متون ادبی کهن هفت اورنگ

فاطمه صفارزاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/22
ارسالی ها
9,452
امتیاز واکنش
41,301
امتیاز
901
محل سکونت
Mashhad
مستیش ز باده بود نز جام

از جام رمیده شد سرانجام

بشکفت به بوستان رازش

گلهای حقیقت از مجازش

چشمه ز شکاف سنگ جوشید

دریا شد و سنگ را بپوشید

لیلی طلبی او در این جوش

بر شاهد عشق بود روپوش

زین نام دهانش پر شکر بود

لیکن مقصود ازو دگر بود

عاشق که ز مهر دوست کاهد

مه گوید و روی دوست خواهد

آرند که صوفیی صفاکیش

برداشت به خواب پرده از پیش

مجنون بر وی شد آشکارا

با او نه به صورت مدارا

گفت ای شده از خرابی حال

بر نقش مجاز فتنه سی سال

چون کرد اجل نبرد با تو

معشوق ازل چه کرد با تو

گفتا به سرای قربتم خواند

بر صدر سریر قرب بنشاند

گفت ای به بساط عشق گستاخ

شرمت نامد که چون درین کاخ

خوردی می ما ز جام لیلی

خواندی ما را به نام لیلی

بر من چو در خطاب بگشود

با من جز ازین عتاب ننمود

جامی بنگر کز آفرینش

هر ذره به چشم اهل بینش

از خم ازل خجسته جامیست

گرداگردش نوشته نامیست

آن جام چه جام جام باقی

وان نام چه نام نام ساقی

از جام به باده گیر آرام

وز نام نگر به صاحب نام

در صاحب نام کن نشان گم

در هستی وی شو از جهان گم

تا باز رهی ز هستی خویش

وز ظلمت خود پرستی خویش

جایی برسی کزان گذر نیست

جز بی خبری ازان خبر نیست

با تو ز جهان بی نشانی

گفتیم نشان دگر تو دانی

هان تا نبری گمان که مجنون

بر حسن مجاز بود مفتون

در اول اگر چه داشت میلی

با جرعه کشی ز جام لیلی

اندر آخر که گشت ازان مـسـ*ـت

افکند ز دست جام و بشکست
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    فهرست نویس این جریده

    بر خاتمت این رقم کشیده

    کان اعرابی حریف موزون

    چون شد فارغ ز دفن مجنون

    بر آهویی تک جمازه بنشست

    احرام حریم یار او بست

    می شد دل و جان درد پرورد

    تا پی به دیار لیلی آورد

    پرسان پرسان به خانه خانه

    می گشت به قصد آن یگانه

    تا برد به سوی خیمه اش راه

    دیدش بیرون خیمه چون ماه

    نی ماه که مهر عالم افروز

    نی مهر که آتش جهانسوز

    مه حلیه و مشتری حمایل

    حوری شیم و پری شمایل

    از دورش اگر چه دید و بشناخت

    خود را به شناختن نینداخت

    پرسید که ای مه تمامی

    کامروز مقیم این مقامی

    لیلی که به رخ مه تمام است

    ماء/واش کجا و او کدام است

    گفتا منم آن و رو بگرداند

    می راند ز دیده اشک و می خواند

    کین دل که به پهلوی چپش جاست

    از وی نشنیده ام به جز راست

    هر لحظه کند حدیث با من

    کان خاک نشین چاک دامن

    کاواره توست در بیابان

    بهر تو به کوه و در شتابان

    از محنت فرقت تو مرده ست

    تنها و غریب جان سپرده ست

    ای وای ز بی نصیبی او

    وز بی کسی و غریبی او

    بگریست عرابی و فغان کرد

    کای خاک تو ماه آسمان گرد

    والله که دل تو راست گفته ست

    وین گوهر راز راست سفته ست

    مجنون ز غم تو مرد مسکین

    وز هجر تو جان سپرد مسکین

    کرده ست غزالی اندر آغـ*ـوش

    بر یاد تو شربت اجل نوش

    جز دام و ددش کسی به سر نه

    وز بی کسیش غمی بتر نه

    من مرده به سر رسیدم او را

    تنهاو غریب دیدم او را

    رفتم به دیارش از سر سوز

    با اهل قبیله اش هم امروز

    جان خاک ره وفاش کردیم

    بردیم و به خاک جاش کردیم

    این گرد نشسته بر جبینم

    راه آوردیست زان زمینم

    لیلی چو شنید این خبر را

    بنهاد به جای پای سر را

    افتاد میان اشک بسیار

    چون عکس در آب جو نگونسار

    از عمر ملول و از بقا سیر

    بی هوش و خرد فتاد تا دیر

    وان دم کامد به خویشتن باز

    این تازه نشید کرد آغاز

    کافسوس که آرزوی جان یافت

    و آرام ز جان ناتوان رفت

    من قالب و قیس بود جانم

    بی جان به چه حیله زنده مانم

    زد کوس رحیل جانم اینک

    من هم ز عقب روانم اینک

    بی او روزی که زار میرم

    وز کار جهان کنار گیرم

    نزدیک ویم نهید بستر

    تا بر کف پای وی نهم سر

    بی دایه خود ز دل کشم وای

    صد بـ..وسـ..ـه زنم به خاک آن پای

    روزی که ز جسم ناتوانم

    بی پوست و مغز استخوانم

    چون نی گردد در آن نشیمن

    از ناوک غم هزار روزن

    هر روزن ازان شود دهانی

    وز درد برآورد فغانی

    با قیس رمیده راز گوید

    غم های گذشته باز گوید

    چون خیزد از استخوانم آواز

    او نیز همین نوا کند ساز

    با هم باشیم بی غرامت

    وز گفت و شنید تا قیامت

    وان دم که نم حیات ریزند

    پژمرده تنان ز خاک خیزند

    آریم به دست یکدگر دست

    خیزیم به پای دست بر دست

    گردیم به هم در آن مواقف

    هر یک ز حریف خویش واقف

    هر جای که سرنوشت باشد

    گر دوزخ اگر بهشت باشد

    با یکدیگر مقام گیریم

    وز هم به فراغ کام گیریم

    این گفت و به خیمه سایه انداخت

    بیت الحزنی ز خانه بر ساخت

    تا بود درین جهان چنین بود

    با محنت و درد همنشین بود

    آن کیست که در جهان چنین نیست

    وز فرقت دوستان حزین نیست

    یارب که برافتد از زمانه

    آیین فراق جاودانه
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    لیلی چو ز داغ مرگ مجنون

    چون لاله نشست غرقه در خون

    شد عرصه دهر بر دلش تنگ

    زد ساغر خوشـی‌ خویش بر سنگ

    افتاد در آن کشاکش درد

    از راحت خواب و لـ*ـذت خورد

    تابنده مهش ز تاب خود رفت

    نورسته گلش ز آب خود رفت

    دل را به درون چو غنچه خون کرد

    گلگونه ز اشک لاله گون کرد

    بی وسمه گذاشت ابروان را

    بی شانه کمند گیسوان را

    وآخر که تبش به تن درآمد

    تاراج گل و سمن درآمد

    تب کرد به قصد جانش آهنگ

    نگذاشت به رخ ز صحتش رنگ

    آمد به کمانی از خدنگی

    زد سرخ گلش به زرد رنگی

    دینار جمال وی درم شد

    نقش درمش نفیر غم شد

    تبخاله نهاد بر دلش خال

    شد بر ساقش گشاده خلخال

    بر بالش نالشش سرآمد

    بستر بر وی چو نشتر آمد

    بودش بدن ضعیف لاغر

    یک رشته ز تار و پود بستر

    نیلی گل غم ز باغ او رست

    شد رونق سرو و ارغوان سست

    بار دل درد پرور او

    خم داد قد صنوبر او

    آگه چو شدند همدمانش

    در خلوت راز محرمانش

    کز مردن آن غریب مهجور

    بر بستر غم فتاد رنجور

    بستند میان به چاره سازیش

    گفتند همه به دلنوازیش

    کای گلبن باغ کامرانی

    وای سرو ریاض زندگانی

    دباچه دفتر صباحت

    عنوان صحیفه ملاحت

    کار تو ره وفا سپردن

    در شیوه مهر پا فشردن

    آن روز که زنده بود مجنون

    زین رنجکده نرفته بیرون

    می رفت به جان ره وفایت

    نگرفته کسی دگر به جایت

    خوش بود وفا سپردن از تو

    در مهر قدم فشردن از تو

    زیرا که ز مهر مهر زاید

    وآیین وفا وفا فزاید

    وامروز که رخت بست ازین کوی

    وآورد به عالم دگر روی

    این مهر و وفا چه سود دارد

    وین محنت تو چه راحت آرد

    با مرده مزی به سوگواری

    کس زنده نشد به سوگواری

    زین وسوسه خویش را تهی کن

    زین غم دل ریش را تهی کن

    بر باد هوا مده جوانیت

    مگذر ز صفای زندگانیت

    بشنید چو گفت و گوی ایشان

    بگشاد نظر به سوی ایشان

    کای بی خبران ز آتش من

    وز داغ دل بلاکش من

    زین شمع سخن که می فروزید

    صد باره دل مرا مسوزید

    من سوخته فراغ یارم

    با سوختن دگر چه کارم

    من زنده به بوی قیس بودم

    تا قصه مرگ او شنودم

    بیزار شدم ز زندگانی

    بیگانه ز راحت جوانی

    زو بود به باغ عمر برگم

    وامروز برای اوست مرگم

    زین غم که برآتشم نشانده ست

    جز مرگ خلاصیی نمانده ست

    وصلش کاینجام دست ازان بست

    باشد که در آن جهان دهد دست

    خوش آنکه ز غم خلاص گردم

    با دوست حریف خاص گردم

    با او باشم به کامرانی

    در عشرتگاه جاودانی
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    لیلی چو ز داغ مرگ مجنون

    چون لاله نشست غرقه در خون

    شد عرصه دهر بر دلش تنگ

    زد ساغر خوشـی‌ خویش بر سنگ

    افتاد در آن کشاکش درد

    از راحت خواب و لـ*ـذت خورد

    تابنده مهش ز تاب خود رفت

    نورسته گلش ز آب خود رفت

    دل را به درون چو غنچه خون کرد

    گلگونه ز اشک لاله گون کرد

    بی وسمه گذاشت ابروان را

    بی شانه کمند گیسوان را

    وآخر که تبش به تن درآمد

    تاراج گل و سمن درآمد

    تب کرد به قصد جانش آهنگ

    نگذاشت به رخ ز صحتش رنگ

    آمد به کمانی از خدنگی

    زد سرخ گلش به زرد رنگی

    دینار جمال وی درم شد

    نقش درمش نفیر غم شد

    تبخاله نهاد بر دلش خال

    شد بر ساقش گشاده خلخال

    بر بالش نالشش سرآمد

    بستر بر وی چو نشتر آمد

    بودش بدن ضعیف لاغر

    یک رشته ز تار و پود بستر

    نیلی گل غم ز باغ او رست

    شد رونق سرو و ارغوان سست

    بار دل درد پرور او

    خم داد قد صنوبر او

    آگه چو شدند همدمانش

    در خلوت راز محرمانش

    کز مردن آن غریب مهجور

    بر بستر غم فتاد رنجور

    بستند میان به چاره سازیش

    گفتند همه به دلنوازیش

    کای گلبن باغ کامرانی

    وای سرو ریاض زندگانی

    دباچه دفتر صباحت

    عنوان صحیفه ملاحت

    کار تو ره وفا سپردن

    در شیوه مهر پا فشردن

    آن روز که زنده بود مجنون

    زین رنجکده نرفته بیرون

    می رفت به جان ره وفایت

    نگرفته کسی دگر به جایت

    خوش بود وفا سپردن از تو

    در مهر قدم فشردن از تو

    زیرا که ز مهر مهر زاید

    وآیین وفا وفا فزاید

    وامروز که رخت بست ازین کوی

    وآورد به عالم دگر روی

    این مهر و وفا چه سود دارد

    وین محنت تو چه راحت آرد

    با مرده مزی به سوگواری

    کس زنده نشد به سوگواری

    زین وسوسه خویش را تهی کن

    زین غم دل ریش را تهی کن

    بر باد هوا مده جوانیت

    مگذر ز صفای زندگانیت

    بشنید چو گفت و گوی ایشان

    بگشاد نظر به سوی ایشان

    کای بی خبران ز آتش من

    وز داغ دل بلاکش من

    زین شمع سخن که می فروزید

    صد باره دل مرا مسوزید

    من سوخته فراغ یارم

    با سوختن دگر چه کارم

    من زنده به بوی قیس بودم

    تا قصه مرگ او شنودم

    بیزار شدم ز زندگانی

    بیگانه ز راحت جوانی

    زو بود به باغ عمر برگم

    وامروز برای اوست مرگم

    زین غم که برآتشم نشانده ست

    جز مرگ خلاصیی نمانده ست

    وصلش کاینجام دست ازان بست

    باشد که در آن جهان دهد دست

    خوش آنکه ز غم خلاص گردم

    با دوست حریف خاص گردم

    با او باشم به کامرانی

    در عشرتگاه جاودانی
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    گیتی که نشیمن زوال است

    آسوده دلی در او محال است

    ماتمکده ایست تیره و تنگ

    در وی ز وفا نه بوی نی رنگ

    هر گل که برآید از گل او

    چاک است ز خار غم دل او

    هر لاله که بردمد ز باغش

    باشد ز فنا به سـ*ـینه داغش

    سروش که کله به چرخ ساید

    از باد اجل ز پا درآید

    گردون که حواله گاه عامه ست

    در ماتم خود کبود جامه ست

    خورشید کش از فلک حصاریست

    از بیم و زوال رعشه داریست

    انجم که برین بلند طاقند

    درمانده به داغ احتراقند

    ارکان که درین سرای پستند

    از هم شب و روز درشکستند

    گـه باد کشد چراغ آتش

    گـه گردد ازو سموم ناخوش

    گـه خاک شود بر آب چیره

    سازد گهرش چو خویش تیره

    گاهی شود آب سیل بی باک

    صد چانه زند به سـ*ـینه خاک

    روزی دو سه گر شوند ناکام

    در طینت تو به یکدگر رام

    آن رام شدن نه جاودانیست

    دامی پی مرغ زندگانیست

    این دام درد به یکدم از هم

    وین مرغ کند ز دامگه رم

    زیرک مرغی که پر نینداخت

    در حلقه دام کار خود ساخت

    بگشاد ز خود رهی نهانی

    تا نزهتگاه جاودانی

    چون دام ز پیش برگرفتند

    وارکان ره خویش برگرفتند

    او نیز به جای خویشتن رفت

    زین تنگ قفس سوی چمن رفت

    بیرون ز مضیق بیم و امید

    برداشت نوای خوشـی‌ جاوید

    نادان مرغی که دام نشناخت

    بر روضه جان نظر نینداخت

    بر دولت خود ببست ره را

    معشـ*ـوقه گرفت دامگه را

    از گیسوی دام و خال دانه

    شد بند به عشق جاودانه

    معشـ*ـوقه چو روی ازو بپوشید

    در قطع ره فراق کوشید

    افتاد جدا ز وصل معشوق

    بگذشت فغان او ز عیوق

    لیکن چو فراق دیدنی بود

    فریاد و فغان کجا کند سود

    معشـ*ـوقه گرفته در بغـ*ـل نی

    جز حسرت و درد ازو به دل نی

    بختش چو بدین وبال باشد

    آسودگیش محال باشد

    جامی به کسی مگیر پیوند

    کاخر دل ازو ببایدت کند

    از خلق جهان جلیس خود شو

    زین وحشتیان انیس خود شو

    بیگانه شو از برون سرایی

    با جوهر خود کن آشنایی

    کرده ز برونیان فراموش

    با جوهر خویش شو هم آغـ*ـوش

    معشوق ازل که در بر توست

    آیینه طلب ز جوهر توست

    در هر چه زنی به غیر خود چنگ

    بر آینه تو گردد آن زنگ

    تا آینه تو غرق زنگ است

    نزهتگه وصل بر تو تنگ است

    زآیینه خویش زنگ بزدای

    راهی به حریم وصل بگشای

    چون آینه تو ساده گردد

    آن ره بر تو گشاده گردد

    چندان تابد لوامع نور

    ک آیینه شود هم از میان دور

    مغزت یابد رهایی از پوست

    از پوست جدا تو مانی و دوست

    نی نی که تو نیز هم نمانی

    با او باشی ز خود نهانی
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    از فضل و ادب دهد قبولت

    دارد نگه از ره فضولت

    شغلی که نباید و نشاید

    از پاکی جوهرت نیاید

    در کسب کمال بایدت جهد

    در به طلبی به سر بری عهد

    گرداب طلب وسیع دور است

    دریای علوم دور غور است

    قانع نشوی به هر چه یابی

    از خوب به خوبتر شتابی

    لیکن مکش از فراخ درسی

    خط بر ورق خدای ترسی

    چون فلسفیان دین برانداز

    از فلسفه کار دین مکن ساز

    پیش تو رموز آسمانی

    افسون زمینیان چه خوانی

    یثرب اینجا مشو چو دونان

    اکسیر طلب ز خاک یونان

    گر حرف شناس دین زبون نیست

    از سور مدینه ره برون نیست

    در نیفه نافه مشک چین است

    در ناف مدینه مشک دین است

    تا نافه گشای گشته آن ناف

    مشک است گرفته قاف تا قاف

    اربـاب هوا همه زکامند

    زان نکهت ازان تهی مشامند

    قدوه ز مقیم آن حرم کن

    سر در ره اقتدا قدم کن

    بر شارع ناقه اش نظر نه

    هر جا که قدم نهاد سر نه

    زین گونه چو باشی اقتدایی

    آخر برساندت به جایی

    هشدار که باشد اندرین راه

    از حشمت و جاه کند صد چاه

    از کور دلی ز ره نیفتی

    چون کوردلان به چه نیفتی

    هشدار که رهزنان تقدیر

    ز سیم و زرند کرده زنجیر

    زنجیری سیم و زر نگردی

    ساکن نشوی ز رهنوردی

    هشدار که هر ز ره فتاده

    غولیست میاه ره ستاده

    ناگه ندمد به سر فسونت

    وز راه نیفکند برونت

    ره نیست جز آنکه مصطفی رفت

    تا مقعد صدق راست پا رفت

    می کن برهش نگاه و می رو

    می بین پی او به راه و می رو

    زان ره که ز پای او نشان نیست

    برگرد که جز هلاک جان نیست

    در طبع تو گر قبول پند است

    این پند که گفته شد بسنده ست

    گفتیم سخنی که گفتنی بود

    سفتم گهری که سفتنی بود

    از کار بشد زبان و دستم

    خاموش شدم قلم شکستم

    ای تازه نظر به لوح کونین

    چون مردم دیده قرالعین

    سال تو اگر چه هفت و هشت است

    دل را به هوات بازگشت است

    این لطف که در سرشت داری

    دارم به خدای امیدواری

    کان روز که سربلند گردی

    دانا دل و هوشمند گردی
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    هر چند چو بحر تلخکامی

    این کام تو را بس است جامی

    کز موج معانیت ز سـ*ـینه

    افتاد به ساحل این سفینه

    فرخنده تر از سفینه نوح

    آرام دل و سکینه روح

    از جودت طبع هر جوادی

    بر جودی جودش ایستادی

    نی نی که ز بحر جود مانده

    بر خشک سفینه ایست رانده

    با خشک لبی سفینه آسا

    لب تر نکند به هفت دریا

    از لع همت آفتابیست

    وز دفتر دولت انتخابیست

    نوباوه باغ زندگانی

    سرمایه خوشـی‌ جاودانی

    افسون فسونگران بابل

    افسانه عاشقان بیدل

    خوش قصه ای از شکسته حالان

    نو نکته ای از زبان لالان

    مرهم نه داغ دلفگاران

    تسکین ده درد بی قراران

    مشاطه حسن خوبرویان

    دلاله طبع مهرجویان

    مرغی ز فضای گلشن راز

    از گلبن شوق نغمه پرداز

    بر نغمه او سماع جان ها

    در جنبش ازو همه روان ها

    بازار پریرخان ازو تیز

    آه دل عاشقان سحر خیز

    بینی ز لطیفه های کارش

    خاصیت موسم بهارش

    گل را به نشاط خنده آرد

    از دیده ابر اشک بارد

    سحریست نتیجه سحرها

    بحریست خزینه گهرها

    شیرین شکریست نو رسیده

    از نیشکر قلم چکیده

    زین قند چکیده نیم قطره

    وز شکر ناب صد قمطره

    کو مرغ شکر شکن نظامی

    کش دارم ازین شکر گرامی

    جلاب خورد ز رشح این جام

    شیرین سازد ازین شکر کام

    صد بحرش اگر ذخیره باشد

    آب در خانه تیره باشد

    با کوزه کهنه از زر ناب

    تشنه ز سفال نو خورد آب

    کو خسرو تختگاه دلی

    آن لطف طبیعتش جبلی

    تا تحفه تخت و تاجم آرد

    وز کشور خود خراجم آرد

    از گنج ضمیر نکته انگیز

    بر گفته من کند گهر ریز

    سبحان الله این چه سوداست

    وز دایه طبعم این چه غوغاست

    من کیستم و ز من که گوید

    زین نوع سخن سخن که گوید

    رسمیست که خلق قدر کالا

    از پایه وی نهند بالا

    خر مهره فروش می زند بانگ

    فیروزه دو صد عدد به یک دانگ

    فیروزه نهد سفال را نام

    تا میل کند طبیعت عام

    من نیز سفال ریزه ای چند

    کردم با هم به حیله پیوند

    گشتم به سفال خود خروشان

    بر قاعده گهر فروشان

    هر کس که خرد به قول شاباش

    پاداش جزای خیر باداش

    گر چه نه سخن بلندم افتد

    از هر سخن آن پسندم افتد

    میل زاغان به بچه خویش

    از بچه طوطیان بود بیش

    شعری که ز خاطر خردمند

    زاید به مثل بود چو فرزند

    فرزند به صورت ار چه زشت است

    در چشم پدر نکو سرشت است

    ای ساخته تیز خامه را نوک

    زان کرده عروس طبع را دوک

    می کن زان نوک خوشنویسی

    زان دوک ز مشک رشته ریسی

    می زن رقمی به لوح انصاف

    دراعه عیب پوش می باف

    چون شعر نکو بود خط نیک

    باشد مدد نکوییش لیک

    گردد ز لباس خط ناخوب

    در دیده عیبجویی معیوب

    گر می نشوی نکویی افزای

    کم زن پی عیبناکیش رای

    بیهوده مسای خامه خویش

    آلوده مساز نامه خویش

    حرفی که به خط بد نویسی

    در وی همه عیب خود نویسی

    گر عیب مرا کنی شماری

    معیوبی خود بپوش باری

    در خوبی خط اگر نکوشی

    از بهر خدا ز تیز هوشی

    حرفی که نهی به راستی نه

    کز هر هنریست راستی به

    وان دم که نویسیش سراسر

    با نسخه راست کن برابر

    چون خود کردی فساد از آغاز

    اصلاح به دیگران مینداز

    آب دهنت ز طبع بی باک

    چون افکندی بپوشش از خاک

    کوتاهی این بلند بنیاد

    در هشتصد و نه فتاد و هشتاد

    ورتو به شمار آن بری دست

    باشد سه هزار و هشتصد و شصت

    شد عرض ز طبع فکرت اندیش

    در طول چهار مه کمابیش

    در یک دو سه ساعتی ز هر روز

    شد طبع بر این مراد فیروز

    گر ساعت ها فراهم آیند

    بر یک دو سه هفته کی فزایند

    هر چند که قدر این تهی دست

    زین نظم شکسته بسته بشکست

    زو حقه چرخ درج در باد

    ز آوازه او زمانه پر باد

    پاکان به نیاز صبحگاهان

    آمرزشم از خدای خواهان
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    الهی کمال الهی توراست

    جمال جهان پادشاهی توراست

    جمال تو از وسع بینش برون

    کمال از حد آفرینش فزون

    بلندی و پستی نخوانم تو را

    مقید به اینها ندانم تو را

    نه تنها بلندی و پستی تویی

    که هستی ده هست و هستی تویی

    تویی جمله و غیر تو هیچ نیست

    درین نکته یک مو خم و پیچ نیست

    چو بیرونی از عقل و وهم و قیاس

    تو را چون شناسم من ناشناس

    وز آن رو که پیدا و پنهان تویی

    به هر چه افتدم چشم دل آن تویی

    جهان نیست جز ساده وش نامه ای

    بر او صنع تو حرفکش خامه ای

    خرد هست ازان نامه حرف نخست

    که دیباچه نامه زان شد درست

    بود آخرین حرف ازان آدمی

    بر او ختم شد منصب خاتمی

    ز آغاز این نامه تا ختم کار

    گر آرد یکی نامجو در شمار

    همه دفتر فضل و انعام توست

    مفصل شده نسخه نام توست

    نگویم که نامت هزار و یکیست

    که با آن هزاران هزار اندکیست

    بهشت است منزلگه زیرکی

    که کوشد در احصای صد کم یکی

    بجنبان بدین سبحه انگشت من

    وزآن مهره گردان قوی پشت من

    بود در رهت سبحه خوانی سپهر

    که گردد از مهره سان ماه و مهر

    به تسبیح خوانی تو می خوانیش

    از آنست این مهره گردانیش

    طبایع که با یکدگر جنگی اند

    ز تدبیر تو رو به یکرنگی اند

    ز توست آب با آتش آمیخته

    ز تو خاک در باد آویخته

    شد از صلح ایشان درین کهنه دیر

    بسی خیر ظاهر که الصح خیر

    ازان صلح کانها پر از گوهر است

    زمین پر درختان بار آور است

    وز آنست در جانور زندگی

    پس از زندگی وصف پایندگی

    وز آنست در آدمی دین و داد

    ز دانش به هر کار بند و گشاد

    تویی کز تو کس را نباشد گزیر

    در افتادگی ها تویی دستگیر

    ندارم ز کس دستگیری هـ*ـوس

    ز دست تو می آید این کار و بس

    ز تو گر فزایش و گر کاهش است

    نه چون فیض خورشید بی خواهش است

    بدانی و خواهی و آنگه کنی

    به قانون حکمت به آن ره کنی

    عبث را درین کارگه راه نیست

    ولی هر سر از هر سر آگاه نیست

    به ما اختیاری که دادی به کار

    ندادی در آن اختیار اختیار

    چو سر رشته کار در دست توست

    کننده به هر کار پابست توست

    سزد گر ز حیرت برآریم دم

    چو مختار باشیم و مجبور هم

    فلک با همه صیت و طاق و طرنب

    نجنبد ز جا تا نگویی بجنب

    اگر بی تو موری بجنبد ز جای

    در آن جنبش او هم بود یک خدای

    ز شرکت زند در جهان خواجه دم

    وگر خود شریک است در یک درم

    بدین عوی آن کو کشد سر ز راه

    دو شاخش نهد شحنه لااله

    نشسته ست در طبع هر زیرکی

    که دارد دو گیتی مؤثر یکی

    یکی جوی جامی دو جویی مکن

    به میدان وحدت دو گویی مکن

    یکی اصل جمعیت و زندگیست

    دویی تخم مرگ و پراکندگیست
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    کرم گسترا عاجز و مضطرم

    بگستر سحاب کرم بر سرم

    به عجز و ضعیفی و پیریم بین

    ز اسباب قوت فقیریم بین

    نه دستی که کاری برآید ازو

    نه پایی که راهی گشاید ازو

    به بخشایش و لطف دستی گشای

    ببخشا بر این پیر بی دست و پای

    جوانی که با دل سیاهی گذشت

    به موی سیه در تباهی گذشت

    سیه مویی از من چو برتافت روی

    تو نیز از دل من سیاهی بشوی

    چو شد مویم از نور پیری سفید

    مگردان ز نور خودم ناامید

    دلم را که آمد سیاهی پسند

    ز «نور علی نور» کن بهره مند

    سیاهی دل شد مرا تو به توی

    به دل رفت گویی سیاهی ز مو

    بسی در دل این آرزو آیدم

    که از دل سیاهی به مو آیدم

    ز موی سفید خودم در حجاب

    کنم از سواد دل آن را خضاب

    گرفتم که از دل شود مو سیاه

    چگونه کنم راست پشت دوتاه

    چنان مانده ام در نماز خضوع

    که نایم دگر با قیام از رکوع

    زمانه کمان وار پشتم شکست

    ز تا سرکشم بر آن چله بست

    کنون می کشم زین کمان تیر آه

    هدف می کنم سـ*ـینه مهر و ماه

    چه حاصل ازین تیر گردون گذر

    چو هرگز نشد صید کامی شکار

    نیندازم آن را ز شست هـ*ـوس

    غرض چیست از آنم تو دانی و بس

    نخواهم ز تو خلعت خسروی

    کزان گرددم پشت دولت قوی

    نخواهم ز تو علم و فضل و هنر

    کز افضال و احسان شوم بهره ور

    نخواهم ز تو شغل اهل صلاح

    کزان گرددم حور و جنت مباح

    دلی خواهم از تو پر از درد و داغ

    کش از غیر درد تو باشد فراغ

    دلی خواهم آزاده از تاب و پیچ

    در او غیر یاد تو نگذشته هیچ

    دلی خواهم از هر غم و درد پاک

    زاندوه نایاب تو دردناک

    که تا کنج نابود منزل کنم

    ز عالم همه رو در آن دل کنم

    کنم نیست نقش کم و بیش را

    در آن نیستی گم کنم خویش را

    کشم سر به جلباب گم بودگی

    ز گم بودگی یابم آسودگی

    چو ماهی شوم غرق دریای ژرف

    زبان را فرو بندم از صوت و حرف

    برم ره به جایی سخن مختصر

    که باشم ز نوی و کهن بی خبر

    تو بینی به من خویشتن را نه من

    تو گویی به من این سخن را نه من

    نیایم دگر باز ازان نیستی

    شوم مخزن راز ازان نیستی

    بدین پایه جامی کسی یافت دست

    که در بند هستی نشد پای بست

    ز ناقص فروغان نظر برگرفت

    فروغ از چراغ پیمبر گرفت
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    سر سروران تاج آزادگان

    سپهدار خیل فرستادگان

    مه ابطحی نیر یثربی

    کش آن مشرقی گرد و این مغربی

    به حکم شریعت طریقت اساس

    به نور طریقت حقیقت شناس

    جهان را مطاع و خدا را مطیع

    اسیران روز جزا را شفیع

    محمد که شمع ازل نور اوست

    قلم اولین حرف منشور اوست

    در گنج هستی به او باز شد

    دلش مخزن گوهر راز شد

    خرد تشنه فیض تعلیم او

    ترشح کش از چشمه میم او

    چو شد شمع این سبز قندیل را

    به پروانگی خواند جبریل را

    به کف داد دارای عرش مجید

    ز انگشت تسبیح خوانش کلید

    بدان قفل از حقه مه گشاد

    ز اعجاز رخشان گهر جلوه داد

    شب کفر تاریک چون پر زاغ

    برافروخت زان گوهر شبچراغ

    همی کرد در کشور محرمی

    نبوت سلیمان او خاتمی

    چو خاتم درین طاق فیروزه رنگ

    ازان بسته می داشت بر سـ*ـینه سنگ

    به ختمیت آن دم که شد متصف

    ازان خاتمش بود مهر کتف

    چو خاتم که گیرد به دندان نگین

    شدش سنگ اعدا به دندان قرین

    چون آن سنگ شد با سهیلش رفیق

    ز عکسش برآورد رنگ عقیق

    گر از لعل گویای او سبحه ران

    نشد چون شد اندر کفش سبحه خوان

    ببین آن لب معجز آهنگ را

    که چون سبحه خوان می کند سنگ را

    تن پاکش از ظلمت سایه دور

    زمین از فروغ رخش غرق نور

    دریغ آمدش سایه از فرش خاک

    ازان سایه انداخت بر عرش پاک

    گذشت از سپهر برین پایه اش

    که تا عرش آساید از سایه اش
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    37
    بازدیدها
    1,720
    بالا