کامل شده نمایش نامه،ریشه های سوخته|نارینه نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نارینه

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/29
ارسالی ها
3,432
امتیاز واکنش
39,880
امتیاز
975
محل سکونت
کوهستان سرد
رژان: منو مسخره کردی؟...آخ پام (پایش را چسبید)...منو باش عقلم دادم دست کی!..تو این جنگل تاریک نصف شبی!...
کاوه: چقدر غرمی زنی! برو از تو کلبه فانوس ور در بیار! (روی زمین خم شد) همه جاپراز گله....
رژان:من؟! تو خواب ببینی من تنهایی برم تو اون کلبه! بیا برگردیم هیچ صدایی نیامد.
کاوه کورمال روی زمین را می گردد. وسیله فلزی پیدا می کند.با دست گل و لای آن را تمیز کرده ودرون جیب پالتویش می گذارد.
کاوه: تو زن عجیبی هستی! تک و تنها وسط این جنگل زندگی می کنی، ولی الان می گی نمی تونی بری از کلبه فانوس بیاری!
رژان: نصف شب داری قصه می گی! بیا بریم من سردمه، الان جک و جونوری میاد!
کاوه: اه این کبریت هم نم کشیده( سیگاری میخواد روشن کند) الان همه این دور و برا پراز جن و خون آشامهاست. دور هم ضیافت گرفته اند و میخوان شام بخورن! زن منم المیرا استخوناش می جون! نگاه کن!...اونجا!
نور فانوسی از دور سو سو می زند. مردی از دور فریاد میزند:
ماکان: رژان.....رژان...رژ...ان...کجایی؟..زن جواب بده!
رژان : بدبخت شدم! ...ماکان اومده!( روی زمین نشست) منو میکشه! چی جوابش بدم؟
خونه خراب شدم!
کاوه:منم جای شوهرت بودم؛ زن احمق و سبکسری مثل تو رو زود طلاق می دادم. نمیدونم ماکان به چه امیدی تو رو نگه داشته.
رژان: خفه شو مردک! شما مردها فکر می کنین ما زنها بـرده تون هستیم.(دستهایش را روی صورتش گذاشت) بزار هر غلطی دلش می خواد بکنه! از این همه ترسیدن خسته شدم!مرگ یه بار و شیون هم یه بار!
کاوه: مرحبا چه زن شجاعی! چراشما زنها فقط لاف می زنید! بزار ببینم تو عمل چیکار میکنی؟...ماکان ...ماکان....ما اینجاییم!
رژان: دیووونه...خف...شو...مردک...چه.....مرگته..یا خدا....
کاوه:چی شد جا زدی؟...ماکان....ماکان....
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    رژان: چی میخوای بهش بگی؟(از زمین بلند شد.گل و لای را از دامنش تکان داد) هر غلطی می خوای بکن!
    کاوه: یه دقیقه زبون به دهان بگیر!(سیگار تمام شده را کناری پرت کرد) بفرما اینم اقا ماکان!
    نور فانوس محوطه را روشن کرد، در نور رنگ پریده جوانی لاغر با چشمهای درشت کاپشن و چکمه های سیاهی بر پا داشت.
    ماکان: کاوه کی اومدی؟ نالوطی! (همدیگر را در آغـ*ـوش گرفتند، ماکان با چند بار پشت کاوه کوبید) فردا منتظرت بودم!
    کاوه: زودتر اومدم! چقدر بزرگ شدی!(با مشت روی شانه ماکان کوبید) خروسی شدی برا خودت...
    ماکان فانوس را بالاتر برد، با دست شانه اش را مالش داد.
    ماکان : مردک! هنوز هم وحشی هستی! رژان چرا صدات در نمیاد؟ اصلا اینجا چیکار می کنید؟ در خونه چرا باز بود؟
    رژان: من...من...بارون میومد!...دل نگرونت شدم!( شال را جلوتر می کشد. دستهایش را درهم مچاله می کند)...من...من ترسیده بودم...
    کاوه: اومد دنبالت! می گفت ماکان گرگ خورده! استخوناش برام می مونه!( دست درگردن ماکان انداخت) بیا برام تعریف کن چه خبرها بوده این سالها که نبودم!
    ماکان: بیا رژان همه چیز خریدم آوردم، یه چای درست کن! سرما توی جونم نشسته، چه خبر از تهرون!؟
    کاوه و ماکان به طرف کلبه می روند، رژان گیج و مبهوت ایستاده، رفتن آنها را می نگرد.
     
    آخرین ویرایش:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    رژان دنبال آنها راه می افتد، با خود شکوه و گلایه می کند.
    رژان: ای خدا اینم شانس من دارم، این از کجا پیداش شد؟...فامیل ماکان؟ اه اه ...این از شوهر بی عارم! نمی ترسه رژان از ترس مردی؟ زنده ای؟...چه غلطی کردی با این نره غول!...این مردک تا حالا کدوم گوری بوده؟
    کدوم فامیلی که من ندیدم؟ آخ بختت سیاهه رژان!
    ماکان نزدیک کلبه ایستاد. فانوس را به طرف رژان گرفت نور محوطه را روشن کرد.
    ماکان:رژان بیا دیگه! هوا سرده، ....مریض می شی!
    رژان دامنش را بالاگرفت. به سرعت خودش را به در کلبه رساند.با خشم نیشگونی از بازوی ماکان گرفت.
    رژان: این کدوم فامیلته؟ از کجا یه دفعه سبز شد؟ اصلا مگه قرار نبود سرشب بیایی! از نگرانی مردم! چشمم به پنجره خشک شد!
    ماکان:چه خبرته!( بازویش را مالید) مگه بهت نگفته بودم؟ ای بابا....رژان پیر شدم! ...منو باید ببخشی!
    رژان: راستشو بگو؟ از توی مارموز هیچ چیز بعید نیست! بگو چه دروغهایی دیگم بهم گفتی!
    ماکان: راستش کاوه برادر زن دوممه! از بس که تو نق می زدی، خستم کردی! ...بیا برو چایی درست کن! زیر بارون سرد و گشنم شده! اصول دین می پرسی؟
    رژان: خودتو مسخره کن! انتظار زیادیه از فامیلات خبر داشته باشم؟ همه چیزتو از ام مخفی می کنی!(بغض) من زنتم! می فهمی باید شریک همه چیزت باشم!
    ماکان چکمه هایش را در می آورد.با حرص آنها را گوشه ای پرتاب می کند.
    ماکان:وقت نشناسی! الان وقت گیر دادنه؟ بعد گلایه می کنی؟ زبون مردت نفهمیدی! ساکت شو والا دیوونه می شم! جلوی کاوه آبرو داری کن! منم گلایه دارم!
    رژان: مثل همیشه خفه میشم! فقط تو دهنی زدن بلد هستی! (با قهر از کنار ماکان گذشت. با ته آرنج ضربه ای به شکم مردش کوبید) یخ زده نچسب!
    ماکان بازوی رژان را گرفت.در آغوشش گرفت.
    ماکان:قهر نکن خانمی! بعد توضیح میدم آبروداری کن! جبران می کنم!(سرش راجلو برد، راه نفس رژان را بست) الان برو برامون غذا درست کن.
    صورت رژان به رنگ لبو شده است.به داخل کلبه فرار می کند.
     
    آخرین ویرایش:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    صحنه سوم
    درون اطاق نیمه تاریک است، بخاری با شعله بالا می سوزد. شعله های رقصان روی چهره ماکان و کاوه سایه می اندازد.
    ماکان: خیلی صفا آوردی، خیلی وقت منتظرت بودم! (لیوان چایی را با دستهایش می گیرد)
    مادر ازغصه دوریت یه چشمش اشکه، اون یکی خون! حتی یه زنگ هم بهش نزدی!
    کاوه: چند سال گذشته؟ (سیگاری روشن می کند) مادرم پیر شده؟ دستهاش از غصه می لرزه؟ بابات از شادی گم و گور شدنم جشن نگرفت؟( به سرفه می افتد) با...بات...بهم گفت پدر سگ....انگار نمی دونست من اصلا بابا ...
    ماکان : بیا این لیوان آب بخور، بابای من همیشه خسیس بود! فکر می کنی با گذشت این همه سال تغییری کرده؟! نه شصت ساله با این اخلاق زندگی کرده!
    کاوه لیوان آب را سر می کشد، پکی دیگر به سیگار میزند.
    کاوه: ولی بابات در حق من ظلم کرد! مگه ادعای مسلمونی نداشت؟ مگه کله سحر برا نماز بیدارمون نمی کرد؟ مسلمونی به بلند خوندن قرآنه؟ هی والضالین بلند بکشی! تو پیشونیت جای مهر داغ کنی؟... ماکان امثال بابات منو از دین رو گردان کرد!...
    ماکان: ای برادر من بچه سال بودم، هیچی اون زمون حالیم نبود، فقط مهربانی مادر می خواستم! اونم با اومدن تو و مادرت جبران شد! اصلا مشکلت با بابام چی بود؟ وقتی یه دفعه گم و گور شدی، بابام گفت به شهر و دیار خودتون برگشتی!
    کاوه: مرحبا! بابا چه هنرمند قابلی بود!
    بزار از اول قصه برات بگم! (بغض) موقع فرار از شهرمون، سعاد ناپدری قبلیم دیدیم!
    تو ماشین گیر افتاده بود، نصف صورتش سوخته بود! از ترس جونش فرار کرد ولی تو آتیش جزغاله شد...
    ماکان: بعد چی شد؟ اون وقتها ما بچه بودیم.
    مادر گاهی تیکه های از اون روزارو میگه...
    کاوه: روزهای خیلی بدی بود! مادرم از زیر سقف موندن می ترسید! یه شب بمباران هوایی شد، ماکان! مادر هی جیغ می کشید...
    گلاره.....گل...اره....از من می خواستش!
    ماکان...دیگه زیر سقف خونه ای نموند! شهر به شهر آواره شده بودیم! یه شب تو سرما سگ لرز می زدیم! جلوی خانه ای مادرم مثل جسد افتاد، از ترس زار می زدم!....مادرم....تو سرما ...تو غربت می مرد! با دستهای یخ زده
    به در خونه کوبیدم! لای در باز شد، قیافه نورانی یه مرد بود اون شب خیلی کمکون کرد.
    ماکان: داداش اون مرد کی بود؟ کی تو اون پناهتون داد؟
    کاوه با دستهای لرزان سیگار دیگری آتش زد.
    کاوه: هه! پشت و پناه! بابای مهربونت بود! اون شب فرشته نجاتمون شد، ولی چه سود گرگی تو پوست بره بود!
     
    آخرین ویرایش:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    ماکان: پس اینجوری با بابام آشنا شدین، ولی کاوه اون که تو حقتون خوبی کرده! چرا از اش کینه به دل گرفتی؟( از کتری دو لیوان چای می ریزد،لیوانی به کاوه می دهد) بیا تازه دمه...
    کاوه:روزهای اول بابات خوب بود، تو خیلی بچه سال بودی، یادت نمیاد...اوه این چایی چه داغه! مادرم با دیدن تو و ساره، جون دوباره گرفت! با ساره انگار گلاره دوباره زنده شده بود، یه بیست روز بعد جون گرفتن مادر، یه شب....
    ماکان: خب! یه شب چی شد؟ ساره هم دلتنگت بود!
    کاوه: هیچی! چی می خوای از دل پرخونم بدونی! یه شب به سرم بی خوابی زده ...تو ایوان بابات موهای مادرمو شونه می زد!...
    ماکان به رگ غیرتم خورده بود، بابات......موهای مادرم.....عصبانی وسط ایوان پریدم ، مادرم از ترس به تته پته افتاد!
    باباتم با اون زیر شلواری راه راه خنده دار شده بود!
    ماکان: تورو خدا....باورم نمی شه! حاج بابا هم اهل عاشقی بود، بعد چی شد؟....باز شانس آوردی وسط صحنه های....
    کاوه: کوفت...(خنده) هیچی دیگه من داد می زدم، چرا دست به موهای مادر من میزنی!
    بابات از من بلندتر هوار می کشید زنمه! شرعی و قانونی عقدش کردم!
    ماکان: مادر غم و غصه ات نبود! راستشو بگو
    عاشق ساره نشده نبودی؟ بابام خیلی هم بد خلق نبود.
    کاوه : از ساره نگو! (با مشت روی قفسه سـ*ـینه اش می کوبد) اینجام از غم دوریش می سوزه! مگه عاشقی جرمه؟ تقصیر قلب من چی بود! عاشق یه آهوی وحشی شده بودم!
    بابات بهم گفت جنازه ساره رو بهم نمی ده!
    گفت پامو به اندازه گلیمم دراز کنم! غربتی جنگ زده رو چه حقی داره، دل به دختر زیبایی روستا ببنده!...... ماکان قلبم از نامردیش سوخت!
    ماکان: وقتی تو رو فرار کردی! ساره مثل ارواح سرگردان دور خونه می گشت....ساره زیبا از غم دوریت و عشق شکست خورده تون
    خودشو کشت!....تو هم بی عرضه بودی باید پای عشق و عاشقی ات می موندی!
    کاوه: از ساره نگو....سالهاست نتونستم با غم نبودش بسازم! هزار بار خودم لعنت کردم ساره آهوی وحشی من! چرا باید اسیر خاک باشه! ساره.....ساره.....خاتون من باید سالها زندگی می کرد، همش تقصیر بابای سنگ دلته!
    .
     
    آخرین ویرایش:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    صدای رعد و برق فضای اتاق را روشن می کند، ماکان به طرف پنجره می رود. از آشپزخانه صدای بهم خوردن ظروف به گوش می رسد.
    ماکان: اون شبم بارونی بود، ساره از صبح مثل ارواح سرگردان دور خونه می گشت، مادر هی با زبون نرم دلداریش می داد، بابام اون روزها روضه سکوت پیشه کرد....میگفت هوای عشق و عاشقی از سرش می پره! از خواستگار شهری براش گفت!
    خواهر مهربونم عین این پرنده های زخمی تو بارون، بال و پرش شکسته بود.
    بهم گفت ماکان قصد کوچ دارم، میخوام پیش مادرمون برم! بدون کاوه قلبم دیگه نمیزنه!
    کاوه: ماکان اینقده بی رحم نباش! این قصه رو تمومش کن!
    ماکان:چرا؟....باید گوش بدی....اون درختای سیب یادته!....روشون عکس دو تا قلبو با چاقو حک کردی...ساره رو...آهوی دشتتو..با لباس سفید عروسی پیدا کردم...زیربارون با دستهای که رگشو زده!....صورت قشنگش مثل لباسش سفید بود....ماکان.....خدا.....مردم....گوش می کنی...
    کاوه: خفه میشی....این داستانو تموم کن! کابوس این سالهامو تکرار نکن! ...(با دست موهایش را چنگ زد) گـ ـناه من فقط عشق بود!
    جز غربت چی نصیب من شد...
    ماکان: حاجی از اون وقت خونه نشین شد، مادر صبح ها کنار درخت سیب میره، با گلاره و ساره حرف میزنه! ( سیگاری آتش میزند)
    کوتاه بینی بابام همه خوشی زندگیمون گرفت....ریشه های زندگی مون سوخت....
    کاوه: شبهای اول غربت خیلی سخت بود، هی میخواستم برگردم!....ولی حرف بابات به غرورم برخورده بود، ماکان با دست پر میخواستم برگردم، یه شب از دلتنگی به خونه زنگ زدم.
    مادر پشت خط بود....بهم گفت برا چی زنگ زدی....ساره از عشق تو خودشو کشت...مثل گلاره از دستم رفت....دخترهای مثل ستاره ام خاموش شدند.
     
    آخرین ویرایش:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    ماکان: همه این سالها کدوم شهربودی؟ کار و بارت خوبه؟ زن و بچه داری؟ (به دیوار تکیه می دهد) هیچ نشونی از ات نداشتیم!
    کاوه: تو یه شهر درندشت با آدمهای قلب سنگی بودم! تو ترمینال قطار باربری میکردم، فکر میکنی چقدر پول میگرفتم؟ صنار سه شاهی!
    راستی یه لقمه نون و پنیری نداری ؟ روده بزرگه کوچیکه رو خورد!
    ماکان: چرا رژان داره شام آماده میکنه! میخوای یه چرتی بزن تا غذا آماده شه!( کنار بخاری دراز می کشد) این بارون هم خیال بند اومدن نداره!
