کامل شده نمایشنامه بهشت پوشالی|ثمین کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ثـمین

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/14
ارسالی ها
399
امتیاز واکنش
6,045
امتیاز
531
محل سکونت
شیراز
به نام او
نمایشنامه: بهشت پوشالی
ژانر: خانوادگی، جنایی
نویسنده: ثـمین
ویراستار:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!


9080.png

معرفی شخصیت‌ها:
رباب: مادر خانواده -55 ساله
غلامرضا: پدر خانواده-59 ساله
علیرضا: پسر رباب و برادر ناتنی حسام- 25 ساله
حسام: پسر رباب و غلامرضا -23 ساله
راحیل و ایمان: فرشته

صحنه اول
آفتاب کم جان پاییز، کم کم دارد دامنش را از حیاط آن خانه ویلایی محقر، جمع می‌کند. غروب سرخ خانه، سرد و سوت و کور است. باد آرامی در شاخ و برگ تنها درخت باغچه می‌پیچد. دو فرشته‌ی زیبا، نرم و آرام روی دیوارهای آجری خانه فرود می‌آیند و همین که حریر بال‌های بلندشان را می‌بندند، باد آرام می‌گیرد و دوباره فضای خانه در سکوت عمیقی، به خواب می‌رود.
راحیل:(با پشت دست عرق پیشانیش را می‌گیرد) آخیش، بالاخره رسیدیم. حالا میشه بگی چرا من رو این همه راه کشوندی اینجا؟
ایمان: (خم می‌شود و نیم نگاهی به در هال می‌اندازد) می‌دونی که... من بی‌دلیل تو رو جایی نمیارم !
راحیل: آره می‌دونم؛ اما لااقل یه توضیحی بده!
ایمان: خواستم بیای تا با چشم‌های خودت ببینی(آهی می‌کشد) ...شاید باورت بشه !
راحیل: چی رو ببینم و باور کنم؟
ایمان: (یک تای ابرویش را بالا می‌دهد و پوزخند می‌زند) اگه قرار بود جواب این سوال‌هات رو رک و راست بدم که...نمی‌آوردمت اینجا!
راحیل: (لب ورمی‌چیند و زیر لب زمزمه می‌کند) درست مثل همیشه، مرموز و دهن قرص!
صدای نامفهوم مکالمه دو نفر، از داخل خانه شنیده می‌شود.
ایمان: (لبخند می‌زند و با شوق می‌گوید) مثل اینکه پیداشون شد.
راحیل: کیا؟
یک‌باره سکوت خانه با صدای خرد شدن یک جسم شیشه‌ای در هم می‌شکند و صدای فریاد مردی، کل خانه را می‌لرزاند: دست از سرم بردار زن...چی از جونم می‌خوای؟
راحیل: (دستش را روی دهان می‌گذارد) خدای من... چه خبره اون تو؟
ایمان: (تلخ می‌خندد) تازه این اولشه، کم کم دیدنی‌تر از این هم میشه !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    مرد به ایوان آمده و با اخم‌هایی در هم، پایش را در کفش‌های مستهلکش فرو می‌کند و کلافه نوک کفشش را به دیوار می‌کوبد تا کفش در پایش بنشیند. با عجله از پله‌های ایوان به سمت حیاط سرازیر می‌شود.
    رباب: (با صدای بلند می‌گوید) باز داری کجا می‌ری؟
    غلامرضا: (فریاد می‌کشد) یه قبرستونی جز این‌جا!
    رباب:(با دلخوری می‌گوید) باز هم دور رفیق بازی و خوش گذرونیِ مجردی؟
    مرد از پایین پله‌ها پشت دستش را به سمت دهان زن نشانه می‌رود.
    غلامرضا: (از شدت خشم کف به دهان می‌آورد) دیگه داری اون روی سگم رو بالا میاریا!
    زن ترسیده درخود جمع می‌شود. لب‌هایش می‌لرزید و اشک در چشمانش حلقه می‌زند .
    رباب: ( بغض آلود و شکسته شکسته می‌گوید) باشه...برو...اما...اما لااقل قول بده دست این علیرضا رو به یه کاری بند کنی تا...
    غلامرضا: (پوزخندی می‌زند) هه، اگه می‌گفتی حسام، یه چیزی!(اخم‌هایش را در هم می‌کشد و تشر می‌زند) آخه زنِ نادون، کدوم مغز خر خورده‌ای... به پسر معتاد و الدنگ تو کار میده؟!
    رباب: (نامطمئن و سر به زیر زمزمه می‌کند) علیرضا هم پسرمونه!
    غلامرضا: اون پسر توئه! از تخم و ترکه‌ی من نیست و...می‌بینی که...گُل پسرت، یه در میون یا تو خماریه یا نشئه‌ست، حیفِ نون !
    رباب از پله‌ها پایین می‌دود و به حالت التماس به آستین لباس همسرش چنگ می‌زند.
    رباب: (چشمانش را ریز می‌کند و ملتمسانه می‌گوید) نمیشه امروز پیش من و بچه‌هات بمونی؟
    غلامرضا دست‌های زنش را پس می‌زند و او را به عقب هل می‌دهد و با اخم‌هایی در هم به سمت در حیاط می‌رود.
    رباب: (روی زمین زانو زده و ضجه می‌زند) این چه زندگیه من دارم...ای خدا !
    مرد با خشم به سمت زنش نگاهی می‌اندازد. انگشت اشاره‌اش را به سمت او نشانه می‌رود.
    غلامرضا: (صدایش از خشم می‌لرزد) خفه شو رباب...خفه!...چندین و چند ساله که دارم سایه‌ی نحسِ پسر مفت‌خورت رو تو زندگیم تحمل می‌کنم... هم خرج شکم وامونده‌اش رو دادم و هم پول حروم سر و هیکل دیلاقش...دیگه بریدم!...دیگه وقتشه که اون تنِ لشش رو جمع کنه و بره پی کارش !...(به موهایش چنگ می‌زند) تو هم اگه از وضع و روزگارت ناراضی هستی، هِری!...راه باز، جاده دراز! دست پسر الدنگت رو بگیر و جفت‌تون برای همیشه از این خونه گم‌شید بیرون و بذارید این دم آخری یه نفس راحت بکشم !
    رباب: (ضجه می‌زند) یادت رفته من کی‌ام؟...زنتم !...مادر پسرت، حسام!
    نگاه سرخ و ملتهب غلامرضا روی صورت حسام می‌افتد که از پشت پنجره اتاق، شاهد این دعوا و مرافعه‌ی همیشگی است.
    غلامرضا: (با نگاهی بی‌تفاوت به پسرش خیره شده و رو به رباب می‌گوید) اون هم یه بی‌خاصیتیه مثل شما دوتا!
    خشمگین به سمت پنجره اتاق حسام می‌رود.
    غلامرضا: (با دست به حسام اشاره می‌کند) هِی با تو هم هستما...بگرد دنبال کار...از بس جون کندم واسه خرج آب و نون‌تون، جوونیم رفت...(به سمت زنش می‌چرخد و با کنایه می‌گوید) یه دقیقه هم که میام خونه.... همه‌اش غُر... همه‌اش نق و ناله... همه‌اش گریه و اشک و آه...(آب دهان به زمین می‌ریزد) تف به این زندگیِ کوفتی!
    غلامرضا در خانه را با خشم به چارچوب می‌کوبد و خانه را ترک می‌کند .
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    صحنه دوم:
    رباب با عجله به سمت اتاق حسام می‌دود. آنقدر هول، که روی زمین می‌افتد و زخمی می‌شود. بی‌توجه به زخم زانویش بلند شده و کشان‌کشان خود را به اتاق پسرش می‌رساند و در را فورا باز می‌کند:
    - (مضطرب و آشفته حال) چرا جلوی بابات رو نگرفتی؟ (صدایش را بالاتر می‌برد) پس چرا هیچی نگفتی و لالمونی گرفتی؟
    حسام: (طلبکارانه دستش را به کمر تکیه می‌دهد) مامان...یعنی تو، بعد از این همه سال نفهمیدی که نباید رو مخ یه مردِ عصبانی بری؟ (مکث می‌کند و کلافه می‌گوید) ...خب مادر من وقتی می‌بینی داغ کرده ...راحتش بذار تا آروم بگیره و چهار تا درشت بارت نکنه !
    زن مایوس و آشفته حال در چارچوب در فرود می‌آید و پیشانی‌اش را به زانویش تکیه می‌دهد.
    رباب: (بغض می‌کند و به سمت در اشاره می‌کند) اون از بابات...(به حسام اشاره می‌کند) این از تو...(به در بسته‌ی اتاق علیرضا اشاره می‌کند) اون هم از علیرضا که ...که داره روز به روز بیشتر آلوده‌ی اون زهرماری می‌شه (پر روسری‌اش را روی چشمانش می‌گذارد و گریه می‌کند) داره خودش رو خفه می‌کنه تو دود و مواد !
    حسام: (با تن صدایی پایین) مامان تو رو به هر کی می‌پرستی، باز گریه زاری رو شروع نکن!
    زن با پرِ روسری اشکش را می‌گیرد و با چشم‌های سرخش به پسرش خیره می‌شود.
    رباب: موندم تو چه دلی داری؟! (بینی‌اش را بالا می‌کشد) آخه چطور می‌تونی رفتار بد بابات رو تحمل کنی و گله و شکایت نکنی؟
    حسام: (بی‌قید شانه بالا می‌اندازد) خب بابامه... همیشه‌ی خدا هم که همین‌طوری بوده... همیشه ما براش بده بودیم و رفیق رفقاش، عشق و امید زندگیش! (نگاهش را از مادر گرفته و بی‌خیال می‌گوید) وقتی یک عمر این‌طوری زندگی کرده...وقتی دلش با ما نیس...دیگه چی‌کار میشه کرد، جز تحمل؟ یعنی اگه باهاش حرف بزنم تغییر می‌کنه؟...(سر به نشانه‌ی نفی تکان داد) نچ !
    رباب: (به نقطه‌ای خیره مانده و زمزمه می‌کند) همیشه علیرضا خاری تو چشم بابات بوده، هیچ‌وقت ...هیچوقت نتونست بچه‌ی یه مرد دیگه رو قبول کنه...حالا...حالا هم که علیرضا معتاد شده...حالا که عربده‌کش شده و بی‌آبرومون کرده. من رو هم از چشم غلامرضا انداخته!...(زن یک‌باره ضجه تلخی می‌زند) بهم میگه...میگه از زندگیش برم گم شم !
    حسام به سمت مادر می‌رود و کنار او زانو می‌زند. دستش را روی شانه‌های لرزان مادر می‌گذارد.
    حسام: (پوفی می‌کشد) مامان !...بس کن محض رضای خدا، بابا عصبانی بود یه چیزی پروند !
    رباب: (فریاد می‌کشد) ای خدا، این زندگیه من دارم؟!
    صدای هق‌هق گریه‌ی زن کل خانه را فرا می‌گیرد.
    حسام: (با دلخوری و عصبانیت) مردم زندگی می‌کنن ما هم دلمون خوشه زنده‌ایم! (عصبانی شده و با مشت روی زانویش می‌کوبد) لعنت به این زندگیِ جهنمی، لعنت !
    ***

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    صحنه سوم:
    زن پشت چرخ خیاطی نشسته است. همان‌طور که با چرخ روی درز کوک شده‌ی لباس مشتری، ساده دوزی می‌کند هر از چند ثانیه با پشت دست، اشکش را هم پاک می‌کند .
    راحیل دلش شکست، رو به ایمان کرد .
    راحیل: (با صدایی گرفته) طفلی این زن بیچاره، دلم خیلی واسه‌اش می‌سوزه...(آه می‌کشد) حالا می‌فهمم که چرا میگن" بهشت زیر قدم‌های مادران هست!"
    ایمان: اونی که داره میاد، علیرضاست!
    راحیل نگاه ایمان را تعقیب کرد و چشمش روی جثه‌ی استخوانی و ژولیده مرد جوان ثابت ماند. از دیدن موهای بلند و آشفته، صورت کثیف و دندان‌های زردِ جوان، چندشش شد و فورا نگاهش را از آن مرد گرفت. مرد مکالمه‌ای آرام و زمزمه‌وار با مادرش آغاز کرد.
    راحیل: این مرد چه بلایی سر خودش آورده که تو اوج جوونی این همه شکسته شده؟
    ایمان: گاهی قدرت تخریب یک حرف، از شلیک مستقیم گلوله هم مرگ‌آورتر می‌شه.
    راحیل: منظورت اینه که علیرضا زیر بار تحقیر‌ها و سرکوفت‌های هرروزه‌ی پدرش این بلا سرش اومده؟
    ایمان: تو فرشته باهوشی هستی؛ اما باید این رو هم بدونی که وقتی یه حرف تلخ رو از کسی بشنوی که بیشترین وابستگی عاطفی رو بهش داری، قدرت تخریب اون حرف صدها و هزاران برابر هم میشه !
    راحیل: (متفکر زمزمه می‌کند) بیشترین وابستگی عاطفی؟
    ایمان: (هشدار دهنده و آنی می‌گوید) مراقب باش راحیل!
    یک‌باره پدال فلزی چرخ خیاطی به دیوار آجری، درست جایی که بال راحیل بود، برخورد کرد و صدای مهیبش راحیل را شوکه کرد.
    راحیل: (دستش را روی قلبش می‌گذارد و جیغ می‌کشد)
    ایمان: حالت خوبه راحیل؟...(با نگرانی سر و صورت راحیل را چک می‌کند) آسیب ندیدی؟
    راحیل: سرش را به نشانه‌ی نفی تکان داد. صدای داد و بیداد و عربده کشی‌های علیرضا حواس هر دو فرشته را به مادر و پسر جلب کرد .
    علیرضا: پول...بگو پول‌ها کجاست؟...(چاقو را زیر گلوی مادرش گذاشته و به رگ گردن زن فشار وارد می‌کند) میگی یا همین حالا بکشمت؟
    رباب: (فریاد می‌کشد) محاله، محاله این‌بار بهت پول بدم که بری خرج اون زهرماری کنی و بیشتر از این تو اون لجن فرو بری، محاله!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    علیرضا: (از خشم کف به دهان می‌آورد) به خدا قسم....می‌کشمت، بگو پول‌ها کجاست؟... بگو و جفتمون رو راحت کن !
    رباب: (ضجه می‌زند) نمی‌گم، بکش و خلاصم کن.
    زن به دستان پسرش فشار می‌آورد و نوک تیز چاقو را روی گلوی خودش می‌فشارد. علیرضا می‌ترسد و چاقو را از چنگ مادرش درآورده و روی زمین پرت می‌کند. چاقو روی زمین سر می‌خورد و درست جلوی پای حسام می‌افتد.
    حسام: هوی، باز قشقرق راه انداختی؟!
    علیرضا: به تو مربوط نی بچه سوسول، صدبار گفتم تو دعوای دوتا بزرگتر دخالت نکن !
    حسام یقه‌ی علیرضا را می‌چسبد و او را مثل پر کاه بلند کرده و با یک حرکت روی زمین پرت می‌کند. علیرضا برای بلند شدن و شاخ و شانه کشیدن تقلا می‌کند؛ اما از خماری جان بلند شدن نداشته و دوباره روی زمین می‌افتد .
    رباب فورا بالای سر علیرضا می‌رود.
    رباب: (نفرینش می‌کند) هر چی می‌کشم از دست توی بی‌خاصیته، کاش نبودی...کاش مرده بودی. سی سالِ آزگاره که به خاطر تو دارم تحقیر میشم. از کس و ناکس سرکوفت می‌شنوم (ضجه می‌زند) کاش ...کاش تو هم توی اون تصادف با بابات مرده بودی...کاش مرده بودی تا وضع من و روزگار خودت این نمی‌شد!
    علیرضا لب‌های کبودش را با دلخوری روی هم فشرد. اشک‌هایش را با پشت آستین پاک می‌کند. به زحمت بلند می‌شود و کمر خمیده‌اش را کمی صاف می‌کند. با قدم‌های سست و نامتعادل به سمت حیاط می‌رود.
    علیرضا: (با صدایی ضعیف و کشدار شده از اعتیاد و خماری) باشه، می‌رم...می‌رم خودم رو گم و گور می‌کنم تا دیگه ریخت نحسم جلوی چشمت نباشه، تا دیگه سرکوفت نخوری (با کینه نگاهی به حسام می‌اندازد) بمون با این نازپروده‌ی آدم حسابیت که همیشه به من ترجیحش دادی، همیشه نور چشمیت این بود و من عذاب جونت، می‌رم و عذابت رو کم میکنم، می‌رم یه گوشه‌ای برای خودم می‌میرم !
    علیرضا کشان‌کشان به سمت در می‌رود. با رفتن علیرضا، صدای ضجه و گریه‌ی رباب بلند و بلندتر می‌شود. حسام با کینه به مسیر رفتن علیرضا خیره می‌شود.
    حسام: (آهسته زمزمه می‌کند) کاش هیچ‌وقت برنگرده به این خونه، کاش بمیره تا غم و غصه‌های تو تموم بشه. مامان، تا این آینه‌ی دق جلوی چشمته وضع این خونه همینه و بهتر نمیشه (مکثی می‌کند) بی‌شرف برامون آبرو نذاشته، فردا پس فردا هر جا بریم خواستگاری، میگن داداش آقا دوماد، همون معتادِ عربده کشه (چشمانش را ریز می‌کند) کاش می‌شد بمیره!...کاش میشد خودم با دست‌های خودم این آینه دق رو از جلوی چشمت بردارم مامان !
    حسام نگاهش را به نگاه خیس مادرش می‌دوزد. زن به نقطه‌ای خیره مانده و دیگر اشک نمی‌ریزد .
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    صحنه چهارم:
    نیمه شب شده و شهر در سکوت و سکون فرو رفته است. دو فرشته زیر نور مهتاب، در تاریک و روشنِ حیاط، روی تخت چوبی کنار باغچه نشسته‌اند.
    راحیل: کی برمی‌گردیم ایمان؟
    ایمان: یه کم صبر داشته باش راحیل !
    راحیل: منتظر کسی هستی؟
    ایمان: اوهوم.
    راحیل: کی؟
    ایمان: علیرضا.
    راحیل: اون که گفت دیگه برنمی‌گرده!
    ایمان: چرا...میاد...باید بیاد!
    راحیل: (گیج به ایمان خیره می‌شود) من که نمی‌فهمم چی میگی!
    صدای چرخیدن کلید در قفل در و ورود علیرضا به حیاط خانه، موجب شد ایمان بایستد.
    ایمان: بیا دنبالش بریم داخل خونه، باید ببینیم چه خبره اونجا!
    راحیل: خب معلومه، آدم‌ها این موقع شب خوابن دیگه!
    ایمان: امشب تو این خونه، هیچ‌کی خواب به چشمش نمیاد!
    راحیل: آره، طفلی اون زن، یه چشمش اشک بود و یه چشمش خون (آهی می‌کشد) یادم باشه واسه‌اش دعا کنم!
    راحیل و ایمان پشت سر علیرضا وارد هال می‌شوند.
    علیرضا کشان‌کشان و با قدم‌های ناموزون به سمت اتاقش می‌رود.جسم خسته‌اش را روی تخت می‌اندازد و کمی بعد صدای خرناس‌هایش بلند می‌شود.
    دو فرشته وارد اتاق علیرضا می‌شوند.
    راحیل: طفلی چه خسته بود. تا دراز کشید، خوابش برد.
    ایمان: بیا عقب راحیل!
    ایمان فورا راحیل را عقب می‌کشد.
    راحیل: چرا همچین می‌کنی؟
    ایمان: اون سایه رو می‌بینی؟ (اشاره به در اتاق)
    در تاریک و روشن خانه، سایه‌ای مردانه‌ روی در اتاق افتاده است.
    راحیل: (هین بلندی می‌کشد) دزده؟
    ایمان: نه، الان می‌فهمی کیه.
    مرد وارد اتاق شد. شعاع نوری که از نورگیر به داخل اتاق می‌تابد صورتش را روشن می‌کند.
    راحیل: (نفس راحتی کشید) اِ...این که حسامه؛ اما این وقت شب اینجا...
    فلز چاقو در تاریک و روشن اتاق برق زد. راحیل شوکه شد و صحبتش را نیمه رها کرد.
    راحیل: (مضطرب و شکسته شکسته) اون...اون چیه تو...دستش؟ چـ...چـ...چاقو؟...می..می‌خواد چی‌کار کنه؟
    ایمان: (با حسرت آهی می‌کشد) متاسفانه حدست درسته !
    راحیل: (سراسیمه می‌گوید) برو...برو جلوش رو بگیر...این پسرِ پاک زده به سرش، نمی‌فهمه داره چه‌کار می‌کنه، برو جلوش رو بگیر!
    ایمان: یادت رفته راحیل؟ ما اجازه نداریم تو کار انسان‌ها دخالت کنیم! (سرش را با تاسف به زیر می‌اندازد)
    راحیل: اما...برادر کشی؟ یه هابیل و قابیل دیگه؟...باز پشیمون شدن وقتی که دیره؟ !
    ایمان: (با تاسف) خیلی هم مطمئن نباش که بعدش پشیمون بشه! انسان موجود عجیبیه. پروردگار، جوری سرشت آدم رو قرار داده که درست مثل یه زمین حاصلخیز، مستعد کِشته و هر بذری رو می‌پذیره، اون رو پرورش میده و بارورش می‌کنه، این تخم هم می‌تونه تخم کینه، حسد و دشمنی باشه و هم بذر محبت، عشق و دوستی. انتخابش هم با خود آدم‌هاست. همین انتخاب و تصمیم هم موجب میشه گاهی اونقدر اوج بگیرن که از ما فرشته‌های مقرب هم به عرش الهی نزدیک‌تر بشن و...یا برعکس...به مسیری کشیده بشن و کاری با خودشون، آدم‌های اطرافشون و دنیاشون بکنن که در نهایت روی شیطان رو هم سفید کنن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    راحیل به نقطه‌ای خیره شده و دارد به گذشته‌های دور فکر می‌کند. چند لحظه بعد سر بلند می‌کند و به ایمان خیره می‌شود.
    راحیل: یادته؟ خداوند قبل از اون‌که آدم(ع) ، پدر انسان‌ها را به عنوان نماینده‌ی خودشون در زمین بیافرینه، این موضوع رو به ما فرشته‌ها خبر داد؟
    ایمان: (به تاییدسرتکان می‌دهد) اوهوم، خوب یادمه. آشفته شدیم وکلی هم اعتراض کردیم!
    راحیل: (محکم و کوبنده) پروردگارا!‌ آیا كسی رو بر زمین قرار می‌دی كه فساد به راه می‌اندازه و خونریزی می‌كنه؟
    ایمان: (محکم و کوبنده) خدایا این ما هستیم كه تسبیح و حمد تو را به جا میاریم، پس چرا باید این مقام را به انسانِ گناهكار بدید، نه به ما كه پاك و معصوم هستیم؟
    راحیل: (آهی می‌کشد) و...خداوند در پاسخ فرمودند: «من حقایقی را می‌دانم كه شما نمی‌دانید.»
    راحیل: (با حسرت ادامه می‌دهد) ...و بعد خداوند همه‌ی حقایق، اسرار، استعدادها و زمینه‌های رشد و تكامل رو به آدم(ع) آموخت و آدم(ع) ...خیلی زود همه‌ی اون‌ها رو درک کرد !
    ایمان: خداوند حجت رو بر ما تمام کرد ...(با حسرت) همون حقایق و اسرار رو به ما فرشته‌ها هم نشون داد و به ما فرمود: «اگر راست می‌گویید كه لیاقت نمایندگی خدا را دارید نام این‌ها را به من خبر دهید و استعداد و شایستگی خود را برای نمایندگی من در زمین، نشان دهید!»
    راحیل: (آهی می‌کشد) تازه اون‌وقت بودم كه فهمیدیم لیاقت و شایستگی، تنها با عبادت و تسبیح و حمد به دست نمیاد (مکثی کرد و با حسرت گفت) ...فهمیدیم که علم و آگاهی، پایه‌ی اصلی لیاقته!
    ایمان: همین‌طوره (آهی می‌کشد و با لبخند می‌گوید) بعد هم که از مقام احدیت عذرخواهی کردیم و به خداوند گفتیم: «خدایا! تو پاك و منزّهی، ما چیزی جز اونچه که خودت به ما آموخته‌ای، نمی‌دونیم»
    راحیل: ...و خداوند فرمود "من بشری از گل می‌آفرینم، هنگامی كه آن را موزون نمودم و از روح خودم در آن دمیدم بر آن سجده كنید"
    ایمان: و ما آدم رو سجده کردیم، نه به خاطر جسم خاکیش. ما در مقابل روح ویژه‌ای كه خداوند در كالبد او دمیده بود، سر تعظیم فرو آوردیم و همون روح، به آدم لیاقت داد تا نماینده خدا بر روی زمین باشه.
    راحیل: (می‌خندد) آفرین، همه چیز مو به مو یادته!
    ایمان: (با تاسف سر تکان می‌دهد و به دست‌های خون آلود حسام خیره می‌شود) اما امشب اون مرد، روح پاکش رو به شیطان فروخت و...نماینده‌ی ابلیس روی زمین شد!
    دیگر صدای خرناس نمی‌آید .نگاه راحیل به جسم بی‌جان علیرضا و خونی که به صورت حسام پاشیده می‌شود، می‌افتد .راحیل دستش را روی دهانش می‌گذارد و جیغ‌های خفه‌ای می‌کشد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    صحنه پنجم:
    جمعیت زیادی در دادگاه حاضر شده‌اند تا رای دادگاه برای پرونده برادر کشی را بشنود.
    راحیل: ایمان...(به رباب اشاره می‌کند) مادر علیرضا رو ببین، دلم خیلی واسه‌اش می‌سوزه. این چه بلایی بود سرش اومد؟
    ایمان: (با لحنی استفهام آمیز می‌گوید) آره، به نظر ناراحت میاد!
    راحیل: (با تعجب) به نظر ناراحت میاد؟ (تاکید می‌کند) زن بیچاره، نصف شده تو این مدت! ببین، یه چشمش اشکه یه چشمش خون. پسر بزرگش کشته شده و پسر کوچیکش همین الان به جرم قتل، به اعدام محکوم شد.
    ایمان: (اخم می‌کند) زود قضاوت نکن، هنوز که جلسه‌ی دادگاه تموم نشده!
    رباب: (به یک‌باره ضجه می‌زند) جناب قاضی، من به عنوان تنها ولی دم، از قصاص پسرم حسام نبوی...می‌گذرم. گذشت می‌کنم جناب قاضی، حسام اشتباه کرد، جوونی کرد. من از خون پسربزرگم می‌گذرم، لطفا حکم قصاص رو باطل کنید!
    صدای هق هق گریه‌ی زن، کل فضای سالن را فرامی‌گیرد.
    راحیل: (بغض‌دار و با صدای گرفته) بیچاره رباب، حرف‌هاش خیلی تلخه، اشکم دراومد!
    ایمان: (با کینه و خشمگین می‌گوید) لعنت خدا بر اون زن!
    راحیل: (هین بلندی می‌کشد و با حیرت می‌گوید) ایمان؟ تو واقعا نفرینش کردی؟
    ایمان: (مصمم و قاطع می‌گوید) بله و امیدوارم در اون دنیا در دادگاه عدل خداوند، این زن به بدترین شکل ممکن مجازات بشه!
    راحیل: (مردد و شکسته شکسته می‌گوید) تو...تو چی...چی می‌دونی ایمان؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    ایمان: (با تاسف) این زن هم همون شب روحش رو به ابلیس فروخت!
    راحیل: (ناباورانه می‌گوید) نه... نه ایمان این امکان نداره!
    ایمان: متاسفانه همین زن بود که چاقو رو به دست حسام داد و اون رو به اتاق علیرضا فرستاد!
    راحیل: اما هیچ کس جز تو این رو نمی‌دونه و هیچ کس نمی‌تونه ثابت کنه که خود مادرِ هم تو قتل پسرش دست داشته !
    ایمان با تاسف تائید می‌کند.
    راحیل: (با دلخوری) این که عادلانه نیس! یه انسان کشته شده، حالا چه اتفاقی برای حسام میوفته؟ یعنی اعدام میشه؟
    ایمان: (با تاسف) نه، چند سالی توی زندان می‌مونه و بعد می‌یاد بیرون. بعد از اون دیگه نه از برادر معتاد خبری هست و نه از شریکی در ارث مادر!
    راحیل: تو که فرشته رحمتی، چرا اون زن رو نفرین کردی؟
    ایمان: (آهی می‌کشد) بله، من فرشته رحمتم و روز اول آمده بودم که مژده‌ی گشایش در امور به این مادر رنجدیده بدم. (با تاسف) اگه رباب یکم دیگه صبر کرده بود، اگه یکم دیگه دندون سر جگر گذاشته بود، همون پسری که به کینه مادر کشته شد، به لطف الهی فرصت برگشت به زندگی پیدا می‌کرد. خداوند اونشب توبه و ضجه‌های علیرضا رو که شنید به نظر لطف و رحمت بهش نگاه کرد و توبه‌اش رو پذیرفت. خداوند علیرضا رو وسیله‌ی شادی زن مقرر کرد؛ اما رباب خودش، با دست‌های خودش همه چیز رو نابود کرد !
    راحیل: (با بهت و حیرت) خدای من! هنوز هم باورم نمیشه! چطور ممکنه یه مادر بتونه با پاره‌ی تنش این‌کار رو بکنه؟!
    ایمان: حالا فهمیدی هر زنی که یه بچه به دنیا میاره لیاقت داشتن اسم مادر رو نداره؟ راحیل، این رو بدون که بهشت واقعی فقط زیر پای فرشته‌هاست!

    پایان
    95-9-7 ساعت 23
    این نمایشنامه بر اساس یک ماجرای واقعی نگارش شد.
    ممنون از همراهیتون عزیزان
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا