،آخرین بچم که بدنیا اومد یه دختر بود اونم مرده بود ،همسایمون 6تا پسر داشت........اونم همزمان با من بچه اش رو بدنیا اورد ،خونمون بود به قابله گفت یه جوری بچه رو سر به نیست کنن چون شوهرش عاشق پسر بود ،قابله تصمیم گرفت بچه مرده منو با بچه اون عوض کنه تا به شوهرش بگن که بچه مرده بدنیا اومده .
کاموس: یعنی بچه هاتون رو عوض کردین؟
یگانه: اره
کاموس به یگانه خیره شده بود و نمیتونست حرفی بزنه،یگانه سرد و خاموش به میزی خیره شده بود که عکس بچگی های سپهر روش بود
سپهر: چرا به من نگفتی........ مامان؟