متون ادبی کهن «هفت پیکر»

ZahraHayati

کاربر اخراجی
عضویت
2016/07/03
ارسالی ها
5,724
امتیاز واکنش
58,883
امتیاز
1,021
چون سهیل جمال بهرامی
از ادیم یمن ستد خامی
روی منذر از آن نشاط و نعیم
یافت آنچ از سهیل یافت ادیم
گشت نعمان و منذر از هنرش
این به شفقت برادر آن پدرش
پدری و برادری بگذار
آن رهی وین غلام در همه کار
این رقیبش به دانش آموزی
وان رفیقش به مجلس افروزی
این به علم استواریش داده
وان نشاط سواریش داده
تا چنان شد بزرگی بهرام
کز زمینش برآسمان شد نام
کارش الا می و شکار نبود
با دگر کارهاش کار نبود
مرده گور بود در نخچیر
مرده را کی بود ز گور گزیر
هر کجا تیرش از کمان بشتافت
گور چشمی ز چشم گوری یافت
اشقری باد پای بودش چست
به تک آسوده و به گام درست
پر برآورده پای از اندامش
دست پرکن شکسته از گامش
ره‌نوردی که چون نبشتی راه
گوی بردی ز مهر و قرصه ز ماه
کرده با جنبش فلک خویشی
باد را داده منزلی پیشی
پیچ صد مار داده بود دمش
گور صد گور کنده بودسمش
شه برو تاختی به وقت شکار
با دگر مرکبش نبودی کار
اشقر گور سم چو زین کردی
گور برگردش آفرین کردی
باز ماندی به تک ستوران را
سفتی از سم سرین گوران را
وقت وقتی که از ملالت کار
زین برو کردی آن هژیر سوار
گشتی از نعل او شکارستان
نقش بر نقش چون نگارستان
بیشتر زانکه سنگ دارد وزن
پشته‌ها ریختی ز گور و گوزن
روی صحرا به زیر سم ستور
گور گشتی ز بس گریوه گور
شه بر آن اشقر گریوه نورد
کز شتابش ندید گردون گرد
چون کمند شکار بگرفتی
گور زنده هزار بگرفتی
بیشتر گور کاورید به بند
یا به بازو فکند یا به کمند
گور اگر صد گرفت پشتاپشت
کمتر از چار ساله هیچ نکشت
خون آن گور کرده بود حرام
که نبودش چهار سال تمام
نام خود داغ کرد بر رانش
داد سرهنگی بیابانش
هرکه زان گور داغدار یکی
زنده بگرفتی از هزار یکی
چون که داغ ملک بر او دیدی
گرد آزار او نگردیدی
بـ..وسـ..ـه بر داغگاه او دادی
بندیی را ز بند بگشادی
ما که با داغ نام سلطانیم
ختلی آن به که خوش ترک رانیم
آنچنان گورخان به کوه و به راغ
گور که داغ دید رست ز داغ
در چنین گورخانه موری نیست
که برو داغ دست زوری نیست
روزی اندر شکارگاه یمن
با دلیران آن دیار و دمن
شه که بهرام گور شد نامش
گوی برد از سپهر و بهرامش
می‌زد از نزهت شکار نفس
منذرش پیش بود و نعمان پس
هر یکی در شکوه پیکر او
مانده حیران از پای تا سر او
گردی از دور ناگهان برخاست
کاسمان با زمین یکی شد راست
اشقر انگیخت شهریار جوان
سوی آن گرد شد چو باد روان
دید شیری کشیده پنجه زور
در نشسته به پشت و گردن گور
تا ز بالا در آردش به زمین
شه کمان برگرفت و کرد کمین
تیری از جعبه سفته پیکان جست
در زه آورد و درکشید درست
سفته بر سفت شیر و گور نشست
سفت و از هردو سفت بیرون جست
تا بسوفار در زمین شد غرق
پیش تیری چنان چه درع و چه درق
شیر و گور اوفتاد و گشت هلاک
تیر تا پر نشست در دل خاک
شاه کان تیر برگشاد ز شست
ایستاد و کمان گرفت به دست
چون عرب زخمی آنچنان دیدند
در عجم شاهیش پسندیدند
هرکه دیده بر آن شکار زدی
بـ..وسـ..ـه بر دست شهریار زدی
بعد از آن شیر زور خواندندش
شاه بهرام گور خواندندش
چون رسیدند سوی شهر فراز
قصه شیر و گور گشت دراز
گفت منذر به کار فرمایان
تا به پرگار صورت آرایان
در خورنق نگاشتند به زر
صورت گور زیر و شیر زبر
شه زده تیر و جسته ز اندو شکار
در زمین غرق گشته تا سوفار
چون نگارنده این رقم بنگاشت
هرکه آن دید جانور پنداشت
گفت بر دست شهریار جهان
آفرینهای کردگار جهان
 
  • پیشنهادات
  • ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    روزی از روضه بهشتی خویش
    کرد بر می روانه کشتی خویش
    باده‌ای چند خورد سردستی
    سوی صحرا شد از سرمستی
    به شکار افکنی گشاد کمند
    از پی گور کند گوری چند
    از بسی گور کو به زور گرفت
    همه دشت استخوان گور گرفت
    آخرالامر مادیان گوری
    آمد افکند در جهان شوری
    پیکری چون خیال روحانی
    تازه‌روئی گشاده پیشانی
    پشت مالیده‌ای چو شوشه زر
    شکم اندوده‌ای به شیر و شکر
    خط مشکین کشیده سر تا دم
    خال بر خال از سر بن تا سم
    درکشیده به جای زناری
    برقعی از پرند گلناری
    گوی بـرده زهم تکان طللش
    بـرده گوی از همه تنش کفلش
    آتشی کرده با گیاخویشی
    گلرخی در پلاس درویشی
    ساق چون تیر غازیان به قیاس
    گوش خنجر کشیده چون الماس
    سـ*ـینه‌ای فارغ از گریوه‌ای دوش
    گردنی ایمن از کناره گوش
    سیرم پشتش از ادیم سیاه
    مانده زین کوهه را میان دو راه
    عطف کیمختش از سواد ادیم
    یافت آنچ از سواد یابد سیم
    پهلو از پیه و گردن از خون پر
    این برنج از عقیق و آن از در
    خز حمری تنیده بر تن او
    خون او در دوال گردن او
    رگ آن خون بر او دوال انداز
    راست چون زنگی دوالک باز
    کفلی با دمش به دم‌سازی
    گردنی با سمش به سربازی
    گور بهرام دید و جست به زور
    رفت بهرام گور از پی گور
    گوری الحق دونده بود و جوان
    گور گیران پسش چو شیر دوان
    ز اول روز تا به گاه زوال
    گور می‌رفت و شیر در دنبال
    شاه از آن گور بر نتافت ستور
    چون توان تافتن عنان از گور
    گور از پیش و گورخان از پس
    گور و بهرام گور و دیگر کس
    تا به غاری رسید دور از دشت
    که برو پای آدمی نگذشت
    چون درآمد شکار زن به شکار
    اژدها خفته دید بر در غار
    کوهی از قیر پیچ پیچ شده
    بر شکار افکنی بسیچ شده
    آتشی چون سیاه دود به رنگ
    کاورد سر برون ز دود آهنگ
    چون درختی در او نه بار و نه برگ
    مالک دوزخ و میانجی مرگ
    دهنی چون دهانه غاری
    جز هلاکش نه در جهان کاری
    بچه گور خورده سیر شده
    به شکار افکنی دلیر شده
    شه چو بر رهگذر بلا را دید
    اژدها شد که اژدها را دید
    غم گور از نشاط گورش برد
    دست برران نهاد و پای فشرد
    در تعجب که این چه نخجیر است
    و ایدر آوردنم چه تدبیر است
    شد یقینش که گور غمدیده
    هست ازان اژدها ستمدیده
    خواند شه را که دادگر داند
    کز ستمگاره داد بستاند
    گفت اگر گویم اژدهاست نه گور
    زین خــ ـیانـت خجل شوم در گور
    من و انصاف گور و دادن داد
    باک جان نیست هرچه بادا باد
    از میان دو شاخهای خدنگ
    جست مقراضه فراخ آهنگ
    در کمان سپید توز نهاد
    بر سیاه اژدها کمین گشاد
    اژدها دیده باز کرده فراخ
    کآمد از شست شاه تیر دو شاخ
    هردو چشمه در آن دو چشم نشست
    راه بینش برآفرینش بست
    بدو نوک سنان سفته شاه
    سفته شد چشم اژدهای سیاه
    چونکه میدان بر اژدها شد تنگ
    شه درآمد به اژدها چو نهنگ
    ناچخی راند بر گلوش دلیر
    چون بر اندام گور پنجه شیر
    اژدها را درید کام و گلو
    ناچخ هشت مشت شش پهلو
    بانگی از اژدها برآمد سخت
    در سر افتاد چون ستون درخت
    شه نترسید از آن شکنج و شکوه
    ابرکی ترسد از گریوه کوه
    سر به آهن برید از اهریمن
    کشته و سر بریده به دشمن
    از دمش برشکافت تا به دمش
    بچه گور یافت در شکمش
    بیگمان شد که گور کین اندیش
    خواندش از بهر کینه خواهی خویش
    چنبری کرد پیش یزدان پشت
    کاژدها کشت و اژدهاش نکشت
    خواست تا پای بر ستور آرد
    رخش در صیدگاه گور آرد
    گور چون شاه را ندید قرار
    آمد از دور و در خزید به غار
    شه دگرباره در گرفتن گور
    شد در آن غار تنگنای به زور
    چون قدر مایه شد به سختی و رنج
    یافت گنجی و بر فروخت چو گنج
    خسروانی نهاده چندین خم
    چون پری روی بسته از مردم
    گورخان را چو گور در خم کرد
    رفت از آن گورخانه پی گم کرد
    شه چو بر قفل گنج یافت کلید
    و اژدها را ز گنج خانه برید
    آمد از تنگنای غار برون
    گشت جویای راه و راهنمون
    ساعتی بود و خاصگان سپاه
    به طلب آمدند از پی شاه
    چون یکایک به شاه پیوستند
    گرد بر گرد شاه صف بستند
    شاه فرمود تا کمر بندان
    هم دلیران و هم تنومندان
    راه در گنجدان غار کنند
    گنج بیرون برند و بار کنند
    سیصد اشتر ز بختیان جوان
    شد روانه به زیر گنج روان
    شه که با خود حساب گور کند
    و اژدها را اسیر گورکند
    لاجرم عاقبت به پا رنجش
    هم سلامت دهند و هم گنجش
    چون به قصر خورنق آمد باز
    گنج پرداز شد بنوش و بناز
    ده شتر بار از آن به حضرت شاه
    ارمغانی روانه کرد به راه
    ده دیگر به منذر و پسرش
    داد با آن طرایف دگرش
    صرف کرد آن همه به بی خوفی
    فارغ از مشرفان و مستوفی
    وین چنین چند گنج خانه گشاد
    به عزیزی ستد به خواری داد
    گفت منذر که نقش‌بند آید
    باز نقشی ز نوبر آراید
    نقش بند آمد و قلم برداشت
    صورت شاه و اژدها بنگاشت
    هرچه کردی بدین صفت بهرام
    بر خورنق نگاشتی رسام
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    شاه روزی رسیده بود ز دشت
    در خورنق به خرمی می‌گشت
    حجره‌ای خاص دید در بسته
    خازن از جستجوی آن رسته
    شه در آن حجره نانهاده قدم
    خاصگان و خزینه‌داران هم
    گفت این خانه قفل بسته چراست
    خازن خانه کو کلید کجاست
    خازن آمد به شه سپرد کلید
    شاه چون قفل بر گشاد چه دید
    خانه‌ای دید چون خزانه گنج
    چشم بیننده زو جواهر سنج
    خوشتر از صد نگار خانه چین
    نقش آن کارگاه دست گزین
    هرچه در طرز خرده کاری بود
    نقش دیوار آن عماری بود
    هفت پیکر در او نگاشته خوب
    هر یکی زان به کشوری منسوب
    دختر رای هند فورک نام
    پیکری خوبتر ز ماه تمام
    دخت خاقان بنام یغما ناز
    فتنه لعبتان چین و طراز
    دخت خوارزم شاه نازپری
    کش خرامی بسان کبک دری
    دخت قلاب شاه نسرین نوش
    ترک چینی طراز رومی پوش
    دختر شاه مغرب آزریون
    آفتابی چو ماه روز افزون
    دختر قیصر همایون رای
    هم همایون و هم به نام همای
    دخت کسری ز نسل کیکاووس
    درستی نام و خوب چون طاوس
    در یکی حلقه حمایل بست
    کرده این هفت پیکر از یک دست
    هر یکی با هزار زیبائی
    گوهر افروز نور بینائی
    در میان پیکری نگاشته نغز
    کان همه پوست بود وین همه مغز
    نوخطی در نشانده در کمرش
    غالیه خط کشیده بر قمرش
    چون سهی سرو برفراخته سر
    زده در سیم تاج تا به کمر
    آن بتان دیده برنهاده بدو
    هر یکی دل به مهر داده بدو
    او در آن لعبتان شکر خنده
    وانهمه پیش او پرستنده
    بر نوشته دبیر پیکر او
    نام بهرام گور بر سر او
    کان چنانست حکم هفت اختر
    کاین جهان جوی چون برآرد سر
    هفت شهزاده راز هفت اقلیم
    در کنار آورد چو در یتیم
    مانه این دانه را به خود کشتیم
    آنچه اختر نمود بنوشتیم
    گفت تا باشد از نمونش رای
    گفتن از ما و ساختن ز خدای
    شاه بهرام کین فسانه بخواند
    در فسون فلک شگفت بماند
    مهر آن دختران زیباروی
    در دلش جای کرده موی به موی
    مادیانان گشن و فحل شموس
    شیرمردی جوان و هفت عروس
    رغبت کام چون فزون فکند
    دل تقاضای کام چون نکند
    گرچه آن کارنامه راه زدش
    شادمانی شد از یکی به صدش
    زانکه بر عمرش استواری داد
    بر مرادش امیدواری داد
    در مدارای مرد کار کند
    هرچه او را امیدوار کند
    شه چو زان خانه رخت بیرون برد
    قفل بر زد به خازنش بسپرد
    گفت اگر بشنوم که هیچکسی
    قفل ازین در جدا کند نفسی
    هم در این خانه خون او ریزم
    سرش از گردنش درآویزم
    در همه خیل خانه از زن و مرد
    سوی آن خانه کس نگاه نکرد
    وقت وقتی که شاه گشتی مـسـ*ـت
    سوی آن در شدی کلید به دست
    در گشادی و در شدی به بهشت
    دیدی آن نقشهای خوب سرشت
    مانده چون تشنه‌ای برابر آب
    به تمنای آن شدی در خواب
    تا برون شد سر شکارش بود
    کامد آن خانه غمگسارش بود
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    چون ز بهرام گور با پدرش
    باز گفتند منهیان خبرش
    که به سر پنجه شیر گیر شداست
    شیر برنا و گرگ پیر شداست
    شیر با او چو سگ بود به نبرد
    کو همی ز اژدها برآرد گرد
    دیو بندد به خم خام کند
    کوه ساید به زیر سم سمند
    ز آهن الماس او حریر کند
    واهنش سنگ را خمیر کند
    پدر از آتش جوانی او
    مرگ خود دید زندگانی او
    کرد از آن شیر آتشین بیشه
    همچو شیران ز آتش اندیشه
    از نظرگاه خویش ماندش دور
    گرچه ناقص بود نظر بی نور
    بود بهرام روز و شب به شکار
    گاه بر باد و گاه باده گسار
    به شکار و به می شتابنده
    در یمن چون سهیل تابنده
    کرد شاه یمن ز غایت مهر
    حکم او را روان چو حکم سپهر
    از سر دانش و کفایت خویش
    حاکمش کرد بر ولایت خویش
    دادش از چند گونه گوهر و تیغ
    جان اگر خواست هم نداشت دریغ
    هرچه بایستش از جواهر و گنج
    بود و یک جو نبودش انده و رنج
    زان عنایت که بود در سفرش
    یاد نامد ولایت پدرش
    دور چون در نبشت روزی چند
    بازیی نو نمود چرخ بلند
    یزدگرد از سریر سیر آمد
    کار بالا گرفته زیر آمد
    تاج و تختی که یافت از پدران
    کرد با او همان که با دگران
    چون تهی شد سر سریر ز شاه
    انجمن ساختند شهر و سپاه
    کز نژادش کسی رها نکنند
    خدمت مار و اژدها نکنند
    گرچه بهرام سربلندی داشت
    دانش و تیغ و زورمندی داشت
    از جنایت کشیدن پدرش
    دیده کس ندید در هنرش
    گفت هر کس در او نظر نکنیم
    وز پدر مردنش خبر نکنیم
    کان بیابانی عرب پرورد
    کار ملک عجم نداند کرد
    تازیان را دهد ولایت و گنج
    پارسی‌زادگان رسند به رنج
    کس نمی‌خواست کو شود بر گاه
    چون خدا خواست بر نهاد کلاه
    پیری از بخردان گزین کردند
    نام او داور زمین کردند
    گرچه نز جنس تاجداران بود
    هم به گوهر ز شهریاران بود
    تاج بر فرق سر نهادندش
    کمر هفت چشمه دادندش
    چونکه بهرام‌گور یافت خبر
    کاسمان دور خویش برد به سر
    دوری از سر نمود دیگر بار
    برخلاف گذشته آمد کار
    از سر تخت و تاج شد پدرش
    کس نبد تخت گیر و تاجورش
    پای بیگانه در میان آمد
    شورشی تازه در جهان آمد
    اول آیین سوگواری داشت
    نقش پیروزه بر عقیق نگاشت
    وانگه آورد عزم آنکه چو شیر
    برکشد بر مخالفان شمشیر
    تیغ بر دشمنان دراز کند
    در پیکار و کینه باز کند
    باز گفتا چرا ددی سازم
    اول آن به که بخردی سازم
    گرچه ایرانیان خطا کردند
    کز دل آزرم ما رها کردند
    در دل سختشان نخواهم دید
    نرمی آرم که نرمیست کلید
    با همه سگدلی شکار منند
    گوسپندان مرغزار منند
    گرچه در پشم خویشتن خسبند
    همه در پنبه‌زار من خسبند
    به که بد عهد و سنگدل باشند
    تا ز من عاقبت خجل باشند
    از خــ ـیانـت رسد خجالت مرد
    وز خجالت دریغ باشد و درد
    به جز آن هرچه بینی از خواری
    باشد آن نوعی از ستمگاری
    بی‌خردوار اگر شدند ز دست
    به خروشان کنم خدیو پرست
    مرد کز صید ناصبور افتد
    تیر او از نشانه دور افتد
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    بس کن ای جادوی سخن پیوند
    سخن رفته چند گوئی چند
    چون گل از کام خود برار نفس
    کام تو عطرسازی کام تو بس
    آنچنان رفت عهد من ز نخست
    باکه؟ با آنکه عهد اوست درست
    کانچه گوینده دگر گفتست
    ما به می خوردنیم و او خفتنست
    بازش اندیشه مال خود نکنم
    بد بود بد خصال خود نکنم
    تا توانم چو باد نوروزی
    نکنم دعوی کهن دوزی
    گرچه در شیوه گهر سفتن
    شرط من نیست گفته واگفتن
    لیک چون ره به گنج خانه یکیست
    تیرها گر دو شد نشانه یکیست
    چون نباشد ز باز گفت گزیر
    دانم انگیخت از پلاس حریر
    دو مطرز به کیمیای سخن
    تازه کردند نقدهای کهن
    آن ز مس کرد نقره نقره خاص
    وین کند نقره را به زر خلاص
    مس چو دیدی که نقره شد به عیار
    نقره گر زر شود شگفت مدار
    عقد پیوند این سریر بلند
    این چنین داد عقد را پیوند
    که چو بهرام‌گور گشت آگاه
    زانچ بیگانه‌ای ربود کلاه
    بر طلب کردن کلاه کیان
    کینه را در گشاد و بست میان
    داد نعمان منذرش یاری
    در طلب کردن جهانداری
    گنج از آن بیشتر که شاید گفت
    گوهر افزون از آنکه شاید سفت
    لشگر انگیخت بیش از اندازه
    کینه‌ور تیز گشت و کین تازه
    از یمن تا عدن ز روی شمار
    در هم افتاد صدهزار سوار
    همه پولاد پوش و آهن خای
    کین کش و دیو بند و قلعه گشای
    هر یکی در نورد خود شیری
    قایم کشوری به شمشیری
    در روارو فتاد موکب شاه
    نم به ماهی رسید و گرد به ماه
    ناله کرنای و روئین خم
    در جگر کرده زهره‌ها را گم
    کوس روئین بلند کرد آواز
    زخمه بر کاسه ریخت کاسه‌نواز
    کوه و صحرا ز بس نفیر و خروش
    بر طبقهای آسمان زد جوش
    لشگری بیشتر ز مور و ملخ
    گرم کینه چو آتش دوزخ
    پایگه جوی تخت شاه شدند
    وز یمن سوی تختگاه شدند
    آگهی یافت تخت گیر جهان
    کاژدهائی دگر گشاد دهان
    بر زمین آمد آسمان را میل
    وز یمن سر برآورید سهیل
    شیر نر پنجه برگشاد به زور
    تا کند خصم را چو گور به گور
    تخت گیرد کلاه بستاند
    بنشیند غبار بنشاند
    نامداران و موبدان سپاه
    همه گرد آمدند بر در شاه
    انجمن ساختند و رای زدند
    سرکشی را به پشت پای زدند
    رای ایشان بدان کشید انجام
    که نویسند نامه بر بهرام
    هرچه فرمود عقل بنوشتند
    پوست ناکنده دانه را کشتند
    کاتب نامه سخن پرداز
    در سخن داد شرح حال دراز
    نامه چون شد نبشته پیچیدند
    رفتن راه را بسیچیدند
    چون رسیدند و آمدند فرود
    شاه نو را زمانه داد درود
    حاجیان دل به کارشان دادند
    بار جستند و بارشان دادند
    داد بهرام شاه دستوری
    تا فراتر شوند ازان دوری
    پیش رفتند با هزار هراس
    سجده بردند و داشتند سپاس
    آن کزان جمله گوی دانش برد
    بر سر نامه بـ..وسـ..ـه داد و سپرد
    نامه را مهر برگشاد دبیر
    خواند بر شهریار کشور گیر
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    اول نامه بود نام خدای
    گمرهان را به فضل راهنمای
    کردگار بلندی و پستی
    نیستی یافته به در هستی
    ز آدمی تا به جمله جانوران
    وز سپهر بلند و کوه گران
    همه را در نگارخانه جود
    قدرت اوست نقشبند وجود
    در تمنای هیچ پیوندی
    نیست بیرون ازو خداوندی
    آفرینش گره گشاده اوست
    و آفرین مهر بر نهاده اوست
    اوست دارنده زمین و زمان
    پیرو حکم او همین و همان
    چون فرو گفت آفرین پیوند
    آفرین ز آفریدگار بلند
    گفت بر شاه و شاهزاده درود
    کای برآورده سر به چرخ کبود
    هم ملک فرو هم ملک‌زاده
    داد مردی و مردمی داده
    من که هستم در اصل کسری نام
    کسر چون گیرم از خصومت خام
    هم هنرمند و هم جهاندیده
    هم به چشم جهان پسندیده
    از هنرمندیم نوازد بخت
    بی‌هنر کی رسد به تاج و به تخت
    سر بلندیم هست و تاج و سریر
    نبود هیچ سر بلند حقیر
    گرچه صاحب ولایت زمیم
    پیشوای پری و آدمیم
    هم بدین خسروی نیم خشنود
    کانگبینی است سخت زهرآلود
    آنقدر داشتم ز توش و توان
    کاخترم بود ازو همیشه جوان
    به اگر بودمی بدان خرسند
    کز خطر دور نیست جای بلند
    لیکن ایرانیان به زور و به شرم
    نرم کردندم از نوازش گرم
    داشتندم بر آنکه شاه شوم
    گردن افراز تاج و گاه شوم
    ملک را پاسدارم از تبهی
    پاسبانیست این نه پادشهی
    این مثل در فسانه سخت نکوست
    کارزو دشمنست عالم دوست
    از چنین عالمی تو بی‌خبری
    مالک‌الملک عالم دگری
    خوشتر آید ترا کیابی گور
    از هزاران چنین کیائی شور
    جرعه‌ای باده بر نوازش رود
    بهتر از هرچه زیر چرخ کبود
    کار جز باده و شکارت نیست
    با صداع زمانه کارت نیست
    راست خواهی جهان تو داری و بس
    که نداری غم ولایت کس
    شب و شبگیر در شکار و نوشید*نی
    گاه با خورد خوش گهی با خواب
    نه چو من روز و شب ز شادی دور
    از پی کار خلق در رنجور
    گاهم اندوه دوستان پیشه
    گاهی از دشمنان در اندیشه
    کمترین محنت آنکه با چو تو شاه
    تیغ باید زدن ز بهر کلاه
    ای خنک جان خوشـی‌ پرور تو
    کز چنین فتنه دور شد در تو
    کاش کان پیشه کار من بودی
    تا مگر کار من بیاسودی
    کردمی خوشـی‌ و لهو ساختمی
    به می و رود جان نواختمی
    این نگویم که دوری از شاهی
    داری از دین و دولت آگاهی
    وارث مملکت توئی بدرست
    ملک میراث پادشاهی تست
    لیکن از خامکاری پدرت
    سایه چتر دور شد ز سرت
    کان نکردست با رعیت خویش
    کان شکایت کسی بیارد پیش
    از بزه کردنش عجب ماندند
    بزه‌گر زین جنایتش خواندند
    از بسی جور کو به خون ریزی
    گاه تندی نمود و گـه تیزی
    کس بر این تخمه آفرین نکند
    تخم کاری در این زمین نکند
    چون نخواهد ترا به شاهی کس
    به کز این پایه بازگردی پس
    آتش گرم یابی ارجوشی
    آهن سرد کوبی ار کوشی
    من خود از گنجهای پنهانی
    وقت حاجت کنم زرافشانی
    آنچه برگ ترا پسند بود
    خرج آن بر تو سودمند بود
    نگذارم به هیچ تدبیری
    در کفاف تو هیچ تقصیری
    نایبی باشم ازتو در شاهی
    بنده فرمان به هرچه درخواهی
    چون ز من خلق نیز گردد سیر
    خود ولایت تراست بی‌شمشیر
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    چونکه خواننده خواند نامه تمام
    جوش آتش برآمد از بهرام
    باز خود را به صد توانائی
    داد چون زیرکان شکیبائی
    با چنان گرمیی نکرد شتاب
    بعد از اندیشه باز داد جواب
    کانچه در نامه کاتبان راندند
    گوش کردم چو نامه بر خواندند
    گرچه کاتب نبوده چابک دست
    پند گوینده را عیاری هست
    آنچه بر گفته شد ز رای بلند
    می‌پسندم که هست جای پسند
    من که در پیش من چه خاک و چه سیم
    سر فرو ناورم به هفت اقلیم
    لیک ملکی که ماندم از پدران
    عیب باشد که هست با دگران
    گر پدر دعوی خدائی کرد
    من خدا دوستم خرد پرورد
    هست بسیار فرق در رگ و پوست
    از خدا دوست تا خدائی دوست
    من به جرم نکرده معذورم
    کز بزهکاری پدر دورم
    پدرم دیگر است و من دگرم
    کان اگر سنگ بود من گهرم
    صبح روشن ز شب پدید آید
    لعل صافی ز سنگ می‌زاید
    نتوان بر پدر گوائی داد
    که خداتان از او رهائی داد
    گر بدی کرد چون به نیکی خفت
    از پس مرده بد نباید گفت
    هرکجا عقل پیش رو باشد
    بد بد گو ز بد شنو باشد
    هرکه او در سرشت بد گهرست
    گفتنش بد شنیدنش بترست
    بگذرید از جنایت پدرم
    بگذارید از آنچه بی‌خبرم
    من اگر چشم بدنگیرد راه
    عذر خواهم از آنچ رفت گـ ـناه
    پیش از این گر چو غافلان خفتم
    اینک اینک به ترک آن گفتم
    مقبلی را که بخت یار بود
    خفتنش تا به وقت کار بود
    به که با خواب دیده نستیزد
    خسبد اما به وقت برخیزد
    خواب من گرچه بود خوابی سخت
    از سرم هم نبود خالی بخت
    کرد بیدار بختیم یاری
    دادم از خواب سخت بیداری
    بعد ازین روی در بهی دارم
    دل ز هر غفلتی تهی دارم
    نکنم بی‌خودی و خودکامی
    چون شدم پخته کی کنم خامی
    مصلحان را نظر نواز شوم
    مصلحت را به پیش باز شوم
    در خطای کسی نظر نکنم
    طمع مال و قصد سر نکنم
    از گـ ـناه گذشته نارم یاد
    با نمودار وقت باشم شاد
    باشما آن کنم که باید کرد
    وز شما آن خورم که شاید خورد
    ناورم رخنه در خزینه کس
    دل دشمن کنم هزینه و بس
    نیک رای از درم نباشد دور
    بد و بد رای را کنم مهجور
    جز به نیکان نظر نیفروزم
    از بدآموز بدنیاموزم
    دور دارم ز داوری آزرم
    آن کنم کز خدای دارم شرم
    زن و فرزند و ملک و مال همه
    بر من ایمن‌تر از شبان و رمه
    نان کس را به زور نگشایم
    بلکه نانش به نان‌بر افزایم
    نبرد دیو آرزوم از راه
    آرزو را گرو کنم به گـ ـناه
    ننمایم به چشم بیننده
    آنچه نپسندد آفریننده
    چون شه این گفت ورایها شد راست
    پیرتر موبد از میان برخاست
    گفت ما را تو از خداوندی
    هم خرد بخش و هم خردمندی
    هرچه گفتی ز رای خوب سرشت
    خردش بر نگین دل بنوشت
    سر تو زیبی که سروری همه را
    سر شبان هم تو شایی این رمه را
    تاجداری سزای گوهر تست
    تاج با ماست لیک بر سر تست
    زند گشتاسبی به جز تو که خواند
    زنده‌دار کیان به جز تو که ماند
    زند گشتاسبی به جز تو که خواند
    زنده‌دارکیان به جز تو که ماند
    تخمه بهمنی و دارائی
    ازتو می‌پاید آشکارائی
    میوه نو توئی سیامک را
    یادگار اردشیر بابک را
    تا کیومرث از سریر و کلاه
    می‌رود نسبت تو شاه به شاه
    ملک با تو به اختیاری نیست
    در جهان جز تو تاجداری نیست
    موبدان گر نوند و گر کهنند
    همه از یک زبان در این سخنند
    لیک ما بندگان در این بندیم
    که گرفتار عهد و سوگندیم
    با نشیننده‌ای که دارد تخت
    دست عهدی شدست ما را سخت
    که نخواهیم تاج بی‌سر او
    بر نتابیم چهره از در او
    حجتی باید استوار کنون
    کارد آن عهد را ز عهده برون
    تا در آیین خود خجل نشویم
    نشکند عهد و تنگدل نشویم
    شاه بهرام کاین جواب شنید
    پاسخی دادشان چنانکه سزید
    گفت عذر از شما روا نبود
    عاقل آن به که بی وفا نبود
    این مخالف که تخت گیر شماست
    طفل من شد اگرچه پیر شماست
    تاجش از سر چنان به زیر آرم
    که یکی موی ازو نیازارم
    گرچه موقوف نیست شاهی من
    بر مدارا و عذر خواهی من
    شاهم و شاهزاده تا جمشید
    ملک میراث من سیاه و سپید
    تاج و تخت آلتست و شاهی نه
    آلتی خواه باش و خواهی نه
    هرکه شد تاجدار و تخت‌نشین
    تاج او آسمان و تخت زمین
    تخت جمشید و تاج افریدون
    هردو دایم نماند تا اکنون
    هرکرا مایه بود سر به فراخت
    از پی خویش تاج و تختی ساخت
    من که بر تاج و تخت ره دانم
    تیغ دارم به تیغ بستانم
    جای من گر گرفت غداری
    عنکبوتی تنید بر غاری
    اژدهائی رسید بر در غار
    وآنگه از عنکبوت خواهد بار؟
    مور کی جنس جبرئیل بود
    پشه کی مرد پای پیل بود
    گور چندان زند ترانه دلیر
    که ننالند سپید مهره شیر
    نزد خورشید خاصه برج حمل
    این چنین صد چراغ را چه محل
    خر که با بالغان زبون گردد
    چون به طفلان رسد حرون گردد
    من به سختی به خانه دگران
    خانه من به دست خانه بران
    خورش خصم شهد یا شکر است
    خورد من یا دلست یا جگر است
    تیغ و دشنه به از جگر خوردن
    دشنه بر ناف و تیغ برگردن
    همه ملک عجم خزانه من
    در عرب مانده خیلخانه من
    گاه منذر فرستدم خوانی
    گاه نعمان فدا کند جانی
    نان دهانم بدین کله‌داری
    نان خورانم بدان گنه کاری
    من چو شیر جوان ولایت گیر
    جای من کی رسد به روبه پیر
    کی منم کی برد مخالف تاج
    جز به کی‌زاده کی دهند خراج
    هست جای کیان سزای کیان
    جز کیان را مباد جای کیان
    شاه مائیم و دیگران رهیند
    ما پریم آن دیگر کسان تهیند
    شاه باید که لشگر انگیزد
    از سواری چه گرد برخیزد
    می که پیر مغان ز دست نهاد
    جز به پور مغان نشاید داد
    نیک دانید کان چه می‌گویم
    راست کاری و راستی جویم
    لیک از راه نیک پیمانی
    نز سر سرکشی و سلطانی
    آن کنم من که وفق رای شماست
    رای من جستن رضای شماست
    وانکه گفتید حجتی باید
    که بدو عهد بسته بگشاید
    حجت آنست کز میان دو شیر
    بهره آنرا بود که هست دلیر
    بامدادان دو شیر غرنده
    خورشی در شکم نیاکنده
    وحشی تیز چنگ خشم‌آلود
    کز دم آتشین برآرد دود
    شیر دار آورد به میدانگاه
    گرد بر گرد صف کشند سپاه
    تاج شاهان ز سر به زیر نهند
    در میان دو شرزه شیر نهند
    هرکه تاج از دو شیر بستاند
    خلقش آنروز تاجور داند
    چون سخن گفته شد به رفق و به راز
    سخن دلفریب طبع نواز
    نامه را مهر خود نهاد بر او
    شرح و بسطی تمام داد بر او
    به پرستندگان خویش سپرد
    تا برندش چنانکه باید برد
    شه‌پرستان که مهر شه دیدند
    وان سخنهای نغز بشنیدند
    بازگشتند سوی خانه خویش
    صورت شاه نو نهاده به پیش
    گشته هریک ز مهربانی او
    عاشق فر خسروانی او
    همه گفتند شاه بهرامست
    که ملک گوهر و ملک نامست
    نتوان برخلاف او بودن
    آفتابی به گل بر اندودن
    تند شیریست آن نبرده سوار
    کاژدها را کند به تیر شکار
    چون شود تند شیر پنجه گشای
    هیچکس پیش او ندارد پای
    بستاند سریر و تاج به زور
    سروران را برد به پای ستور
    به که گرمی در او نیاموزیم
    آتش کشته بر نیفروزیم
    قصه شیر و برگرفتن تاج
    به چنین شرط نیست او محتاج
    لیکن این شیر حجتی است بزرگ
    کاگهی ماندهد ز روبه و گرگ
    سوی درگه شدند جمله ز راه
    باز گفتند شرط شاه به شاه
    نامه خواندند و حال بنمودند
    یک سخن بر شنوده نفزودند
    پیر تخت آزمای تاج‌پرست
    تاج بنهاد و زیر تخت نشست
    گفت ازان تاج و تخت بی‌زارم
    که ازو جان به شیر بسپارم
    به که زنده شوم ز تخت به زیر
    تا شوم کشته در میان دو شیر
    مرد زیرک کجا دلیر خورد
    طعمه‌ای کز دهان شیر خورد
    وارث مملکت به تیغ و به جام
    هیچکس نیست جز ملک بهرام
    وارث ملک را دهید سریر
    صاحب افسر جوان بهست که پیر
    من ازین شغل درکشیدم دست
    نیستم شاه لیک شاه‌پرست
    پاسخ آراستند ناموران
    کای سر خسروان و تاج‌سران
    شرط ما با تو در خداوندی
    نیست الا بدین خردمندی
    چون به فرمان ما شدی بر تخت
    هم به فرمان ما رها کن رخت
    نیست بازی ز شیر بردن تاج
    تا چه شب بازی آورد شب داج
    شرط او را به جای خویش آریم
    شیر بندیم و تاج پیش آریم
    گر بترسد سریر عاج تراست
    ور شود کشته نیز تاج تراست
    گر شود چیر و تاج بردارد
    وز ولایت خراج بردارد
    در خور تخت و آفرین باشد
    لیک هیهات اگر چنین باشد
    ختم قصه بر این شد آخر کار
    کانچه شرطست نگذرد ز قرار
    روز فردا چو در شمار آید
    شاه با شیر در شکار آید
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    بامدادان که صبح زرین تاج
    کرسی از زر نهاد و تخت از عاج
    کار داران و کار فرمایان
    هم قوی‌دست و هم قوی‌رایان
    از عرب تا عجم سوار شدند
    سوی شیران کارزار شدند
    شیرداران دو شیر مردم خوار
    یله کردند بر نشانه کار
    شیر با شیر درهم افکندند
    گور بهرام گور می‌کندند
    شیر داری ازان میانه دلیر
    تاج بنهاد در میان دو شیر
    تاج زر در میان شیر سیاه
    چون به کام دو اژدها یک ماه
    مه به آواز طشت رسته ز میغ
    نه به طشت تهی به طشت و به تیغ
    می‌زدند آن دو شیر کینه سگال
    بر زمین چون دو اژدها دنبال
    یعنی این تاج زر ز ما که برد
    غارت از شیر و اژدها که برد
    آگهی‌شان نه ز آهنین جگری
    شیرگیری و اژدها شکری
    گرد بر گرد آن دو شیر عظیم
    کس یک آماجگه نگشت از بیم
    فتوی آن شد که شیر دل بهرام
    سوی شیران کند نخست خرام
    گر ستاند ز شیر تاج اوراست
    جام زرین و تخت عاج اوراست
    ورنه از تخت رای بردارد
    روی بر سوی جای خویش آرد
    شاه بهرام ازین قرار نگشت
    سوی شیر آمد از تنیزه دشت
    در در و دشت هیچ پشته نبود
    که بران پشته شیر کشته نبود
    سر صد شیر کنده بود زیال
    بود عمرش هنوز بیست و دو سال
    آنکه صد شیر ازو زبون باشد
    او زبون دو شیر چون باشد
    در کمر چست کرد عطف قبا
    در دم شیر شد چو باد صبا
    بانگ بر زد به تند شیران زود
    وز میان دو شیر تاج ربود
    چونکه شیران دلیریش دیدند
    شیرگیری و شیریش دیدند
    حمله بردند چون تنومندان
    دشنه در دست و تیغ در دندان
    تا سر تاجور به چنگ آرند
    بر جهانگیر کار تنگ آرند
    شه به تادیبشان چو رای افکند
    سر هردو به زیر پای افکند
    پنجه‌شان پاره کرد و دندان خرد
    سرو تاج از میان شیران برد
    تاج بر سر نهاد و شد بر تخت
    بختیاری چنین نماید بخت
    بردن تاجش از میان دو شیر
    روبهان را ز تخت کرد به زیر
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    طالع تخت و پادشاهی او
    فرخ آمد ز نیک خواهی او
    پیش از آن راصد ستاره‌شناس
    از پی بخت بود داشته پاس
    اسدی بود کرده طالع تخت
    طالعی پایدار و ثابت و سخت
    آفتابی در اوج خویش بلند
    در قران با عطاردش پیوند
    زهره در ثور و مشتری در قوس
    خانه از هردو گشته چون فردوس
    در دهم ماه و در ششم بهرام
    مجلس آراسته به تیغ و به جام
    دست کیوان شده ترازوسنج
    سخته از خاک تا به کیوان گنج
    چون بدین طالع مبارک فال
    رفت بر تخت شاه خوب خصال
    از بسی لعل ریخت با در
    کشتی بخت شد چو دریا پر
    گنجداران فزون زحد شمار
    گنج بر گنج ساختند نثار
    آنکه اول سریر شاهی داشت
    بیعت شهری و سپاهی داشت
    چونکه دید آن شکوه بهرامی
    کافسر و تخت شد بدو نامی
    اول او گفتش از کهان و مهان
    شاه آفاق و شهریار جهان
    موبدانش شه جهان خواندند
    خسروانش خدایگان خواندند
    همچنین هر که آشکار و نهفت
    آفرینی به قدر خود می‌گفت
    شاه چون سر بلند عالم گشت
    سربلندیش از آسمان بگذشت
    خطبه عدل خویشتن برخواند
    لؤلؤتر ز لعل تازه فشاند
    گفت کافسر خدای داد به من
    این خدا داد شاد باد به من
    بر خدا خوانم آفرین و سپاس
    کافرین باد بر خدای شناس
    پشت بر نعمت خدا نکنم
    شکر نعمت کنم چرا نکنم
    تاج برداشتن ز کام دو شیر
    از خدا دانم آن نه از شمشیر
    چون رسیدم به تخت و تاج بلند
    کارهائی کنم خدای پسند
    آن کنم گر خدای بگذارد
    که زمن هیچکس نیازارد
    مگر آن کو گـ ـناه‌کار بود
    دزد و خونی و راهدار بود
    با من ای خاصگان درگه من
    راست خانه شوید چون ره من
    از کجی به که روی برتابید
    رستگاری به راستی یابید
    گر نگیرید گوش راست به دست
    ای بسا گوش چپ که خواهد خست
    روزکی چند چون برآسایم
    در انصاف و عدل بگشایم
    آنچه ما را فریضه افتادست
    ظلم را ظلم و داد را دادست
    نیست از هیچ مردمیم هراس
    به جز از مردم خدای شناس
    اعتمادی نمی‌کنم بر کس
    بر خدای اعتماد کردم و بس
    طاعت هیچکس ندارم دوست
    به جز از طاعتی که طاعت اوست
    تا بماند به جای چرخ کبود
    باد بر خفتگان دهر درود
    بیش از اندازه سیاه و سپید
    زندگان را ز ما امان و امید
    کار من جز درود و داد مباد
    هرک ازین شاد نیست شاد مباد
    چون شه انصاف خویش کرد پدید
    سجده شکر کرد هر که شنید
    یک دو ساعت نشست بر سر تخت
    پس به خلوت کشید از آنجا رخت
    عدل می‌کرد و داد می‌فرمود
    خلق ازو راضی و خدا خشنود
    انجمن با بزرگواران کرد
    استواری به استواران کرد
    چون ز بهرام‌گور تاج و سریر
    سازور گشت و شد شکوه پذیر
    کمر هفت چشمه را در بست
    بر سر تخت هفت پایه نشست
    چینی‌ئی بر برش چو سـ*ـینه باز
    رومیی بر تنش به رسم طراز
    واو به خوبی ز روم باج‌ستان
    به نکوئی ز چین خراج ستان
    چار بالش نهاده چون جمشید
    پنج نوبت رسانده بر خورشید
    رسم انصاف در جهان آورد
    عدل را سر بر آسمان آورد
    کرد با دادپروران یاری
    با ستمکارگان ستمکاری
    قفل غم را درش کلید آمد
    کامد او فرخی پدید آمد
    کار عالم ز نو گرفت نوا
    بر نفسها گشاده گشت هوا
    گاو نازاده گشت زاینده
    آب در جویها فزاینده
    میوه‌ها بر درخت بار گرفت
    سکه‌ها بر درم قرار گرفت
    حل و عقل جهان بدو شد راست
    دو هوائی ز مملکت برخاست
    پادشه زادگان به هر طرفی
    یافتند از شکوه او شرفی
    کارداران ز حمل کشور او
    حمل‌ها ریختند بر در او
    قلعه داران خزینها بردند
    قلعه را با کلید بسپردند
    هرکسی روزنامه نو می‌کرد
    جان به توقیع او گرو می‌کرد
    او چو در کار مملکت پرداخت
    هرکسی را به قدر پایه نواخت
    کار بی‌رونقان بساز آورد
    رفتگان را به ملک باز آورد
    ستم گرگ برگرفت از میش
    باز را کرد با کبوتر خویش
    از سر فتنه برد مستیها
    کرد کوته دراز دستیها
    پایه گاه دشمنان به شکست
    بر جهان داد دوستان را دست
    مردمی کرد در جهان داری
    مردمی به ز مردم آزاری
    خصم را نیز چون ادب کردی
    ده بکشتی یکی نیازردی
    کادمی را به وقت پروردن
    کشتن اولی‌تر است از آزردن
    مردمی کرد و مردم اندوزی
    هیچکس را نماند بی‌روزی
    دید کین خیل خانه خاکی
    نارد الا غبار غمناکی
    خویشتن را به عشـ*ـوه کش می‌داشت
    خوشـی‌ خود را به عشـ*ـوه خوش می‌داشت
    ملک بی‌تکیه را شناخته بود
    تکیه بر ملک عشق ساخته بود
    روزی از هفته کار سازی کرد
    شش دیگر به عشقبازی کرد
    نفس از عاشقی برون نزدی
    عشق را در زدی و چون نزدی
    کیست کز عاشقی نشانش نیست
    هرکه را عشق نیست جانش نیست
    سکه عشق شد خلاصه او
    عاشقان مونسان خاصه او
    کار و باری بر آسمان او را
    زیر فرمان همه جهان او را
    او جهان را به خرمی می‌خورد
    داد می‌داد و خرمی می‌کرد
    گنج در حضرتش روانه شده
    غارت تیغ و تازیانه شده
    آوریدی جهان به تیغ فراز
    به سر تازیانه دادی باز
    ملک ازو گرچه سبز شاخی داشت
    او چو خورشید پی فراخی داشت
    مردمان از غرور نعمت و مال
    تکیه کردند بر فراخی سال
    شکر یزدان ز دل رها کردند
    شفقت از سـ*ـینه‌ها جدا کردند
    هرگهی کافریدگان خدای
    شکر نعمت نیاورند به جای
    آن فراخی شود بر ایشان تنگ
    روزی آرند لیک از آهن و سنگ
    سالی از دانه بر نرستن شاخ
    تنگ شد دانه بر جهان فراخ
    برخورش تنگی آنچنان زد راه
    کادمی چون ستور خورد گیاه
    تنگدل شد جهان از آن تنگی
    یافت نان عزت‌گران سنگی
    باز گفتند قصه با بهرام
    که در آفاق تنگیی است تمام
    مردمان همچو گرگ مردم‌خوار
    گاه مردم خورند و گـه مردار
    شاه چون دید قدر دانه بلند
    در انبار برگشاد زبند
    سوی هر شهر نامه‌ای فرمود
    که دراواز ذخیره چیزی بود
    تا امینان شهر جمع آیند
    در انبار بسته بگشایند
    با توانگر به نرخ در سازند
    بی‌درم را دهند و بنوازند
    وانچه ز انبار خانه ماند باز
    پیش مرغان نهند وقت نیاز
    تا در ایام او ز بی‌خوردی
    کس نمیرد زهی جوانمردی
    آنچه از دانه بود در بارش
    هر کسی می‌کشید از انبارش
    اشترانش ز مرز بیگانه
    می‌کشیدند نو به نو دانه
    جهد می‌کرد و گنج می‌پرداخت
    چاره کار هرکسی می‌ساخت
    لاجرم چارسال بی‌بر و کشت
    روزی خلق بر خزینه نوشت
    کارش آن بود کان کیائی یافت
    از چنان پیشه پادشائی یافت
    جمله خلق جان ز تنگی برد
    جز یکی تن که او به تنگی مرد
    شاه از آن مرد بینوا مرده
    تنگدل شد چو آب افسرده
    روی از آن رنج در خدای آورد
    عذر تقصیر خود به جای آورد
    گفت کای رزق بخش جانوران
    رزق بخشیدنت نه چون دگران
    به یکی قدرت خدائی خویش
    بیش را کم کنی و کم را بیش
    ناید از من و گرچه کوشم دیر
    کاهوئی را کنم به صحرا سیر
    توئی آن کز برات پیروزی
    یک به یک خلق را دهی روزی
    گر ز تنگی تنی ز جانوران
    مرد، جرمی مرا نبود در آن
    کز حسابش خبر نبود مرا
    چونکه مرد او خبر چه سود مرا
    شاه چون شد چنین تضرع ساز
    هاتفی دادش از درون آواز
    کایزد از بهر نیک رائی تو
    برد فترت ز پادشائی تو
    چون تو در چار سال خرسندی
    مرده‌ای را ز فاقه نپسندی
    چار سالت نوشته شد منشور
    کز دیار تو مرگ باشد دور
    از بزرگان ملک او تا خرد
    کس شنیدم که چارسال نمرد
    فرخ آن شه که او به نعمت و ناز
    مرگ را داشت از رعیت باز
    هرکه میزاد در جهان میزیست
    دخل بی‌خرج شد ازین به چیست
    از خلایق که گشته بود انبوه
    بی‌عمارت نه دشت ماند و نه کوه
    از صفاهان شنیده‌ام تا ری
    خانه بر خانه شد تنیده چونی
    بام بر بام اگر شدی خواهان
    کوری از ری شدی به اسپاهان
    گر ترا این حدیث روشن نیست
    عهده بر روایست بر من نیست
    بود نعمت خورندگان بسیار
    لیک نعمت فزون ز نعمت خوار
    مردم ایمن شده به دشت و به کوه
    ناز و عشرت کنان گروه گروه
    بر کشیده صفی دو فرسنگی
    بربطی و ربابی و چنگی
    حوضه می به گرد هر جوئی
    مجلسی در میان هر کوئی
    هرکسی می خرید و تیغ فروخت
    درع آهن درید و زرکش دوخت
    خلق یکبارگی سلاح نهاد
    همه را تیغ و تیر رفت از یاد
    هر کرا بود برگ عشرت ساز
    خوشـی‌ می‌کرد با تنعم و ناز
    وانکه برگش نبود شه فرمود
    او ز بخت و جهان از او خشنود
    هرکسی را گماشت بر کاری
    دادش از خوشـی‌ روز بازاری
    روز فرمود تا دو قسمت کرد
    نیمه‌ای کسب و نیمه‌ای می‌خورد
    هفت سال از جهان خراج افکند
    بیخ هفتاد ساله غم برکند
    شش هزار اوستاد دستان ساز
    مطرب و پای کوب و لعبت باز
    گرد کرد از سواد هر شهری
    داد هر بقعه را ازان بهری
    تا به هرجا که رخت کش باشند
    خلق را خوش کنند و خوش باشند
    داشت دور زمانه طالع ثور
    صاحبش زهره زهره صاحب دور
    در چنان دور غم کجا باشد
    که درو زهره کدخدا باشد
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    شاه روزی شکار کرد پسند
    در بیابان پست و کوه بلند
    اشقر گور سم به صحرا تاخت
    شور می‌کرد و گور می‌انداخت
    مشتری را ز قوس باشد جای
    قوس او گشت مشتری پیمای
    از سواران پره بسته به دشت
    رمه گور سوی شاه گذشت
    شاه در مطرح ایستاده چو شیر
    اشقرش رقـ*ـص برگرفته به زیر
    دستش از زه نثار در می‌کرد
    شست خالی و تیر پر می‌کرد
    بر زمین ز آهن بلارک تیر
    گاهی آتش فکند و گـه نخجیر
    چون بود ران گور و باده ناب
    آتشی باید از برای کباب
    یاسج شه که خون گوران ریخت
    مگر آتش ز بهر آن انگیخت
    گرمی ناچخش به زخم درشت
    پخته می‌کرد هرکرا می‌کشت
    وانچه زو درگذشت هم نگذاشت
    یا پیش کرد یا پیش برداشت
    داشت به خود کنیزکی چون ماه
    چست و چابک به همرکابی شاه
    فتنه نامی هزار فتنه در او
    فتنه شاه و شاه فتنه بر او
    تازه‌روئی چو نو بهار بهشت
    کش خرامی چو باد بر سر کشت
    انگبینی به روغن آلوده
    چرب و شیرین چو صحن پالوده
    با همه نیکوئی سرود سرای
    رود سازی به رقـ*ـص چابک پای
    ناله چون بر نوای رود آورد
    مرغ را از هوا فرود آورد
    بیشتر در شکار و باده و رود
    شاه از او خواستی سماع و سرود
    ساز او چنگ و ساز خسرو تیر
    این زدی چنگ و آن زدی نخچیر
    گور برخاست از بیابان چند
    شاه بر گور گرم کرد سمند
    چون درآمد به گور تیز آهنگ
    تند شیری کمان گرفته به چنگ
    تیر در نیم گرد شست نهاد
    پس کمان درکشید و شست گشاد
    بر کفل گاه گور شد تیرش
    بـ..وسـ..ـه بر خاک داد نخچیرش
    در یکی لحظه زان شکار شگفت
    چند را کشت و چند را بگرفت
    وان کنیزک ز ناز و عیاری
    در ثنا کرد خویشتن‌داری
    شاه یک ساعت ایستاد صبور
    تا یکی گور شد روانه ز دور
    گفت کای تنگ چشم تاتاری
    صید ما را به چشم می ناری ؟
    صید ما کز صفت برون آید
    در چنان چشم تنگ چون آید
    گوری آمد بگو که چون تازم
    وز سرش تاسمش چه اندازم
    نوش لب زان منش که خوی بود
    زن بد و زن گزافه گوی بود
    گفت باید که رخ برافروزی
    سر این گور در سمش دوزی
    شاه چون دید پیچ پیچی او
    چاره‌گر شد ز بد بسیچی او
    خواست اول کمان گروهه چو باد
    مهره‌ای در کمان گروهه نهاد
    صید را مهره درفکند به گوش
    آمد از تاب مهره مغز به جوش
    سم سوی گوش برد صید زبون
    تا ز گوش آرد آن علاقه برون
    تیر شه برق شد جهان افروخت
    گوش و سم را به یکدیگر بردوخت
    گفت شه باکنیزک چینی
    دستبردم چگونه می بینی
    گفت پر کرده شهریار این کار
    کار پر کرده کی بود دشوار
    هرچه تعلیم کرده باشد مرد
    گرچه دشوار شد بشاید کرد
    رفتن تیر شاه برسم گور
    هست از ادمان نه از زیادت زور
    شاه را این شنیده سخت آمد
    تبر تیز بر درخت آمد
    دل بدان ماه بی‌مدارا کرد
    کینه خویش آشکارا کرد
    پادشاهان که کینه کش باشند
    خون کنند آن زمان که خوش باشند
    با چه آهو که اسب زین نکنند
    چه سگی را که پوستین نکنند
    گفت اگر مانمش ستیزه‌گرست
    ور کشم این حساب ازان بترست
    زن کشی کار شیر مردان نیست
    که زن از جنس هم نبردان نیست
    بود سرهنگی از نژاد بزرگ
    تند چون شیر و سهمناک چو گرگ
    خواند شاهش به نزد خویش فراز
    گفت رو کار این کنیز بساز
    فتنه بارگاه دولت ماست
    فتنه کشتن ز روی عقل رواست
    برد سرهنگ داد پیشه ز پیش
    آن پری چهره را به خانه خویش
    خواست تا کار او بپردازد
    شمع‌وار از تنش سر اندازد
    آب در دیده گفتش آن دلبند
    کاینچنین ناپسند را مپسند
    مکن ار نیستی تو دشمن خویش
    خون من بیگنه به گردن خویش
    مونس خاص شهریار منم
    مز کنیزانش اختیار منم
    تا بدان حد که در نوشید*نی و شکار
    جز منش کس نبود مونس و یار
    گر ز گستاخیی که بود مرا
    دیو بازیچه‌ای نمود مرا
    شه ز گرمی سیاستم فرمود
    در هلاکم مکوش زودا زود
    روزکی چند صبر کن به شکیب
    شاه را گو به کشتمش به فریب
    گر بدان گفته شاه باشد شاد
    بکشم خون من حلالت باد
    ور شود تنگدل ز کشتن من
    ایمنی باشدت به جان و به تن
    تو ز پرسش رهی و من ز هلاک
    زاد سروی نیوفتد بر خاک
    روزی آید اگرچه هیچکسم
    کانچه کردی به خدمتت برسم
    این سخن گفت و عقد باز گشاد
    پیش او هفت پاره لعل نهاد
    هر یکی زان خراج اقلیمی
    دخل عمان ز نرخ او نیمی
    مرد سرهنگ از آن نمونش راست
    از سر خون آن صنم برخاست
    گفت زنهار سر ز کار مبر
    با کسی نام شهریار مبر
    گو من این خانه را پرستارم
    کار میکن که من بدین کارم
    من خود آن چارها که باید ساخت
    سازم ار خواهدت زمانه نواخت
    بر چنین عهد رفتشان سوگند
    این ز بیداد رست و آن ز گزند
    بعد یک هفته چون رسید به شاه
    شاه از او باز جست قصه ماه
    گفت مه را به اژدها دادم
    کشتم از اشک خونبها دادم
    آب در چشم شهریار آمد
    دل سرهنگ با قرار آمد
    بود سرهنگ را دهی معمور
    جایگاهی ز چشم مردم دور
    کوشکی راست برکشیده به اوج
    از محیط سپهر یافته موج
    شصت پایه رواق منظر او
    کرده جای نشست بر سر او
    بود بر وی همیشه جای کنیز
    به عزیزان دهند جای عزیز
    ماده گاوی دران دو روز بزاد
    زاد گوساله‌ای لطیف نهاد
    آن پری چهره جهان افروز
    برگرفتی به گردنش همه روز
    پای در زیر او بیفشردی
    پایه پایه به کوشک بر بردی
    مهر گوساله کش بود به بهار
    ماه گوساله کش که دید؟ بیار
    همه روز آن غزال سیم اندام
    برد گوساله را ز خانه به بام
    روز تا روز از این قرار نگشت
    کارگر بود چون ز کار نگشت
    تا به جائی رسید گوساله
    که یکی گاو گشت شش ساله
    همچنانه آن بت گلندامش
    بردی از زیر خانه بر بامش
    هیچ رنجش نیامدی زان بار
    زآنکه خو کرده بود با آن کار
    هرچه در گاو گوشت می‌افزود
    قوت او زیاده‌تر می‌بود
    روزی آن تنگ چشم با دل تنگ
    بود تنها نشسته با سرهنگ
    چار گوهر ز گوش گوهر کش
    برگشاد آن نگار حورافش
    گفت کاین نقدها ببر بفروش
    چون بها بستدی به یار خموش
    گوسفندان خر و بخور و گلاب
    وآنچه باید ز نقل و شمع و نوشید*نی
    مجلسی راست کن چو روضه حور
    از نوشید*نی و کباب و نقل و بخور
    شه چو آید بدین طرف به شکار
    از رکابش چو فتح دست مدار
    دل درانداز و جان پذیری کن
    یک زمانش لگام‌گیری کن
    شاه بهرام خوی خوش دارد
    طبع آزاد ناز کش دارد
    چون ببیند نیازمندی تو
    سر در آرد به سربلندی تو
    بر چنین منظری ستاره سریر
    گاه شهدش دهیم و گاهی شیر
    گر چنین کار سودمند شود
    کار ما هردو زو بلند شود
    مرد سرهنگ لعل ماند به جای
    کانچنانش هزار داد خدای
    رفت و از گنجهای پنهانی
    یک به یک ساخت برگ مهمانی
    خوردهای ملوک‌وار سره
    مرغ و ماهی و گوسپند و بره
    راح و ریحان که مجلس آراید
    نوش و نقلی که بزم را شاید
    همه اسباب کار ساخت تمام
    تا کی آید به صیدگه بهرام
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا