رژان: منو مسخره کردی؟...آخ پام (پایش را چسبید)...منو باش عقلم دادم دست کی!..تو این جنگل تاریک نصف شبی!...
کاوه: چقدر غرمی زنی! برو از تو کلبه فانوس ور در بیار! (روی زمین خم شد) همه جاپراز گله....
رژان:من؟! تو خواب ببینی من تنهایی برم تو اون کلبه! بیا برگردیم هیچ صدایی نیامد.
کاوه کورمال روی زمین را می گردد. وسیله فلزی پیدا می کند.با دست گل و لای آن را تمیز کرده ودرون جیب پالتویش می گذارد.
کاوه: تو زن عجیبی هستی! تک و تنها وسط این جنگل زندگی می کنی، ولی الان می گی نمی تونی بری از کلبه فانوس بیاری!
رژان: نصف شب داری قصه می گی! بیا بریم من سردمه، الان جک و جونوری میاد!
کاوه: اه این کبریت هم نم کشیده( سیگاری میخواد روشن کند) الان همه این دور و برا پراز جن و خون آشامهاست. دور هم ضیافت گرفته اند و میخوان شام بخورن! زن منم المیرا استخوناش می جون! نگاه کن!...اونجا!
نور فانوسی از دور سو سو می زند. مردی از دور فریاد میزند:
ماکان: رژان.....رژان...رژ...ان...کجایی؟..زن جواب بده!
رژان : بدبخت شدم! ...ماکان اومده!( روی زمین نشست) منو میکشه! چی جوابش بدم؟
خونه خراب شدم!
کاوه:منم جای شوهرت بودم؛ زن احمق و سبکسری مثل تو رو زود طلاق می دادم. نمیدونم ماکان به چه امیدی تو رو نگه داشته.
رژان: خفه شو مردک! شما مردها فکر می کنین ما زنها بـرده تون هستیم.(دستهایش را روی صورتش گذاشت) بزار هر غلطی دلش می خواد بکنه! از این همه ترسیدن خسته شدم!مرگ یه بار و شیون هم یه بار!
کاوه: مرحبا چه زن شجاعی! چراشما زنها فقط لاف می زنید! بزار ببینم تو عمل چیکار میکنی؟...ماکان ...ماکان....ما اینجاییم!
رژان: دیووونه...خف...شو...مردک...چه.....مرگته..یا خدا....
کاوه:چی شد جا زدی؟...ماکان....ماکان....
کاوه: چقدر غرمی زنی! برو از تو کلبه فانوس ور در بیار! (روی زمین خم شد) همه جاپراز گله....
رژان:من؟! تو خواب ببینی من تنهایی برم تو اون کلبه! بیا برگردیم هیچ صدایی نیامد.
کاوه کورمال روی زمین را می گردد. وسیله فلزی پیدا می کند.با دست گل و لای آن را تمیز کرده ودرون جیب پالتویش می گذارد.
کاوه: تو زن عجیبی هستی! تک و تنها وسط این جنگل زندگی می کنی، ولی الان می گی نمی تونی بری از کلبه فانوس بیاری!
رژان: نصف شب داری قصه می گی! بیا بریم من سردمه، الان جک و جونوری میاد!
کاوه: اه این کبریت هم نم کشیده( سیگاری میخواد روشن کند) الان همه این دور و برا پراز جن و خون آشامهاست. دور هم ضیافت گرفته اند و میخوان شام بخورن! زن منم المیرا استخوناش می جون! نگاه کن!...اونجا!
نور فانوسی از دور سو سو می زند. مردی از دور فریاد میزند:
ماکان: رژان.....رژان...رژ...ان...کجایی؟..زن جواب بده!
رژان : بدبخت شدم! ...ماکان اومده!( روی زمین نشست) منو میکشه! چی جوابش بدم؟
خونه خراب شدم!
کاوه:منم جای شوهرت بودم؛ زن احمق و سبکسری مثل تو رو زود طلاق می دادم. نمیدونم ماکان به چه امیدی تو رو نگه داشته.
رژان: خفه شو مردک! شما مردها فکر می کنین ما زنها بـرده تون هستیم.(دستهایش را روی صورتش گذاشت) بزار هر غلطی دلش می خواد بکنه! از این همه ترسیدن خسته شدم!مرگ یه بار و شیون هم یه بار!
کاوه: مرحبا چه زن شجاعی! چراشما زنها فقط لاف می زنید! بزار ببینم تو عمل چیکار میکنی؟...ماکان ...ماکان....ما اینجاییم!
رژان: دیووونه...خف...شو...مردک...چه.....مرگته..یا خدا....
کاوه:چی شد جا زدی؟...ماکان....ماکان....
آخرین ویرایش: