متون ادبی کهن هفت اورنگ

فاطمه صفارزاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/22
ارسالی ها
9,452
امتیاز واکنش
41,301
امتیاز
901
محل سکونت
Mashhad
زلیخا با غم با این درازی

چو دید از دایه رحم چاره سازی

بگفت ای از تو صد یاریم بوده

به هر کاری هواداریم بوده

مرا یک بار دیگر یاریی کن

ز غمخواریم بین غمخواریی کن

قدم از تارک من کن به سویش

زبان من شو و از من بگویش

که ای سرکش نهال ناز پرورد

رخت را در لطافت ناز پرورد

ز بستان جمال و گلشن ناز

نرسته چون قدت سروری سرافراز

ز جان و دل گل و آبی سرشتند

در او شاخی ز باغ سدره کشتند

چو برگ سربلندی داد آن شاخ

سهی سرو تواش خواندند گستاخ

عروس دهر تا در زادن افتاد

ز تو پاکیزه تر فرزند کم زاد

به فرزندیت آدم چشم روشن

ز گلروییت عالم گشته گلشن

کمال حسن تو حد بشر نیست

پری از خوبی تو بهره ور نیست

پری را گر نبودی شرمساری

نماندی از تو در کنج تواری

فرشته گر چه بر چرخ برین است

به پیش روی تو سر بر زمین است

فلک زینسان بلندت ساخت پایه

فکن بر مبتلای خویش سایه

زلیخا گر چه زیبا دلرباییست

فتاده در کمندت مبتلاییست

ز طفلی داغ تو بر سـ*ـینه دارد

ز سودایت غمی دیرینه دارد

به ملک خود سه بارت دیده در خواب

وز آن عمریست مانده در تب و تاب

گهی چون آب در زنجیر بوده ست

گهی چون باد در شبگیر بوده ست

کنون هم گشته زین سودا چو مویی

ندارد جز تو در دل آرزویی

بر او ناکرده نقد زندگی گم

ترحم کن خوش است آخر ترحم

به لب هستی زلال زندگانی

چه باشد قطره ای بر وی فشانی

به قد هستی نهال میوه آور

چه باشد گر خورد از میوه ات بر

رضا ده تا ز لعلت کام گیرد

بود سوز دلش آرام گیرد

قدم نه تا سراندازد به پایت

رطب چیند ز نخل دلربایت

چه کم گردد ز جاه چون تو شاهی

اگر گاهی کنی سویش نگاهی

هـ*ـوس دارد که با چندان عزیزی

کند پیش کنیزانت کنیزی

چو یوسف این فسون از دایه بشنود

به پاسخ لعل گوهربار بگشود

به دایه گفت کای دانا به هر راز

مشو بهر فریب من فسون ساز

زلیخا را غلام زر خریدم

بسا از وی عنایت ها که دیدم

گل و آبم عمارت کرده اوست

دل و جانم وفا پرورده اوست

اگر عمری کنم نعمت شماری

نیارم کردن او را حق گزاری

سری بر خط فرمانش نهاده

به خدمتگاریم اینک ستاده

ولی گو بر من اندیشه مپسند

که پیچم سر ز فرمان خداوند

ز بدفرمای نفس معصیت زای

نهم در تنگنای معصیت پای

به فرزندی عزیزم نام بـرده ست

امین خانه خویشم شمرده ست

نیم جز مرغ آب و دانه او

خــ ـیانـت چون کنم در خانه او

خدای پاک را در هر سرشتی

جداگانه بود کاری و کشتی

بود پاکیزه طینت پاک کردار

زنازاده نباشد جز زناکار

ز مردم سگ ز سگ مردم نزاید

ز گندم جو ز جو گندم نیاید

به سـ*ـینه سر اسرائیل دارم

به دل دانایی از جبریل دارم

اگر هستم نبوت را سزاوار

بود ز اسحاقم استحقاق این کار

گلی ام رازها در وی نهفته

ز گلزار خلیل الله شگفته

معاذالله که کاری پیشه سازم

که دارد از ره این قوم بازم

زلیخا زین هـ*ـوس گو دور می دار

دل خویش و مرا معذور می دار

که من دارم ز فضل ایزد پاک

امید عصمت از نفس هوسناک
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    چو دایه با زلیخا این خبر گفت

    ز گفت او چو زلف خود برآشفت

    به رخسار از مژه خون جگر ریخت

    ز بادام سیه عناب تر ریخت

    خرامان ساخت سرو راستین را

    به سر سایه فکند آن نازنین را

    بدو گفت ای سر من خاک پایت

    سرم خالی مبادا از هوایت

    ز مهرت یک سر مویم تهی نیست

    سر مویی ز خویشم آگهی نیست

    خیال توست جان اندر تن من

    کمند توست طوق گردن من

    اگر جان است غم پرورده توست

    وگر تن جان به لب آورده توست

    ز حال دل چه گویم خود که چون است

    ز چشم خونفشان یک قطره خون است

    چنان در لجه عشق توام غرق

    کزو خالی نیم از پای تا فرق

    ز من فصاد هر رگ را که کاود

    به جای خون غمت بیرون تراود

    چو یوسف این سخن بشنید بگریست

    زلیخا آه زد کین گریه از چیست

    مرا چشمی تو چون خندان نشینم

    که چشم خویش را در گریه بینم

    چو از مژگان شانی قطره آب

    چو آتش افکند در جان من تاب

    ز معجزهای حسن توست دانم

    که از آب افکنی آتش به جانم

    چو یوسف دید ازو اندوه بسیار

    شد از لب همچو چشم خود گهربار

    بگفت از گریه زانم دل شکسته

    که نبود عشق کس بر من خجسته

    چو زد عمه به راه مهر من گام

    به دزدی در جهانم ساخت بدنام

    ز اخوانم پدر چون دوستر داشت

    نهال کین من در جانشان کاشت

    ز نزدیک پدر دورم فکندند

    به خاک مصر معجورم فکندند

    شود دل دمبدم خون در بر من

    که تا عشقت چه آرد بر سر من

    بلی سلطان معشوقان غیور است

    ز شرکت ملک معشوقیش دور است

    نمی خواهد چه زانجام و چه زآغاز

    درین منصب کسی را با خود انباز

    به رعنایی چو سروی سرفرازد

    چو سایه زیر پایش پست سازد

    به زیبایی چو ماهی رخ فروزد

    ز برق غیرتش خرمن بسوزد

    رسد خور چون به اوج چرخ دوار

    به سوی مغربش سازد نگونسار

    چو مه را پر برآید قالب از نور

    کند رنج محاقش زار و رنجور

    زلیخا گفت کای چشم و چراغم

    فروغ تو ز مه داده فراغم

    نمی گویم که در چشمت عزیزم

    کنیزان تو را کمتر کنیزم

    نیاید زین کنیز کمترینه

    به جز شوق درون و سوز سـ*ـینه

    ز من کز جان فزون می دارمت دوست

    گمان دشمنی بردن نه نیکوست

    کسی آزار جان خود نخواهد

    به هیچ آفت روان خود نکاهد

    مرا از تیغ مهرت دل دو نیم است

    تو را از کین من چندین چه بیم است

    بکن لطفی و از لب کام من ده

    زمانی رام شو آرام من ده

    بزن یک گام در همراهی من

    ببین جاوید دولتخواهی من

    جوابش داد یوسف کای خداوند

    منم پیشت به بند بندگی بند

    برون از بندگی کاری ندارم

    به قدر بندگی فرمای کارم

    خداوندی مجوی از بنده خویش

    بدین لطفم مکن شرمنده خویش

    کیم من تا تو را دمساز گردم

    درین خوان با عزیز انباز گردم

    بباید پادشاه آن بنده را کشت

    که زد بر یک نمکدان با وی انگشت

    مرا به گر کنی مشغول کاری

    که در وی بگذرانم روزگاری

    ز خدمتگاریت سر بر نیارم

    به صد جهدت حق خدمت گذارم

    ز خدمت بندگان آزاد گردند

    به منشور عنایت شاد گردند

    ز نیکو خدمتان خاطر شود شاد

    نگردد بنده بد خدمت آزاد

    زلیخا گفت کای فرخنده گوهر

    که هستم پیش تو از بنده کمتر

    به هر جایی که کاری آیدم پیش

    بود آنجا به پا صد کارگر بیش

    نه خوش باشد که ایشان را گذارم

    به هر کاری تو را در بار دارم

    بود پای از برای ره سپردن

    نباید دیده را چون پا شمردن

    به جای پا چو ره پر خار بینی

    اگر دیده نهی آزار بینی

    چو یوسف این سخن بشنید ازو گفت

    که ای جان و دلت با مهر من جفت

    چو صبح از صادقی در مهر رویم

    مزن دم جز به وفق آرزویم

    مرا چون آرزو خدمتگذاریست

    خلاف آن نه رسم دوستداریست

    دلی کو مبتلای دوست باشد

    مراد او رضای دوست باشد

    رضای خود ببازد در رضایش

    نهد روی رضا بر خاک پایش

    ازان یوسف همی داد این سخن ساز

    که تا در صحبت از خدمت رهد باز

    ز صحبت داشت بیم فتنه و شور

    به خدمت خواست تا گردد ازان دور

    خوش آن پنبه که از آتش گریزد

    چو نتواند که با آتش ستیزد
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    چمن پیرای باغ این حکایت

    چنین کرد از کهن پیران روایت

    که چون یوسف ز لبهای شکر خا

    فشاند این تازه شکر بر زلیخا

    زلیخا داشت باغی و چه باغی

    کزان بر دل ارم را بود داغی

    به گردش ز آب و گل سوری کشیده

    گل سوری ز اطرافش دمیده

    درختانش کشیده شاخ در شاخ

    به تنگ آغوشی هم نیک گستاخ

    چنارش را قدم بر دامن سرو

    حمایل دست ها در گردن سرو

    نشسته گل ز غنچه در عماری

    به فرقش نارون در چتر داری

    چمن نارنج بن را صحن میدان

    به کف نارنج و شاخش گوی و چوگان

    در آن میدانگه خالی ز آفت

    ربوده از همه گوی لطافت

    قد رعنا کشیده نخل خرما

    گرفته باغ را زو کار بالا

    ز حلوا خرمنی هر خوشه از وی

    گرفته خسته جانان توشه از وی

    به سان دایگان پستان انجیر

    پی طفلان باغ از شیره پر شیر

    بدان هر مرغک انجیر خواره

    دهان بـرده چو طفل شیر خواره

    فروغ خور به صحنش نیم روزان

    ز زنگاری مشبک ها فروزان

    به هم آمیخته خورشید و سایه

    ز مشک و زر زمین را داده مایه

    ز جنبش لمعه های نور در ظل

    دف گل را شده زرین جلاجل

    عنادل زان جلاجل نغمه پرداز

    درین فیروزه کاخ افکنده آواز

    ز باد و سایه وز بیدش هزاران

    طپیده ماهیان بر جویباران

    به رفت و روب باغ از خوب و ناخوب

    کشیده سایه هر شاخ جاروب

    ز خط سبزه خاکش لوح تعلیم

    کشیده جوی آبش جدول از سیم

    ازان لوح مجدول خرده دانان

    رموز صنع حی پاک خوانان

    گل سرخش چو خوبان ناز پرورد

    به رنگ عاشقان روی گل زرد

    صبا جعد بنفشه تاب داده

    گره از طره سنبل گشاده

    سمن با لاله و ریحان هم آغـ*ـوش

    زمین از سبزه تر پرنیان پوش

    به هم بسته در آن نزهتگه حور

    دو حوض از مرمر صافی بلور

    میانشان چون دو دیده فرق اندک

    به عینه هر یکی چون آن دگر یک

    نه از تیشه در آن زخم تراشی

    نه از خم تراش آن را خراشی

    نه آن را بند پیدا و نه پیوند

    شده بند اندر آن فکر خردمند

    تصور کرده با خود هر که دیده

    که بی بند است و پیوند آفریده

    زلیخا بهر تسکین دل تنگ

    چو کردی جانب آن روضه آهنگ

    یکی بودی لبالب کرده از شیر

    یکی از شهد گشتی چاشنی گیر

    پرستاران آن ماه فلک مهد

    ازان یک شیر نوشیدی وز این شهد

    میان آن دو حوض افراخت تختی

    برای همچو یوسف نیکبختی

    به ترک صحبتش گفتن رضا داد

    به خدمت سوی آن باغش فرستاد

    به گل مرغ چمن زد داستانی

    که خوش باغی و نیکو باغبانی

    چو باشد باغ و بستان جنت ایوان

    نشاید باغبان جز حور و رضوان

    صد از زیبا کنیزان سمنبر

    همه دوشیزه و پاکیزه گوهر

    چو سرو ناز قایم ساخت آنجا

    پی خدمت ملازم ساخت آنجا

    بدو گفت ای سر من پایمالت

    تمتع زین بتان کردم حلالت

    اگر من پیش تو بر تو حرامم

    وز این معنی به غایت تلخکامم

    به سوی هر که خواهی گام بردار

    ز وصل هر که خواهی کام بردار

    بر آن کامی که ایام جوانی

    بود وقت نشاط و کامرانی

    کنیزان را وصیت کرد بسیار

    که ای نوشین لبان زنهار زنهار

    به جان در خدمت یوسف بکوشید

    اگر زهر آید از دستش بنوشید

    به هر جا جان طلب دارد ببازید

    به جانبازی برای او بتازید

    به هر حکمی که راند شاد باشید

    به زیر حکم او منقاد باشید

    ولی از هر که گردد بهره بردار

    مرا باید کند اول خبردار

    همی زد گوییا چون ناشکیبی

    به لوح آرزو نقش فریبی

    که هرک افتد پسند وی ازان خیل

    به وقت خواب سوی او کند میل

    نشاند خویش را پنهان به جایش

    خورد بر از نهال دلربایش

    به زیر نخل رعنایش نشیند

    رطب چیند ولی دزدیده چیند

    چو یوسف را فراز تخت بنشاند

    نثار جان و دل در پایش افشاند

    کنیزان را به پیش او به پا کرد

    به خدمت سرو بالاشان دو تا کرد

    دل و جان پیش یار خویش بگذاشت

    به تن راه دیار خویش برداشت

    خوش آن عاشق که بر فرمان معشوق

    بود خوش بر دلش هجران معشوق

    چو خواهد خاطر معشوق دوری

    کند بر محنت هجران صبوری

    چو نبود وصل دلبر رای دلبر

    بود صد بار هجر از وصل خوشتر
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    شبانگه کز سواد شعر گلریز

    فلک شد نوعروس عشـ*ـوه انگیز

    ز پروین گوش را عقد گهر بست

    گرفت از مه صقیل آیینه در دست

    کنیزان جلوه گر در حله ناز

    همه دستانسرای و عشـ*ـوه پرداز

    به گرد تخت یوسف صف کشیدند

    فسون دلبری بر وی دمیدند

    یکی شد از لب شیرین شکرریز

    که کام خود کن از من شکر آمیز

    ز تنگ شکر من بند بگشای

    به سان طوطی از من شو شکرخای

    یکی از غمزه سویش کرد اشارت

    که ای زاوصاف تو قاصر عبارت

    مقامت می کنم چشم جهان بین

    بیا بنشین به چشمم مردم آیین

    یکی بنمود سرو پرنیان پوش

    که این سرو امشبت بادا هم آغـ*ـوش

    کجا در مهد عشرت شاد خسبی

    اگر زین سرو ناز آزاد خسبی

    یکی در زلف مشکین حلقه افکند

    که هستم بی سر و پا حلقه مانند

    به روی من دری از وصل بگشای

    مکن چون حلقه ام بیرون در جای

    یکی برداشت دست نازنین را

    به بالا زد ز ساعد آستین را

    که دفع چشم بد را زان شمایل

    به گردن دست من بادت حمایل

    یکی گرد میان مو را کمر کرد

    ز مو آرایش موی دگر کرد

    کمر کن دست یعنی در میانم

    که بر لب آمد از دست تو جانم

    بدینسان هر یکی زان لاله رویان

    ز یوسف وصل را می بود جویان

    ولی بود او به خوبی تازه باغی

    وز آن مشت گیاه او را فراغی

    بلی بودند یکسر مکر و دستان

    به صورت بت به سیرت بت پرستان

    دل یوسف جز این معنی نمی خواست

    که گردد راهشان در بندگی راست

    بدیشان هر چه گفت از راه دین گفت

    پی نفی شک اسرار یقین گفت

    نخستین گفت کای زیبا کنیزان

    به چشم مردم عالم عزیزان

    درین عزت ره خواری مپویید

    به جز آیین دینداری مجویید

    ازین عالم برون ما را خداییست

    که ره گم کردگان را رهنماییست

    گل ما از نم رحمت سرشته ست

    ز دانایی در آن گل دانه کشته ست

    که تا زان دانه برخیزد نهالی

    درین بستانسرا یابد کمالی

    کشد سوی بلندی سر ز پستی

    دهد بر میوه یزدان پرستی

    پرستش جز خدایی را روا نیست

    که غیر او پرستش را سزا نیست

    بیا تا بعد ازین او را پرستیم

    که بی او هر کجا هستیم پستیم

    به سجده باید آن را سر نهادن

    که داند سر برای سجده دادن

    چرا دانا نهد پیش کسی سر

    که پا و سر بود پیشش برابر

    به دست خود بت سنگین تراشد

    ز مهر او دل غمگین خراشد

    بود معلوم کز سنگی چه خیزد

    ز معبودیش جز ننگی چه خیزد

    چو یوسف ز اول شب تا سحرگاه

    به وعظ آن غافلان را ساخت آگاه

    همه لب در ثنای او گشادند

    سر طاعت به پای او نهادند

    یکایک را شهادت کرد تلقین

    دهان جمله شد زان شهد شیرین

    خوشا شهدی که هرک از وی یک انگشت

    به دست آرد به هر تلخی کند پشت

    نگردد کور دیو بی سعادت

    به جز از خم انگشت شهادت

    رهید از چشم زخمش آن خردمند

    که انگشت سعادت چشم او کند

    زلیخا جست وقت بامدادان

    به یوسف راه خرم طبع و شادان

    گروهی دید گرداگرد یوسف

    پی تعلیم دین شاگرد یوسف

    بتان بشکسته و بگسسته زنار

    ز سبحه یافته سر رشته کار

    زبان گویا به توحید خداوند

    میان با عقد خدمت تازه پیوند

    به یوسف گفت کای از فرق تا پای

    دل آشوب و دلارام و دلارای

    به رخ سیمای دیگر داری امروز

    جمال از جای دیگر داری امروز

    چه کردی شب که از وی حسنت افزود

    دری دیگر ز خوبی بر تو بگشود

    چه خوردی دوش کین زیباییت داد

    ز خوبان جهان بالاییت داد

    همانا صحبت این نازنینان

    سمن رخسارگان سیمین سرینان

    تو را حسن و جمال دیگر آورد

    جمالت را کمال دیگر آورد

    بلی میوه ز میوه رنگ گیرد

    ز خوبان خوبرو خوبی پذیرد

    بسی زین نکته با آن غنچه لب گفت

    ولی او هیچ ازین گفتار نشگفت

    دهان را از تکلم تنگ می داشت

    دو رخ را از حیا گلرنگ می داشت

    سر از شرمندگی بالا نمی کرد

    نگاه الا به پشت پا نمی کرد

    زلیخا چون بدید آن سر کشیدن

    به چشم مرحمت سویش ندیدن

    ز حسرت آتشی در جانش افروخت

    به داغ ناامیدی سـ*ـینه اش سوخت

    به ناکامی وداع جان خود کرد

    رخ اندر کلبه احزان خود کرد
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    چو با آن کشته سودای یوسف

    ز حد بگذشت استغنای یوسف

    شبی در کنج خلوت دایه را خواند

    به صد مهرش به پیش خویش بنشاند

    بدو گفت ای توانبخش تن من

    چراغ افروز جان روشن من

    گر از جان دم زنم پرورده توست

    ور از تن شیر رحمت خورده توست

    ز مهر تو که از مادر ندیدم

    بدین پایه که می بینی رسیدم

    چه باشد کز طریق مهربانی

    به منزلگاه مقصودم رسانی

    ز هجران تا به کی رنجور باشم

    وز آن جان و جهان مهجور باشم

    چو زینسان یار بیگانه ست با من

    چه حاصل زانکه همخانه ست با من

    هر آن معشوق کز عاشق نفور است

    به صورت گر چه نزدیک است دور است

    چو پیوندی نباشد جان و دل را

    چه خیزد از ملاقات آب و گل را

    جوابش داد دایه کای پریزاد

    که ناید با تو از حور و پری یاد

    جمال دلربا دادت خداوند

    که برباید دل و دین از خردمند

    اگر نقاش چین از آرزویت

    کشد در بتکده نقشی ز رویت

    بتان یکسر به بویت زنده گردند

    رخت بینند و از جان بنده گردند

    به کوه از رخ نمایی آشکارا

    نهی عشق نهان در سنگ خارا

    چو بخرامی به باغ از عشـ*ـوه کاری

    درخت خشک را در جنبش آری

    به صحرا آهوانت گر ببینند

    به مژگان از رهت خاشاک چینند

    چو افسون خوانی از لعل شکرخا

    رسد مرغ از هوا ماهی ز دریا

    بدین خوبی چنین درمانده چونی

    چرا چندین کشی آخر زبونی

    ز غمزه ناوک از ابرو کمان کن

    شکار آن نگار دلستان کن

    بتاب از زلف خم در خم کمندی

    به پایش نه به بزم وصل بندی

    رخت بنما رخش را سوی خود تاب

    به همرازیش همزانوی خود یاب

    به رفتار آور این نخل رطب بار

    به راه لطفش آر از لطف رفتار

    به لب از خنده شهد افشانیی ده

    وز آن شهدش به خود چسپانیی ده

    به سیمین گوی خود کن چشم او باز

    چو چوگان سوی خود سازش سر انداز

    به روی از مشک خال دلگسل نه

    ز شوق خال خود داغش به دل نه

    زلیخا گفت کای مادر چه گویم

    که از یوسف چه می آید به رویم

    نسازد دیده هرگز سوی من باز

    چه سان جولانگری با وی کنم ساز

    اگر مه گردم از دورم نبیند

    وگر خور بر زمین نورم نبیند

    چو مردم نور دیده گر فزایم

    به چشم تنگ او مشکل درآیم

    اگر کردی به سوی من نگاهی

    به حال من فتادی گاه گاهی

    غم من در دل او جا گرفتی

    غم او کی چنین بالا گرفتی

    نه تنها آفتم زیبایی اوست

    بلای من ز ناپروایی اوست

    اگر آن دلربا پروام کردی

    کجا زین گونه ناپروام کردی

    جوابش داد دیگر بار دایه

    که ای حور از جمالت بـرده مایه

    مرا در خاطر افتاده ست کاری

    کزان کار تو را خیزد قراری

    ولی وقتی میسر گردد آن کار

    که سیم آری به اشتر زر به خروار

    بسازم چون ارم دلکش بنایی

    بگویم تا در او صورت گشایی

    به موضع موضع از طبع هنر کوش

    کشد شکل تو با یوسف هم آغـ*ـوش

    چو یوسف یک زمان در وی نشنید

    در آغـ*ـوش خودت هر جا ببیند

    بجنبد در دلش مهر جمالت

    شود از جان طلبگار وصالت

    ز هر سو چون بجنبد مهربانی

    برآید کارها زانسان که دانی

    چو بشنید این حکایت را ز دایه

    به هر جا زر و سیمش بود مایه

    بر آن دست تصرف داد او را

    بدان سرمایه کرد آباد او را
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    چنین گویند معماران این کاخ

    که چون شد بر عمارت دایه گستاخ

    به دست آورد استادی هنر کیش

    به هر انگشت دستش صد هنر بیش

    به رسم هندسی کارآزمایی

    قوانین رصد را رهنمایی

    ز تشکیلش مجسطی سخت آسان

    ز تشکیک وی اقلیدس هراسان

    چو از پرگار بودی خالیش مشت

    نمودی کار پرگار از دو انگشت

    چو بهر خط ز طبعش سر زدی خواست

    بر او آن کار بی مسطر شدی راست

    بجستی بر شدی بر طاق اطلس

    بر ایوان زحل بستی مقرنس

    چو سوی تیشه کردی دستش آهنگ

    ز خشت خام گشتی نرمتر سنگ

    به طراحی چو فکر آغاز کردی

    هزاران طرح زیبا ساز کردی

    عمارات جهان بی سر و بن

    نمودی جمله در یک روی ناخن

    به نقش آفرینش چون زدی رای

    شدی از خامه لوح هستی آرای

    به تصویر آنچه بر کلکش گذشتی

    ز رشح آن روانی زنده گشتی

    به سنگ ار صورت مرغی کشیدی

    سبک سنگ گران از جا پریدی

    به حکم دایه زرین دست استاد

    زراندوده سرایی کرد بنیاد

    صفای صفه هایش صبح اقبال

    فضای خانه هایش گنج آمال

    ممهد فرش مرمر در ممرهاش

    موصل زآبنوس و عاج درهاش

    در اندر هم در آنجا هفت خانه

    چو هفت اورنگ بی مثل زمانه

    مرتب هر یک از لون دگر سنگ

    صقالت دیده و صافی و خوشرنگ

    به هفتم خانه همچون چرخ هفتم

    که هر نقشی و رنگی بود ازو گم

    مرصع چل ستون از زر برافراخت

    ز وحش و طیر زیبا شکل ها ساخت

    به پای هر ستونی ساخت از زر

    غزالی ناف او پر مشک اذفر

    ز طاووسان زرین صحن او پر

    به دم های مرصع در تحیر

    میان آن درختی سر کشیده

    که مثلش چشم نادربین ندیده

    ز سیم خام بودش نازنین ساق

    ز زر اغصانش از فیروزه اوراق

    به هر شاخش ز صنعت بود طیار

    زمرد بال مرغی لعل منقار

    بنامیزد درختی سبز و خرم

    ندیده هرگز از باد خزان خم

    همه مرغان او با مردمان رام

    به یک جا کرده صبح و شام آرام

    در آن خانه مصور ساخت هر جا

    مثال یوسف و نقش زلیخا

    به هم بنشسته چون معشوق و عاشق

    ز مهر جان و دل با هم معاتق

    به یکجا این لب او بـ..وسـ..ـه داده

    به یکجا آن میان این گشاده

    اگر نظارگی آنجا گذشتی

    ز حسرت در دهانش آب گشتی

    همانا بود سقف آن سپهری

    بر او تابنده هر جا ماه و مهری

    عجب ماهی و مهری چون دو پیکر

    ز چاک یک گریبان بر زده سر

    نمودی در نظر هر روی دیوار

    چو در فصل بهاران تازه گلزار

    به هر گل گل زمینش بیش یا کم

    دو شاخ تازه گل پیچیده با هم

    ز فرشش بود هر جایی شکفته

    دو گل با هم به مهد ناز خفته

    در آن خانه نبود القصه یک جای

    تهی زان دو دلارام و دلارای

    به هر سو دیده ور دیده گشودی

    ز اول صورت ایشان نمودی

    چو شد خانه بدین صورت مهیا

    به یوسف شد فزون شوق زلیخا

    به هر نوبت که آن بتخانه را دید

    در او مهر دگر از نور بجنبید

    بلی عاشق چو بیند نقش جانان

    شود از نقش حرف شوق خوانان

    ازان حرف آتش او تازه گردد

    اسیر داغ بی اندازه گردد
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    چو شد خانه تمام از سعی استاد

    به تزیینش زلیخا دست بگشاد

    زمین آراست از فرش حریرش

    جمال افزود از زرین سریرش

    قنادیل گهر پیوندش آویخت

    ریاحین بهر عطرش در هم آمیخت

    همه بایستنیها ساخت آنجا

    بساط خرمی انداخت آنجا

    در آن عشرتگه از هر چیز و هر کس

    نمی بایستش الا یوسف و بس

    بلی بی روی جانان گر بهشت است

    به چشم عاشق مشتاق زشت است

    بر آن شد تا که یوسف را بخواند

    به صدر عزت و جاهش نشاند

    به خلوت با جمالش عشق بازد

    به میدان وصالش رخش تازد

    ز لعل جانفزایش کام گیرد

    به زلف سرکشش آرام گیرد

    ولی اول جمال خود بیاراست

    وز آن میل دل یوسف به خود خواست

    به زیورها نبودش احتیاجی

    ولی افزود ازان خود را رواجی

    به خوبی گل به بستانها سمر شد

    ولی از عقد شبنم خوبتر شد

    ز غازه رنگ گل را تازگی داد

    لطافت را نکو آوازگی داد

    ز وسمه ابروان را کار پرداخت

    هلال عید را قوس قزح ساخت

    نغوله بست موی عنبرین را

    گره در یکدگر زد مشک چین را

    ز پشت آویخت مشکین گیسوان را

    ز عنبر داد پشتی ارغوان را

    مکحل ساخت چشم از سرمه ناز

    سیهکاری به مردم کرد آغاز

    نهاد از عنبر تر جا به جا خال

    به جانان کرد عرض صورت حال

    که رویت آشتی در من فکنده ست

    بر آن آتش دل و جانم سپند است

    به مه خطی کشید از نیل چون میل

    که شد مصر جمال آباد ازان نیل

    نبود آن خط نیلی بر رخ ماه

    که میلی بود بهر چشم بدخواه

    مگر مشاطه دید آن نرگس مـسـ*ـت

    فتاد آنجاش میل سرمه از دست

    به دستان داد سیمین پنجه را رنگ

    کزان دستان دلی آرد فرا چنگ

    به کف نقشی زد او را خرده کاری

    کزان نقشش به دست آید نگاری

    به فندق گونه عناب تر داد

    به جانان زاشک عنابی خبر داد

    به صنعت ده هلال مه قفا را

    ز جلباب شفق کرد آشکارا

    که تا از طارم دولت هلالی

    نشانش بخشد از عید وصالی

    نمود از طرف عارض گوشواره

    قران افکند مه را با ستاره

    که تا آن دولت دنیا و دینش

    به حکم آن قران گردد قرینش

    چو غنچه با جمال تازه و تر

    لباس تو به تو پوشیده در بر

    مرتب ساخت بر تن پیرهن را

    ز گل پر کرد دامان سمن را

    شعار شاخ گل از یاسمین کرد

    سمن در جیب و گل در آستین کرد

    ندیدی دیده گر کردی تأمل

    به جز آب تنک بر لاله و گل

    عجب آبی در او از نقره خام

    دو ماهی از دو ساعد کرده آرام

    ز دستینه دو ساعد دیده رونق

    ز زر کرده دو ماهی را مطوق

    رخش می داد با ساعد گواهی

    که حسنش گیرد از مه تا به ماهی

    چو بر نازک تنش شد پیرهن راست

    به زرکش دیبه چینش بیاراست

    بت چین با هزاران نازنینی

    به جولان آمد از دیبای چینی

    نهاد از لعل سیراب و زر خشک

    فروزان تاج را بر خرمن مشک

    شد از گوهر مرصع جیب و دامان

    به صحن خانه طاووس خرامان

    خرامان می شد و آیینه در دست

    خیال حسن خود با خود همی بست

    چو عکس روی خود دید از مقابل

    عیار نقد خود را یافت کامل

    ز نقد خود درون گنج طرب کرد

    به قصد آن خریداری طلب کرد

    به جست و جوی یوسف کس فرستاد

    پرستاران ز پیش و پس فرستاد

    درآمد ناگهان از در چو ماهی

    عطارد حشمتی خورشید جاهی

    وجودی از خواص آب و گل دور

    جبین و طلعتی نور علی نور

    ازو یک لمعه و روشن جهانی

    و زو یک حرف و هر سو داستانی

    زلیخا را چو دیده بر وی افتاد

    ز شوقش شعله گویی در نی افتاد

    گرفتش دست کای پاکیزه سیرت

    چراغ دیده اهل بصیرت

    بنامیزد چه نیکو بنده ای تو

    به هر احسانی و لطف ارزنده ای تو

    به نیکو بندگی های تو نازم

    به طوق منتت گردن فرازم

    بیا تا حق شناست باشم امرو

    زمانی در سپاست باشم امروز

    کنم قانون احسان کنون ساز

    که تا باشد جهان گویند ازان باز

    به نیرنگ و فسون کز حد برون برد

    به اول خانه زان هفتش درون برد

    ز زرین در چو داد آندم گذارش

    به قفل آهنین کرداستوارش

    چو شد در بسته از لب مهر بگشاد

    ز دل راز درون خود برون داد

    نخستین گفت کای مقصود جانم

    که جان را جز تو مقصودی ندانم

    خیال خود به خواب من نمودی

    به طفلی خواب از چشمم ربودی

    ز سودای خودم دیوانه کردی

    به غم های خودم همخانه کردی

    نطر نگشاده در نظاره تو

    بدین کشور شدم آواره تو

    ندیده چاره آوارگی ها

    کشیدم در غمت بیچارگی ها

    کنون کز دیدن روی تو شادم

    ز بی رویی تو بس نامرادم

    ز بی رویی گذر رویی به من کن

    ز روی مهر با من یک سخن کن

    جوابش داد یوسف سرفکنده

    که ای همچو منت صد شاه بنده

    مرا از بند غم آزاد گردان

    به آزادی دلم را شاد گردان

    مرا خوش نیست کاینجا با تو باشم

    پس این پرده تنها با تو باشم

    تو کان آتشی من پنبه خشک

    تو باد صرصری من نفحه مشک

    کجا این پنبه با آتش برآید

    چه سان این نفحه با صرصر گراید

    زلیخا آن نفس جز باد نشمرد

    سخن گویان به دیگر خانه اش برد

    بر او قفل دگر محکم فرو بست

    دل یوسف ازان اندوه بشکست

    دگر باره زلیخا ناله برداشت

    نقاب از راز چندین ساله برداشت

    بگفت ای خوشتر از جان ناخوشی چند

    به پایت می کشم سرسر کشی چند

    تهی کردم خزاین در بهایت

    متاع عقل و دین کردم فدایت

    به آن نیت که درمانم تو باشی

    رهین طوق فرمانم تو باشی

    نه آن کز طاعت من روی تابی

    به هر ره بر خلاف من شتابی

    بگفتا در گنه فرمانبری نیست

    به عصیان زیستن طاعتوری نیست

    هر آن کاری که نپسندد خداوند

    بود در کارگاه بندگی بند

    بدان کارم شناسایی مبادا

    بر آن دست توانایی مبادا

    در آن خانه سخن کوتاه کردند

    به دیگر خانه منزلگاه کردند

    زلیخا بر درش قفلی دگر زد

    دگر سان قصه اش از سـ*ـینه سر زد

    بدین دستور ز افسون و فسانه

    همی بردش درون خانه به خانه

    به هر جا قصه ای دیگر همی خواند

    به هر جا نکته ای دیگر همی راند

    به شش خانه نشد کامش میسر

    نیامد مهره اش بیرون ز ششدر

    به هفتم خانه کرد او را قدم چست

    گشاد کار خویش از هفتمین جست

    بلی نبود درین ره ناامیدی

    سیاهی را بود رو در سپیدی

    ز صد در گر امیدت بر نیاید

    به نومیدی جگر خوردن نشاید

    دری دیگر بباید زد که ناگاه

    ازان در سوی مقصود آوری راه
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    سخن پرداز این کاشانه راز

    چنین بیرون دهد از پرده آواز

    که چون نوبت به هفتم خانه افتاد

    زلیخا را ز جان برخاست فریاد

    که ای یوسف به چشم من قدم نه

    ز رحمت پا درین روشن حرم نه

    در آن خرم حرم کردش نشیمن

    به زنجیر زرش زد قفل آهن

    حریمی یافت از اغیار خالی

    ز چشم حاسدان دورش حوالی

    درش زآمد شد بیگانه بسته

    امید آشنایان زان گسسته

    در او جز عاشق و معشوق کس نی

    گزند شحنه و آسیب عسس نی

    رخ معشوق در پیرایه ناز

    دل عاشق سرود شوق پرداز

    هـ*ـوس را عرصه میدان گشاده

    طمع را آتش اندر جان فتاده

    زلیخا دیده و دل مـسـ*ـت جانان

    نهاده دست خود در دست جانان

    به شیرین نکته های دلپذیرش

    خرامان برد تا پای سریرش

    به بالای سریر افکند خود را

    به آب دیده گفت آن سرو قد را

    که ای گلرخ به روی من نظر کن

    به چشم لطف سوی من گذر کن

    اگر خورشید روی من ببیند

    چو ماه از خرمن من خوشه چیند

    مرا تا کی درین محنت پسندی

    که چشم رحمت از رویم ببندی

    بدینسان درد دل بسیار می کرد

    به یوسف شوق خویش اظهار می کرد

    ولی یوسف نظر با خویش می داشت

    ز بیم فتنه سر در پیش می داشت

    به فرش خانه سرافکنده در پیش

    مصور دید با او صورت خویش

    ز دیبا و حریر افکنده بستر

    گرفته یکدگر را تنگ در بر

    از آن صورت روان صرف نظر کرد

    نظرگاه خود از جای دگر کرد

    اگر در را اگر دیوار را دید

    به هم جفت آن دو گلرخسار را دید

    رخ خود در خدای آسمان کرد

    به سقف اندر تماشای همان کرد

    فزودش میل ازان سوی زلیخا

    نظر بگشاد بر روی زلیخا

    زلیخا زان نظر شد تازه امید

    که تابد بر وی آن تابنده خورشید

    به آه و ناله و زاری درآمد

    ز چشم و دل به خونباری درآمد

    که ای خود کام کام من روا کن

    به وصل خویش دردم را دوا کن

    منم تشنه تو آب زندگانی

    منم کشته تو جان جاودانی

    چنانم از تو دور ای گنج نایاب

    که باشدکشته بی جان تشنه بی آب

    ز داغت سال ها در تاب بودم

    ز شوقت بی خور و بی خواب بودم

    مرا زین بیشتر در تاب مگذار

    چنینم بی خور و بی خواب مگذار

    به حق آن خدایی بر تو سوگند

    که باشد بر خداوندان خداوند

    به این حسن جهانگیری که دادت

    به این خوبی که در عارض نهادت

    به این نوری که تابد از جبینت

    که دارد ماه را رو بر زمینت

    به ابروی کمانداری که داری

    به سرو خوب رفتاری که داری

    به محراب کمان ابروی تو

    به قلاب کمند گیسوی تو

    به جادو نرگس مردم فریبت

    به دیباپوش سرو جامه زیبت

    به آن مویی که می گویی میانش

    به آن سری که می خوانی دهانش

    به مشکین نقطه ات بر روی گلرنگ

    به شیرین خنده ات از غنچه تنگ

    به آب دیده من ز اشتیاقت

    به آه گرمم از سوز فراقت

    به حرمانی که زیر کوهم از وی

    گرفتار هزار اندوهم از وی

    به استیلای عشقت بر وجودم

    به استغنایت از بود و نبودم

    که بر حال من بیدل ببخشای

    ز کار مشکلم این عقده بگشای

    به دل عمریست تا داغ تو دارم

    هوای بوی از باغ تو دارم

    زمانی مرهم داغ دلم شو

    به بویی رونق باغ دلم شو

    ز قحط هجر تو بس ناتوانم

    ببخش از خوان وصلت قوت جانم

    ز تو ای نخل تر خرما ز من شیر

    مکن در خوان نهادن هیچ تقصیر

    مرا زین شیر و خرما قوت جان ده

    ز جان دادن درین قحطم امان ده

    جوابش داد یوسف کای پریزاد

    که ناید با تو کس را از پری یاد

    مگیر امروز بر من کار را تنگ

    مزن بر شیشه معصومیم سنگ

    مکن تر ز آب عصیان دامنم را

    مسوز از آتش خواهــش نـفس تنم را

    به آن بیچون که چونها صورت اوست

    برونها چون درونها صورت اوست

    ز بحر جود او گردون حبابیست

    ز برق نور او خورشید تابیست

    به پاکانی کز ایشان زاده ام من

    بدین پاکیزگی افتاده ام من

    ازیشان است روشن گوهر من

    وزیشان است رخشان اختر من

    که گر امروز دست از من بداری

    مرا زین تنگنا بیرون گذاری

    به زودی کامگاری بینی از من

    هزاران حق گزاری بینی از من

    ز لعل جان فزایم کام یابی

    به قد دلکشم آرام یابی

    مکن تعجیل در تحصیل مقصود

    بسا دیرا که خوشتر باشد از زود

    گر افتد صید نیکو دیر در دام

    به است از زود نانیکو سرانجام

    زلیخا گفت کز تشنه مجو تاب

    که اندازد به فردا خوردن آب

    ز شوقم جان رسیده بر لب امروز

    نیارم صبر کردن تا شب امروز

    کی آن طاقت مرا آید پدیدار

    که با وقت دگر اندازم این کار

    ندانم مانعت زین مصلحت چیست

    که نتوانی به من یک لحظه خوش زیست

    بگفتا مانع من زان دو چیز است

    عقاب ایزد و قهر عزیز است

    عزیز این کج نهادی گر بداند

    به من صد محنت و خواری رساند

    برهنه کرده تیغ آنسان که دانی

    کشد از من لباس زندگانی

    زهی خجلت که چون روز قیامت

    که افتد بر زناکاران غرامت

    جزای آن جفاکیشان نویسند

    مرا سر دفتر ایشان نویسند

    زلیخا گفت زان دشمن میندیش

    که چون روز طرب بنشیندم پیش

    دهم جامی که با جانش ستیزد

    ز مـسـ*ـتی تا قیامت برنخیزد

    تو می گویی خدای من کریم است

    همیشه بر گنهکاران رحیم است

    مرا از گوهر و زر صد خزینه

    درین خلوتسرا باشد دفینه

    فدا سازم همه بهر گناهت

    که تا باشد ز ایزد عذر خواهت

    بگفت آن کس نیم کافتد پسندم

    که آید بر کسی دیگر گزندم

    خصوصا بر عزیزی کز عزیزی

    تو را فرمود بهر من کنیزی

    خدای من که نتوان حق گزاریش

    به رشوت کی سزد آمرزگاریش

    به جان دادن چو مزد از کس نگیرد

    در آمرزش کجا رشوت پذیرد

    زلیخا گفت کای شاه نکو بخت

    که هم تاجت میسر باد و هم تخت

    دلم شد تیر محنت را نشانه

    ز بس کآری بهانه بر بهانه

    بهانه کجروی و حیله سازیست

    بهانه نی طریق راست بازیست

    معاذالله که راه کج روم من

    ز تو این حیله دیگر نشنوم من

    عجب بی طاقتم آرام من ده

    اگر خواهی واگر نی کام من ده

    به گفتن گفتن آمد روز من سر

    نگشت از تو مراد من میسر

    زبان دربند دیگر زین خرافات

    بجنب از جا که فی التأخیر آفات

    مرا در خشک نی آتش فتاده ست

    تو را با آتش من خوش فتاده ست

    مرا این دود و آتش کی کند سود

    چو در چشمت نگردد آب ازین دود

    ازین آتش چو دودم هست تابی

    بیا بر آتشم زن یکدم آبی

    زلیخا چون به پایان برد این راز

    تعلل کرد دیگر یوسف آغاز

    زلیخا گفت کای عبری عبارت

    که بردی از سخن وقتم به غارت

    مزن بر روی کارم دست رد را

    که خواهم کشتن از دست تو خود را

    به عشرت دستم اندر گردن آویز

    گر نه برمش از خنجر تیز

    نیازی دست اگر در گردن من

    شود خون منت حالی به گردن

    کشم خنجر چو سوسن بر تن خویش

    چو گل در خون کشم پیراهن خویش

    نهم بر تن ز جان داغ جدایی

    ز حجت گفتنت یابم رهایی

    عزیزم پیش تو چون کشته یابد

    پی کشتن عنان سوی تو تابد

    پس از کشتن به زیر پرده خاک

    به تو پیوندد این جان هوسناک

    بگفت این و کشید از زیر بستر

    چو برگ بید سبزارنگ خنجر

    ولی از آتش غم پر تف و تاب

    به حلق تشنه برد آن قطره آب

    چو یوسف آن بدید از جای برجست

    چو زرین یاره بگرفتش سر دست

    کزین تندی بیارام ای زلیخا

    وز این ره بازکش گام ای زلیخا

    ز من خواهی رخ مقصود دیدن

    ز وصل من به کام دل رسیدن

    زلیخا ماه اوج دلستانی

    ز یوسف چون بدید آن مهربانی

    گمان زد شد که خواهد کام او داد

    به وصل خویشتن آرام او داد

    ز دست خود روانی خنجر انداخت

    به قصد صلح طرح دیگر انداخت

    لب از نوشین دهانش پر شکر کرد

    ز ساعد طوق وز ساقش کمر کرد

    به پیش ناوکش جان را هدف ساخت

    ز شوق گوهرش تن را صدف ساخت

    ولی نگشاد یوسف بر هدف شست

    پی گوهر صدف را مهر نشکست

    دلش می خواست در سفتن به الماس

    ولی می داشت حکم عصمتش پاس

    زلیخا در تقاضا گرم و یوسف

    همی انگیخت اسباب توقف

    نهادی بر ازار خویش دستی

    یکی عقده گشادی و دو بستی

    فتادش چشم ناگه در میانه

    به زرکش پرده ای در کنج خانه

    سؤالش کرد کان پرده پی چیست

    در آن پرده نشسته پردگی کیست

    بگفت آن کس که تا من بنده هستم

    به رسم بندگانش می پرستم

    بتی تن از زر و چشمش ز گوهر

    درونش طبله ای پر مشک اذفر

    به هر ساعت فتاده پیش اویم

    سر طاعت نهاده پیش اویم

    درون پرده کردم جایگاهش

    که تا نبود به سوی من نگاهش

    ز من آیین بی دینی نبیند

    درین کارم که می بینی نبیند

    چو یوسف این سخن بشنید زد بانگ

    کزین دینار نقدم نیست یک دانگ

    تو را آید به چشم از مردگان شرم

    وز این نازندگان در خاطر آزرم

    من از دانای بینا می نترسم

    ز قیوم توانا می نترسم

    بگفت این و ز میان کار برخاست

    وز آن خوش خوابگه بیدار برخاست

    الف کرد از دو شاخ لام الف دور

    رهاند از گاز سیمین شمع کافور

    چو گشت اندر دویدن گام تیزش

    گشاد از هر دری راه گریزش

    به هر در کامدی بی در گشایی

    پریدی قفل جایی پره جایی

    اشارت کردنش گویی به انگشت

    کلیدی بود بهر فتح در مشت

    زلیخا چون بدید آن از عقب جست

    به وی در آخرین درگاه پیوست

    پی باز آمدن دامن کشیدش

    ز سوی پشت پیراهن دریدش

    برون رفت از کف آن غم رسیده

    به سان غنچه پیراهن دریده

    زلیخا زان غرامت جامه زد چاک

    چو سایه خویش را انداخت بر خاک

    خروشی از دل ناشاد برداشت

    ز ناشادی خود فریاد برداشت

    که واویلا ز بی اقبالی بخت

    که برد از خانه ام آن نازنین رخت

    دریغ آن صید کز دامم برون رفت

    دریغ آن شهد کز کامم برون رفت

    عزیمت کرد روزی عنکبوتی

    که بهر خود کند تحصیل قوتی

    به جایی دید شهبازی نشسته

    ز قید دست شاهان باز رسته

    به گرد او تنیدن کرد آغاز

    که بندد پر و بالش را ز پرواز

    زمانی کار در پیکار او کرد

    لعاب خود همه در کار او کرد

    چو آن شهباز کرد از وی کناره

    نماندش غیر تار چند پاره

    منم آن عنکبوت زار رنجور

    فتاده از مراد خویشتن دور

    رگ جانم گسسته همچو تارش

    نگشته مرغ امیدی شکارش

    گسسته تارم از هر کار و باری

    به دستم نیست جز بگسسته تاری
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    چنین زد خانه نقش این فسانه

    که چون یوسف برون آمد ز خانه

    برون خانه پیش آمد عزیزش

    گروهی از خواص خانه نیزش

    چو در حالش عزیز آشفتگی دید

    در آن آشفتگی حالش بپرسید

    جوابی دادش از حسن ادب باز

    تهی از تهمت افشای آن راز

    عزیزش دست بگرفت از سر مهر

    درون بردش به سوی آن پریچهر

    چو با هم دیدشان با خویشتن گفت

    که یوسف با عزیز احوال من گفت

    به حکم آن گمان آواز برداشت

    نقاب از چهره آن راز برداشت

    که ای میزان عدل آن را سزا چیست

    که با اهلت نه بر کیش وفا زیست

    به کار خویش بی اندیشگی کرد

    درین پرده خــ ـیانـت پیشگی کرد

    عزیزش داد رخصت کای پریروی

    که کرد این کج نهادی راست بر گوی

    بگفت این بنده عبرتی کز آغاز

    به فرزندی شد از لطفت سرافراز

    درین خلوت به راحت خفته بودم

    درون از گرد محنت رفته بودم

    چون دزدان بر سر بالینم آمد

    به قصد خرمن نسرینم آمد

    خیالش آنکه من از وی نه آگاه

    به خرم گلستانم آورد راه

    به اذن باغبان ناگشته محتاج

    برد سنبل به غارت گل به تاراج

    چو دست آورد پیش آن ناخردمند

    که بگشاید ز گنج وصل من بند

    من از خواب گران بیدار گشتم

    ز جام بیخودی هشیار گشتم

    هراسان گشت از بیداری من

    گریزان شد ز خدمتگاری من

    رخ از شرمندگی سوی در آورد

    به روی نیکبختی در برآورد

    شتابان از قفای وی دویدم

    برون ننهاده پا در وی رسیدم

    گرفتم دامنش را چست و چالاک

    چو گل افتاد در پیراهنش چاک

    گشاده چاک پیراهن دهانی

    کند قول مرا روشن بیانی

    کنون آن به که همچون ناپسندان

    کنی یکچند محبوسش به زندان

    و یا خود بر تن و اندام پاکش

    نهی دردی که سازد دردناکش

    پسندی بر وی این رنج گران را

    که گردد عبری مر دیگران را

    عزیز از وی چو بشنید این سخن را

    نه بر جا دید دیگر خویشتن را

    دلش گشت از طریق استقامت

    زبان را ساخت شمشیر ملامت

    به یوسف گفت چون گشتم گهرسنج

    پی بیع تو خالی شد دو صد گنج

    به فرزندی گرفتم بعد از آنت

    ز حشمت ساختم عالی مکانت

    زلیخا را هوادار تو کردم

    کنیزان را پرستار تو کردم

    غلامان حلقه در گوش تو گشتند

    صفاکیش و وفاکوش تو گشتند

    به مال خویش دادم اختیارت

    نکردم رنجه دل در هیچ کارت

    نه دستور خرد بود این که کردی

    عفاک الله چه بد بود این که کردی

    نمی شاید درین دیر پر آفات

    جز احسان اهل احسان را مکافات

    تو احسان دیدی و کفران نمودی

    به کافر نعمتی طغیان نمودی

    ز کوی حق گذاری رخت بستی

    نمک خوردی نمکدان را شکستی

    چو یوسف از عزیز این تاب و تف دید

    چو موی از گرمی آتش بپیچید

    بدو گفت ای عزیز این داوری چند

    گناهی نی بدین خواریم مپسند

    زلیخا هر چه می گوید دروغ است

    دروغ او چراغی بی فروغ است

    زن از پهلوی چپ شد آفریده

    کس از چپ راستی هرگز ندیده

    بداند هر که بشناسد چپ از راست

    که از چپ راستی مشکل توان خواست

    مرا تا دیده دارد در پیم سر

    که گردد کام وی از من میسر

    گهی از پس درآید گـه ز پیشم

    بهر مکر و فسون خواند به خویشم

    ولی هرگز بر او نگشاده ام چشم

    به خوان وصل او ننهاده ام چشم

    که باشم من که با خلق کریمت

    نهم پای خــ ـیانـت در حریمت

    بد آن بنده که چون مولا نبیند

    رود در مسند مولا نشیند

    ز غربت داشتم بر سـ*ـینه داغی

    گرفته از همه کنج فراغی

    زلیخا قاصدی سویم فرستاد

    به رویم صد در اندیشه بگشاد

    به افسون های شیرین از رهم برد

    به همراهی درین خلوتگهم برد

    قضای حاجت خود خواست از من

    سکون عافیت برخاست از من

    گریزان رو به سوی در دویدم

    به صد درماندگی آنجا رسیدم

    گرفت اینک قفای دامنم را

    درید از سوی پس پیراهنم را

    مرا با وی جز این کاری نبوده ست

    برون زین کار بازاری نبوده ست

    گرت نبود قبول این بی گناهی

    بکن بسم الله اینک هر چه خواهی

    زلیخا چون شنید این ماجرا را

    به پاکی یاد کرد اول خدا را

    وز آن پس خورد سوگندان دیگر

    به فرق شاه مصر و تاج و افسر

    به اقبال عزیز و عز و جاهش

    که دولت ساخت از خاصان شاهش

    بلی چون افتد اندر دعویی بند

    گواه بی گواهان چیست سوگند

    کند سوگند بسیار آشکاره

    دروغ اندیشی سوگند خواره

    پس از سوگند آب از دیدگان ریخت

    که یوسف از نخست این فتنه انگیخت

    چراغ کذب را کافروزدش زن

    به جز اشک دروغین نیست روغن

    ازان روغن چراغش چون فروزد

    به یک ساعت جهانی را بسوزد

    عزیز آن گریه و سوگند چون دید

    بساط راست بینی در نوردید

    به سرهنگی اشارت کرد تا زود

    زند بر جان یوسف زخمه چون عود

    به زخم غم رگ جانش خراشد

    ز لوحش آیت راحت تراشد

    به زندانش کند محبوس چندان

    که گردد آشکار آن سر پنهان
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    چو یوسف را گرفت آن مرد سرهنگ

    به محنتگاه زندان کرد آهنگ

    به تنگ آمد دل یوسف ازان درد

    نهان روی دعا در آسمان کرد

    که ای دانا به اسرار نهانی

    تو را باشد مسلم راز دانی

    دروغ از راست پیش توست ممتاز

    که داند جز تو کردن کشف این راز

    ز نور صدق چون دادی فروغم

    منه تهمت به گفتار دروغم

    گواهی بگذران بر دعوی من

    که صدق من شود چون صبح روشن

    ز شست همت کشور گشایش

    چو آمد بر هدف تیر دعایش

    در آن مجمع زنی خویش زلیخا

    که بودی روز و شب پیش زلیخا

    سه ماهه کودکی بر دوش خود داشت

    چو جان بگرفته در آغـ*ـوش خود داشت

    چو سوسن بر زبان حرفی نرانده

    ز طومار بیان حرفی نخوانده

    فغان زد کای عزیز آهسته تر باش

    ز تعجیل عقوبت بر حذر باش

    سزاوار عقوبت نیست یوسف

    به لطف و مرحمت اولیست یوسف

    عزیز از گفتن کودک عجب ماند

    سخن با او به قانون ادب راند

    که ای ناشسته لب زآلایش شیر

    خدایت کرده تلقین حسن تقریر

    بگو روشن که این آتش که افروخت

    کزانم پرده عز و شرف سوخت

    بگفتا من نیم نمام و غماز

    که گویم با کسی راز کسی باز

    ز غمازیست مشک چین سیه روی

    که از صد پرده بیرون می دهد بوی

    ببین در تازه گلهای بهاری

    که خندان و خوشند از پرده داری

    نیم غماز لیکن گر بدانی

    بگویم با تو این راز نهانی

    برو در حال یوسف کن نظاره

    که پیراهن چه سانش گشته پاره

    گر از پیش است در پیراهنش چاک

    زلیخا را بود دامن ازان پاک

    ندارد دعوی یوسف فروغی

    همی گوید برای خود دروغی

    ور از پس چاک شد پیراهن او

    بود پاک از خــ ـیانـت دامن او

    دروغ است آنچه می گوید زلیخا

    نه راه صدق می پوید زلیخا

    عزیز از طفل چون گوش سخن کرد

    روان تفتیش حال پیرهن کرد

    چو دید از پس دریده پیرهن را

    ملامت کرد آن مکاره زن را

    که دانستم که این کید از تو بوده ست

    بر آن آزاده این قید از تو بوده ست

    چه کید است این که پیش آوردی آخر

    چه بد بود این که با خود کردی آخر

    ز راه ننگ و نام خویش گشتی

    طلبگار غلام خویش گشتی

    پسندیدی به خود این ناپسندی

    وز آن پس جرم آن بر وی فکندی

    ز کید زن دل مردان دو نیم است

    زنان را کیدهایی بس عظیم است

    عزیزان را کند کید زنان خوار

    به کید زن بود دانا گرفتار

    ز مکر زن کسی عاجز مبادا

    زن مکاره خود هرگز مبادا

    برو زین پس به استغفار بنشین

    ز خجلت روی در دیوار بنشین

    به گریه گرم کن هنگامه خویش

    بشو زین حرف ناخوش نامه خویش

    تو ای یوسف زبان زین راز در بند

    به هر کس گفتن این راز مپسند

    همین بس در سخن چالاکی تو

    که روشن گشت بر ما پاکی تو

    قدم از راه غمازی بدر نه

    که باشد پرده پوش از پرده در به

    عزیز این گفت و بیرون شد ز خانه

    به خوشخویی سمر شد در زمانه

    تحمل دلکش است اما نه چندین

    نکو خویی خوش است اما نه چندین

    چو مرد از زن به خوشخویی کشد بار

    ز خوشخویی به دیوثی رسد کار

    مکن در کار زن چندان صبوری

    که افتد رخنه در سد غیوری
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    37
    بازدیدها
    1,720
    بالا