متون ادبی کهن هفت اورنگ

فاطمه صفارزاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/22
ارسالی ها
9,452
امتیاز واکنش
41,301
امتیاز
901
محل سکونت
Mashhad
شبی کز شرف غیرت روز بود

کواکب در او گیتی افروز بود

تو گویی درین گنبد دلفروز

ز مشکین مشبک همی تافت روز

همه روشنان دیده در هم زده

شهب میل در دیده غم زده

رسید از سر سدره روح الامین

رسانید ز اوج فلک بر زمین

براقی به جستن چو رخشنده برق

یکی شعله از نور پا تا به فرق

چو آهوی چین بی خطا پیکری

چو طاووس فردوس جولانگی

تذروی رسیده ز باغ بهشت

فروزنده تر از چراغ بهشت

ز روشن بریشم مشعر تنش

ز مشک سیه زیور گردنش

مدور سرینی معنبر دمی

برون از حد وصف پا و سمی

ز بی داغیش بر دل ماه داغ

چو کافور با چشم او پر زاغ

چو سوسن درین بوستان تیز گوش

طلسمی عجب بر سر گنج هوش

چو رخش خرد بر فلک خوش خرام

چو تیر نظر بر زمین تیز گام

نبودی ز همواری گام او

ز جنبش رهی تا به آرام او

چو کشتی شدی رفتنش آشکار

ز تغییر وضع یمین و یسار

به همراهیش گر زدی تیر کس

فتادی به فرسنگ ازو تیر پس

پیمبر بر آن بارگی شد سوار

چو برگ سمن بر نسیم بهار

عنان عزیمت ز بطحا بتافت

به یکدم ز بطحا به اقصی شتافت

ز اقصی علم سوی بالا کشید

سراپرده بر چرخ والا کشید

براقش قدم بر سر ماه زد

پی مقدمش ماه خرگاه زد

عطارد ز وی جز عطا کد نکرد

به رویش سئوال عطا رد نکرد

به یمنش ز خط خطا باز رست

ورق را قلم زد قلم را شکست

ز تار طرب زهره بگسست چنگ

که بر مطربان خوشـی‌ ازو گشت تنگ

بر آمد به گردون چو مه بی نقاب

فرو شد ز شرمش به خود آفتاب

پی صید بهرام مشکین کمند

چو انداخت چون گورش آمد به بند

به هر بنده دیدش کرم گستری

بدو بایع خویش شد مشتری

زحل با علوش ز صدر جلال

چو ماه نو آمد به صف نعال

ثوابت فتادند خوار و دژم

به راهش چو افشانده مشتی درم

ز هر نقش لوح نهم ساده شد

پی حرف تعلیمش آماده شد

چو گرد از پی مفرش آب و گل

بساط سماطی «کطی السجل »

ز حد جهت پای بیرون نهاد

قدم از حد هر کس افزون نهاد

بدید آنچه موسی بجست و ندید

شنید آنچه موسی چنان کم شنید

دل پاک او مخزن راز گشت

فقیر آمد اما غنی بازگشت

ازین بام نه پایه آمد فرود

به گوهر گرانمایه آمد فرود

نثاری که بر فرق اصحاب ریخت

ز درج دو لب گوهر ناب ریخت

ازان گوهر افشان توانگر شدند

توانگر چه، کانهای گوهر شدند

به تخصیص آنان که بی تخت و تاج

گرفتند از تاجداران خراج

یکی «ثانی اثنین » در کنج غار

که چون مار شد ناوک جان شکار

تن خود سپر کرد بی ترس و باک

که زخمی نیاید بر آن جان پاک

دوم آنکه از سکه عدل اوست

کزین گونه دینار دین سرخ روست

سیم شرمگینی که شد بی قصور

ز شمع نبوت نصیبش دو نور

چهارم که آن ابر دریا نثار

نم او کرم برق او ذوالفقار

چو عنصر چهارند و زیشان به پای

تو را قالب دین درین تنگنای

ره اعتدال ار نداری نگاه

میانشان شود قالب دین تباه

چو هر سفله بی اعتدالی مکن

دل از مهر این چار خالی مکن

شو از مهر دل خوشه چین همه

که کین یکی هست کین همه

مزن طعن انکار بر کارشان

چو جامی به جان دوست می دارشان

بود روز تنهایی و بی کسی

بدین دوستداری به جایی رسی
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    به فیض ازل هر که را همرهیست

    دل روشنش هم پر و هم تهیست

    پر از چیست از جذب پیران راه

    تهی از چه زآویزش مال و جاه

    خوش آن سر که پا سوی پیران نهاد

    کف اندر کف دستگیران نهاد

    کم نقش صورت پسندان گرفت

    دل ساده از نقشبندان گرفت

    شد از نقش صورت پرستی تهی

    ز اشراق نور عبیداللهی

    ندادم سخن را ز القاب رنگ

    که می دارد این نام از القاب ننگ

    ازین نام دل را به سری ره است

    که تقریر القاب ازان کوته است

    ازان محو در بی نشانی شود

    وز این لوح کلک معانی شود

    به هر جا کشد بی نشانی علم

    نشان کی تواند زد آنجا قدم

    ایا محو گشته نشان ها ز تو

    پر از نور دل ها و جان ها ز تو

    به چشم ار نه ناظر به نور توام

    چو بستم نظر در حضور توام

    چو خورشید از دور نوری ببخش

    مرا غایت از من حضوری ببخش

    تو را هست دست تصرف دراز

    مگیر از سر غایبان دست باز

    مرا دست همت به فتراک توست

    سرم گر به گردون رسد خاک توست

    به فتراک خود صیدوارم ببند

    وز آن حلقه گردان مرا سر بلند

    ز طوق تو سر درنیارم به کس

    به عالم همین طوقداریم بس

    چو شد طوق گردن مرا شوق تو

    ببین شوقم ای من سگ طوق تو

    مسوز ای درت قبله عشاق را

    به حرمان اسیران مشتاق را

    ز دیوان فقرم طرازی فرست

    ز لوح فنا حرف رازی فرست

    کزان حرف بازار تیزی کنم

    ز لب گوهر راز ریزی کنم

    به شکرت شوم مرغ شکر شکن

    به هر حلقه گوش گوهرفکن

    نهالی ز آب و گلم خاسته ست

    کزو باغ طبع من آراسته ست

    نهال نه طفلی نو آورده ای

    به شیر ولای تو پرورده ای

    یکی شب به خواب آنچنان دیدمش

    که چون غنچه در خرقه پیچیدمش

    به پیش تو آوردم امیدوار

    به حرمت گرفتی سرش بر کنار

    نهادی به لطفش دهان بر دهان

    فرو ریختیش از دهان در دهان

    عجب شربت صافی و دلپذیر

    به شیرینی و رنگ چون شهد و شیر

    چنان پر برآمد ازان کام او

    که لبریز شد گوهرین جام او

    ز تو چشم آن دارم ای بحر جود

    که هر چند دیر آمدم زود زود

    دهی آب کشت خراب مرا

    کنی راست تعبیر خواب مرا

    گماری بر احوال من همتی

    صدف ریزه ام را دهی قیمتی

    کشی قطره ام را به دردانگی

    ز طفلی به مردی و مردانگی

    بود بر پی رهنوردان رود

    به مردانگی راه مردان رود

    الا تا به خوبی و فرخندگی

    بود شمع خورشید را زندگی

    به تو شمع روشندلان زنده باد

    بر آفاق نور تو تابنده باد
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    دلم را چو فکرت بدینجا رسید

    به مداحی شاه والا کشید

    زمان را امان و امان را ضمان

    درین نه صدف او و خور توامان

    ملاذ الوری ملجاء الخافقین

    هژ بر ظفر صید سلطان حسین

    ز چترش سپهر برین سایه ای

    ز قدرش فلک کمترین پایه ای

    چو خورشید کو آسمان را گرفت

    به میغ زرافشان جهان را گرفت

    جهانگیری او به خود بود و بس

    نبودش در آن منت از هیچ کس

    به تختش همه خسروان سوده تاج

    به تیغش همه سرکشان داده باج

    فلک چون ببیند کمانش ز بیم

    به قربانیش آورد سبز ا دیم

    چو از زه فتد بر کمانش گره

    برآید ز قوس قزح بانگ زه

    چو جنبد خدنگش ازان سهم تیر

    نشیند به خاک از سپهر اثیر

    چو رمحش کند با فلک سرکشی

    شود زان تغابن شهاب آتشی

    به بهرام چرخ ار کمند افکند

    به خاکش ز اوج بلند افکند

    به خود و سپر درنیاورد سر

    که پاس خداوند بودش سپر

    زره بر تن خود نکرد استوار

    که دریا که دیده ست در چشمه سار

    نگهدار آن کس که یزدان بود

    چه آسیبش از چرخ گردان بود

    زهی بهر معماری این سرای

    تو را ز آب و گل بر کشیده خدای

    درین پر خلل چار دیوار خویش

    مشو یک زمان غافل از کار خویش

    به هر جا فتد رخنه فتنه زای

    به یک مشت گل دست رحمت گشای

    مبادا که دور از گل تازه ای

    شود رخنه تنگ دروازه ای

    درآید ز دروازه خیل بلا

    بگیرد در و بام سیل بلا

    به هر جا بود زین سرا خانه ای

    شود خالی از گنج ویرانه ای

    صدای خوش است این کهن طاق را

    که عدل است معموری آفاق را

    ز عدل است این گوی گردان به پای

    ز عدل است این تنگ میدان به جای

    اگر عدل نبود نماند جهان

    به هم در رود آشکار و نهان

    هر آن دل که از عدل جان پرورد

    کجا رو به ظلمات ظلم آورد

    بترسد ز ظلم آن که سالم هش است

    که نفرین مظلوم ظالم کش است
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    شنیدم که این نکته را ساده ای

    بپرسید روزی ز آزاده ای

    که بسیار مظلوم را دیده ایم

    فراوان دعاهاش بشنیده ایم

    یکی خصم را بسته غم نکرد

    سر مویی از فرق او کم نکرد

    بگفت آن که سنگ از دمش موم نیست

    اگر زیر تیغ است مظلوم نیست

    ستمکش اگر نی ستمگر بود

    قبول دعایش مقرر بود

    وگر شغل او هم ستم پیشگیست

    دعای وی از کوته اندیشگیست

    چو باشد دلش را سوی ظلم رو

    نیاید دعایش فرو جز به رو

    درین ظلمت آباد پر گفت و گوی

    بسی ظالمانند مظلوم روی

    غلام از ستم چوب بر خر شکست

    به پاداش آن خواجه اش سر شکست

    زد انبان آن بیوه را رخنه موش

    برآورد گربه ز جانش خروش

    بر آن مور گنجشک هم زور کرد

    ازو دیگری معده معمور کرد

    نیابد امان دیگری نیز هم

    ز چیزی شود پست و ناچیز هم

    همی رو چنین تا رسد سلسله

    به جایی کز آنجا نشاید گله

    از آنجا همه عدل مطلق بود

    حق محض و خیر محقق بود

    چو آنجا رسیدی خموشی به است

    ز هر گفت و گو تیز هوشی به است

    بیا ساقیا برگ عشرت بساز

    مکن در به روی حریفان فراز

    که از دولت شه نه کاووس و کی

    بگیریم جام و بنوشیم می

    بیا مطربا مرحبایی بزن

    دعایی بگوی و نوایی بزن

    که طبع شه از هر غم آزاد باد

    به عدلش همه عالم آباد باد
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بیا ای جگر گوشه فرزند من

    بنه گوش بر گوهر پند من

    صدف وار بنشین دمی لب خموش

    چو گوهر فشانم به من دار گوش

    شنو پند و دانش به آن یار کن

    چو دانستی آنگه به آن کار کن

    ز گوش ار نیفتد به دل نور هوش

    چه سوراخ موش و چه سوراخ گوش

    به دانش که با آن کنش یار نیست

    به جز ناخردمند را کار نیست

    نیاید ز دل سرمه دانیت خوش

    چو نبود ازان دیده ات سرمه کش

    بزرگان که تعلیم دین کرده اند

    به خردان وصیت چنین کرده اند

    که ای همچو خورشید روشن ضمیر

    چو صبح از صفا شیوه صدق گیر

    به هر کار دل با خدا راست دار

    که از راستکاری شوی رستگار

    به طاعت چه حاصل که پشتت دوتاست

    چو روی دلت نیست با قبله راست

    همی باش روشندل و صاف رای

    به انصاف با بندگان خدای

    به هر ناکس و کس درین کارگاه

    ز خود می ده انصاف و از کس مخواه

    دم صبحگاهان چو گردان سپهر

    بر آفاق مگشای جز چشم مهر

    ازان چرخ را برتری حاصل است

    که هر ذره را مهر او شامل است

    چو باید بزرگیت پیرانه سر

    به چشم بزرگی به پیران نگر

    همی کن به پیران بی کس کسی

    کزین شیوه دانم به پیری رسی

    به تخصیص پیری که سرور بود

    به پیری به هم پیر پرور بود

    به خردان به چشم حقارت مبین

    بسا خرد صدر بزرگی نشین

    بود قیمت گوهر از آب و رنگ

    چه غم زانکه خرد است نسبت به سنگ

    به هر دشمنی کان برونی بود

    وگر دشمنیهاش خونی بود

    به حلم و مدارا چو کوه آی پیش

    ز تیغ جفایش مکش فرق خویش

    به خصم درونی که آن نفس توست

    ز تو بردباری نباشد درست

    در آزار او تیغ خونریز باش

    به خونریزیش دمبدم تیز باش

    نصیحتگری بر دل دوستان

    بود چون دم صبح بر بوستان

    به باغ ار نباشد صبا بهره ده

    ز دل غنچه را کی گشاید گره

    به درویش محتاج بخشش نمای

    فرو بسته کارش به بخشش گشای

    بود او چو لب تشنه کشت و تو میغ

    چرا داری از کشت باران دریغ

    ز نادان که اسراردان سخن

    نباشد بگردان عنان سخن

    چو گردد ازو خرمنت شعله خیز

    پی کشتن شعله روغن مریز

    تواضع کن آن را که دانشور است

    به دانش ز تو قدر او برتر است

    بود دانش آب و زمین بلند

    ز آب روان کی شود بهره مند

    کی افتد به کف مرد را در ناب

    سر خود نبرده فرو زیر آب

    زبان سوده شد زین سخن خامه را

    ورق شد سیه زین رقم نامه را

    چه خوش گفت دانا که در خانه کس

    چو باشد ز گوینده یک حرف بس

    همان به که در کوی دل ره کنیم

    زبان را بدین حرف کوته کنیم

    بیا ساقی و طرح نو درفکن

    گلین خشت از طارم خم بکن

    برآور به خلوتگه جست و جوی

    به آن خشت بر من در گفت و گوی

    بیا مطرب و عود را ساز ده

    ز تار ویم بر زبان بند نه

    چو او پرده سازد شوم جمله گوش

    نشینم ز بیهوده گویی خموش
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    دلا دیده دوربین برگشای

    درین دیر دیرینه دیرپای

    ببین غور دور شبانروزیش

    به خورشید و مه عالم افروزیش

    نگویم قدیم است از آغاز کار

    که باشد قدم خاصه کردگار

    حدوث ار چه شد سکه نام او

    نداند کس آغاز و انجام او

    شب و روز او چون دو یغمایی اند

    دو پیمانه عمر پیمایی اند

    دو طرار هشیار و تو خفته مـسـ*ـت

    پی کیسه ببریدنت تیز دست

    ز نقد امانی تو را کیسه پر

    به جان دشمن کیسه پر کیسه بر

    چو کیسه به سیم و زر آکنده است

    دل کیسه داران پراکنده است

    یکی جمع شو زین پراکندگی

    تهی کن دل از کیسه آکندگی

    به عبرت نظر کن که گردون چه کرد

    فریدون کجا رفت و قارون چه کرد

    پی گنج بردند بسیار رنج

    کنون خاک ریزند بر سر چو گنج

    پی عزت نفس خواری مکش

    ز حرص و طمع خاکساری مکش

    چه خوش گفت آن صوفی سفره دار

    که نبود جهان جز یکی سفره وار

    ازین سفره بنگر که در مرگ و زیست

    نصیب تو با این همه خلق چیست

    نصیب تو زان نیست یک لقمه بیش

    منه بهر آن رنج بر جان خویش

    اگر خواهدت از جگر خون چکید

    نخواهد نصیب تو افزون رسید

    طلب را نمی گویم انکار کن

    طلب کن ولیکن به هنجار کن

    به مردار جویی چو کرکس مباش

    گرفتار هر ناکس و کس مباش

    پی لقمه چون سگ تملق مکن

    به فتراک دونان تعلق مکن

    رهان گردن از بار غل طمع

    فشان دامن از خار ذل طمع

    طمع پای دل را به جز بند نیست

    طمع کار مرد خردمند نیست

    طمع هر کجا حلقه بر در زند

    خرد خیمه زانجا فراتر زند

    میامیز چون آب با هر کسی

    میاویز چون باد در هر خسی

    نیابی به جز ناکسی از کسان

    نبینی به جز دیده ریش از خسان

    خلاصی تو زآبرو ریختن

    چه بخشد به مردم نیامیختن

    خوش آن کو درین لاجوردی رواق

    ز آمیـ*ـزش جفت طاق است طاق

    دلش بسته خویش و پیوند نیست

    به سودای بیگانگان بند نیست

    بود عیسی آساش همت قوی

    به تنها نشینی و یکتا روی

    نه زین دامگه بند بر گردنش

    نه زین خاکدان گرد بر دامنش

    کفش صفر و زان قدر او چون عدد

    یکی گشته ده، ده رسیده به صد

    ازان صفر بختش به فرخندگی

    به هر گوش ازو حلقه بندگی

    ز گیتی به هر خشک و تر ساخته

    ز هر آرزو سـ*ـینه پرداخته

    نگشته چو گل پایبند خسان

    نیاورده سر در کمند کسان

    ببندد ز پیرامن شهر بار

    کشد گردن از منت شهریار

    بر اهل ولایت نیاید پدید

    که تا ننگ والی نباید کشید
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    37
    بازدیدها
    1,727
    بالا