(صحنه پنجم)
(داخلی/ بیمارستان )
********
{صدای دویدن و نفس نفس زدن پرستو در راهرو بیمارستان –صدای پیج شدن دکتر علوی از بلندگوی بیمارستان-صدای پا قطع می شود -میک با پرستو}
پرستو - خدا مرگم بده ... چی شده داداش؟ شهناز و بچه طوریشون نشده ؟
پیمان- خدا رو شکر به خیر گذشته...بیا ببرمت داخل پیش بابا اینا
{صدای قدم زدن پرستو و پیمان }
پرستو- سلام
{ شهناز-عباس آقا –ثریا خانوم همزمان جواب سلام پرستو را می دهند}
پرستو - (نگران با صدایی لرزان) شهناز جون... وقتی داداش گفت بیهوش شدی و خوردی زمین ، دلم آشوب شد...از دانشگاه تا خودِ بیمارستان دویدم به جان خودم ...خوبی عزیزم ؟
شهناز- (خش به صدایش می دهد )خوبم .... در واقع همه مون مدیون ثریا خانوم هستیم ... اگه به موقع با اورژانس تماس نگرفته بود..ممکن بود ..ممکن بود (بغض می کند )...خدایی نکرده بچه رو از دست بدیم !
{صدای قدم هایی که نزدیک می شود-صدا قطع می شود}
ثریا - عزیزم ... من فقط وظیفه ام رو انجام دادم
عباس - چرا ...شما کار بزرگی کردین ... چند تا خانواده رو از مصیبت بزرگی نجات دادین
ثریا - شرمنده مون نکنین...هر کی جای مو بود همینکارو می کِرد
عباس -تعریف کنین ... کجا شهنازُ پیدا کِردین ؟
ثریا - والا من یه کاسه آش بردم واسه شهناز جون و اونم تا اومد کاسه ی آشو بگیره جفتِ درو از حال رفت..منم هولکی شدم ... نمی دونستم چه بکنم ... فوری با آقوی صالحی تماس گرفتم
{صدای سرفه عباس آقا}
پرستو - مگه شماره بابامو داشتین؟
شهناز- من ....من یه لحظه به هوش اومدم و ....شماره رو دادم و دوباره بیهوش شدم
پرستو - (با تعجب ) آهان...
ثریا - ها.... شهناز جون که دوباره بیهوش شد... من زنگ زدم به عباس آقو...
{صدای سرفه عباس آقا}
ثریا- ها ... ببخشید... زنگ زدم به آقوی صالحی.... ایشونم مثل .... سوپری ، زود اومد و ...
(داخلی/ بیمارستان )
********
{صدای دویدن و نفس نفس زدن پرستو در راهرو بیمارستان –صدای پیج شدن دکتر علوی از بلندگوی بیمارستان-صدای پا قطع می شود -میک با پرستو}
پرستو - خدا مرگم بده ... چی شده داداش؟ شهناز و بچه طوریشون نشده ؟
پیمان- خدا رو شکر به خیر گذشته...بیا ببرمت داخل پیش بابا اینا
{صدای قدم زدن پرستو و پیمان }
پرستو- سلام
{ شهناز-عباس آقا –ثریا خانوم همزمان جواب سلام پرستو را می دهند}
پرستو - (نگران با صدایی لرزان) شهناز جون... وقتی داداش گفت بیهوش شدی و خوردی زمین ، دلم آشوب شد...از دانشگاه تا خودِ بیمارستان دویدم به جان خودم ...خوبی عزیزم ؟
شهناز- (خش به صدایش می دهد )خوبم .... در واقع همه مون مدیون ثریا خانوم هستیم ... اگه به موقع با اورژانس تماس نگرفته بود..ممکن بود ..ممکن بود (بغض می کند )...خدایی نکرده بچه رو از دست بدیم !
{صدای قدم هایی که نزدیک می شود-صدا قطع می شود}
ثریا - عزیزم ... من فقط وظیفه ام رو انجام دادم
عباس - چرا ...شما کار بزرگی کردین ... چند تا خانواده رو از مصیبت بزرگی نجات دادین
ثریا - شرمنده مون نکنین...هر کی جای مو بود همینکارو می کِرد
عباس -تعریف کنین ... کجا شهنازُ پیدا کِردین ؟
ثریا - والا من یه کاسه آش بردم واسه شهناز جون و اونم تا اومد کاسه ی آشو بگیره جفتِ درو از حال رفت..منم هولکی شدم ... نمی دونستم چه بکنم ... فوری با آقوی صالحی تماس گرفتم
{صدای سرفه عباس آقا}
پرستو - مگه شماره بابامو داشتین؟
شهناز- من ....من یه لحظه به هوش اومدم و ....شماره رو دادم و دوباره بیهوش شدم
پرستو - (با تعجب ) آهان...
ثریا - ها.... شهناز جون که دوباره بیهوش شد... من زنگ زدم به عباس آقو...
{صدای سرفه عباس آقا}
ثریا- ها ... ببخشید... زنگ زدم به آقوی صالحی.... ایشونم مثل .... سوپری ، زود اومد و ...