    *****
    صحنه چهارم
    رژان در آشپزخانه کوچک، روی گاز کوچک برنج کته درست می کند، نور فانوس روشنایی اندکی به فضا داده است، زیر لب با خود غر میزند:
    - مرد خونت خراب شه! نصف شبی اومده از ام قورمه سبزی می خواد! شانس ندارم! هرچی سنگه مال پای چلاق منه، رژان خاک تو سرت.....اون حرفهارو چرا به یه مرد غریبه گفتی! (با قاشق برنج را هم میزند) اگه به ماکان بگه چیکار کنم! به جهنم هر غلطی دلش بخواد بکنه! رژان تا کی میخوای از ماکان بترسی......ولی لامصب ترسناکم هم هست!
    همین دو ماه با کمربند سیاهم کرد...البت تقصیر خودم بود ، پامو تو یه کفش کردم طلاق میخوام.(دستی بر گونه اش می کشد)...
    مرد خیلی بدی نیست، فقط دلم.....خدایا توبه
    اگر این شر بخوابه صد تا صلوات نذر می کنم.
    صدای پای قدمهای یک نفر می آید، ماکان به در تکیه داده، همسرش را می نگرد.
    ماکان: رژان خیلی مونده تا غذا آماده شه؟ خیلی گشنمه...(خیاری از پلاستیک میوه برمی دارد) خانمی هنوز قهری؟ بازم هدیه آشتی می خوای؟
    رژان:هیس! واسم آبرو نزاشتی! مهمون خوابید؟ بنده خدا انگار زیر بارون مریض هم شده!
    ماکان: سـ*ـینه اش خس خس میکنه! کاوه برادر ناتنی مه، مادرجون که واست تعریف کرده از خونه قهر کرده بود.
    رژان: اره مادر جون چقدر غصه شو می خورد.
    ماکان یه پتو اضافه براش ببر، این همه سال چطور دوری مادرشو تاب آورده؟
     

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    ماکان: رژان ببین کاوه خودشو چه جمع کرده،
    اون پتو کلفت رو بیار! این همه سال چه بلایی سرت اومده! اگه ترسو نبودی، واسه آهوی دشتت می جنگیدی!
    کاوه از شدت تب به هذیان افتاده، گاهی با خود چیزی زمزمه می کند.
    کاوه: المیرا چند بار بگم ....از این دوستات خوشم نمیاد... زن دوباره اعصابم خراب نکن!
    می کشمت....الی .....خفه شو....
    رژان : ماکان چرا بیدارش نمی کنی؟ (بازوی ماکان را می گیرد) تیاتر تماشا می کنی؟
    ماکان: هیس! کنجکاوی تو جونم افتاده، بعد این همه سال چرا برگشته!؟
    رژان: استغفرالله....ماکان تو خجالت نمی کشی؟ بعد سالها داداشت از سفر اومده! شیطون لعنت کن، بنده خدا با لباس خیس هم خوابیده!...تو ساکش نگاه کن، ببین لباس خشک نداره!
    ماکان با غرولند به طرف کوله پشتی می رود.
    ماکان: رژان سرزنشم نکن! تو که از دل من خبر نداری! تو دلم زخمهای پر از عفونته!
    حاجی سالهاست به اون امامزاده چسبیده، هی استغفار میکنه...دلم یه یتیم شکسته!
    تنها خواهرم به خاطر عشق ، یه بزدل خودشو کشت! همه جوونی من تو تنهایی و حسرت گذاشت...
    در کوله پشتی را باز می کند، با دیدن بسته های اسکناس سکوت می کند.
    رژان: ماکان جان! گذشته ها رو فراموش کن،
    الان تو باید ستون خانواده ات باشی!( به طرف ماکان می رود) یا خدا....چقدر پول...وای...(بسته اسکناسی را بر می دارد)
    همش پنج تومانیه....ماکان....نیگاه کن...
    ماکان: اون بسته رو بده من! چرا مثل پول ندیده ها رفتار می کنی!...(بسته پول را از دستش می گیرد)...مال کاوه بیچاره است!
    رژان:آره، نه اینکه تو کاخ زندگی می کنم، شوهرمم پولشم از پارو بالا می بره! حسرت هیچی تو دنیارو ندارم! حسرت یه لباس عروس به دلم موند! مثل یه بیوه منو وسط این جنگل شوم آوردی!
    تو یه کلبه درب و داغان شبهاش از سرما و ترس به خودم می لرزم! از این همه تنهایی و بی عرضگی تو خسته شدم!( هق هق) مگه من چی از بقیه دخترها کم داشتم! یه خونه و زندگی متوسط حق منه! داداشت انگار از تو با عرضه تره!
    صدای سیلی توی فضا طنین انداخت، رژان دست بر گونه اش گذاشت.
    رژان: فقط همین کارو بلدی! کتک....مثل یه حیوون باهام رفتار می کنی! به چی تو دلم خوش کنم!
    ماکان: رژان خفه شو! نزار دهانم بازشه! بدبخت اول یه نگاه به پدر و مادرت بکن، بعد ادعای کاخ و جواهرات از من نکن! بابات به مفت از خونه اش دکت کرد! بی جهاز تو خونه م اومدی!....نمیزاری زندگی کنیم! با اون زبون نیش مارت ، همش روی اعصاب من یورتمه میری!
    هق هق ریز رژان صحنه را پرکرده است ،ماکان عصبی سیگاری آتش میزند.
    ماکان: پاشو اون غذاتو بیار، بعد صد سال یه مهمون واسم اومده! یه نگاه به زنهای دیگه بکن یاد بگیر! تقصیر تو نیست مادرت یادت نداده....پاشو ....دیگه....یا ....
    رژان زیر لب فحشی نثار ماکان می کند، به طرف آشپزخانه کوچک می رود.
    رژان: کارد به اون شکمت بخوره! الهی این غذا زهر بشه تو جونت بشینه! این دفعه دیگه طلاق می گیرم! جونمو از سر راه نیاوردم که تو کلبه خرابه جلاد هدر بدم....
     

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    کاوه سرش را با دو دست می گیرد، با دیدن پول تو دست ماکان خشمگین می شود.
    کاوه: به چه حقی کیف و وسایل منو گشتی؟
    ماکان بسته پول را به طرفش پرت می کند.
    ماکان: نخوردمش بگیر! دنبال لباس گرم می گشتم، تا این لباساتو عوض کنی، ولی گنج علی بابا رو پیدا کردم!
    کاوه: چرا چرت و پرت میگی؟ گنج علی بابا چه کوفتیه! پول خونمون که فروختم!( پول را درون کیف برمی گرداند) از تو انتظار مهمون نوازی بیشتری داشتم!
    ماکان کنار بخاری به پشتی لم می دهد.
    ماکان: پشت گوشهای من مخملیه؟ کاوه تو گورت کجا بود کفن داشته باشی! تو اون ساک کم کمه پونصد میلیون پوله!....با حمالی تو ترمینال این همه پول جمع کردی!...برو داداش ما خودمون ذغال فروشیم!
    کاوه: نکبت! تو چی از زندگی من میدونی؟
    یه زن پولدار گرفتم! اونم همه پولشو به پام ریخته!
    ماکان: ایول....میگم این زن عاشق چی تو باید بشه؟....بعد این همه سال یه شب زنگ میزنی! داداش منم کاوه.....دلم واسه ننه و تو یه ذره شده!....باید باورت کنم؟....نصف شبی با ساک پر پول تو خونم پیدات میشه، اونم تو هوای که سگ صاحبشو نمی شناسه!
    برای اولین بار تو زندگیت رو راست باش!
    کاوه عصبی کیف را گوشه ای پرت می کند.
    کاوه: لامصب!....چیو رو میخوای از زندگی سگی من بدونی!....اینکه بعد سالها سگ دو زدن هیچی نداشتم!...گرفتار یه زن عجوزه مد پرست شده بودم!....من فقط یه شوفرم!...یه تاکسی درب و داغان دارم!...این پولهام مال یه مسافره جا مونده! طمع مثل طاعون به جونم افتاد...واسه اولین بار تو زندگیم گفتم منم گرگ بشم!...شانس بهم رو کرده چرا پشت پا بهش باید بزنم!
    ماکان: کار خوبی کردی! این همه ثروتمندها مارو غارت کردن!....تو این مملکت باید گرگ باشی....والا تیکه تیکت می کنند!....منو نیگاه از دار دنیا چی دارم ؟ مثل کولی ها تو یه جنگل وسط حیوونا زندگی می کنم!
    رژان با حیرت دستهایش را درهم گره میزند.
    رژان: ولی این پولا حرومه!....فکر صاحب بیچاره شو کردین! این کارت با دزدی هیچ فرقی نداره!....نشنیدی باد آورده رو باد می بره!
    کاوه: ماکان این زنتو ساکت کن!...صداش روی اعصابمه!...(سرش را روی بالش می گذارد) واسه من رو منبر نرو!...جهنمش پای من!
    رژان: صدای من رو اعصابته؟...خودتو تو آیینه نگاه کردی؟ به چیت می نازی؟....به کارشریفت و دزدی از یه آدم بیچاره؟...تو یه آدم پستی!
    کاوه: ماکان چرا نمی تونی زنتو ساکت کنی! کو اون جذبه حاجی از اش چیزی به ارث نبردی؟
     
    آخرین ویرایش:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    ماکان: رژان غذا آماده نشد؟ (بشقابها را روی میز می گذارد) حالا چرا حرف نمیزنی؟
    هرکی رو تو گور خودش می خوابونن!
    رژان قابلمه برنج را از روی اجاق گاز برمی دارد،موهاش را از روی صورتش کنار میزند.
    درد و اندوه چهره اش را پوشانده است.
    رژان: درد من رفتار برادرت نیست! (با حرص قاشق ها را توی بشقاب می کوبد) دردم این رفتارای عجیب و غریبته! امشب یه حرفایی میزنی! کم مونده دو تا شاخ از پس کله ام دربیاد! چی تو اون فکرته؟ حس ششم میگه یه برنامه های واسه خودت چیدی!
    ماکان روی تنها صندلی آشپزخانه می نشیند.
    ماکان: رژان شانس فقط یه بار در خونه آدمو میزنه! یه عمر واسه صنار سه شاهی سگ دو زدم! الان یه کیف پر پول تو بغلمونه! ( تکه ای از نان جدا می کند ، درون دهانش می گذارد) تو فقط ساکت بشین ...بزار یه زندگی رویای واست درست کنم.
    رژان: با پول دزدی میخوای واسم قصر بسازی؟ این پولها خوردن نداره، مثل زهر تو گلوت گیر می کنه! زندگیمون پراز نفرین میشه!
    کاوه: لامصب پولو واسه تو میخوام! از صبح تا بوق سگ تو گوشم غر میزنی! تو وسط جنگل عمرمو تلف کردم....معلومه تو چه دین و مذهبی داری؟
    رژان: هیچی میدونی صاحب پول تو چه وضعیه؟ شاید همه دارو ندارش این پول بوده!
    من با خاک نشستن زندگی یکی دیگه خوشبخت نمیشم!
    ماکان:رژان باز داری رو اعصابم راه میری!
    تو یه زن عجیب و غریبی!( سفره را بر می دارد) پاشو بیار این غذاتو کوفت کنیم!
    سر صبر قشنگ تعریف میکنی ببینم چه مرگته!
    *****
    نور فانوس کمی می لرزد، هر سه نفر دور سفره نشسته اند.
    ماکان:ببخش غذای قابل داری نیست! کاوه حالا میخوای با این همه پول چیکار کنی؟
    کاوه: خوبه! میخوام از کشور خارج شم! دلم یه زندگی آروم میخواد! ( لیوانی آب برای خود ریخت) تو یه جای غریبه از اول شروع کنم! توام دلت می خواد بیا بریم؟!
    رژان به سرفه می افتد، قاشق را محکم به بشقاب می کوبد.
    رژان: تو هر جا دلت میخواد با پولهای دزدی برو، چیکار به شوهر من داری؟!
    کاوه: تو که از زندگیت راضی نیستی، هی طلاق میخوای! بزار لااقل این بنده خدا آزاد شه!....یه زندگی آروم حقشه!
    ماکان: بفرما هی دعوا راه انداختی، برادرمم هم از زندگی نکبتمون سر در آورد!... کاوه راس میگی از سگ دو زدن و غر شنیدن راحت میشم!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا