متون ادبی کهن هفت اورنگ

فاطمه صفارزاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/22
ارسالی ها
9,452
امتیاز واکنش
41,301
امتیاز
901
محل سکونت
Mashhad
چون صبحدم از غزاله خور

پوشید زمین غلاله زر

افشاند فلک ز چشمه قیر

از مهر غزاله قطره ها شیر

مجنون که به خواب بیخودی بود

از خواب شبانه چشم بگشود

گرم از سر خار و خاره برجست

از خاره مگر شراره برجست

از کوه و قدم نهاد در دشت

در دشت چو گردباد می گشت

می کرد به دام و دد نگاهی

در سـ*ـینه همی کشید آهی

می برد ز وحش و طیر رشکی

وز دیده همی فشاند اشکی

یعنی که بود ز فرقت یار

هر چیز خلاص و من گرفتار

هر زنده حریف جفت خویش است

وآسوده ز خود و خفت خویش است

جز من که ز جفت خویش طاقم

سرگشته وادی فراقم

نه خورد بود مرا و نی خواب

گر کوه بود نیارد این تاب

می زد به همین خیال گامی

ناگاه ز دور دید دامی

در مطرح آهوان نهاده

در بند وی آهویی فتاده

صیاد گرفته تیغ خونریز

چون تیغ دویده بر سرش تیز

آهو به شکنجه دویدن

صیاد و شتاب سر بریدن

مجنون چو بدید آه برداشت

تا پیش کشنده راه برداشت

دستش بگرفت و کرد فریاد

کز دست تو داد می کنم داد

هیچ ار ز خدات بهره ای هست

از بهر خدا بدار ازو دست

بردار به دست لطف و بگشای

تیغش ز گلو و بند از پای

پایش قلمیست خیزرانی

شق کرده سرش پی روانی

بر صفحه خاک کش گذار است

از چار قلم رقم نگار است

هفت است قلم درین شکی نیست

از هفت چهار اندکی نیست

آن را مشکن به سخت بستن

عمدا نسزد قلم شکستن

در طوق جفا چنان گلویی

لایق نبود به هیچ رویی

ظلم است به پیش عقل روشن

آن طوق فکندنش به گردن

زین مظلمه بازکش عنان را

وز گردن خود برون کن آن را

چشمی داری به سوی او بین

سر تا به قدم به وی فرو بین

چشمش که ز سرمه خدایی

آسوده بود ز سرمه سایی

حیف است تهی ز نور مانده

وز بینش خویش دور مانده

آن گردن ساده کشیده

ک آسیب کمند کس ندیده

دانی که به طوق زر دریغ است

پولاد دلا چه جای تیغ است

آن سـ*ـینه که لوح سیم پاک است

نی چون دل من سزای چاک است

از کینه خلق پاک سـ*ـینه ست

با سـ*ـینه او تو را چه کینه ست

در پهلوی او به لطف جا کن

دست ستمت ازو جدا کن

خنجر چو قلم گرفته در مشت

کم زن رقمش به تخته پشت

آن را شده بند بند مپسند

بگذار نسفته مهره ای چند

بین گردن و پشت نازنینش

دندان طمع کن از سرینش

هر کس که به گرد ران برد دست

در پهلوی آتش گردنی هست

نافش که چو نافه مشکبار است

چون نافه دریدنش چه کار است

گر در شکم طمع زنی چاک

به زانکه در آن شکم کنی خاک

مجنون چو به قصد صید صیاد

زین گفت و شنید دام بنهاد

صیاد اسیر قید او شد

چون صید گرفته صید او شد

چون موم دلش به نرمی افتاد

افکند ز دست تیغ پولاد

لیکن ز غم عیالمندیش

می بود آهو هنوز بندیش

مجنون که نه جامه داشت در بر

نی بار عمامه نیز بر سر

در فکر عطای او فرو ماند

طیاره به گله پدر راند

زان گله گرفت گوسپندی

از آفت گرگ بی گزندی

لنگر کنش از خرام دنبه

سر تا به قدم تمام دنبه

آورد و به صید پیشه بسپرد

پا در ره عذر خواهی افشرد

کین صید که سوی اوت میلی ست

در گردن و چشم همچو لیلی ست

قیمت نکنم که چند ارزد

هر موی به گوسفندی ارزد

آن ظن نبری که این بهاییست

از بهر خلاص او فداییست

اکنون رسنش به دست من ده

ک آهوی چنین به دست من به

تا سر نهمش به جای لیلی

وانگه کنمش فدای لیلی

مسکین چو رسن به دست او داد

صد بـ..وسـ..ـه به چشم مـسـ*ـت او داد

پشمین رسنش ز سر به در کرد

وز ساعد خویش طوق زر کرد

خاک قدمش به دیده می رفت

می شست رخش به اشک و می گفت

ای گردن تو چو گردن دوست

چشم تو چو چشم پر فن دوست

گر ساق تو ای به ساق لاغر

از سیم بود چو او توانگر

گویم به زبان راستگویی

صد بار که او تو و تو اویی

تا یار من سلیم باشی

آزرده تیغ بیم باشی

رو گرد دیار یار می چر

سنبل می چین و لاله می خور

لاله چو خوری به گرد کویش

می گوی چو من دعای رویش

کان روی چو لاله تازه بادا

وآزاده عار غازه بادا

سنبل چو چری ز مرغزارش

می خور غم زلف مشکبارش

کان سنبل تر کسی مبیناد

یک شاخ ازو کسی مچیناد

آهو می رفت و او هم از پی

می رفت طفیل رفتن وی

با هم ره همرهی سپردند

تا پی به دیار یار بردند

مجنون بنشست زیر خاری

وان رفت به سوی مرغزاری

آن ناله ز هجر یار می کرد

وین طوف به مرغزار می کرد

چون مهر نشست و مه برآمد

تاراج شب سیه برآمد

یکدیگر را دگر ندیدند

هر یک به زمینی آرمیدند
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    خورشید به وقت بامدادان

    چون داد مراد نامرادان

    یعنی که به آفتابه زر ریخت

    وز حقه پر گهر گهر ریخت

    مجنون به هزار نامرادی

    می گشت به گرد کوه و وادی

    لیلی می گفت و راه می رفت

    همراه سرشک و آه می رفت

    هر جا که ز پای رهنوردی

    دیدی به هوا ز دور گردی

    چون باد صبا هواش کردی

    سرمه ز غبار پاش کردی

    پر شعله دلی ز داغ لیلی

    از وی کردی سراغ لیلی

    ناگه رمه ای برآمد از راه

    سردار رمه شبانی آگاه

    در وادی جست و جو کلیمی

    از پشم سیه به بر گلیمی

    موسی وارش به کف عصایی

    در دیده گرگ اژدهایی

    از فرق به سوی او قدم ساخت

    چون سایه به پای او سر انداخت

    گفت ای دل و جان من فدایت

    روشن بصرم به خاک پایت

    یابم ز تو بوی آشنایی

    آخر تو کیی و از کجایی

    این طرفه رمه که از بز و میش

    گرد تو گرفته از پس و پیش

    گردی که ز راهشان برآید

    زان نکهت مشک و عنبر آید

    این بوی ز منزل که دارند

    شب پیش در که می گذارند

    گفتا که شبان لیلی ام من

    پرورده خوان لیلی ام من

    هست این رمه مایه بخش خوانش

    آبادان ساز خان ومانش

    اینک سر و گوششان نشانمند

    از داغ و دروش آن خداوند

    شب خفتنشان به مسکن اوست

    این عطر ز بوی دامن اوست

    هر جا که کشد به ناز دامان

    گیسوافشان شود خرامان

    گردد همه مشکبو زمینش

    جانبخش نسیم عنبرینش

    مجنون چو نشان دوست بشنید

    چون اشک به خون و خاک غلطید

    افتاد ز پای رفته از کار

    چشم از نظر و زبان ز گفتار

    بی خود به زمین فتاد تا دیر

    در بی خودی ایستاد تا دیر

    وآخر که به هوشیاری آمد

    در پیش شبان به زاری آمد

    کای محرم خیل خانه دوست

    شبها سگ آستانه دوست

    امروز ز وی خبر چه داری

    گو روشن و راست هر چه داری

    سـ*ـینه ز غمش پر است تا لب

    از بهر خدا که بر گشا لب

    گفتا که کنون خوش است در حی

    کس نیست به گرد خیمه وی

    در خیمه خود نشسته تنهاست

    چون ماه میان هاله یکتاست

    مردان قبیله رخت بستند

    وز عرصه حی برون نشستند

    دارند هوای آنکه غافل

    بر قصد گروهی از قبایل

    سازند کمین به صبحگاهان

    بر غارت مال بی پناهان

    از وی چو سماع این بشارت

    صبری که نداشت کرد غارت

    گفتا به شبان که ای نکو خوی

    لطفی بکن و رضای من جوی

    این کهنه گلیم خود به من ده

    صد منت ازان به جان من نه

    چون بخت گلیم من سیه بافت

    بخت تو به آن ره از کجا یافت

    محروم ز دلبر قدیمی

    من بعد من و سیه گلیمی

    باشد که زنم چنانکه دانی

    طبل طربی در او نهانی

    هر چند برون بود ز امکان

    در زیر گلیم طبل پنهان

    این گفت و گلیم را بپوشید

    می رفت و ز شوق می خروشید

    رو کرد به سوی آن قبیله

    از بهر وصال آن جمیله

    لیلی جویان به حی درآمد

    فریاد ز جان وی برآمد

    در هر قدمی که پیش می رفت

    اندک اندک ز خویش می رفت

    چشمش چو به خانه وی افتاد

    شد خانه هستیش ز بنیاد

    بانگی بزد از درون غمناک

    وافتاد به سان سایه بر خاک

    لیلی چو شنید بانگ بشناخت

    از خانه برون مقام خود ساخت

    بیرون از در چه دید مجنون

    افتاده ز عقل و هوش بیرون

    بالای سرش نشست خونریز

    از نرگس شوخ فتنه انگیز

    از گریه به روش آب می زد

    نی آب که خون ناب می زد

    زان خواب گران به هوشش آورد

    در غلغله و خروشش آورد

    برخاست به روی دوست دیدن

    بنشست به گفتن و شنیدن

    هر دو به سخن زبان گشادند

    غم های گذشته شرح دادند

    مجنون ز شکایت سفر گفت

    لیلی ز غم وطن گهر سفت

    آن خواند حدیث کوه و وادی

    وین قصه کنج نامرادی

    آن بود ز ناله درددل گوی

    وین بود ز گریه خون دل شوی

    آن گفت که بی رخت بجانم

    این گفت که من فزون از آنم

    آن گفت دلم هزار پاره ست

    این گفت که این زمان چه چاره ست

    آن گفت شدم ز جان خود سیر

    این گفت که مرگ من رسد دیر

    آن گفت که هجر جانگداز است

    این گفت که وصل چاره ساز است

    آن گفت که بی تو دردناکم

    این گفت که از غمت هلاکم

    آن گفت مراست دل ز غم ریش

    این گفت مراست ریش ازان بیش

    آن گفت نمی روم ازین کوی

    این گفت به ترک جان خود گوی

    آن گفت در آتشم ز دوری

    این گفت که پیشه کن صبوری

    آن گفت که صبر نیست کارم

    این گفت جز این دوا ندارم

    آن گفت که خوش بود رهایی

    این گفت ز محنت جدایی

    آن گفت فغان ز کینه کیشان

    این گفت که باد مرگ ایشان

    آن گفت دلم ز غم دو نیم است

    این گفت چه غم خدا کریم است

    چون گفته شد آنچه گفتنی بود

    وان راز که هم نهفتنی بود

    زد شعله درون لیلی از بیم

    کان قوم ز عقل و دین به یک نیم

    ناگاه ز راه در نیایند

    وان دلشده را به سر نیایند

    بر وی نکشند تیغ بیداد

    و او را نرسد کسی به فریاد

    گفت ای ز میان عاشقان فرد

    در راه وفا به جان جوانمرد

    برخیز که تیغ چرخ تیز است

    با ما و تو بر سر ستیز است

    با هم به وداع ایستادند

    وز هر مژه سیل خوش گشادند

    آن روی به دشت کرد یا کوه

    وین ماند به جا چو کوه اندوه

    اینست بلی زمانه را خوی

    آسودگی از زمانه کم جوی

    صد سال بلا و رنج بینی

    ک آسوده یکی نفس نشینی

    ناکرده تو جای خویشتن گرم

    هیچش ناید ز روی تو شرم

    دستت گیرد که زود برخیز

    پایت کوبد به سر که بگریز
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    روشن سخن عرب کثیر

    بر طارم نظم نجم نیر

    با عزه که رشک حور عین بود

    رونق شکن بتان چین بود

    بیرون ز قیاس داشت میلی

    چون قیس رمیده دل به لیلی

    چون گل به نسیم او شگفتی

    گفتی به هوایش آنچه گفتی

    شعرش که حلاوتی نکو داشت

    هر چاشنیی که داشت زو داشت

    آری نمک سخن ز عشق است

    نور فلک سخن ز عشق است

    از سوز دل است در سخن شور

    وز شعله عشق بر فلک نور

    روزیش خلیفه پیش خود خواند

    بر خوان نوال خویش بنشاند

    گفتا که بخوان نسیبی امروز

    از آتش عزه مجلس افروز

    برداشت به یاد او سرودی

    وز دیده روانه ساخت رودی

    در فرقت او نسیب می خواند

    وز هر مژه سیل اشک می راند

    می کرد ز اشک و نظم خود پر

    دامن ز عقیق و مجلس از در

    چون دید خلیفه آن غم و درد

    پرسید ز وی که ای جوانمرد

    دانم که ز عاشقان بسی را

    دیدی، دیدی چو خود کسی را

    گفتا که بلی دلی ز غم ریش

    رفتم به دیار عزه زین پیش

    در راه به وادیی فتادم

    کز بیم عنان ز دست دادم

    رفتم دو سه روز بی خور و خواب

    نی نان دیده ز دور نی آب

    ناگه دیدم خجسته حالی

    با پشت خمیده چون هلالی

    خونین جگری چون نافه مشک

    از غم شده پوست بر تنش خشک

    بنهاده به قصد صید دامی

    رفتم کردم بر او سلامی

    با وی به ادب خطاب کردم

    دریوزه نان و آب کردم

    گفتا که ز حی فتاده دورم

    وز مرده دلان حی نفورم

    با من نه طعام نی نوشید*نی است

    نانم گیه آب من سراب است

    لیکن بنشین دمی که شاید

    بر ما در روزیی گشاید

    یک صید به دام ما درافتد

    وین رنجکشی ز ما برافتد

    من هم به کناره ای نشستم

    بر راه امید چشم بستم

    ناگاه شد آهویی خوش اندام

    زنجیری بند و حلقه دام

    آهو نه که لعبتی مصور

    زیبا شکل و بدیع منظر

    چشمش بـرده ز آهوان دست

    بی سرمه سیاه و بی قدح مـسـ*ـت

    مستان همه در خمـار چشمش

    آهو چشمان شکار چشمش

    شاخش چو فتیله ای ز عنبر

    بر فرق فتیله موی دلبر

    شاخی بی برگ کس ندیده

    زان گونه ز مشک تر دمیده

    بر مشک ممر ناف شد چست

    بر ناصیه زور کرد و بر رست

    هر بند ازان دو شاخ نوزاد

    قلاب دل هزار صیاد

    از بی عقدی و بی وشاحی

    با گردن ساده چون صراحی

    آهو چشمی به عشـ*ـوه جسته

    پیوند حمایلش گسسته

    سـ*ـینه چو شکم به رنگ کافور

    نافش مشکین چو نیفه حور

    نسرین سرین او درین باغ

    چون لاله ندیده محنت داغ

    پشتش نکشیده هیچ باری

    بر وی ننشسته جز غباری

    پرورده میان سبزه و آب

    آسوده ز دست رنج قصاب

    پایش قلمی خط آزموده

    جز بر خط سبزه سر نسوده

    افتاده به دام خود چو دیدش

    برجست و چو جان به بر کشیدش

    چشمش بوسید و گردش افشاند

    صد بیت به وصف او فرو خواند

    بگشاد ز پاش حلقه دام

    بگذاشت که در چرا زند گام

    آهو چو ز بند او شد آزاد

    نگریخته پیش او باستاد

    زد بانگ که پیش چشم لیلی

    چشم چو تو صد بود طفیلی

    باز آی و مترس کز همه کس

    من یار توام ز عالم و بس

    مادام که باشد آدمیزاد

    بادی تو و لیلی از غم آزاد

    این گفت و فتاد صید دیگر

    در دام وی از نخست بهتر

    با وی به همین نسق به سر برد

    پس دست به آهوی دگر برد

    این قاعده با سه چار پنجی

    پرداخت نخورده دست رنجی

    از گرسنگی نماند تابم

    گفتم که بزن بر آتش آبم

    دام از پی صید داشتن چیست

    چون بگرفتی گذاشتن چیست

    مهمان توام به طعمه محتاج

    این طعمه چرا دهی به تاراج

    گفتا که ازین هـ*ـوس خمش باش

    با هشیاری چو من بهش باش

    زآتش گیرم که مثل لیلی ست

    با مثل ویم عظیم میلی ست

    بوسم به محبت ویش پای

    بر دیده روشنش کنم جای

    کام دل خویش ازو برآرم

    بازش به فدای او گذارم

    چیزی که بود چنین مرا پشت

    خود گوی که چون توانمش کشت

    چیزی که بود شبیه یارم

    چون طاقت خوردن وی آرم

    ور نی من از این شکار کردن

    محتاجترم ز تو به خوردن

    چیزی نخورم ز خشک و تر هیچ

    جز شاخ گیاهی و دگر هیچ

    او بود درین که برد ناگاه

    آهوی دگر به دام او راه

    گفتم که دوان شوم ازو پیش

    وان را بکشم به دشنه خویش

    او پیش ز من دوید و آن را

    بگرفت چنانکه دیگران را

    صد بـ..وسـ..ـه به روی چشم او داد

    کردش به فدای لیلی آزاد

    نومید شدم ز کار و بارش

    بی طعمه بماندم از شکارش

    زان گفت و شنو در آن زمینم

    گشت از سخنان او یقینم

    کز عامریان وی است مجنون

    حال از غم لیلی اش دگرگون
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    چون رفت کثیر آن هنرور

    زان صیدگه اندکی فراتر

    آراسته دید مرغزاری

    از باغ بهشت یادگاری

    از سبزه زمین چو سبز مفرش

    وز گل گل مختلف منقش

    یا مصحفی از زمردش حرف

    از لاله بر آن وقوف شنگرف

    یا خود ورقی بر آن ز زنگار

    بنوشته الف الف به تکرار

    طفلان گیا مگر بهاران

    بودند بر آن ز مشق کاران

    یا خود زرهی نهفته در زنگ

    پوشیده ز سبزه بر بدن تنگ

    تا تیر سحاب و ناوک برق

    در سـ*ـینه و تن نگرددش غرق

    آورده ز جیب خاک لاله

    بیرون ز عقیق تر پیاله

    یا خود قدحی زلعل سیراب

    پر نیزه ای از زمرد ناب

    کش باد به لعب خویش نازان

    می گرداند چو کاسه بازان

    یا مشعله ایست بس فروزان

    بی روغن و بی فتیله سوزان

    کز مشعله دار خرده بینش

    محکم شده پای در زمینش

    سوریش به یاسمن معانق

    خیریش به یاسمین موافق

    نیل آورده بنفشه با میل

    تا بر رخ نسترن کشد نیل

    گوگرد سرشت بود میلش

    وان شعله نیلگون دلیلش

    نرگس همه دیده از کناره

    می کرد به این و آن نظاره

    سوسن همه تن زبان به هر سوی

    می بود ازین و آن سخنگوی

    در بازی و رقـ*ـص نوغزالان

    با یکدیگر چو خردسالان

    گـه این یک ازان ربوده لاله

    گـه آن یک ازین کشیده ناله

    لب سرخ ز سرخ لاله خوردن

    پا سبز ز سبزه ها سپردن

    گشته رمه آهوان بسیار

    از سبزه و گل مه چراخوار

    لیکن رمه ای به قوت تگ

    آزاده هم از شبان هم از سگ

    چون دید کثیر آن نکو رای

    انبوهی آهوان به یک جای

    برگشت به صیدگاه مجنون

    کای خاطر تو به صید مفتون

    خیز و دل ازین مقام بر کن

    دامن درچین و دام برکن

    یکدم به فلان زمین بزن گام

    واندر ره آهوان فکن دام

    تا پی در پی شکار بینی

    وانگه به فراغ دل نشینی

    بگریست که آن حمای لیلی ست

    چون کعبه حرامسرای لیلی ست

    آنجا لیلی مقام کرده ست

    با همزادان خرام کرده ست

    چون کبک دری شده خرامان

    بر سبزه و گل کشیده دامان

    هر سبزه کزان زمین دمیده ست

    روزی دامن بر آن کشیده ست

    هر خار که خاسته ست زان خاک

    افکنده چو گل به دامنش چاک

    گلهاش که رنگ و بو گرفته ست

    از عارض و زلف او گرفته ست

    هر لاله به خون که چهره شسته

    از خاک به داغ اوست رسته

    نرگس که گشاده چشم بیناست

    چشمش به نیاز خاک آن پاست

    سوسن که زبان دراز کرده

    وصف رخ اوست ساز کرده

    افتاده بنفشه از ذلیلی

    در فرقت اوست جامه نیلی

    آهو بچگان که مشکبویند

    از تیر مژه شکار اویند

    باشد که رسد ز راه ناگاه

    هستند نهاده چشم بر راه

    زان روز که زان زمین گذشته ست

    صیدش چو حرم حرام گشته ست

    آهو که چرد به مرغزارش

    چون دام نهم پی شکارش

    باشد دل و جان فگار اویم

    کی نیک فتد شکار اویم

    هر گـه که کشد دلم به آن جای

    از دیده خونفشان کنم پای

    گردش گردم چو حج گزاران

    چون چشمه زمزم اشکباران

    نی آهوی او ز من کند رم

    نی شاخ گیاه او کنم خم

    چون لاله به خاک و خون نشستن

    خوش تر که گیاه او شکستن

    وز ناوک غم شکار ماندن

    بهتر که شکار او رماندن

    این گفت و پی شکار خود رفت

    لیلی گویان به کار خود رفت

    لیلی می گفت و کار می کرد

    هر دم صیدی شکار می کرد

    می بوسیدش به جای لیلی

    پس می کردش فدای لیلی

    کارش این بود صبح تا شام

    زین کار نبود هیچش آرام
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    دهقان شکوفه بند این شاخ

    استاد رقم نگار این کاخ

    این حرف نوشت بر کتابه

    کان خانه خراب این خرابه

    چون شد به حدیث عشق مشهور

    وز مشهوران به عقل مهجور

    ز آوازه نکته های چون در

    کرد انجمن زمانه را پر

    نگذاشت ز عقد آن ل آلی

    یک گوش به هیچ حلقه خالی

    زان گوش خلیفه شد گهر بند

    چشمی به لقایش آرزومند

    دادند خبر به والی نجد

    آن با خبر از حوالی نجد

    کان عاشق عامری نسب را

    مجنون لقب لبیب ادب را

    نشنیده ز هیچ کس بهانه

    سازد به دیار او روانه

    والی به سران آن ولایت

    شد نکته گزار ازین حکایت

    گفتند که او ز عقل دور است

    وز صحبت عاقلان نفور است

    منزل نکند به هیچ جایی

    طعمه نخورد به جز گیایی

    گاهی که بود نشیمنش کوه

    صد کوه به سـ*ـینه اش ز اندوه

    همپنجه زور او پلنگ است

    ماء/وای شبش شکاف سنگ است

    گاهی که به گرد دشت و وادی

    گردد به هزار نامرادی

    با دام و دد است روز همگام

    با آهو و گور گشته شب رام

    درمانده به کار او خلایق

    دیدار خلیفه را چه لایق

    فرمود که چون خلیفه فرمان

    داده ست بدین غرض چه درمان

    کردند طلب به هر زمینش

    جستند نشان ز آن و اینش

    بر قله کوه یافتندش

    با فر و شکوه یافتندش

    از موی به فرق چتر شاهی

    وز تن چو خلیفه در سیاهی

    گردش دد و دام حلقه بسته

    او خوش به میانشان نشسته

    گفتند که خیز و رخت بربند

    فرمان خلیفه را کمر بند

    گفتا که ز رخت داشتم دست

    تا رخت به جز نبایدم بست

    در کوه و کمر کمر فکندم

    تا بهر کسی کمر نبندم

    از دود درون سیاه بختم

    بی رختی من بس است رختم

    پشتم ز سپاه غم شکسته ست

    بر پشت چنین کمر که بسته ست

    گفتند بترس ازین دلیری

    مپسند در آنچه گفت دیری

    گفتا که طمع نکرده زیرم

    بر نارفتن ازان دلیرم

    ناگشته طمع مهاربینی

    نتوان به خلیفه همنشینی

    بر خلق که کارها دراز است

    از شومی های حرص و آز است

    عاشق که به ترک این دو خاص است

    از کشمکش جهان خلاص است

    گفتند مباد اگر ستیزد

    خونت نه به حجتی بریزد

    گفتا چو بریخت عشق خونم

    کی تیغ کسان کند زبونم

    از خنجر تیز کی کشم سر

    بر کشته چه برگ گل چه خنجر

    بر زنده جفای زیر دستی

    باشد همه از برای هستی

    هستی ز میان چو رخت بربست

    خنجر به تهی فتاد و بشکست

    از وی به سخن چو باز ماندند

    ناقه به ره دگر براندند

    اوبود پی بلاکشی کوه

    جا کرده به زیر تیغ اندوه

    کردند دراز دست تدبیر

    بستند به پاش بند و زنجیر

    زانسان که زند به کوهساری

    بر شاخ گیاه حلقه ماری

    می خورد ز مار حلقه کرده

    صد زخم نهان به زیر پرده

    در پیچش مار مهره می سفت

    از گوهر اشک خویش و می گفت

    من بسته دام زلف یارم

    زنجیری جعد مشکبارم

    زنجیر دگر به پای من چیست

    زنجیر بر بلای من کیست

    زنجیر من ار برآرد آواز

    در مجلس عاشقان شود ساز

    زنجیرکشان قید تدبیر

    زان زمزمه بگسلند زنجیر

    پایی که به یک دو گام کمتر

    بگذشت ز بند هفت کشور

    نی نی که ز چار میخ ارکان

    وز ششدر تنگ این نه ایوان

    هیهات که یک دو حلقه آهن

    لنگر شودش درین نشیمن

    سیری که نه سوی یار پویند

    وز وی نه وصال یار جویند

    گیرم که دهد به خلد راهی

    زان نیست عظیم تر گناهی

    در مذهب آن که نکته دان است

    این بند گران جزای آنست

    چون یک دو سه هفته ناقه راندند

    نزدیک خلیفه اش رساندند

    گرمیش به آب گرم بردند

    چرک از تن و مو ز سر ستردند

    شد جود خلیفه مهر پرتو

    آراست تنش به خلعت نو

    بر خوان کرامتش نشاندند

    عطر کرمش به سر فشاندند

    مسکین چو به حال خود فرو دید

    خود را نه به شیوه نکو دید

    دانست که شد درین دبستان

    سیلی خور دست خودپرستان

    شد تنگ بر او فضای هستی

    دیوانگیش گرفت و مـسـ*ـتی

    بر خویش فرو درید جامه

    افکند به خاک ره عمامه

    از گفت و شنید لب فرو بست

    در زاویه ای خموش بنشست

    فرمود خلیفه تا کثیر

    آن در ره اهل عقل خیر

    در مجلس خاص حاضر آمد

    دهشت بر آن مسافر آمد

    گفتا که نخست در برابر

    آماده کنید کلک و دفتر

    زان کلک که شعر او نویسید

    سازید انگشت و شهد لیسید

    برداشت بلند آنگه آواز

    کرد از دل خود نشیدی آغاز

    در وی صفت جمال لیلی

    بی بهرگی از وصال لیلی

    بیماری قیس در فراقش

    خونخواری وی ز اشتیاقش

    زین گونه چو خواند چند بیتی

    زان یافت چراغ قیس زیتی

    کرد از رگ جان فتیله آن را

    بگشاد زبانه وش زبان را

    برخواند ز سوز یک قصیده

    عقد عددش به صد رسیده

    هر بیت ازان چو خانه پر

    زاشک چو گهر سرشک چون در

    مصرع مصرع ازان چو درها

    آمد شد درد را گذرها

    بودش به میان بیت ها چاک

    چاک افکن سـ*ـینه های غمناک

    بحرش که ز موج برکند کوه

    گرد آمده سیل های اندوه

    از قافیه هاش صد دل تنگ

    از تنگی خود به سـ*ـینه زن سنگ

    هر حرف ز عشق داستانی

    هر نقطه ز خون دل نشانی

    خوناب جگر تراوش دل

    از چشمه حرفهاش سایل

    بر مطلعش اوفتاده تابی

    از روی چو لیلی آفتابی

    در مقطع او بریدن امید

    از طلعت آن خجسته خورشید

    زو صاعقه ها به خرمن دل

    از یاد حبیب و ذکر منزل

    بگشاده زبان به شرح احوال

    زآثار خیام و رسم اطلال

    از هر مژه سیل خون گشاده

    صد داغ به هر دلی نهاده

    قاصد کرده ز مرغ یا باد

    بنوشته غم درون ناشاد

    خاک قدمش به خون سرشته

    بنهاده به دستش آن نوشته

    بردن سوی دوست گر نیارد

    باری به سگان او سپارد

    زایام وصال در حکایت

    زآلام فراق در شکایت

    گـه جامه دری ز دست غماز

    گـه نوحه گری ز بخت ناساز

    هر کس که به آن نوا نهد گوش

    خون دلش از درون زند جوش

    هر کس که بر آن رقم نهد چشم

    از گریه به سیل غم دهد چشم

    چون قصه جان غصه پرورد

    زان ماتم غم به آخر آورد

    از شعله آه آتش افروخت

    هر دل که نه سنگ ز آتشش سوخت

    وز نوحه درد گریه برداشت

    یک چشم تهی ز گریه نگذاشت

    رخساره چو سایه بر زمین سای

    افتاد ز پای بند بر پای

    چون دید خلیفه دردمندش

    فرمود که برکنند بندش

    وانگه ز خزینه بند بگشاد

    صد بدره سیم و زر عطا داد

    پس گفت که در دیار ما باش

    ساکن شده در جوار ما باش

    در طی صحیفه عنایت

    خواهیم ز میر آن ولایت

    کو همت خود به آن گمارد

    تا لیلی را پدر بیارد

    همسلک کنیم در و گوهر

    مقصود دلت شود میسر

    مجنون به وی التفات ننمود

    بر وعده وی ثبات ننمود

    دامن ز عطای او بیفشاند

    در وادی عشق بارگی راند

    چون آهوی دام جسته می رفت

    وز جور زمانه رسته می رفت

    می رفت و همی نشست و می خفت

    هر لحظه هزار شکر می گفت

    کز درد سر خلیفه رستم

    و احرام دیار یار بستم
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    سیاح حدود این ولایت

    نظام عقود این حکایت

    زین قصه روایت اینچنین کرد

    کان خاک نشیمن زمین گرد

    نخجیر دره گوزن بیشه

    نخجیر و گوزن تگ همیشه

    چون ماند ز طوف کوی لیلی

    وز گام زدن به سوی لیلی

    آشفته و بی قرار می گشت

    شوریده به هر دیار می گشت

    از چهره به خون غبار می شست

    سرگشته نشان یار می جست

    هر جا می دید کاروانی

    پیدا می کرد کاردانی

    می سوخت ز درد و داغ جانان

    می کرد ز وی سراغ جانان

    رزی که سموم نیمروزی

    برخاست به کوه و دشت سوزی

    شد دشت ز ریگ و سنگپاره

    طشتی پر از اخگر و شراره

    حلقه شده مار ازو به هر سوی

    زانسان که بر آتش اوفتد موی

    گر گور به دشت رو نهادی

    گامی به زمین او نهادی

    چون نعل ستور راهپیمای

    پر آبله گشتیش کف پای

    گیتی ز هوای گرم ناخوش

    تفسان چو تنوره ای ز آتش

    هر کوه گران در آن تنوره

    ریزان از هم چو سنگ نوره

    هر چشمه به کوه در خروشان

    سنگین دیگی پر آب خوشان

    کردی ماهی ز آب لابه

    با روغن داغ و روی تابه

    هر تخته سنگ داشت بر خوان

    نخجیر کباب و کبک بریان

    از سایه گوزن دل بریده

    در سایه شاخ خود خزیده

    بیچاره پلنگ از تف و تاب

    در پای درخت سایه نایاب

    افتاده چو سایه درختی

    ظلمت لخـ*ـتی و نور لخـ*ـتی

    گشته به گمان سایه نخجیر

    ز آسیمه سری به وی پنه گیر

    آن روز به هر دره که سیلی

    کرد از بالا به زیر میلی

    آن سیل نبود از نم میغ

    بود آن شده آب کوه را تیغ

    مجنون رمیده در چنین روز

    انگشت شده ز بس تف و سوز

    زو شعله دل زبانه می زد

    آتش به همه زمانه می زد

    آرام نمی گرفت یک جای

    می سوخت بر آتشش مرگ پای

    ناگاه چو لاله داغ بر دل

    بالای تلی گرفت منزل

    انداخت به هر طرف نگاهی

    از دور بدید خیمه گاهی

    خیمه زده جوق جوق مردم

    گشته چو فلک زمین پر انجم

    برجست و نفیر آه برداشت

    ره جانب خیمه گاه برداشت

    آنجا چو رسید از کناری

    بیرون آمد شترسواری

    بر وی سر ره گرفت مجنون

    کای طلعت تو به فال میمون

    این قافله روی در کجایند

    محمل به کجا همی گشایند

    آن جوق کدام وین کدام است

    آن قوم چه نام وین چه نام است

    آن ناقه سوار بی شتابی

    می گفت ز یک یکش جوابی

    گفتا همه روی در حجازند

    بر نیت حج بسیچ سازند

    پرسید در آن میان ز خیلی

    گفتا لیلی و آل لیلی

    مسکین چو شنید از وی این نام

    زان گفت و شنو گرفت آرام

    از گرد وجود خویشتن پاک

    افتاد به سان سایه بر خاک

    بعد از چندی ز خاک برخاست

    از هستی خویش پاک برخاست

    احرام حجاز بست با یار

    از بی یاری برست با یار

    لیلی می راند محمل خویش

    مجنون از دور با دل ریش

    می رفت رهی به آن درازی

    با محمل او به عشقبازی

    می بود دلش به ناله زار

    بربسته به محملش جرس وار

    هر بار که محملش بدیدی

    افغان چو درای برکشیدی

    گفتی که چه حاجتش به محمل

    این بس که مرا نشسته در دل

    محمل که بر آن دو رخ حجاب است

    محمل نه که برج آفتاب است

    کو بخت که بر چو من خرابی

    زین برج بتابد آفتابی

    گردم فارغ ز هوش و تمییز

    در پرتو آن چو ذره ناچیز

    محمل کش او چو ناقه راندی

    وز ناقه نشان پا بماندی

    مجنون ز قفا بایستادی

    بـ..وسـ..ـه به نشان پاش دادی

    وز روی چو زر به زر گرفتی

    وز هر مژه در گهر گرفتی

    کین مانده به ره نشان یار است

    وز ناقه دوست یادگار است

    گر یار به دست نیست باری

    گیرم به نشان او قراری

    مسکین عاشق به عاشقی بند

    از دوست بود به هیچ خرسند

    گر یار به وصل در نسازد

    با او به خیال عشق بازد

    از پایش اگر اثر نیابد

    بر خاک رهش به پی شتابد

    زان دور که پای وی ببوسد

    نایافته پای پی ببوسد

    جامی بنگر که در چه کاری

    وز دوست به دست خود چه داری

    عالم همه مـسـ*ـت جام اویند

    دل کرده شکار دام اویند

    هر یک شده مـسـ*ـت آرزویی

    آن مـسـ*ـت به رنگ وین به بویی

    او خورشیدیست عرش پایه

    از وی همه عرش و فرش سایه

    می دار نظر به سایه دوست

    لیکن زان رو که سایه اوست

    در سایه مدار روی امید

    زانسان که شود حجاب خورشید

    از تیرگی حجاب بگذر

    وز سایه در آفتاب بنگر
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    لیلی چو به عزم خانه برخاست

    خانه به جمال خود بیاراست

    چشمش سوی آن رمیده افتاد

    خون جگرش ز دیده افتاد

    بگریست که ای فراق دیده

    درد و غم اشتیاق دیده

    در کشمکش فراق چونی

    در آتش اشتیاق چونی

    من بی تو چه دم زنم که چونم

    اینک ز دو دیده غرق خونم

    روزان و شبان در آرزویت

    تنها منم و خیال رویت

    جز مردم دیده کس ندارم

    کز دل با او دمی برآرم

    خوشحال تو در غمم که باری

    گفتن دانی به غمگزاری

    مجنون به زبان بی زبانی

    هم زین سخنان چنانکه دانی

    می گفت و ز بیم ناکس و کس

    چشمی از پیش و چشمی از پس

    غم بی حد و فرصتی چنین تنگ

    کردند به طوف خانه آهنگ

    لیلی به طواف خانه در گرد

    مجنون ز قفاش سـ*ـینه پر درد

    آن سنگ سیاه بـ..وسـ..ـه می داد

    وین دل به خیال خام او شاد

    آن برد دهان به آب زمزم

    وین کرد ز گریه دیده پر نم

    آن روی به مروه و صفا داشت

    وین جای به ذروه وفا داشت

    آن در عرفات گشته واقف

    وین واقف او در آن مواقف

    آن روی به مشعر حرامش

    وین در غم شعر مشکفامش

    آن تیغ به دست در منا تیز

    وین بانگ زده که خون من ریز

    آن کرده به رمی سنگ آهنگ

    وین داشته سر به پیش آن سنگ

    آن کرده وداع خانه بنیاد

    وین کرده ز بیم هجر فریاد

    لیلی چو ازان وداع پرداخت

    مسند به درون محمل انداخت

    مجنون به میانه فرصتی جست

    جا کرد به پیش محملش چست

    هر دو به وداع هم ستادند

    وز درد ز دیده خون گشادند

    بی گفت زبان ز چشم پر خون

    دادند ز سـ*ـینه درد بیرون

    کردند وداع یکدگر را

    چون تن که کند وداع سر را

    یک لحظه که سر رفیق تن نیست

    تن را امکان زیستن نیست

    آن راند به سوز و درد محمل

    وین ماند ز گریه پای در گل

    زان شد محمل چو نافه پر مشک

    وین را در تن چو نافه خون خشک

    چون نافه ز راز پرده بگشاد

    وین شمه ز حال خود برون داد

    کافسوس که تن بماند و جان رفت

    از دل صبر و ز تن توان رفت

    بنمود جمال خود پس از دیر

    زان می سوزم که زود شد سیر

    عمری ز قفای او دویدم

    تا روی وی از نقاب دیدم

    ناگشته هنوز چشم من گرم

    پوشید و نداشت از خدا شرم

    آن تشنه لبم که در بیابان

    هر سو شدم آبجو شتابان

    چون پی بردم به چشمه آب

    صبر از دل من چو آب نایاب

    ننشسته هنوز آتش تیز

    زد دشنه عرابیم که برخیز

    از من تا مگر ره بسی نیست

    امروز به روز من کسی نیست

    دل پر درد است و سـ*ـینه پر سوز

    یا رب که مباد کس بدین روز

    خوش آن کین روز هم نماند

    تیغ اجلم ز غم رهاند

    این گفت و جدا ز آل لیلی

    با همرهی خیال لیلی

    با جمعی دگر به راه زد گام

    نی تاب و توان نه صبر و آرام

    ترسید کزان گروه بی باک

    در همرهیش به جان فتد چاک

    زان لیلی را رسد ملالی

    و او را ز ملالش انفعالی

    آن کعبه روی حجازی آهنگ

    در بادیه فراخ دلتنگ

    با یار ز وصل یار محروم

    غمگین و ز غمگذار محروم

    چون پی به حریم خانه آورد

    رو در ره آن یگانه آورد

    بگرفت ره طوافگاهش

    بنهاد سر وفا به راهش
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    گوهر کش این علاقه در

    زان در کند این علاقه را پر

    کان هودجی مراحل ناز

    وان حجلگی عماری راز

    آهوی شکارگیر شیران

    تاراجگر دل دیران

    مجنون کن زیرکان دانا

    آسیب توان صد توانا

    چون بارگی از حرم برون راند

    حادی به حدی گری فسون خواند

    هر کعبه روی به قصد منزل

    می راند به صد شتاب محمل

    از حی ثقیف نازنینی

    خورشید رخی قمر جبینی

    بر دور رخش خط معنبر

    بر ماه ز شک بسته چنبر

    در خاتم مهتریش انگشت

    سردار قبیله پشت بر پشت

    آثار غنایش از حد افزون

    نی کوه ازو تهی نه هامون

    آن کیسه تهی ز گنج پاشیش

    وین پر ز حواشی و مواشیش

    با محمل او مقابل افتاد

    زان جا هوسیش در دل افتاد

    بر پرده محملش نظر داشت

    بادی بوزید و پرده برداشت

    در پرده چه دید آفتابی

    بل کز رخش آفتاب تابی

    زلفین نهاده بر بناگوش

    کرده شب و روز را هم آغـ*ـوش

    ابروش پی هزار سرکش

    انداخته نعل ها در تش

    چشمش به نگاه جاودانه

    نیرنگ فریب جاودانه

    نوشین دهنش چو گشته خندان

    بگشاده گره ز جان به دندان

    شسته ذقنش به آب غبغب

    لوح ادب دو صد مؤدب

    چون دید ز پرده روی آن ماه

    رفت آگهیش ز جان آگاه

    شد مرغ دلش شکاری عشق

    و افتاده ز زخم کاری عشق

    بیچاره شده ز عشقبازی

    دربست میان به چاره سازی

    چون بود ز چاره رای او سست

    در چاره گری میانچیی جست

    هر چند که مرد چاره داند

    کی چاره کار خود تواند

    دور است به پیش دانش اندیش

    از کارد تراش دسته خویش

    دلاله کند به چاپلوسی

    آراسته مجلس عروسی

    گر وی نبود کجا شود شاد

    از وصل عروس جان داماد

    آورد به دست کاردانی

    افسون سخنی فسانه خوانی

    پیری که به نکته های دلکش

    دادی صلح آب را به آتش

    پیش پدر ویش فرستاد

    دعوی ها کرد و وعده ها داد

    گفتا به نسب بزرگوارم

    چون تو نسب بزرگ دارم

    در جاه و جمال کس چو من نیست

    در مال و منال کس چو من نیست

    هر چیز طلب کنی بیارم

    در پای تو ریزم آنچه دارم

    وادی وادی ز میش تا بز

    با چوپانان راد گربز

    از اشتر و اسب گله گله

    خادم نر و ماده یک محله

    سیم و زری از شمردن افزون

    وز کفه وزن نیز بیرون

    مملوک توام فسانه کوتاه

    العبد و ماله لمولاه

    هستم به قبول بندگی بند

    داماد نیم تو را و فرزند

    گر زانکه کنی قبول خود خوش

    یک خوش چه سخن بود که صد خوش

    ور نی نتوان به زر کشیدن

    یک ذره قبول دل خریدن

    چون شد پدرش ز خوان آن پیر

    زین طعمه پاک چاشنی گیر

    آن تازه جوان پسندش افتاد

    بی تاب و گره به بندش افتاد

    گفتا که جمال او ندیده

    فرزند من است و نور دیده

    شد خاطر بی قرار ساکن

    بر دادن این مراد لیکن

    با آنکه خلل پذیر نبود

    از مشورتی گزیر نبود

    رفت و طلبید مادرش را

    آن قدرشناس گوهرش را

    با او ز دگر کسان یگانه

    این راز نهاد در میانه

    او نیز به این سخن رضا داد

    وین داعیه را به سـ*ـینه جا داد

    گفتا که مناسب است و لایق

    این کار به حال هر دو عاشق

    لیلی چو به این شود هم آغـ*ـوش

    از یار کهن کند فراموش

    مجنون چو ازین خبر برد بوی

    در آرزوی دگر کند روی

    ما هم برهیم در میانه

    از گفت و شنید این فسانه

    لیکن چو به لیلی این سخن گفت

    ز اندیشه دلش چو زلفش آشفت

    از شعله این غمش جگر سوخت

    رنگ سمنش چو لاله افروخت

    برگ گلش از گلاب تر شد

    جیبش ز سرشک پر گهر شد

    دامن ز خیال خود برافشاند

    سرگشته به حال خود فرو ماند

    نی تاب خلاف رای مادر

    بیرون شدن از رضای مادر

    نی طاقت ترک یار دیرین

    سر تافتن از قرار دیرین

    دختر که بود به پرده شرم

    سیراب گلش ز آب آزرم

    با مادر و با پدر چه گوید

    بیرون ز رضایشان چه جوید

    لیلی که درین حدیث جانکاه

    می برد به سر به گریه و آه

    نگشاد دهان به چاره کوشی

    گفتند رضاست این خموشی

    دادند به خواستگار پیغام

    تا در پی این غرض زند گام

    دلداده چو این پیام بشنید

    کار دو جهان به کام خود دید

    سود افسر فخر بر ثریا

    بودش همه کارها مهیا

    چون چهره خود عروس خاور

    پوشید به طره معنبر

    گردون به سپند مجمر افروخت

    مجلس به چراغ مه برافروخت

    آرایش مجلس طرب کرد

    اشراف قبیله را طلب کرد

    هر یک به مقام خود نشستند

    مه را به ستاره عقد بستند

    باران ز پی نثار آن عقد

    چندین طبق از زر و گهر نقد

    قومی به نثار زرفشانی

    جمعی به شمار زر ستانی

    کف های توانگران درم ریز

    دامان تهی کفان درم خیز

    آن بـرده به زر ده دهی مشت

    وین کرده قراضه چین ده انگشت

    خلقی همه شاد غیر لیلی

    خندان به مراد غیر لیلی

    داماد چو دید کان نواله

    کردند به کام او حواله

    شد خوش کش ازان حواله بهر است

    غافل که در آن نهان چه زهر است

    مرغی بپرید از آشیانه

    بنشست به خاک بهر دانه

    دید آمده دانه ای پدیدار

    چون برد به سوی دانه منقار

    از پرده خاک دام برجست

    وز حلقه تنگ حلق او بست

    چون از شب عقد رفت یکچند

    با جان و دلی بس آرزومند

    آمد پی آن مه حصاری

    آراسته چون فلک عماری

    بردش سوی خانه با صد اعزاز

    بنشاند به صدر حجله ناز

    لیلی به هزار عز و تمکین

    در مسند ناز یافت تسکین

    آورد چو ماه در زمین رو

    نگشاد گره ز طاق ابرو

    از خنده ببست درج گوهر

    وز گریه گشاده لؤلوی تر

    وان تشنه جگر ستاده از دور

    بر آب نظر نهاده از دور

    نی صبر کشیدن تف و تاب

    نی رخصت گرد گشتن آب

    روزی دو سه چون به صبر بنشست

    شوق آمد و پشت صبر بشکست

    شد همبر نخل راستینش

    زد دست هـ*ـوس در آستینش

    زد بانگ که خیز و دور بنشین

    زین تازه رطب صبور بنشین

    زین نخل کسی رطب نچیده ست

    چیدن چه سخن رطب ندیده ست

    خوش نیست ز ناشکسته شاخی

    میدان هـ*ـوس بدین فراخی

    آن کس که فگار خار اویم

    دلخسته در انتظار اویم

    صبر و دل و دین فدای من کرد

    جان را هدف بلای من کرد

    در بادیه از من است دلتنگ

    در کوه ز من زند به دل سنگ

    آهو به خیال من چراند

    جامه به هوای من دراند

    از زهر فراق من جگر پاک

    از اشک گوزن جسته تریاک

    از من نفسی نبوده غافل

    وز من به کسی نگشته مایل

    یک بار ندیده سیر رویم

    گامی نزده دلیر سویم

    راضیست به سایه ای ز سروم

    خرسند به پری از تذروم

    زان سایه نکردمش سرافراز

    وین پر سوی او نکرد پرواز

    پیمان وفای اوست طوقم

    غالب به لقای اوست شوقم

    چون با دگری درآورم سر

    وز وصل کسی دگر خورم بر

    در حالت او و من نظر کن

    وین وسوسه را ز دل به در کن

    مغرور مشو به حشمت خویش

    می دار نگاه عزت خویش

    سوگند به صنع صانع پاک

    اعجوبه نگار تخته خاک

    کت بار دگر اگر ببینم

    دست آورده به آستینم

    بر روی تو آستین فشانم

    بر فرق تو تیغ کین برانم

    بر کین تو گر نباشدم دست

    خود دست به کشتن خودم هست

    خود را بکشم به تیغ بیداد

    وز دست جفات گردم آزاد

    بیچاره چو این وعید و سوگند

    بشنید ازان لب شکرخند

    دانست که پای سعی کند است

    وان ناقه بی زمام تند است

    چون بود به دام او گرفتار

    وز بیم مفارقت دل افگار

    ناچار به درد و داغ او ساخت

    با بوی گلی ز باغ او ساخت

    هر لحظه ز وصل فرقت آمیز

    وز راحت های محنت انگیز

    بیخ املیش کنده می شد

    صد ره می مرد و زنده می شود

    تا بود همیشه کارش این بود

    سرمایه روزگارش این بود

    وان روز که مرد هم بر این مرد

    زاد ره آن جهان همین برد
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    طبال سرای این عروسی

    در پرده عاج و آبنوسی

    این طبل گران نوا نوازد

    وین پرده سـ*ـینه کوب سازد

    کان زخم دوال خورده عشق

    وآوازه بلند کرده عشق

    چون از حرم حجاز برگشت

    بر خاک حریم یار بگذشت

    آن داغ که داشت تازه تر شد

    وان باغ که کاشت تازه بر شد

    شوری دگرش به جان درآمد

    وز بام و درش فغان درآمد

    می بست ز تار اشک رودی

    می زد ز خراش دل سرودی

    می گفت ترانه ای بر آن رود

    می جست نشانه ای ز مقصود

    چون بر دمنی خرام کردی

    یا در طللی مقام کردی

    هر کس گفتی که این نشانیست

    زان مه که به حسن داستانیست

    یعنی لیلی بلای جانت

    غارتگر طاقت و توانت

    بر خاک دمن جبین نهادی

    وز دیده سرشک خون گشادی

    کردی ز طلل عزلسرایی

    بر هر خس و خار چهره سایی

    هر خیمه به منزلی که دیدی

    منزل به حریم آن کشیدی

    چون گفتندی که لیلی آنجاست

    در سایه آن گرفته ماء/واست

    آن را حرم دگر گرفتی

    وآیین طواف برگرفتی

    در بادیه هر کجا نشستی

    نامش بر ریگ نقش بستی

    سیل مژه اش بر آن گذشتی

    چندان کام نام شسته گشتی

    شخصی دیدش که خاک می بیخت

    وآخر بر فرق خاک می ریخت

    گفتا پی چیست خاک بیزی

    وز کیست به فرق خاک ریزی

    گفتا بیزم به هر زمین خاک

    تا بو که بیابم آن در پاک

    وانگه که نیابش چو بیزم

    از درد به فرق خاک ریزم

    سر طلبم ز خاک یا آب

    ذوق طلب است و درد نایاب

    ور نی که گهر به خاک دیده ست

    وان دانه در ز خاک چیده ست

    گفتا که ازین طلب یارام

    وز محنت روز و شب بیارام

    کان تازه گهر کز آرزویش

    شد عمر تو صرف جست و جویش

    تو جان کندی و دیگری یافت

    دل کند ز تو چو بهتری یافت

    تو نیز بدار دست ازین کار

    وز پهلوی خود بیفکن این بار

    یاری که ره وفا نورزد

    صد خرمن ازو جوی نیرزد

    دستن تو به عهد اوست پابست

    واو داده به عهد دیگری دست

    تو لیلی گو چو در مکنون

    واو بسته زبان ز نام مجنون

    دل بسته به یار خوش شمایل

    حرف غم تو سترده از دل

    از حی ثقیف زنده جانی

    با طبع لطیف نوجوانی

    بر تو پی شوهری گزیده

    خرمهره به گوهری خریده

    چون لام الفند هر دو یکجا

    تو چون الف ایستاده یکتا

    چون ناخن و گوشت هر دو همپشت

    تو ناخن چیده از سر انگشت

    برخیز و ازین خیال برگرد

    زین وسوسه محال برگرد

    با تیره دلان صفا چه یعنی

    پاداش جفا وفا چه یعنی

    خوبان همه چون گل دو رویند

    مغرور شده به رنگ و بویند

    گل قاعده وفا نورزید

    هر کس که پگه تر آمد او چید

    با بید چو ارغوان بسازد

    با دزد چو باغبان بسازد

    دامن چو نهاد در کف خار

    تو نیز همش به خار بگذار

    گل کان نه تو راست خار بهتر

    بگذاشتنش به خار بهتر

    هر زن که ز شوی شد رضا جوی

    مردی کن و دست ازو فرو شوی

    در یک موزه دو پا که دیده ست

    یک خانه دو کدخدا که دیده ست

    زن کیست فسون سحر و نیرنگ

    از راستیش نه بوی نی رنگ

    زن صعوه سرخ و زرد بال است

    بودن به رضای زن محال است

    گر بگذاری شود هوا گرد

    ور بفشاری بمیرد از درد

    نخلیست ولی ز موم بسته

    کز یک جنبش شود شکسته

    نی از گل او مشام مشکین

    نی میوه او به کام شیرین

    بر وی همه شاخ و برگ بستند

    جز شاخ وفا کزو شکستند

    چون با دگری شود هم آغـ*ـوش

    پیمان تو را کند فراموش

    بشکن عهدش چو عهد بشکست

    کز عهد شکن بدین توان رست

    بگسل کفش از کف نگارین

    چون پاک شد از نگار پارین

    کرده ست به دست دیگر آهنگ

    کف را مده از حنای او رنگ

    مجنون ز سماع این ترانه

    برخاست به رقـ*ـص صوفیانه

    بانگی بزد و به سر بغلطید

    از صرع زده بتر بغلطید

    در خاک شده ز خون دل گل

    گردید چو مرغ نیم بسمل

    از بس که ز یار سنگدل سنگ

    می کوفت به سـ*ـینه با دل تنگ

    صد رخنه ازان به کارش افتاد

    بر بیهوشیی قرارش افتاد

    بردش بدر از سرای تدبیر

    بیهوشیی آنچنان گلوگیر

    کز لب نفسش گذر نکردی

    در آینه ها اثر نکردی

    امید ز زندگیش کنده

    نشناختیش ز مرده زنده

    بعد از دیری که جان نو یافت

    جان را به هزار غم گرو یافت

    چون بر نفسش گشاده شد راه

    بر جای نفس نزد به جز آه

    سـ*ـینه به سنان آه می سفت

    وز سـ*ـینه همی زد آه و می گفت

    آه از دل یار سنگدل آه

    آه از غم یار دل گسل آه

    فریاد که شمع دلفریبان

    زد شعله به جان ناشکیبان

    افسوس و هزار بار افسوس

    کان جیب در لباس ناموس

    ناموس مرا به جیب زد چاک

    پاشید به فرق نام من خاک

    هر عهد که بسته بود بشکست

    با آنکه بریده باد پیوست

    او جفت کسان و من چنین فرد

    او کان دوا و من بدین درد

    محرومی ازو گرم جگر سوخت

    محظوظی دیگران بتر سوخت

    آن داشت مرا چو موی باریک

    وین ساخت کنون به مرگ نزدیک

    نزدیکی مرگ و دوری یار

    سهل است به پیش عاشق زار

    یارش که به دست دیگران است

    این بار بسی بر او گران است

    او عمر به کان کنی به سر برد

    نقدینه کان کسی دگر برد

    در باغ درخت باغبان کاشت

    بر غارتی سپاه برداشت

    کو آنکه به هم نشسته بودیم

    در بر رخ باد بسته بودیم

    تا باد نیاورد به ما روی

    وز ما نبرد به دیگران بوی

    امروز در آرزوی آنم

    کین سوخته جان بر او فشانم

    کز من به نسیم آن پریزاد

    آرد به طفیل دیگران یاد

    ای باد به سوی او گذر کن

    وز من به جمال او نظر کن

    گو ای دل تو ز من رمیده

    با دلبر دیگر آرمیده

    روزی که شوی حریف جامش

    نقل از لب خود نهی به کامش

    یاد آر ز حال تلخکامی

    وز درد دل شکسته جامی

    زان پیش که در غمت بمیرد

    وز وصل تو بهره بر نگیرد

    با خاک رود درست پیمان

    وز کرده خود شوی پشیمان
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    آن عاشق از خرد رمیده

    زاندیشه نیک و بد رهیده

    از مـسـ*ـتی عشق بود مجنون

    دادش به میان مـسـ*ـتی افیون

    داغی ز فراق یار بودش

    یک داغ دگر بر آن فزودش

    لیکن داغی فزون ز هر داغ

    آشفت ز عشق داغ بر داغ

    واکرد ز انس ناکسان خوی

    وآورد به سوی وحشیان روی

    از کین کسان چو شست سـ*ـینه

    با او دگری نجست کینه

    با وی همه وحش رام گشتند

    در انس به وی تمام گشتند

    می رفت به کوه و دشت چون شاه

    با او سپه وحوش همراه

    بنهاده به پای هر درختی

    بودش از ریگ و سنگ تختی

    چون بر سر تخت خود نشستی

    گردش دد و دام حلقه بستی

    از پرتو عدل شه بر ایشان

    بودند به هم ز صلح کیشان

    آهو از گرگ رم نکردی

    نخجیر ز شیر غم نخوردی

    نخجیر به ره ز لعب سازی

    کردی به دم پلنگ بازی

    رفتندی چون شدی ره اندیش

    گوران چو جنیبتش پس و پیش

    بودی چو قدم زدی به هر راه

    جاروب کشیش کار روباه

    تا بنشاندی ز ره تف و تاب

    از اشک خودش زدی گوزن آب

    بالای سرش ز چتر داری

    زاغان سیه به حق گزاری

    ور زانکه شدی گهیش میلی

    تا نامه کند به سوی لیلی

    آهو قلمش ز ساق دادی

    وز جلد سرین ورق گشادی

    بردیش به رسم نیکخواهی

    از چشم سیاه خود سیاهی

    می رفت چنین نشید خوانان

    از دیده سرشک لعل رانان

    وآهو بچه گان به خیر و خوبی

    پیش قدمش به پایکوبی

    ناگاه به روضه ای رسیدند

    وز دور جماعتی بدیدند

    از سبزه به زیر پا بساطی

    چون لاله ز جام می نشاطی

    مجنون از دور ره بگرداند

    زیشان خطر سپه بگرداند

    زان قوم یکی شناخت او را

    وز ساز ثنا نواخت او را

    کای سرور عاشقان شیدا

    در روی تو نور عشق پیدا

    وی خانه خراب این خرابات

    رسته ز قبیله و قرابات

    وی راهسپر به پای تجرید

    تنها رو تنگنای تفرید

    وی فرق دو نیم تیغ اندوه

    بنشسته به زیر تیغ چون کوه

    سوگند به آنکه مـسـ*ـت اویی

    نی پا و نه سر ز دست اویی

    سوگند به آنکه زندگانی

    جز دولت وصل او ندانی

    سوگند به لعل آبدارش

    سوگند به جعد تابدارش

    سوگند به آهوان مستش

    جادومنشان می پرستش

    سوگند به آن دو ابر مه پوش

    کش جای گرفته بر بناگوش

    کز ما مگذر بدین روانی

    بر ما مشکن ز دل گرانی

    دیریست که ما شکسته ای چند

    هستیم به وصلت آرزومند

    تا گردان است دور عالم

    امروز رسیده ایم با هم

    نبود پس ازین بریدن ما

    معلوم به هم رسیدن ما

    پیش آ که به هم دمی برآریم

    با یکدیگر غمی گذاریم

    مجنون چو نیازمندیش دید

    وآیین رضا پسندیش دید

    بگذاشت به جای خود سپه را

    بر مجلسیان فکنده ره را

    پرسید که این چه سرزمین است

    کش خاک به نرخ مشک چین است

    گفتند نواحی حجاز است

    رحلتگه هر که پاکباز است

    لیلی صد بار محمل اینجا

    رانده ست گرفته منزل اینجا

    با همقدمان خود درین جای

    مشکین دامان کشیده در پای

    این خاک که همچو مشک خوشبوست

    از مشک افشانی دامن اوست

    مجنون چو شنید این سخن را

    بر جای ندید خویشتن را

    خود را به زمین چو سایه انداخت

    بانگی زد و این نشید پرداخت

    کای همنفسان کزین دیارید

    وز دلبر من سخن گزارید

    جان من و دل فدایتان باد

    سر خاک به زیر پایتان باد

    اینجا نه هوای کعبه دارم

    نی نیت آنکه حج گزارم

    مقصوم ازین طواف لیلی ست

    باقی همه پیش او طفیلی ست

    نتوان چو به کوی او گذشتن

    سودی نکند به کعبه گشتن

    حج همه عمره دیدن اوست

    بی او حج و عمره ام نه نیکوست

    تیر وصلش برون ز جعبه

    سرگردانیست طوف کعبه

    من تشنه او به وادی غم

    کی آب خورم ز چاه زمزم

    با زمزمه غم ویم شاد

    ناید ز زلال زمزمم یاد

    آن زمزمه بر زبان چو رانم

    از هر مژه زمزمی فشانم

    در هر منزل که می زنم گام

    زان گام وصال او بود کام

    هر جا که نه روی او چراغ است

    گر باغ ارم بود که داغ است

    لیلی ست ز هر سفر مرادم

    نی طالب سلمی و سعادم

    تا با غم او شدم هم آغـ*ـوش

    کردم ز دگر بتان فراموش

    دانای منازل و مراحل

    زین وادی جانگداز هایل

    گاهی که شود فسانه پرداز

    از پرده چنین برون دهد راز

    کان طاق ز لطف و با ستم جفت

    از لیلی و جفت چون سخن گفت

    جوری که رود ز دوست بر من

    آن را مکشاد هیچ دشمن

    انداخت مرا به خردسالی

    در پنجه عشق لاابالی

    بگذشت ز زور پنجه عشق

    عمرم همه در شکنجه عشق

    امروز که نوبت وصال است

    جانم ز فراق در وبال است

    آن سکه به نام دیگری شد

    وان لقمه به کام دیگری شد

    او همدم یار و من چنین دور

    او واصل و من غریب و مهجور

    این گفت و جبین به خاک مالید

    وز سـ*ـینه چاک چاک نالید

    خوناب جگر ز دیده بگشاد

    چندانکه ز گریه بی خود افتاد

    شب را که ز بی خودی درآمد

    گردون به لباس دیگر آمد

    شد یکرنگی او دورنگی

    با حیله شیریش پلنگی

    از حلقه همدمان برون جست

    با گور و گوزن خویش پیوست

    جان بی جانان رسیده بر لب

    شب برد به سر چنانکه هر شب
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    37
    بازدیدها
    1,718
    بالا