رژان : پس آخر این زندگی هم این جوری تموم شد....کاوه یه جورایی هیچ راه نجاتی نیست.....ماکان چند ماه پیش همه پنجره و درزهای خونه رو بست.
کاوه: رژان....پاشو یه راه نجاتی پیدا کن...( دوباره محکم به در می کوبد) آتیش به سقف می رسه الان...خدا کمک کن.
رژان دست بی جان ماکان را نوازش می کند.
رژان: کاوه ....تو متعجبم می کنی اگر هم زنده بمونی ، به جرم قتل زنت اعدامت می کنند.
کاوه:رژان محض رضای خدا پاشو کمکم کن.....به خاطر اون بچه تو شکمت هم شده یه حرکتی بکن!
رژان : کدوم بچه؟....... چند ماه پیش سقط شد!( اشک از چشمهایش جاری می شود) زیر کتک ماکان بچم زنده نموند...می بینی همه ما یه جورایی قاتلیم....با دروغ و پنهان کاری روح همد یگه رو می کشیم...همه ما فقط به ظاهر این دنیا چشم دوختیم...برادرت و همه ما خودخواهیم.... کاوه خیلی خسته ام... بار این زندگی بیشتر از توان و طاقت منه...( کنار ماکان دراز می کشد) تنها وقتی که بدون تشنج و دلخوری کنار همدیگه هستیم.
از سقف صداهای فرو ریختن به گوش می رسد. کاوه آرام روی زمین می نشیند.
کاوه: من چیز زیادی از دنیا نمی خواستم، فقط عشق ساره بسم بود.... آدم های تنگ نظر و کوته فکر همه چیو ازم گرفتن!...( چشمانش را می بندد) ساره عزیزم آغوشتو واسم باز کن ،دیگه فصل جدایی تموم شده...
دادمهر به تماشای سوختن کلبه ایستاده لخند زشتی بر لب دارد.
دادمهر: اینم ..... یه پایان خیلی تلخ ( کوله را بر می دارد) خوب آقا دادمهر اینم یه بازی دیگه رو بردی....ولی آخر و عاقبتت که میدونی که چی میشه!....(خطاب به خود) آره یا گیر پلیس می افتم....یا اسماعیل سیاه دخلمو میاره...بارون هم بند اومد...هه....فردا باید سراغ رژان برم سر کوچه منتظرمه...
*****
شکوه نوشتن...
وقتی این نمایش نامه رو شروع کردم، هیچ بینش و درکی از نمایشنامه نداشتم.
ولی با خوندن چند نمایشنامه و کسب اطلاعاتی درموردش شیفته این هنر عظیم و گمنام شدم. عرصه نمایش وادی سخت و شور انگیزیه!
اینکه فقط با دیالوگها به شخصیتها جون میدیم و داستانهای تراژدی و غم و جنایی رو توی محدوده کم می نویسیم...هنری بس چالش برانگیزیه...
سپاس از دوست عزیز و استاد گرانقدرم آقای trompart که منو با این هنر زیبا و پر مفهوم آشنا کرد، کمکهاش برای نوشتن و امیدی که برای تموم کردنش بهم داد...حتی در انتخاب طرح جلد کمکم کرد.
سپاس از آیین عزیز که اولین خواننده و مشوق برای نمایش نامم بود.
سپاس از فاطمه شیرشاهی عزیز برای جلد زیبا و خواندنش و مهربانیش...
سپاس از حوای مهربانم که تا انتهای نمایشنامه باهام بود...
سپاس از همه عزیزانم که همراهم بودند....
آبان 1395
کاوه: رژان....پاشو یه راه نجاتی پیدا کن...( دوباره محکم به در می کوبد) آتیش به سقف می رسه الان...خدا کمک کن.
رژان دست بی جان ماکان را نوازش می کند.
رژان: کاوه ....تو متعجبم می کنی اگر هم زنده بمونی ، به جرم قتل زنت اعدامت می کنند.
کاوه:رژان محض رضای خدا پاشو کمکم کن.....به خاطر اون بچه تو شکمت هم شده یه حرکتی بکن!
رژان : کدوم بچه؟....... چند ماه پیش سقط شد!( اشک از چشمهایش جاری می شود) زیر کتک ماکان بچم زنده نموند...می بینی همه ما یه جورایی قاتلیم....با دروغ و پنهان کاری روح همد یگه رو می کشیم...همه ما فقط به ظاهر این دنیا چشم دوختیم...برادرت و همه ما خودخواهیم.... کاوه خیلی خسته ام... بار این زندگی بیشتر از توان و طاقت منه...( کنار ماکان دراز می کشد) تنها وقتی که بدون تشنج و دلخوری کنار همدیگه هستیم.
از سقف صداهای فرو ریختن به گوش می رسد. کاوه آرام روی زمین می نشیند.
کاوه: من چیز زیادی از دنیا نمی خواستم، فقط عشق ساره بسم بود.... آدم های تنگ نظر و کوته فکر همه چیو ازم گرفتن!...( چشمانش را می بندد) ساره عزیزم آغوشتو واسم باز کن ،دیگه فصل جدایی تموم شده...
دادمهر به تماشای سوختن کلبه ایستاده لخند زشتی بر لب دارد.
دادمهر: اینم ..... یه پایان خیلی تلخ ( کوله را بر می دارد) خوب آقا دادمهر اینم یه بازی دیگه رو بردی....ولی آخر و عاقبتت که میدونی که چی میشه!....(خطاب به خود) آره یا گیر پلیس می افتم....یا اسماعیل سیاه دخلمو میاره...بارون هم بند اومد...هه....فردا باید سراغ رژان برم سر کوچه منتظرمه...
*****
شکوه نوشتن...
وقتی این نمایش نامه رو شروع کردم، هیچ بینش و درکی از نمایشنامه نداشتم.
ولی با خوندن چند نمایشنامه و کسب اطلاعاتی درموردش شیفته این هنر عظیم و گمنام شدم. عرصه نمایش وادی سخت و شور انگیزیه!
اینکه فقط با دیالوگها به شخصیتها جون میدیم و داستانهای تراژدی و غم و جنایی رو توی محدوده کم می نویسیم...هنری بس چالش برانگیزیه...
سپاس از دوست عزیز و استاد گرانقدرم آقای trompart که منو با این هنر زیبا و پر مفهوم آشنا کرد، کمکهاش برای نوشتن و امیدی که برای تموم کردنش بهم داد...حتی در انتخاب طرح جلد کمکم کرد.
سپاس از آیین عزیز که اولین خواننده و مشوق برای نمایش نامم بود.
سپاس از فاطمه شیرشاهی عزیز برای جلد زیبا و خواندنش و مهربانیش...
سپاس از حوای مهربانم که تا انتهای نمایشنامه باهام بود...
سپاس از همه عزیزانم که همراهم بودند....
آبان 1395
دانلود رمان های عاشقانه
آخرین ویرایش توسط مدیر: