متون ادبی کهن «هفت پیکر»

ZahraHayati

کاربر اخراجی
عضویت
2016/07/03
ارسالی ها
5,724
امتیاز واکنش
58,883
امتیاز
1,021
ای جهان دیده بود خویش از تو
هیچ بودی نبوده پیش از تو
در بدایت بدایت همه چیز
در نهایت نهایت همه چیز
ای برآرنده سپهر بلند
انجم افروز و انجمن پیوند
آفریننده خزاین جود
مبدع و آفریدگار وجود
سازمند از تو گشته کار همه
ای همه و آفریدگار همه
هستی و نیست مثل و مانندت
عاقلان جز چنین ندانندت
روشنی پیش اهل بینائی
نه به صورت به صورت آرائی
به حیاتست زنده موجودات
زنده لیک از وجود تست حیات
ای جهان را ز هیچ سازنده
هم نوا بخش و هم نوازنده
نام تو کابتدای هر نامست
اول آغاز و آخر انجامست
اول الاولین به پیش شمار
و آخرالاخرین به آخر کار
هست بود همه درست به تو
بازگشت همه به تست به تو
بسته بر حضرت تو راه خیال
بر درت نانشسته گرد زوال
تو نزادی و آن دیگر زادند
تو خدائی و آن دیگر بادند
به یک اندیشه راه بنمائی
به یکی نکته کار بگشائی
وانکه نااهل سجده شد سر او
قفل بر قفل بسته شد در او
تو دهی صبح را شب افروزی
روز را مرغ و مرغ را روزی
تو سپردی به آفتاب و به ماه
دو سرا پرده سپید و سیاه
روز و شب سالکان راه تواند
سفته گوشان بارگاه تواند
جز به حکم تو نیک و بد نکنند
هیچ کاری به حکم خود نکنند
تو بر افروختی درون دماغ
خردی تابناکتر ز چراغ
با همه زیرکی که در خردست
بی‌خودست از تو و به جای خودست
چون خرد در ره تو پی گردد
گرد این کار و هم کی گردد
جان که او جوهرست و در تن ماست
کس نداند که جای او به کجاست
تو که جوهر نیی نداری جای
چون رسد در تو وهم شیفته رای
ره نمائی و رهنمایت نه
همه جائی و هیچ جایت نه
ما که جزئی ز سبع گردونیم
با تو بیرون هفت بیرونیم
عقل کلی که از تو یافته راه
هم ز هیبت نکرده در تو نگاه
ای ز روز سپید تا شب داج
به مددهای فیض تو محتاج
حال گردان توئی بهر سانی
نیست کس جز تو حال گردانی
تا نخواهی تو نیک و بد نبود
هستی کس به ذات خود نبود
تو دهی و تو آری از دل سنگ
آتش لعل و لعل آتش رنگ
گیتی و آسمان گیتی گرد
بر در تو زنند بردا برد
هر کسی نقش بند پرده تست
همه هیچند کرده کرده تست
بد و نیک از ستاره چون آید
که خود از نیک و بد زبون آید
گر ستاره سعادتی دادی
کیقباد از منجمی زادی
کیست از مردم ستاره‌شناس
که به گنجینه ره برد به قیاس
تو دهی بی میانجی آنرا گنج
که نداند ستاره هفت از پنج
هر چه هست از دقیقه‌های نجوم
با یکایک نهفته‌های علوم
خواندم و سر هر ورق جستم
چون ترا یافتم ورق شستم
همه را روی در خدا دیدم
در خدا بر همه ترا دیدم
ای به تو زنده هر کجا جانیست
وز تنور تو هر کرا نانیست
بر در خویش سرفرازم کن
وز در خلق بی‌نیازم کن
نان من بی‌میانجی دگران
تو دهی رزق بخش جانوران
چون به عهد جوانی از بر تو
بر در کس نرفتم از در تو
همه را بر درم فرستادی
من نمی‌خواستم تو می‌دادی
چون که بر درگه تو گشتم پیر
ز آنچه ترسیدنیست دستم گیر
چه سخن کاین سخن خطاست همه
تو مرائی جهان مراست همه
من سر گشته را ز کار جهان
تو توانی رهاند باز رهان
در که نالم که دستگیر توئی
در پذیرم که درپذیر توئی
راز پوشنده گرچه هست بسی
بر تو پوشیده نیست راز کسی
غرضی کز تو نیست پنهانی
تو بر آور که هم تو میدانی
از تو نیز ار بدین غرض نرسم
با تو هم بی غرض بود نفسم
غرض آن به که از تو می‌جویم
سخن آن به که با تو می‌گویم
راز گویم به خلق خوار شوم
با تو گویم بزرگوار شوم
ای نظامی پناه‌پرور تو
به در کس مرانش از در تو
سر بلندی ده از خداوندی
همتش را به تاج خرسندی
تا به وقتی که عرض کار بود
گرچه درویش تاجدار بود
 
  • پیشنهادات
  • ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    نقطه خط اولین پرگار
    خاتم آخر آفرینش کار
    نوبر باغ هفت چرخ کهن
    دره‌التاج عقل و تاج سخن
    کیست جز خواجه مؤید رای
    احمد مرسل آن رسول خدای
    شاه پیغمبران به تیغ و به تاج
    تیغ او شرع و تاج او معراج
    امی و امهات را مایه
    فرش را نور و عرش را سایه
    پنج نوبت زن شریعت پاک
    چار بالش نه ولایت خاک
    همه هستی طفیل و او مقصود
    او محمد رسالتش محمود
    ز اولین گل که آدمش بفشرد
    صافی او بود و دیگران همه درد
    و آخرین دور کاسمان راند
    خطبه خاتمت هم او خواند
    امر و نهیش به راستی موقوف
    نهی او منکر امر او معروف
    آنکه از فقر فخر داشت نه رنج
    چه حدیثیست فقر و چندان گنج؟
    وانک ازو سایه گشت روی سپید
    چه سخن سایه وانگهی خورشید؟
    ملک را قایم الهی بود
    قایم انداز پادشاهی بود
    هرکه برخاست می‌فکندش پست
    وانکه افتاد می‌گرفتش دست
    با نکو گوهران نکو می‌کرد
    قهر بد گوهران هم او می‌کرد
    تیغ از اینسو به قهر خونریزی
    رفق از آنسو به مرهم‌آمیزی
    مرهمش دل نواز تنگ دلان
    آهنش پای‌بند سنگدلان
    آنک با او بر اسب زین بستند
    بر کمرها دوال کین بستند
    اینک امروز بعد چندین سال
    همه بر کوس او زنند دوال
    گرچه ایزد گزید از دهرش
    وین جهان آفرید از بهرش
    چشم او را که مهر ما زاغست
    روضه گاهی برون ازین باغست
    حکم هفصد هزار ساله شمار
    تابع حکم او به هفت هزار
    حلقه‌داران چرخ کحلی پوش
    در ره بندگیش حلقه به گوش
    چار یارش گزین به اصل و به فرع
    چار دیوار گنج خانه شرع
    ز آفرین بود نور بینش او
    کافرینها بر آفرینش او
    با چنان جان که هر دمش مددیست
    از زمین تا به آسمان جسدیست
    آن جسد را حیات ازین جانست
    همه تختند و او سلیمانست
    نفسش بر هوا چو مشک افشاند
    رطب‌تر ز نخل خشک افشاند
    معجزش خار خشک را رطبست
    رطبش خار دشمن این عجبست
    کرده ناخن برای انگشتش
    سیب مه را دو نیم در مشتش
    سیب را گر ز قطع بیم کند
    ناخنه روشنان دو نیم کند
    آفرین کردش آفریننده
    کین گزین بود و او گزیننده
    باد بیش از مدار چرخ کبود
    بر گزیننده و گزیده درود
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    چون نگنجید در جهان تاجش
    تخت بر عرش بست معراجش
    سر بلندیش راز پایه پست
    جبرئیل آمده براق به دست
    گفت بر باد نه پی خاکی
    تا زمینیت گردد افلاکی
    پاس شب را ز خیل خانه خاص
    توئی امشب یتاق دار خلاص
    سرعت برق این براق تراست
    برنشین کامشب این یتاق تراست
    چونکه تیر یتاقت آوردم
    به جنیبت براقت آوردم
    مهد بر چرخ ران که ماه توئی
    بر کواکب دوان که شاه توئی
    شش جهت را ز هفت بیخ برآر
    نه فلک را به چار میخ برآر
    بگذران از سماک چرخ سمند
    قدسیان را درآر سر به کمند
    عطر سایان شب به کار تواند
    سبز پوشان در انتظار تواند
    نازنینان مصر این پر کار
    بر تو عاشق شدند یوسف‌وار
    خیز تا در تو یک نظاره کنند
    هم کف و هم ترنج پاره کنند
    آسمان را به زیر پایه خویش
    طره نو کن ز جعد سایه خویش
    بگذران مرکب از سپهر بلند
    درکش ایوان قدس را به کمند
    شبروان را شکوفه ده چو چراغ
    تازه روباش چون شکوفه باغ
    شب شب تست و وقت وقت دعاست
    یافت خواهی هرآنچه خواهی خواست
    تازه‌تر کن فرشتگان را فرش
    خیمه زن بر سریر پایه عرش
    عرش را دیده برفروز به نور
    فرش را شقه در نورد ز دور
    تاج بستان که تاجور تو شدی
    بر سرآی از همه که سر تو شدی
    سر برآور به سر فراختنی
    دو جهان خاص کن به تاختنی
    راه خویش از غبار خالی کن
    عزم درگاه لایزالی کن
    تا به حق‌القدوم آن قدمت
    بر دو عالم روان شود علمت
    چون محمد ز جبرئیل به راز
    گوش کرد این پیام گوش نواز
    زان سخن هوش را تمامی داد
    گوش را حلقه غلامی داد
    دو امین بر امانتی گنجور
    این ز دیو آن ز دیو مردم دور
    آن امین خدای در تنزیل
    واین امین خرد به قول و دلیل
    آن رساند آنچه بود شرط پیام
    وین شنید آنچه بود سر کلام
    در شب تیره آن سراج منیر
    شد ز مهر مراد نقش پذیر
    گردن از طوق آن کمند نتافت
    طوق زر جز چنین نشاید یافت
    برق کردار بر براق نشست
    تازیش زیر و تازیانه به دست
    چون در آورد در عقابی پای
    کبک علوی خرام جست ز جای
    برزد از پای پر طاووسی
    ماه بر سر چو مهد کاووسی
    می‌پرید آنچنان کزان تک و تاب
    پر فکند از پیش چهار عقاب
    هرچه را دید زیر گام کشید
    شب لگد خورد و مه لگام کشید
    وهم دیدی که چون گذارد گام؟
    برق چون تیغ بر کشد ز نیام؟
    سرعت عقل در جهانگردی؟
    جنبش روح در جوانمردی؟
    بود باراهواریش همه لنگ
    با چنین پی فراخیش همه تنگ
    با تکش سیر قطب خالی شد
    گر جنوبی و گر شمالی شد
    در مسیرش سماک آن جدول
    کاه رامح نمود و گاه اعزل
    چون محمد به رقـ*ـص پای براق
    در نبشت این صحیفه را اوراق
    راه دروازه جهان برداشت
    دوری از دور آسمان برداشت
    می‌برید از منازل فلکی
    شاهراهی به شهپر ملکی
    ماه را در خط حمایل خویش
    داد سر سبزی از شمایل خویش
    بر عطارد ز نقره کاری دست
    رنگی از کوره رصاصی بست
    زهره را از فروغ مهتابی
    برقعی برکشید سیمابی
    گرد راهش به ترکتاز سپهر
    تاج زرین نهاد بر سر مهر
    سبز پوشید چون خلیفه شام
    سرخ پوشی گذاشت بر بهرام
    مشتری را ز فرق سر تا پای
    دردسر دید و گشت صندل سای
    تاج کیوان چو بـ..وسـ..ـه زد قدمش
    در سواد عبیر شد علمش
    او خرامان چو باد شبگیری
    برهیونی چو شیر زنجیری
    هم رفیقش ز ترکتاز افتاد
    هم براقش ز پویه باز افتاد
    منزل آنجا رساند کز دوری
    دید در جبرئیل دستوری
    سر برون زد ز مهد میکائیل
    به رصدگاه صوراسرافیل
    گشت از آن تخت نیز رخت گرای
    رفرف و سدره هردو ماند به جای
    همرهان را به نیمه ره بگذاشت
    راه دریای بی‌خودی برداشت
    قطره بر قطره زان محیط گذشت
    قطر بر قطر هر چه بود نوشت
    چون درآمد به ساق عرش فراز
    نردبان ساخت از کمند نیاز
    سر برون زد ز عرش نورانی
    در خطرگاه سر سبحانی
    حیرتش چون خطر پذیری کرد
    رحمت آمد لگام گیری کرد
    قاب قوسین او در آن اثنا
    از دنی رفت سوی او ادنی
    چون حجاب هزار نور درید
    دیده در نور بی‌حجاب رسید
    گامی از بود خود فراتر شد
    تا خدا دیدنش میسر شد
    دید معبود خویش را به درست
    دیده از هر چه دیده بود بشست
    دیده بر یک جهت نکرد مقام
    کز چپ و راست می‌شنید سلام
    زیر و بالا و پیش و پس چپ و راست
    یک جهت گشت و شش جهت برخاست
    شش جهت چون زبانه تیز کند؟
    هم جهان هم جهت گریز کند
    بی جهت با جهت ندارد کار
    زین جهت بی جهت شد آن پرگار
    تا نظر بر جهت نقاب نبست
    دل ز تشویش و اضطراب نرست
    جهت از دیده چون نهان باشد؟
    دیدن بی‌جهت چنان باشد
    از نبی جز نفس نبود آنجا
    همه حق بود و کس نبود آنجا
    همگی را جهت کجا سنجد
    در احاطت جهت کجا گنجد
    شربت خاص خورد و خلعت خاص
    یافت از قرب حق برات خلاص
    جامش اقبال و معرفت ساقی
    هیچ باقی نماند در باقی
    بامدارای صد هزار درود
    آمد از اوج آن مدار فرود
    هرچه آورد بذل یاران کرد
    وقف کار گناهکاران کرد
    ای نظامی جهان پرستی چند
    بر بلندی برای پستی چند
    کوش تا ملک سرمدی یابی
    وان ز دین محمدی یابی
    عقل را گر عقیده دارد پاس
    رستگاری به نور شرع شناس
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    چون اشارت رسید پنهانی
    از سرا پرده سلیمانی
    پر گرفتم چو مرغ بال گشای
    تا کنم بر در سلیمان جای
    در اشارت چنان نمود برید
    که هلالی برآورد از شب عید
    آنچنان کز حجاب تاریکی
    کس نبیند در او ز باریکی
    تا کند صید سحرسازی تو
    جاودان را خیال بازی تو
    پلپلی چند را بر آتش ریز
    غلغلی در فکن به آتش تیز
    مومی افسرده را در این گرمی
    نرم گردان ز بهر دل نرمی
    مهد بیرون جهان ازین ره تنگ
    پای کوبی بس است بر خر لنگ
    عطسه‌ای ده ز کلک نافه گشای
    تا شود باد صبح غالیه سای
    باد گو رقـ*ـص بر عبیر کند
    سبزه را مشک در حریر کند
    رنج بر وقت رنج بردن تست
    گنج شه در ورق شمردن تست
    رنج برد تو ره به گنج برد
    ببرد گنج هر که رنج برد
    تاک انگور تا نگرید زار
    خنده خوش نیارد آخر کار
    مغز بی‌استخوان ندید کسی
    انگبینی کجاست بی‌مگسی
    ابر بی آب چند باشی چند
    گرم داری تنور نان در بند
    پرده بر بند و چابکی بنمای
    روی بکران پردگی بگشای
    چون برید از من این غرض درخواست
    شادمانی نشست و غم برخاست
    جستم از نامه‌های نغز نورد
    آنچه دل را گشاده داند گرد
    هرچه تاریخ شهر یاران بود
    در یکی نامه اختیار آن بود
    چابک اندیشه رسیده نخست
    همه را نظم داده بود درست
    مانده زان لعل ریزه لخـ*ـتی گرد
    هر یکی زان قراضه چیزی کرد
    من از آن خرده چو گهر سنجی
    بر تراشیدم این چنین گنجی
    تا بزرگان چو نقد کار کنند
    از همه نقدش اختیار کنند
    آنچ ازو نیم گفته بد گفتم
    گوهر نیم سفته را سفتم
    وانچ دیدم که راست بود و درست
    ماندمش هم برآن قرار نخست
    جهد کردم که در چنین ترکیب
    باشد آرایشی ز نقش غریب
    بازجستم ز نامه‌های نهان
    که پراکنده بود گرد جهان
    زان سخنها که تازیست و دری
    در سواد بخاری و طبری
    وز دگر نسخها پراکنده
    هر دری در دفینی آکنده
    هر ورق کاوفتاد در دستم
    همه را در خریطه‌ای بستم
    چون از آن جمله در سواد قلم
    گشت سر جمله‌ام گزیده بهم
    گفتمش گفتنی که بپسندند
    نه که خود زیرکان بر او خندند
    دیر این نامه را چو زند مجوس
    جلوه زان داده‌ام به هفت عروس
    تا عروسان چرخ اگر یک راه
    در عروسان من کنند نگاه
    از هم آرایشی و هم کاری
    هر یکی را یکی کند یاری
    آخر از هفت خط که یار شود
    نقطه‌ای بر نشان کار شود
    نقشبند ارچه نقش ده دارد
    سر یک رشته را نگهدارد
    یک سر رشته گر ز خط گردد
    همه سررشته‌ها غلط گردد
    کس برین رشته گرچه راست نرفت
    راستی در میان ماست نرفت
    من چو رسام رشته پیمایم
    از سر رشته نگذرد پایم
    رشته یکتاست ترسم از خطرش
    خاصه ز اندازه بـرده‌ام گهرش
    در هزار آب غسل باید کرد
    تا به آبی رسی که شاید خورد
    آبی انداختند و مردم شد
    آب انداخته بسی گم شد
    من کزان آب در کنم چو صدف
    ارزم آخر به مشتی آب و علف
    سخنی خوشتر از نواله نوش
    کی سخاسوی من ندارد گوش
    در سخاو سخن چه می‌پیچم
    کار بر طالع است و من هیچم
    نسبت عقربی است با قوسی
    بخل محمود بذل فردوسی
    اسدی را که بودلف بنواخت
    طالع و طالعی بهم در ساخت
    من چه می‌گویم این چه گفت منست
    کبم از ابر و درم از عدنست
    صدف از ابر گر سخا بیند
    ابر نیز از صدف وفا بیند
    کابر آنچ از هوا نثار کند
    صدفش در شاهوار کند
    این سخن را که جاه می‌خواهم
    مدد از فیض شاه می‌خواهم
    هرچه او را عیار یا عددیست
    سبب استقامتش مددیست
    ور مدد پیش بارگه باشد
    چار در چار شانزده باشد
    جبرئیلم به جنی قلمم
    بر صحیفه چنین کشد رقمم
    کین فسون را که جنی آموز است
    جامه نو کن که فصل نوروز است
    آنچنان کن ز دیو پنهانش
    که نبیند مگر سلیمانش
    زو طلب کن مرا که فخر من اوست
    من کیم بازمانده لخـ*ـتی پوست
    موم سادم ز مهر خاتم دور
    خالی از انگبین و از زنبور
    تا سلیمان ز نقش خاتم خویش
    مهر من بر چه صورت آرد بیش
    روی اگر سرخ و گر سیاه بود
    نقشبندش دبیر شاه بود
    بر من آن شد که در سخن سنجی
    ده دهی زر دهم نه ده پنجی
    نخرد گر کسی عبیر مرا
    مشک من مایه بس حریر مرا
    زان نمطها که رفت پیش از ما
    نوبری کس نداد بیش از ما
    نغز گویان که گفتنی گفتند
    مانده گشتند و عاقبت خفتند
    ما که اجری تراش آن گرهیم
    پند واگیر داهیان دهیم
    گرچه ز الفاظ خود به تقصیریم
    در معانی تمام تدبیریم
    پوست بی‌مغز دیده‌ایم چو خواب
    مغز بی‌پوست داده‌ایم چو آب
    با همه نادری و نو سخنی
    برنتابیم روی از آن کهنی
    حاصلی نیست زین در آمودن
    جز به پیمانه باد پیمودن
    چیست کانرا من جواهرسنج
    بر نسنجیدم از جواهر و گنج
    برگشادم بسی خزانه خاص
    هم کلیدی نیافتم به خلاص
    با همه نزلهای صبح نزول
    هم به استغفر اللهم مشغول
    ای نظامی مسیح تو دم تست
    دانش تو درخت مریم تست
    چون رطب ریز این درخت شدی
    نیک بادت که نیک‌بخت شدی
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    ای دل از این خیال سازی چند
    به خیالی خیال بازی چند
    از سر این خیال درگذرم
    دور به ز این خیالها نظرم
    آنچه مقصود شد در این پرگار
    چار فصل است به ز فصل بهار
    اولین فصل آفرین خدای
    کافرینش به فضل اوست به پای
    واندگر فصل خطبه نبوی
    کین کهن سکه زو گرفت نوی
    فصل دیگر دعای شاه جهان
    کان دعا در برآورد ز دهان
    فصل آخر نصیحت آموزی
    پادشه را به فتح و فیروزی
    پادشاهی که ملک هفت اقلیم
    دخل دولت بدو کند تسلیم
    حجت مملکت به قول و به قهر
    آیتی در خدا یگانی دهر
    خسرو تاج بخش تخت نشان
    بر سر تاج و تخت گنج فشان
    عمده مملکت علاء الدین
    حافظ و ناصر زمان و زمین
    نام او رتبت علا دارد
    گر گذشت از فلک روا دارد
    فلک بی علا چه باشد پست
    در علا بی فلک بلندی هست
    شاه کرپ ارسلان کشور گیر
    به ز آلپ ارسلان به تاج و سریر
    مهدیی کافتاب این مهد است
    دولتش ختم آخرین عهد است
    رستمی کز فلک سواری رخش
    هم بزرگ است و هم بزرگی بخش
    همسر آسمان و هم کف ابر
    هم به تن شیر و هم به نام هژبر
    قفل هستی چو در کلید آمد
    عالم از جوهری پدید آمد
    اوست آن عالمی که از کف خویش
    هردم آرد هزار جوهر بیش
    صحف گردون ز شرح او ورقی
    عرق دریا ز فیض او عرقی
    بحر و بر هردو زیر فرمانش
    بری و بحری آفرین خوانش
    سربلندی چنان بلند سریر
    کز بلندیش خرد گشت ضمیر
    در بزرگی برابر ملک است
    وز بلندی برادر فلک است
    بر تن دشمنان برقع دوز
    برق شمشیر اوست برقع سوز
    نسل اقسنقری مؤید ازو
    اب وجد با کمال ابجد ازو
    فتح بر خاک پای او زده فرق
    فتنه در آب تیغ او شده غرق
    آب او آتش از اثیر انگیز
    خاک او باد را عبیر آمیز
    در نبردش که شیر خارد دم
    اسب دشمن به سر شود نه به سم
    در صبوحش که خون رز ریزد
    زاب یخ بسته آتش انگیزد
    حربه را چون به حرب تیز کند
    روز را روز رستخیز کند
    چون در کان جود بگشاید
    گنج بخشد گـ ـناه بخشاید
    شه چو دریاست بی‌دروغ و دریغ
    جزر و مدش به تازیانه و تیغ
    هرچه آرد به زخم تیغ فراز
    به سر تازیانه بخشد باز
    مشتری‌وار بر سپهر بلند
    گور کیوان کند به سم سمند
    گر ندیدی بر اژدها شیری
    وافتابی کشیده شمشیری
    شاه را بین که در مصاف و شکار
    اژدها صورتست و شیر سوار
    ناچخش زیر اژدهای علم
    اژدها را چو مار کرده قلم
    تنگی مطرحش به تیر دو شاخ
    کرده بر شیر شرزه گور فراخ
    نوک تیرش به هر کجا که بتافت
    گـه جگر دوخت گـ ـناه موی شکافت
    بازی خرس بـرده از شمشیر
    خرس بازی در آوریده به شیر
    شیرگیری ولیک نز مـسـ*ـتی
    شیرگیری به اژدها دستی
    گرگ درنده را به کوه سهند
    دست و پائی به یک دو شاخ افکند
    شه چو از گرگ دست و پا بـرده
    شیر با او به دست و پا مرده
    تیرش از دست گرگ و پای پلنگ
    برسم گور کرده صحرا تنگ
    صیدگاهش ز خون دریا جوش
    گاه گرگینه گـه پلنگی پوش
    بر گرازی که تیغ راند تیز
    گیرد از زخم او گراز گریز
    چون به چرم کمان درآرد زور
    چرم را بر گوزن سازد گور
    کند ارپای در نهد به مصاف
    سنگ را چون عقیق زهره شکاف
    آن نماید به تیغ زهراندود
    کاسمان از زمین برآرد دود
    اوست در بزم ورزم یافته نام
    جان ده و جان ستان به تیغ و به جام
    خاک تیره ز روشنائی او
    چشم روشن به آشنائی او
    ناف خلقش چو کلک رسامان
    مشک در جیب و لعل در دامان
    گشته از مشک و لعل او همه جای
    مملکت عقد بند و غالیه‌سای
    از قبای چنو کله‌داری
    ز آسمان تا زمین کله‌واری
    وز کمان چنو جهان‌گیری
    چرخ نه قبضه کمترین تیری
    زان بزرگی که در سگالش اوست
    چار گوهر چهار بالش اوست
    دشمنش چون درخت بیخ زده
    بر در او به چار میخ زده
    ز آفتاب جلال اوست چو ماه
    روی ما سرخ و روی خصم سیاه
    چه عجب کافتاب زرین نعل
    کوه را سنگ داد و کانرا لعل
    گوهر کان حرم دریده اوست
    کان گوهر درم خریده اوست
    داد جرعش به کوه و دریا قوت
    نام این در نشان آن یاقوت
    پاس دار دو حکم در دو سرای
    ضابط حکم خلق و حکم خدای
    می‌پذیرد ز فیض یزدان ساز
    می‌رساند به بندگانش باز
    چون جهان زو گرفت پیروزی
    فرخی بادش از جهان روزی
    همه روزش خجسته باد به فال
    پادشاهیش را مباد زوال
    نظم اولاد او به سعد نجوم
    در بدر باد تا ابد منظوم
    از فروغ دو صبح زیبا چهر
    باد روشن چو آفتاب سپهر
    دو ملک زاده بلند سریر
    این جهان‌جوی و آن ولایت‌گیر
    این فریدون صفت به دانش ورای
    وان به کیخسروی رکیب گشای
    نقش این بر طراز افسروگاه
    نصرت‌الدین ملک محمد شاه
    نام آن بر فلک ز راه رصد
    گشته من بعدی اسمه احمد
    دایم این را ز نصرتست کلید
    وان ز فتح فلک شدست پدید
    نصرت این را به تربیت کاری
    فلک آنرا به تقویت داری
    این ز نصرت زده سه پایه بخت
    فلک آنرا چهار پایه تخت
    چشم شه زیر چرخ مینائی
    باد روشن بدین دو بینائی
    دور ملکش بدین دو قطب جلال
    منتظم باد بر جنوب و شمال
    دولتش صید و صید فربه باد
    روزش از روز و شب به باد
    باد محجوبه نقاب شبش
    نور صبح محمدی نسبش
    این چو آبادی چرخ باد بجود
    وان شده ختم امهات وجود
    نام این خضر جاودانی باد
    حکم آن آب زندگانی باد
    در حفاظ خط سلیمانی
    عرش بلقیس باد نورانی
    سایه شه که هست چشمه نور
    زان گل و گلستان مبادا دور
    ازلی شد جهان پناهی او
    ابدی باد پادشاهی او
    ای کمر بسته کلاه تو بخت
    زنده‌دار جهان به تاج و به تخت
    شب به پاس تو هندویست سیاه
    بسته بر گرد خود جلاجل ماه
    صبح مفرد رو حمایل کش
    در رکابت نفس برآرد خوش
    شام دیلم گله که چاکر تست
    مشکبو از کیائی در تست
    روز رومی چو شب شود زنگی
    گر برونش کنی ز سرهنگی
    در همه سفره کاسمان دارد
    اجری مملکت دو نان دارد
    کمتر اجری خور ترا به قیاس
    قوت هفت اختر است جرعه کاس
    خاتم نصرت الهی را
    ختم بر تست پادشاهی را
    آسمان کافتاب ازو اثریست
    بر میان تو کمترین کمریست
    مه که از چرخ تخت زر کرده است
    با سریر تو سر به سر کرده است
    آب باران که اصل پاکی شد
    با تو چون چشم شور خاکی شد
    لعل با تیغ تو خزف رنگی
    کوه با حلم تو سبک سنگی
    پادشاهان که در جهان هستند
    هر یک ابری به دست بر بستند
    جز یک ابر تو کابر نیسانیست
    آن دیگر ابرها زمستانیست
    خوان نهند آنگهی که خون بخورند
    نان دهند آنگهی که جان ببرند
    تو بر آن کس که سایه‌اندازی
    دیر خوانی و زود بنوازی
    قدر اهل هنر کسی داند
    که هنر نامه‌ها بسی خواند
    آنکه عیب از هنر نداند باز
    زو هنرمند کی پذیرد ساز
    ملک را ز آفرینشت شرفست
    وآفرین‌نامه‌ای به هر طرفست
    در یزک داری ولایت جود
    دولت تست پاسدار وجود
    رونقی کز تو دید دولت و دین
    باغ نادیده ز ابر فروردین
    گر کیان را به طالع فرخ
    هفت خوان بود با دوازده رخ
    آسمان با بروج او به درست
    هفت خوان و دوازده رخ تست
    همه عالم تنست و ایران دل
    نیست گوینده زین قیاس خجل
    چونکه ایران دل زمین باشد
    دل ز تن به بود یقین باشد
    زان ولایت که مهتران دارند
    بهترین جای بهتران دارند
    دل توئی وین مثل حکایت تست
    که دل مملکت ولایت تست
    ای به خضر و سکندری مشهور
    مملکت را ز علم و عدل تو نور
    ز آهنی گر سکندر آینه ساخت
    خضر اگر سوی آب حیوان تاخت
    گوهر آینه است سـ*ـینه تو
    آب حیوان در آبگینه تو
    هر ولایت که چون تو شه دارد
    ایزد از هر بدش نگه دارد
    زان سعادت که در سرت دانند
    مقبل هفت کشورت خوانند
    پنجمین کشور از تو آبادان
    وز تو شش کشور دیگر شادان
    همه مرزی ز مهربانی تو
    به تمنای مرزبانی تو
    چار شه داشتند چار طراز
    پنجمین شان توئی به عمر دراز
    داشت اسکندر ارسطاطالیس
    کز وی آموخت علمهای نفیس
    بزم نوشیروان سپهری بود
    کز جهانش بزرگمهری بود
    بود پرویز را چه باربدی
    که نوا صد نه صدهزار زدی
    وان ملک را که بد ملکشه نام
    بود دین‌پروری چو خواجه نظام
    تو کز ایشان به افسری داری
    چون نظامی سخنوری داری
    ای نظامی بلند نام از تو
    یافته کار او نظام از تو
    خسروان دیگر زکان گزاف
    می‌زنند از خزینه بخشی لاف
    دانه در خاک شور می‌ریزند
    سرمه در چشم کور می‌بیزند
    در گل شوره دانه افشانی
    بر نیارد مگر پشیمانی
    در زمینی درخت باید کشت
    کاورد میوه‌ای چو باغ بهشت
    باده چون خاک را دهد ساقی
    نام دهقان کجا بود باقی
    جز تو کز داد و دانشت حرمیست
    کیست کو را به جای خود کرمیست
    من که الحق شناختم به قیاس
    کاهل فرهنگ را تو داری پاس
    نخری زرق کیمیاسازان
    نپذیری فریب طنازان
    نقش این کارنامه ابدی
    در تو بستم به طالع رصدی
    مقبل آن کس که دخل دانه او
    بر چنین آورد به خانه او
    کابد الدهر تا بود بر جای
    باشد از نام او صحیفه گشای
    نه چنان کز پس قرانی چند
    قلمش درکشد سپهر بلند
    چونکه پختم به دور هفت هزار
    دیگ پختی چنین به هفت افزار
    نوشش از بهر جان فروزی تست
    نوش بادت بخور که روزی تست
    چاشنی گیریش به جان کردم
    وانگهی بر تو جانفشان کردم
    ای فلکها به خویش تو بلند
    هم فلک زاد و هم فلک پیوند
    بر فلک چون پرم که من زمیم
    کی رسم در فرشته کادمیم
    خواستم تا به نیشکر قلمی
    سبزه رویانم از سواد زمی
    از شکر توشه‌های راه کنم
    تا شکر ریز بزم شاه کنم
    گز نیم محرم شکر ریزی
    پاس دار شهم به شب خیزی
    آفتابست شاه عالمتاب
    دیده من شده برابرش آب
    آفتاب ار توان بر آب زدن
    آب نتوان بر آفتاب زدن
    چشم با چشمه‌گر نمی‌سازد
    با خیالش خیال می‌بازد
    چیست کان نیست در خزینه شاه
    به جز این نقد نو رسیده ز راه
    دستگاهیش ده به سم سمند
    تا شود پایگاهش از تو بلند
    کشته کوه کابر ساقی اوست
    خوردن آب چه ندارد دوست
    من که محتاج آب آن دستم
    از دگر آبها دهان بستم
    نقص در باشد اربها کنمش
    هم به تسلیم شه رها کنمش
    گر نیوشی چو زهره راه نوم
    کنی انگشت کش چو ماه نوم
    ورنه بینی که نقش بس خردست
    باد ازین گونه گل بسی بردست
    عمر بادت که داد و دین داری
    آن دهادت خدا که این داری
    هرچه نیک اوفتد ز دولت تست
    عهد آن چیز باد بر تو درست
    وآنچه دور افتد از عنایت تو
    دور باد از تو و ولایت تو
    باد تا بر سپهر تابد هور
    دوستت دوستکام و دشمن کور
    دشمنانت چنان که با دل تنگ
    سنگ بر سر زنند و سر بر سنگ
    بیشیت هست بیش دانی باد
    وز همه بیش زندگانی باد
    از حد دولت تو دست زوال
    دور و مهجور باد در همه حال
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    آنچه او هم نوست و هم کهن است
    سخن است و در این سخن سخن است
    ز آفرینش نزاد مادر کن
    هیچ فرزند خوبتر ز سخن
    تا نگوئی سخنوران مردند
    سر به آب سخن فرو بردند
    چون بری نام هر کرا خواهی
    سر برآرد ز آب چون ماهی
    سخنی کو چو روح بی‌عیب است
    خازن گنج خانه غیب است
    قصه ناشینده او داند
    نامه نانبشته او خواند
    بنگر از هرچه آفرید خدای
    تا ازو جز سخن چه ماند به جای
    یادگاری کز آدمیزاد است
    سخن است آن دگر همه باد است
    جهد کن کز نباتی و کانی
    تا به عقلی و تا به حیوانی
    باز دانی که در وجود آن چیست
    کابدالدهر می‌تواند زیست
    هر که خود را چنانکه بود شناخت
    تا ابد سر به زندگی افراخت
    فانی آن شد که نقش خویش نخواند
    هرکه این نقش خواند باقی ماند
    چون تو خود را شناختی بدرست
    نگذری گرچه بگذری ز نخست
    وانکسان کز وجود بی خبرند
    زین درآیند وزان دگر گذرند
    روزنه بی‌غبار و در بی‌دود
    کس نبیند در آفتاب چه سود
    هست خشنود هر کس از دل خویش
    نکند کس عمارت گل خویش
    هرکسی در بهانه تیز هش است
    کس نگوید که دوغ من ترش است
    بالغانی که بلغه کارند
    سر به جذر اصم فرو نارند
    صاحب مایه دوربین باشد
    مایه چون کم بود چنین باشد
    مرد با مایه را گر آگاهست
    شحنه باید که دزد در راهست
    خواجه چین که نافه‌بار کند
    مشگر از انگژه حصار کند
    پر هدهد به زیر پر عقاب
    گوی برد از پرندگان به شتاب
    ز آفت ایمن نیند ناموران
    بی خطر هست کار بی‌خطران
    مرغ زیرک به جستجوی طعام
    به دو پای اوفتد همی در دام
    هرکجا چون زمین شکم خواریست
    از زمین خورد او شکم‌واریست
    با همه خورد و برد ازین انبار
    کم نیاید جوی به آخر کار
    جو به جو هرچه زوستانی باز
    یک به یک هم بدو رسانی باز
    شمع وارت چو تاج زر باید
    گریه از خنده بیشتر باید
    آن مفرح که لعل دارد و در
    خنده کم شد است و گریه پر
    هر کسی را نهفته یاری هست
    دوستی هست و دوستداری هست
    خرد است آن کز او رسد یاری
    همه داری اگر خرد داری
    هرکه داد خرد نداند داد
    آدمی صورتست و دیو نهاد
    وان فرشته که آدمی لقب است
    زیرکانند و زیرکی عجب است
    در ازل بود آنچه باید بود
    جهد امروز ما ندارد سود
    کار کن زانکه به بود به سرشت
    کار و دوزخ ز کاهلی و بهشت
    هرکه در بند کار خود باشد
    با تو گر نیک نیست بد باشد
    با تن مرد بد کند خویشی
    در حق دیگران بداندیشی
    همتی را که هست نیک اندیش
    نیکوئی پیشه نیکی آرد پیش
    آنچنان زی که گر رسد خاری
    نخوری طعن دشمنان باری
    این نگوید سرآمد آفاتش
    وان نخندد که هان مکافاتش
    گرچه دست تو خود نگیرد کس
    پای بر تو فرو نکوبد بس
    آنکه رفق تواش به یاد بود
    به از آن کز غم تو شاد بود
    نان مخور پیش ناشتا منشان
    ور خوری جمله را به خوان بنشان
    پیش مفلس زر زیاده مسنج
    تا نه پیچد چو اژدها بر گنج
    گر بود باد باد نوروزی
    به که پیشش چراغ نفروزی
    آدمی نز پی علف خواریست
    از پی زیرکی و هشیاریست
    سگ بر آن آدمی شرف دارد
    که چو خر دیده بر علف دارد
    کوش تا خلق را به کار آئی
    تا به خلقت جهان بیارائی
    چون گل آنبه که خوی خوشداری
    تا در آفاق بوی خوش داری
    نشنیدی که آن حکیم چه گفت
    خواب خوش دید هرکه او خوش خفت
    هرکه بدخو بود گـه زادن
    هم برآن خوست وقت جان دادن
    وانکه زاده بود به خوش خوئی
    مردنش هست هم به خوش‌روئی
    سخت‌گیری مکن که خاک درشت
    چون تو صد را ز بهر نانی کشت
    خاک پیراستن چه کار بود
    حامل خاک خاکسار بود
    گر کسی پرسدت که دانش پاک
    ز آدمی خیزد آدمی از خاک
    گو گلاب از گل و گل از خارست
    نوش در مهره مهره در مارست
    با جهان کوش تا دغا نزنی
    خیمه در کام اژدها نزنی
    دوستی ز اژدها نشاید جست
    کاژدها آدمی خورد به درست
    گر سگی خود بود مرقع‌پوش
    سگ دلی را کجا کند فرموش
    دوستانی که با نفاق افتند
    دشمنان را هم اتفاق افتند
    چون مگس بر سیه سپید خزند
    هردو را رنگ برخلاف رزند
    به کز این ره زنان کناره کنی
    برخود این چار بند پاره کنی
    در چنین دور کاهل دین پستند
    یوسفان گرگ و زاهدان مستند
    نتوان برد جان مگر به دو چیز
    به بدی و به بد پسندی نیز
    حاش لله که بندگان خدای
    این چنین بند بر نهند به پای
    از پی دوزخ آتش انگیزند
    نفط جویند و طلق را ریزند
    خیز تا فتنه زیر پای آریم
    شرط فرمانبری به جای آریم
    به جوی زر نیازمندی چند
    هفت قفلی و چاربندی چند
    لاله را بین که باد رخت ربود
    از پی یک دو قلب خون‌آلود
    چو درمنه درم ندارد هیچ
    باد در پیکرش نیارد هیچ
    گنج بر سر مشو چو ابر سفید
    پای بر گنج باش چون خورشید
    تا زمینی کز ابر تر گردد
    از زمین بوش تو به زر گردد
    کیسه زر بر آفتاب فشان
    سنگ در لعل آفتاب نشان
    تو به زر چشم روشنی و به دست
    چشم روشن کن جهان خردست
    زر دو حرفست هردو بی‌پیوند
    زین پراکنده چند لافی چند
    دل مکن چون زمین زر آگنده
    تا نگردی چو زر پراگنده
    هر نگاری که زر بود بدنش
    لاجوردی رزند پیرهنش
    هر ترازو که گرد زر گردد
    سنگسار هزار در گردد
    کرده گیرت به هم به بانگی چند
    از حلال و حرام دانگی چند
    آمده لاابالیی بـرده
    سیم کش زنده سیم کش مرده
    زر به خوردن مفرح طربست
    چون نهی رنج و بیم را سبب‌ست
    آنکه خود را ز رنج و بیم کشی
    زر پرستی بود نه سیم کشی
    ابلهی بین که از پی سنگی
    دوست با دوست می‌کند جنگی
    به که دل زان خزانه برداری
    که ازو رنج و بیم برداری
    تشنه را کی نشاط راه افتد
    کی زید گر در آب چاه افتد
    آنچ زو بگذرد و بگذاری
    چند بندی و چند برداری
    خانه دیو شد جهان بشتاب
    تا نگردی چو دیو خانه خراب
    خانه دیو دیو خانه بود
    گر خود ایوان خسروانه بود
    چند حمالی جهان کردن
    در زمین حمل زر نهان کردن
    گر سه حمال کارگر داری
    چار حمال خانه برداری
    خاک و بادی که با تو مختلف‌ست
    خاک بی‌الف و باد بی‌الف‌ست
    خار کز نخل دور شد تاجش
    به که سازند سیخ تتماجش
    آری آنرا که در شکم دهلست
    برگ تتماج به ز برگ گلست
    به که دندان کنی ز خوردن پر
    تا گرامی شوی چو دانه در
    شانه کو را هزار دندانست
    دست در ریش هر کسی زانست
    تا رسیدن به نوشداروی دهر
    خورد باید هزار شربت زهر
    بر در این دکان قصابی
    بی جگر کم نواله‌ای یابی
    صد جگر پار شده به هر سوئی
    تا در آمد پهی به پهلوئی
    گردن صد هزار سر بشکست
    تا یکی گر دران ز گردن رست
    آن یکی پا نهاده بر سر گنج
    وین ز بهر یکی قراضه برنج
    نیست چون کار بر مرادکسی
    بی‌مرادی به از مراد بسی
    هر مرادی که دیر یابد مرد
    مژده باشد به عمر دیر نورد
    دیر زی به که دیر یابد کام
    کز تمامیست کار عمر تمام
    لعل کو دیر زاد دیر بقاست
    لاله کامد سبک سبک برخاست
    چند چون شمع مجلس افروزی
    جلوه‌سازی و خویشتن‌سوزی
    پای بگشای ازین بهیمی سم
    سر برون آر ازین سفالین خم
    از سر این شاخ هفت بیخ بزن
    وز سم این نعل چار میخ بکن
    بر چنین چاره بوریا بر سر
    مرده چون سنگ و بوریا مگذر
    زنده چون برق میر تاخندی
    جان خدائی به از تنومندی
    گر مریدی چنانک رانندت
    بر رهی رو که پیر خوانندت
    از مریدان بی‌مراد مباش
    در توکل کم اعتقاد مباش
    من که مشکل گشای صد گرهم
    دهخدای ده و برون دهم
    گر درآید ز راه مهمانی
    کیست کو در میان نهد خوانی
    عقل داند که من چه می‌گویم
    زین اشارت که شد چه می‌جویم
    نیست از نیستی شکست مرا
    گله زانکس که هست هست مرا
    ترکیم را در این حبش نخرند
    لاجرم دو غبای خوش نخورند
    تا در این کوره طبیعت پز
    خامیی داشتم چو میوه رز
    روزگارم به حصر می می‌خورد
    تو تیاهای حصر می می‌کرد
    چون رسیدم به حد انگوری
    می‌خورم نیشهای زنبوری
    می که جز جرعه زمین نبود
    قدر انگور بیش ازین نبود
    بر طریقی روم که رانندم
    لاجرم آب خفته خوانندم
    آب گویند چون شود در خواب
    چشمه زر بود نه چشمه آب
    غلطند آب خفته باشد سیم
    یخ گواهی دهد بر این تسلیم
    سیم را کی بود مثابت زر
    فرق باشد ز شمس تا به قمر
    سیم بی یا ز مس نمونه بود
    خاصه آنگه که باژگونه بود
    آهن من که زرنگار آمد
    در سخن بین که نقره کار آمد
    مرد آهن فروش زر پوشد
    کاهنی را به نقره بفروشد
    وای بر زرگری که وقت شمار
    زرش از نقره کم بود به عیار
    از جهان این جنایتم سخت است
    کز هنر نیست دولت از بخت است
    آن مبصر که هست نقدشناس
    نیم جو نیستش ز روی قیاس
    وآنکه او پنبه از کتا نشناخت
    آسمان را ز ریسمان نشناخت
    پر کتان و قصب شد انبارش
    زر به صندوق و خز به خروارش
    چون چنین است کار گوهر و سیم
    از فراغت چه برد باید بیم
    چند تیمار ازین خرابه کشیم
    آفتابی در آفتابه کشیم
    آید آواز هر کس از دهلیز
    روزی آواز ما برآید نیز
    چون من این قصه چند کس گفتند
    هم در آن قصه عاقبت خفتند
    واجب آن شد که کار دریابم
    گر نگیرد چو دیگران خوابم
    راه رو را بسیچ ره شرطست
    تیز راندن ز بیمگه شرطست
    می‌روم من خرم نمی‌آید
    خود شدن باورم نمی‌آید
    آنگه از رفتنم خبر باشد
    کاشیانم برون در باشد
    چند گویای بی خبر بودن
    دیده در بسته در بر آمودن
    یک ره از دیدها فرامش باش
    محرم راز باش و خامش باش
    تا بدانی که هر چه می‌دانی
    غلطی یا غلط همی‌خوانی
    پیل بفکن که سیل ره کندست
    پیلکیهای چرخ بین چندست
    خاک را پیل چرخ کرده مغاک
    به چنین پیل گل ندارد باک؟
    بنگر اول که آمدی ز نخست
    زآنچه داری چه داشتی به درست
    آن بری زین دو پیل ناوردی
    کاولین روز با خود آوردی
    وام دریا و کوه در گردن
    با فلک رقـ*ـص چون توان کردن
    کوش تا وام جمله باز دهی
    تا تو مانی و یک ستور تهی
    چون ز بار جهان نداری جو
    در جهان هرکجا که خواهی رو
    پیش ازانت فکند باید رخت
    کافسرت را فرو کشند از تخت
    روز باشد که صد شکوفه پاک
    از غبار حسد فتد بر خاک
    من که چون گل سلاح ریخته‌ام
    هم ز خار حسد گریخته‌ام
    تا مگر دلق پوشی جسدم
    طلق ریزد بر آتش حسدم
    ره در این بیمگاه تا مردن
    این چنین می‌توان به سر بردن
    چون گذشتم ازین رباط کهن
    گو فلک را هرآنچه خواهی کن
    چند باشی نظامیا دربند
    خیز و آوازه‌ای برآر بلند
    جان درافکن به حضرت احدی
    تا بیابی سعادت ابدی
    گوش پیچیدگان مکتب کن
    چون در آموختند لوح سخن
    علم را خازن عمل کردند
    مشکل کاینات حل کردند
    هرکسی راه خوابگاهی رفت
    چون که هنگام خوابش آمد خفت
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    ای پسر هان و هان ترا گفتم
    که تو بیدار شو که من خفتم
    چون گل باغ سرمدی داری
    مهر نام محمدی داری
    چون محمد شدی ز مسعودی
    بانک برزن به کوس محمودی
    سکه بر نقش نیکنامی بند
    کز بلندی رسی به چرخ بلند
    تا من آنجا که شهر بند شوم
    از بلندیت سر بلند شوم
    صحبتی جوی کز نکونامی
    در تو آرد نکو سرانجامی
    همنشینی که نافه بوی بود
    خوبتر زانکه یافه گوی بود
    عیب یک همنشست باشد و بس
    کافکند نام زشت بر صد کس
    از در افتادن شکاری خام
    صد دیگر در اوفتند به دام
    زر فرو بردن یکی محتاج
    صد شکم را درید در ره حاج
    در چنین ره مخسب چون پیران
    گرد کن دامن از زبون گیران
    تا بدین کاخ باژگونه نورد
    نفریبی چو زن که مردی مرد
    رقـ*ـص مرکب مبین که رهوارست
    راه بین تا چگونه دشوارست
    گر بر این ره پری چو باز سپید
    دیده بر راه دار چون خورشید
    خاصه کاین راه راه نخچیر است
    آسمان با کمان و با تیر است
    آهنت گرچه آهنیست نفیس
    راه سنگست و سنگ مغناطیس
    بار چندان بر این ستور آویز
    که نماند بر این گریوه تیز
    چون رسد تنگیئی ز دور دو رنگ
    راه بر دل فراخ دار نه تنگ
    بس گره کو کلید پنهانیست
    پس درشتی که دروی آسانیست
    ای بسا خواب کو بود دلگیر
    واصل آن دل خوشیست در تعبیر
    گرچه پیکان غم جگر دوزست
    درع صبر از برای این روزست
    عهد خود با خدای محکم‌دار
    دل ز دیگر علاقه بی‌غم دار
    چون تو عهد خدای نشکستی
    عهده بر من کز این و آن رستی
    گوهر نیک را ز عقد مریز
    وآنکه بد گوهرست ازو بگریز
    بدگهر با کسی وفا نکند
    اصل بد در خطا خطا نکند
    اصل بد با تو چون شود معطی
    آن نخواندی که اصل لایخطی
    کژدم از راه آنکه بدگهرست
    ماندنش عیب و کشتنش هنرست
    هنرآموز کز هنرمندی
    در گشائی کنی نه در بندی
    هرکه ز آموختن ندارد ننگ
    در برآرد ز آب و لعل از سنگ
    وانکه دانش نباشدش روزی
    ننگ دارد ز دانش‌آموزی
    ای بسا تیز طبع کاهل کوش
    که شد از کاهلی سفال فروش
    وای بسا کور دل که از تعلیم
    گشت قاضی‌القضات هفت اقلیم
    نیم خورد سگان صید سگال
    جز به تعلیم علم نیست حلال
    سگ به دانش چو راست رشته شود
    آدمی شاید ار فرشته شود
    خویشتن را چو خضر بازشناس
    تا خوری آب زندگانی به قیاس
    آب حیوان نه آب حیوانست
    جان با عقل و عقل با جانست
    جان چراغست و عقل روغن او
    عقل جانست و جان ما تن او
    عقل با جان عطیه احدیست
    جان با عقل زنده ابدیست
    حاصل این دو جز یکی نبود
    کان دو داری در این شکی نبود
    تا از ین دو به آن یکی نرسی
    هیچکس را مگو که هیچ کسی
    کان یکی یافتی دو را کم زن
    پای بر تارک دو عالم زن
    از سه بگذر که محملی نه قویست
    از دو هم در گذر که آن ثنویست
    سر یک رشته گیر چون مردان
    دو رها کن سه را یکی گردان
    تا ز ثالث ثلثه جان نبری
    گوی وحدت بر آسمان نبری
    زین دو چون کم شدی فسانه مگوی
    چون یکی یافتی بهانه مجوی
    تا بدین پایه دسترس باشد
    هرچ ازین بگذرد هـ*ـوس باشد
    تا جوانی و تندرستی هست
    آید اسباب هر مراد به دست
    در سهی سرو چون شکست آید
    مومیائی کجا به دست آید
    تو که سرسبزی جهان داری
    ره کنون رو که پای آن داری
    در ره دین چونی کمر بربند
    تا سرآمد شوی چو سرو بلند
    من که سرسبزیم نماند چو بید
    لاله زرد و بنفشه گشت سپید
    باز ماندم ز نا تنومندی
    از کله‌داری و کمر بندی
    خدمتی مردوار می‌کردم
    راستی را کنون نه آن مردم
    روزگارم گرفت و بست چنین
    عادت روزگار هست چنین
    نافتاده شکسته بودم بال
    چون فتادم چگونه باشد حال
    احمدک را که رخ نمونه بود
    آبله بر دمد چگونه بود
    گرچه طبعم ز سایه بر خطرست
    سایبانم شمایل هنرست
    سایه‌ای در جهان ندارد کس
    کو بره نیست پیش و گرگ از پس
    هیچکس ننگرم ز من تأمن
    که نشد پیش دوست و پس دشمن
    چون قفا دوستند مشتی خام
    روی خود در که آورم به سلام
    گرچه برنائی از میان برخاست
    چه کنم حرص همچنان برجاست
    تا تن سالخورده پیر ترست
    آز او آرزوپذیر ترست
    گوئی این سکه نقد ما دارد
    یا همه کس خود این بلا دارد
    بازدار ای دوا کن دل من
    از زمین بـ*ـوس هر کسی گل من
    تیرگی چند روشنائی ده
    چون شکستیم مومیائی ده
    آنچه زو خاطرم پریشانست
    بکن آسان که بر تو آسانست
    گردنی دارم از رسن رسته
    مکنم زیر بار خس خسته
    من که قانع شدم به دانه خویش
    سرورم چون صدف به خانه خویش
    سروری به که یار من باشد
    سرپرستی چه کار من باشد
    شیر از آن پایه بزرگی یافت
    که سر از طوق سرپرستی تافت
    نانی از خوان خود دهی به کسان
    به که حلوا خوری ز خوان خسان
    صبح چون برکشید دشنه تیز
    چند خسبی نظامیا برخیز
    کان نو کن زرنج خویش مرنج
    باز کن بر جهانیان در گنج
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    گوهر آمای گنج خانه راز
    گنج گوهر چنین گشاید باز
    کاسمان را ترازوی دو سرست
    در یکی سنگ و در یکی گهرست
    از ترازوی او جهان دو رنگ
    گـه گهر بر سر آورد گـه سنگ
    صلب شاهان همین اثر دارد
    بچه یا سنگ یا گهر دارد
    گاهی آید ز گوهری سنگی
    گاه لعلی ز کهربا رنگی
    گوهر و سنگ شد به نسبت و نام
    نسبت یزدگرد با بهرام
    آن زد و این نواخت این عجبست
    سنگ با لعل و خار با رطبست
    هرکه را این شکسته پائی داد
    آن لطف کرد و مومیائی داد
    روز اول که صبح بهرامی
    از شب تیره برد بدنامی
    کوره تابان کیمیای سپهر
    کاگهی بودشان ز ماه و ز مهر
    در ترازوی آسمان سنجی
    باز جستند سیم ده پنجی
    خود زر ده دهی به چنگ آمد
    در ز دریا گهر ز سنگ آمد
    یافتند از طریق پیروزی
    در بزرگی و عالم افروزی
    طالعش حوت و مشتری در حوت
    زهره با او چو لعل با یاقوت
    ماه در ثور و تیر در جوزا
    اوج مریخ در اسد پیدا
    زحل از دلو با قوی رائی
    خصم را داده باد پیمائی
    ذنب آورده روی در زحلش
    وآفتاب اوفتاده در حملش
    داده هر کوکبی شهادت خویش
    همچو برجیس بر سعادت خویش
    با چنین طالعی که بردم نام
    چون به اقبال زاده شد بهرام
    پدرش یزدگرد خام اندیش
    پختگی کرد و دید طالع خویش
    کانچه او می‌پزد همه خامست
    تخم بیداد بد سرانجامست
    پیش از آن حالتش به سالی بیست
    چند فرزند بود و هیچ نزیست
    حکم کردند راصدان سپهر
    کان خلف را که بود زیبا چهر
    از عجم سوی تازیان تازد
    پرورشگاه در عرب سازد
    مگر اقبال از آن طرف یابد
    هرکس از بقعه‌ای شرف یابد
    آرد آن بقعه دولتش به مثل
    گرچه گفتند للبقاع دول
    پدر از مهر زندگانی او
    دور شد زو ز مهربانی او
    چون سهیل از دیار خویشتنش
    تخت زد در ولایت یمنش
    کس فرستاد و خواند نعمان را
    لاله لعل داد بستان را
    تا چو نعمان کند گل افشانی
    گردد آن برگ لاله نعمانی
    آلت خسرویش بر دوزد
    ادب شاهیش درآموزد
    برد نعمانش از عماری شاه
    کرد آغـ*ـوش خود عماری ماه
    چشمه‌ای را ز بحر نامی‌تر
    داشت از چشم خود گرامی‌تر
    چون برآمد چهار سال برین
    گور عیار گشت شیر عرین
    شاه نعمان نمود با فرزند
    کای پسر هست خاطرم دربند
    کاین هوا خشک وین زمین گرمست
    وین ملک‌زاده نازک و نرمست
    پرورشگاه او چنان باید
    کز زمین سر به آسمان ساید
    تا در آن اوج برکشد پرو بال
    پرورش یابد از نسیم شمال
    در هوای لطیف جای کند
    خواب و آرام جان‌فزای کند
    گوهر فطرتش بماند پاک
    از بخار زمین و خشگی خاک
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    رفت منذر به اتفاق پدر
    بر چنین جستجوی بست کمر
    جست جائی فراخ و ساز بلند
    ایمن از گرمی و گداز و گزند
    کانچنان دز در آن دیار نبود
    وآنچه بد جز همان به کار نبود
    اوستادان کار می‌جستند
    جای آن کارگاه می‌شستند
    هرکه بر شغل آن غرض برخاست
    آن نمودار ازو نیامد راست
    تا به نعمان خبر رسید درست
    کانچنان پیشه‌ور که در خور تست
    هست نام‌آوری ز کشور روم
    زیرکی کو ز سنگ سازد موم
    چابکی چرب دست و شیرین کار
    سام دستی و نام او سمنار
    دستبردش همه جهان دیده
    به همه دیده‌ای پسندیده
    کرده چندین بنا به مصر و به شام
    هر یکی در نهاد خویش تمام
    رومیان هندوان پیشه او
    چینیان ریزه‌چین تیشه او
    گرچه بناست وین سخن فاشست
    او ستاد هزار نقاشست
    هست بیرون ازین به رأی و قیاس
    رصدانگیز و ارتفاع‌شناس
    نظرش بر فلک تنیده لعاب
    از دم عنکبوت اصطرلاب
    چون بلیناس روم صاحب رای
    هم رصد بند و هم طلسم گشای
    آگه از روی بستگان سپهر
    از شبیخون ماه و کینه مهر
    ساز این شغل ازو توانی یافت
    کاین چنین کسوت او تواند بافت
    طاقی از گل چنان برآراید
    کز ستاره چراغ برباید
    چون که نعمان بدین طلبکاری
    گرم دل شد ز نار سمناری
    کس فرستاد و خواند زان بومش
    هم برومی فریفت از رومش
    چونکه سمنار سوی نعمان رفت
    رغبت کار شد یکی در هفت
    آنچه مقصود بود از او درخواست
    وانگهی کرد کار او را راست
    آلتی کان رواق را شایست
    ساختند آنچنان که می‌بایست
    پنجه کارگر شد آهن سنج
    بر بنا کرد کار سالی پنج
    تا هم آخر به دست زرین چنگ
    کرد سیمین رواقی ازگل و سنگ
    کوشکی برج برکشیده به ماه
    قبله گاه همه سپید و سیاه
    کارگاهی به زیب و زرکاری
    رنگ ناری و نقش سمناری
    فلکی پای گرد کرده به ناز
    نه فلک را به گرد او پرواز
    قطبی از پیکر جنوب و شمال
    تنگلوشای صدهزار خیال
    مانده را دیدنش مقابل خواب
    تشنه را نقش او برابر آب
    آفتاب ار بر او فکندی نور
    دیده را در عصابه بستی حور
    چون بهشتش درون پر آسایش
    چون سپهرش برون پر آرایش
    صقلش از مالش سریشم و شیر
    گشته آیینه‌وار عکس پذیر
    در شبانروزی از شتاب و درنگ
    چون عروسان برآمدی به سه رنگ
    یافتی از سه رنگ ناوردی
    ازرقی و سپیدی و زردی
    صبحدم ز آسمان ازرق پوش
    چون هوا بستی ازرقی بر دوش
    کافتاب آمدی برون زنورد
    چهره چون آفتاب کردی زرد
    چون زدی ابر کله بر خورشید
    از لطافت شدی چو ابر سفید
    با هوا در نقاب یک رنگی
    گاه رومی نمود و گـه زنگی
    چونکه سمنار از آن عمل پرداخت
    خوبتر زانکه خواستند به ساخت
    ز آسمان برگذشت رونق او
    خور به رونق شد از خورنق او
    داد نعمان به نعمتیش نوید
    که به یک نیمه زان نداشت امید
    از شتر بارهای پر زر خشک
    وز گرانمایه‌های گوهر و مشک
    بیشتر زانکه در شمار آید
    تا دگر وقت‌ها به کار آید
    چوب اگر بازداری از آتش
    خام ماند کباب سختی کش
    دست بخشنده کافت درمست
    حاجب الباب درگه کرمست
    مرد بنا که آن نوازش دید
    وعده‌های امیدوار شنید
    گفت اگر زان چه وعده دادم شاه
    پیش از این شغل بودمی آگاه
    نقش این کارگاه چینی کار
    بهترک بستمی در این پرگار
    بیشتر بردمی در اینجا رنج
    تا به من شاه بیش دادی گنج
    کردمی کوشکی که تا بودی
    روزش از روز رونق افزودی
    گفت نعمان چو بیش یابی چیز
    به از این ساختن توانی نیز؟
    گفت اگر بایدت به وقت بسیچ
    آن کنم کین برش نباشد هیچ
    این سه رنگ است آن بود صد رنگ
    آن زیاقوت باشد این از سنگ
    این به یک گنبدی نماید چهر
    آن بود هفت گنبدی چو سپهر
    روی نعمان ازین سخن بفروخت
    خرمن مهر و مردمی را سوخت
    پادشاه آتشی‌ست کز نورش
    ایمن آن شد که دید از دورش
    واتش او گلی است گوهربار
    در برابر گل است و در بر خار
    پادشه همچو تاک انگورست
    در نپیچد دران کز او دورست
    وانکه پیچد در او به صد یاری
    بیخ و بارش کند به صد خواری
    گفت اگر مانمش به زور و به زر
    به ازینی کند به جای دگر
    نام و صیت مرا تباه کند
    نامه خویش را سیاه کند
    کارداران خویش را فرمود
    تا برند از دز افکنندش زود
    کارگر بین که خاک خونخوارش
    چون فکند از نشانه کارش
    کرد قصری به چند سال بلند
    به زمانیش ازو زمانه فکند
    آتش انگیخت خود به دود افتاد
    دیر بر بام رفت و زود افتاد
    بی‌خبر بود از اوفتادن خویش
    کان بنا برکشید صد گز بیش
    گر ز گور خودش خبر بودی
    یک به دست از سه گز نیفزودی
    تخت پایه چنان توان بر برد
    که چو افتی ازو نگردی خرد
    نام نعمان بدان بنای بلند
    از بلندی به مه رساند کمند
    خاک جادوی مطلقش می‌خواند
    خلق رب‌الخورنقش می‌خواند
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    چون خورنق به فر بهرامی
    روضه‌ای شد بدان دلارامی
    کاسمان قبله زمین خواندش
    وافرینش بهار چین خواندش
    آمدند از خبر شنیدن او
    صدهزار آدمی به دیدن او
    هرکه می‌دیدش آفرین می‌گفت
    آستانش به آستین می‌رفت
    بر سدیر خورنق از هر باب
    بیتهائی روانه گشت چو آب
    تا یمن تاب شد سهیل سپهر
    آن پرستش نه ماه دید و نه مهر
    عدنی بود در درافشانی
    یمنی پر سهیل نورانی
    یمن از نقش او که نامی شد
    در جهان چون ارم گرامی شد
    شد چو برج حمل جهان آرای
    خاصه بهرام کرده بودش جای
    چونکه بر شد به بام او بهرام
    زهره برداشت بر نشاطش جام
    کوشگی دید کرده چون گردون
    آفتابش درون و ماه برون
    آفتاب از درون به جلوه‌گری
    مه ز بیرون چراغ رهگذری
    بر سر او همیشه باد وزان
    دور از آن باد کوست باد خزان
    چون فرو دید چار گوشه کاخ
    ساحتی دید چون بهشت فراخ
    از یکی سو رونده آب فرات
    به گوارندگی چو آب حیات
    وز دیگر سوی سدره جوی سدیر
    دهی انباشته به روغن و شیر
    بادیه پیش و مرغزار از پس
    بادش از نافه برگشاده نفس
    بود نعمان بر آن کیانی بام
    به تماشا نشسته با بهرام
    گرد بر گرد آن رواق بهشت
    سرخی لاله دید و سبزی کشت
    همه صحرا بساط شوشتری
    جایگاه تذرو و کبک دری
    گفت از این خوبتر چه شاید بود
    به چنین جای شاد باید بود
    بود دستورش آن زمان بر دست
    دادگر پیشه‌ای مسیح پرست
    گفت کایزد شناختن به درست
    خوشتر از هرچه در ولایت تست
    گر تو زان معرفت خبرداری
    دل از این رنگ و بوی برداری
    زآتش‌انگیز آن شراره گرم
    شد دل سخت کوش نعمان نرم
    تا فلک برکشیده هفت حصار
    منجنیقی چنین نشد بر کار
    چونکه نعمان شد از رواق به زیر
    در بیابان نهاد روی چو شیر
    از سر گنج و مملکت برخاست
    دین و دنیا بهم نیاید راست
    رخت بربست از آن سلیمانی
    چون پری شد ز خلق پنهانی
    کس ندیدش دیگر به خانه خویش
    اینت کیخسرو زمانه خویش
    گرچه منذر بسی نمود شتاب
    هاتف دولتش نداد جواب
    داشت سوکی چنانک باید داشت
    روزکی چند را به غم بگذاشت
    غم بسی خورد و جای غم بودش
    که سیه گشت خانه زان دودش
    چون نبود از سریر و تاج گزیر
    باز مشغول شد به تاج و سریر
    جور بس کرد و داد پیش آورد
    ملک را برقرار خویش آورد
    بر سپهداریش به ملک و سپاه
    خلعت و دلخوشی رسید ز شاه
    داشت بهرام را چو جان عزیز
    چون پدر بلکه زو نکوتر نیز
    پسری خوب داشت نعمان نام
    شیر یک دایه خورده با بهرام
    از سر همدمی و همسالی
    نشدی یک زمان ازو خالی
    از یکی تخته حرف خواندندی
    در یکی بزم در فشاندندی
    هیچ روزی چو آفتاب از نور
    این از آن آن ازین نگشتی دور
    شاهزاده در آن حصار بلند
    پرورش می‌گرفت سالی چند
    جز به آموختن نبودش رای
    بود عقلش به علم راهنمای
    تازی و پارسی و یونانی
    یاد دادش مغ دبستانی
    منذر آن شاه با مهارت و مهر
    آیتی بود در شمار سپهر
    بود هفت اختر و دوازده برج
    پیش او سرگشاده درج به درج
    به خط هندسی عمل کرده
    چون مجسطی هزار حل کرده
    راصد چرخ آبگون بوده
    قطره تا قطره قطر پیموده
    از نهانخانهای دوراندیش
    باز داده خبر به خاطر خویش
    چون که شهزاده را به عقل و برای
    دانش آموز دید و رمز گشای
    تخت و میلش نهاد پیش به مهر
    دروی آموخت رازهای سپهر
    هر ضمیری که آن نهانی بود
    گر زمینی گر آسمانی بود
    همه را یک به یک بهم بردوخت
    چون بهم جمله شد درو آموخت
    تا چنان بهره‌مند شد بهرام
    کاصل هر علم را شناخت تمام
    در نمودار زیچ و اصطرلاب
    درکشیدی ز روی غیب نقاب
    باز چون تخت و میل بنهادی
    گره از کار چرخ بگشادی
    چون هنرمند شد بگفت و شنید
    هنرآموزی سلاح گزید
    در سلاح و سواری و تک و تاز
    گوی برد از سپهر چوگان باز
    چون از آن پایه نیز گشت بزرگ
    پنجه شیر کند و گردن گرگ
    تیغ صبح از سنان گزاری او
    سپر افکند با سواری او
    آنچنان دوخت سنگ خاره به تیر
    که ندوزند پرنیان و حریر
    تیر اگر بر نشانه‌ای راندی
    جعبه را برنشانه بنشاندی
    تیغ اگر برزدی به تارک سنگ
    آب گشتی و لیک آتش رنگ
    پیش نیزه‌ش گر ارزنی بودی
    به سنانش چو حلقه بربودی
    نیزه‌ش از حلق شیر حلقه‌ربای
    تیغش از قفل گنج حلقه گشای
    در نظرگاه راست اندازی
    یغلقش را به موی شد بازی
    هرچه دیدی و گرچه بودی دور
    زدی ار سایه بود آن گر نور
    وآنچه او هم ندید در پرتاب
    دولتش زد بر آنچه دید صواب
    شیر پاسان پاسگاه رمه
    لاف شیی ازو زدند همه
    گاه بر ببر ترکتازی کرد
    گاه با شیر شرزه بازی کرد
    در یمن هر کجا سخن راندند
    همه نجم الیمانیش خواندند
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا