متون ادبی کهن هفت اورنگ

فاطمه صفارزاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/22
ارسالی ها
9,452
امتیاز واکنش
41,301
امتیاز
901
محل سکونت
Mashhad
زلیخا را ز تنهایی چو جان کاست

به راه یوسف از نی خانه ای خواست

بدو کردند نی بستی حواله

چو موسیقار پر فریاد و ناله

چو کردی از جدایی ناله آغاز

جدا برخاستی از هر نی آواز

چو از هجر آتش اندر وی گرفتی

ز آهش شعله در هر نی گرفتی

در آن نی بست بود افتاده خسته

چو صیدی تیرها گردش نشسته

ولی از ذوق عشقش چون اثر بود

بر او هر تیرگویی نیشکر بود

بر آخر داشت یوسف دیوزادی

سپهر اندازه ای گردون نهادی

تکاور ابلقی چون چرخ فیروز

ز شب بسته هزاران وصله بر روز

ز نور و ظلمت اندر وی نشانه

برابر چون شب و روز زمانه

گره بر خوشه چرخ از دم او

شکن در کاسه بدر از سم او

به هر سمش هلالی بسته از زر

ز سیم اختر رخشان مسمر

به زخم سم چو سنگ خاره خستی

ز هر ماه نوش سیاره جستی

اگر نعلش پریدی در تک و دو

به چرخ اندر نشستی چون مه نو

گذشتی در شکارستان نخجیر

پران از پهلوی نخجیر چون تیر

گرش میدان شدی از غرب تا شرق

به یک جستن پریدی گرم چون برق

اگر گردش نه پا زو پس کشیدی

به گردش باد صرصر کی رسیدی

به راه ار چه شدی پر قطره از خوی

ندیدی هیچ کس یک قطره از وی

به خوش رفتن در آن خوی بودیش میل

چو آن گرد آمده از قطره ها سیل

چو گنجی بود از گوهر روانه

بری ز آسیب مار تازیانه

بر آخر گر شدی رام و فروتن

گرفتی خدمتش گردون به گردن

بدادیش ار درآوردی به آن سر

به سطل ماه آب از چشمه خور

مهیا ساختی در هر شبانگاه

جوش از سنبله وز کهکشان کاه

ز شعر چشمه دار شب مه و سال

پی جو کردیش آماده غربال

ز سدره سبحه خوان مرغان گزیدی

که تا سنگ از جوش چون دانه چیدی

دو پیکر بود از زینش مثالی

رکاب از هر طرف تابان هلالی

چو یوسف در هلالش پای کردی

چو ماه اندر دو پیکر جای کردی

کشیدی زیر ران او صهیلی

که رفتی هر طرف اضعاف میلی

به هر جا هر که بشنیدی صهیلش

نبودی حاجت کوس رحیلش

شتابان سوی آن شاه آمدندی

چو سیاره پی ماه آمدندی

زلیخا نیز چون آن را شنیدی

ازان نی بست خود بیرون خزیدی

به حسرت بر سر راهش نشستی

خروشان بر گذرگاهش نشستی

چو بی یوسف رسیدی خیلی از راه

به طنزش کودکان کردندی آگاه

که اینک در رسید از راه یوسف

به رویی رشک مهر و ماه یوسف

زلیخا گفتی از یوسف در اینان

نمی یابم نشان ای نازنینان

به دل زین طنز مپسندید داغم

که ناید بوی یوسف در دماغم

به هر منزل که آن دلدار گردد

جهان پر نافه تاتار گردد

به هر محمل که آن جانان نشیند

شمیمش در مشام جان نشیند

چو یوسف در رسیدی با گروهی

کز ایشان در دل افتادی شکوهی

بگفتندی که از یوسف خبر نیست

درین قوم از قدوم او اثر نیست

بگفتی در فریب من مکوشید

قدوم دوست را از من مپوشید

بتی کش شاه ملک جان توان داشت

قدومش را کجا پنهان توان داشت

نسیمش باغ جان را تازه سازد

نه تنها جان جهان را تازه سازد

چو جان را تازگی همراه گردد

ازان جان تازه کن آگاه گردد

چو کردی گوش آن حیران مهجور

ز چاووشان صدای دور شو دور

زدی افغان که من عمریست دورم

به صد محنت درین دوری صبورم

نباشد بیش ازینم تاب دوری

نجویم دوری الا از صبوری

ز جانان تا به کی مهجور باشم

همان بهتر که از خود دور باشم

بگفتی این و بیهوش اوفتادی

ز خود کرده فراموش اوفتادی

ز جام بیخودی از دست رفتی

چنان بیخود به آن نی بست رفتی

در آن نیها چو دم از جان ناشاد

دمیدی خاستی افغان و فریاد

بدین دستور بودی روزگاری

نبودی غیر ازینش کار و باری
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    نداند عاشق بیدل قناعت

    فزاید حرص وی ساعت به ساعت

    دو دم نبود به یک مطلوبش آرام

    به هر دم در طلب برتر نهد گام

    چو یابد بوی گل خواهد که بیند

    چو بیند روی گل خواهد که چیند

    زلیخا کرد بعد از ره نشینی

    هوای دولت دیدار بینی

    شبی سر پیش آن بت بر زمین سود

    که عمری در پرستش کارش این بود

    بگفت ای قبله جانم جمالت

    سر من در عبادت پایمالت

    تو را عمریست کز جان می پرستم

    برون شد گوهر دانش ز دستم

    به چشم خود ببین رسواییم را

    به چشمم باز ده بیناییم را

    ز یوسف چند باشم مانده مهجور

    بده چشمی که رویش بینم از دور

    مرا در هیچ وقتی و مقامی

    به جز دیدار یوسف نیست کامی

    بده کام مرا گر می توانی

    چو دادی کام من دیگر تو دانی

    در این جان سختیم مپسند چندین

    بدین بدبختیم مپسند چندین

    چه عمر است این که نابودن ازین به

    ره نابود پیمودن ازین به

    همی گفت این و بر سر خاک می کرد

    ز گریه خاک را نمناک می کرد

    چو شاه خور به تخت خاور آمد

    صهیل ابلق یوسف برآمد

    برون آمد زلیخا چون گدایی

    گرفت از راه یوسف تنگنایی

    به رسم دادخواهان داد برداشت

    ز دل ناله ز جان فریاد برداشت

    ز بس بر آسمان می شد ز هر سوی

    نفیری چاوشان «طرقوا» گوی

    ز بس بر گوشها می زد ز هر جای

    صهیل مرکبان راه پیمای

    کس از غوغا به حال او نیفتاد

    به حالی شد که او را کس مبیناد

    ز نومیدی دلی صد پاره گشته

    ز کوی خرمی آواره گشته

    ز درد دل فغان می کرد و می رفت

    ز آه آتشفشان می کرد و می رفت

    به محنتخانه خود چون پی آورد

    دو صد شعله به یک مشت نی آورد

    به پیش آورد آن سنگین صنم را

    زبان بگشاد تسکین الم را

    که ای سنگ سبوی عز و جاهم

    به هر راهی که باشم سنگ راهم

    شد از تو راه بختم تنگ بر دل

    سزد گر از تو کوبم سنگ بر دل

    به پیش روی تو چون سجده بردم

    به سر راه وبال خود سپردم

    به گریه از تو هر کامی که جستم

    ز کام هر دو عالم دست شستم

    تو سنگی خواهم از ننگ تو رستن

    به سنگی گوهر قدرت شکستن

    بگفت این پس به زخم سنگ خاره

    خلیل آسا شکستن پاره پاره

    چو بشکستش به چالاکی و چستی

    به کارش زان شکست آمد درستی

    ز شغل بت شکستن چون بپرداخت

    به آب چشم و خون دل وضو ساخت

    تضرع کرد و رو بر خاک مالید

    به درگاه خدای پاک نالید

    که ای عشق تو را از زیر دستان

    بتان و بتگران و بت پرستان

    اگر نه عکس تو بر بت فتادی

    به پیش بت کسی کی سر نهادی

    دل بتگر به مهر خود خراشی

    وز آتش افکنی بر بت تراشی

    کسی در پیش بت افتاده پست است

    که گوید بت پرست ایزد پرست است

    اگر رو در بت آوردم خدایا

    بر آن بر خود جفا کردم خدایا

    به لطف خود جفای من بیامرز

    خطا کردم خطای من بیامرز

    ز بس راه خطا پیمایی از من

    ستاندی گوهر بینایی از من

    چو آن گرد خطا از من فشاندی

    به من ده باز آنچ از من ستاندی

    بود دل فارغ از داغ تأسف

    بچینم لاله ای از باغ یوسف

    چو برگشت از ره آن بر مصریان شاه

    گرفت افغان کنان بازش سر راه

    که پاکا آن که شه را ساخت بنده

    ز ذل و عجز کردش سرفکنده

    به فرق بنده مسکین محتاج

    نهاد از عز و جاه خسروی تاج

    چو جا کرد این سخن در گوش یوسف

    برفت از هیبت آن هوش یوسف

    به حاجب گفت این تسبیح خوان را

    که برد از جان من تاب و توان را

    به خلوتخانه خاص من آور

    به جولانگاه اخلاص من آور

    که تا یک شمه از حالش بپرسم

    وز این ادبار و اقبالش بپرسم

    کزان تسبیح چون شور و شغب کرد

    عجب ماندم که تأثیری عجب کرد

    گرش دردی نه دامنگیر باشد

    کلامش را کی این تأثیر باشد

    دو صد جان خاک دریابنده شاهی

    که دریابد به آهی یا نگاهی

    فروغ صدق صادق دادخواهان

    مزور قصه گم کرده راهان

    شود مر صبح صادق را تباشیر

    مزوررا دهد پاداش تزویر

    نه چون شاهان دور این زمانه

    که می جویند بهر زر بهانه

    ز هر ظالم که یک دینار رنگ است

    وگر زو دست صد کس زیر سنگ است

    ز دینار زرش صد سرخروییست

    تظلم کردن از وی هـ*ـر*زه گوییست
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    ازان خوشتر چه باشد پیش عاشق

    که گردد یار نیک اندیش عاشق

    به خلوتگاه رازش بار یابد

    ز بارش سـ*ـینه بی آزار یابد

    به پیش او نشیند راز گوید

    حکایت های دیرین باز گوید

    ز غوغای سپه چون رست یوسف

    به خلوتگاه خود بنشست یوسف

    درآمد حاجب از در کای یگانه

    به خوی نیک در عالم فسانه

    ستاده بر در اینک آن زن پیر

    که در ره مرکبت را شد عنانگیر

    مرا گفتی که با وی باش همراه

    به همراهی رسانش تا به درگاه

    بگفتا حاجت او را روا کن

    اگر دردیش هست آن را دوا کن

    بگفت او نیست زانسان کوته اندیش

    که با من بازگوید حاجت خویش

    بگفتا رخصتش ده تا درآید

    حجاب از حال خود هم خود گشاید

    چو رخصت یافت همچون ذره رقاص

    درآمد شادمان در خلوت خاص

    چو گل خندان شد و چون غنچه بشگفت

    دهان پر خنده بر یوسف دعا گفت

    ز بس خندیدنش یوسف عجب کرد

    ز وی نام و نشان وی طلب کرد

    بگفت آنم که چون روی تو دیدم

    تو را از جمله عالم برگزیدم

    فشاندم گنج گوهر در بهایت

    دل و جان وقف کردم بر هوایت

    جوانی در غمت بر باد دادم

    بدین پیری که می بینی فتادم

    گرفتی شاهد ملک اندر آغـ*ـوش

    مرا یکبارگی کردی فراموش

    چو یوسف زین سخن دانست کو کیست

    ترحم کرد و بر وی زار بگریست

    بگفتا ای زلیخا این چه حال است

    چرا حالت بدینسان در وبال است

    چو یوسف گفت با وی ای زلیخا

    فتاد از پا زلیخا بی زلیخا

    نوشید*نی بیخودی زد از دلش جوش

    برفت از لـ*ـذت آوازش از هوش

    چو باز از بی خودی آمد به خود باز

    حکایت کرد با وی یوسف آغاز

    بگفتا کو جوانی و جمالت

    بگفت از دست شد دور از وصالت

    بگفتا خم چرا شد سرو نازت

    بگفت از بار هجر جانگدازت

    بگفتا چشم تو بی نور چون است

    بگفت از بس که بی تو غرق خون است

    بگفتا کو زر و سیمی که بودت

    به فرق آن تاج و دیهیمی که بودت

    بگفت از حسن تو هر کس سخن راند

    ز وصفت بر سر من گوهر افشاند

    سر و زر را نثار پاش کردم

    به گوهر پاشیش پاداش کردم

    نهادم تاج حشمت بر سر او

    گرفتم افسر از خاک در او

    نماند از سیم و زر چیزی به دستم

    کنون دل گنج عشق اینم که هستم

    بگفتا حاجت تو چیست امروز

    ضمان حاجت تو کیست امروز

    بگفت از حاجتم آزرده جانی

    نخواهم جز تو حاجت را ضمانی

    اگر ضامن شوی آن را به سوگند

    به شرح آن گشایم از زبان بند

    وگر نی لب ز شرح آن ببندم

    غم و درد دگر بر خود پسندم

    قسم گفتا به آن کان فتوت

    به آن معمار ارکان نبوت

    کز آتش لاله و ریحان دمیدش

    لباس خلت از یزدان رسیدش

    که هر حاجت که امروز از تو دانم

    روا سازم به زودی گر توانم

    بگفت اول جمال است و جوانی

    بدان گونه که تو دیدی و دانی

    دگر چشمی که دیدار تو بینم

    گلی از باغ رخسار تو چینم

    بجنبانید لب یوسف دعا را

    روان کرد از دو لب آب بقا را

    جمال مرده اش را زندگی داد

    رخش را طلعت فرخندگی داد

    به جوی رفته باز آورد آبش

    وز آن شد تازه گلزار شبابش

    ز کافورش برآمد مشک تاتار

    ز صبحش آشکارا شد شب تار

    سپیدی شد ز مشکین طره اش دور

    درآمد در سواد نرگسش نور

    خم از سرو گل اندامش برون رفت

    شکنج از نقره خامش برون رفت

    جوانی پیریش را گشت حاله

    پس از چل سالگی شد هژده ساله

    جمالش را سر و کاری دگر شد

    ز عهد بیشتر هم پیشتر شد

    دگر ره یوسفش گفت ای نکوخوی

    مراد دیگرت گر هست برگوی

    مرادی نیست گفتا غیر ازینم

    که در خلوتگه وصلت نشینم

    به روز اندر تماشای تو باشم

    به شب رو بر کف پای تو باشم

    فتم در سایه سرو بلندت

    شکر چینم ز لعل نوشخندت

    نهم مرهم دل افگار خود را

    به کام خویش بینم کار خود را

    به کشت خود که پژمرده ست و درهم

    دهم از چشمه سار صحبتت نم

    چو یوسف این تمنا کرد ازو گوش

    زمانی سر به پیش افکند خاموش

    نظر بر غیب بودش انتظاری

    جواب او نه نی گفت و نه آری

    میان خواست حیران بود و ناخواست

    که آواز پر جبریل برخاست

    پیام آورد کای شاه شرفناک

    سلامت می رساند ایزد پاک

    که ما عجز زلیخا را چو دیدیم

    به تو عرض نیازش را شنیدیم

    ز موج انگیزی آن عجز و کوشش

    درآمد بحر بخشایش به جوشش

    دلش از تیغ نومیدی نخستیم

    به تو بالای عرشش عقد بستیم

    تو هم عقدیش کن جاوید پیوند

    که بگشاید به آن از کار او بند

    ز عین عاطفت یابی نظرها

    شود زاینده زان عقدت گهرها
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    چو فرمان یافت یوسف از خداوند

    که بندد با زلیخا عقد پیوند

    اساس انداخت جشنی خسروانه

    نهاد اسباب جشن اندر میانه

    شه مصر و سران ملک را خواند

    به تخت عز و صدر جاه بنشاند

    به قانون خلیل و دین یعقوب

    بر آیین جمیل و صورت خوب

    زلیخا را به عقد خود درآورد

    به عقد خویش یکتا گوهر آورد

    نثار افشان بر او مه تا به ماهی

    مبارکباد گو شاه و سپاهی

    به رسم معذرت یوسف به پا خاست

    به مجلس حاضران را عذرها خواست

    زلیخا را به پرسش ساخت دلشاد

    به خلوتخانه خاصش فرستاد

    پرستاران همه پیشش دویدند

    سر و افسر همه پیشش کشیدند

    خروشان از جمال دلفریبش

    به زرکش جامه ها دادند زیبش

    چو های و هوی مردم یافت آرام

    به منزلگاه خود زد هر کسی گام

    عروس مه نقاب عنبرین بست

    زرافشان پرده بر روی زمین بست

    به فیروزی بر این فیروزه طارم

    چراغ افروز شد گیتی ز انجم

    فلک عقد ثریا از بر آویخت

    شفق یاقوت تر با گوهر آمیخت

    جهان را شعر شب شد پرده راز

    در آن پرده جهانی راز پرداز

    به خلوت محرمان با هم نشستند

    به روی غیر مشکین پرده بستند

    زلیخا منتظر در پرده خاص

    دل او از طپش در پرده رقاص

    که این تشنه که بر لب دیده آب است

    به بیداریست یارب یا به خواب است

    شود زین تشنگی سیراب یا نی

    نشیند از دلش این تاب یا نی

    گهی پر آب چشمش ز اشک شادی

    گهی پر خون ز بیم نامرادی

    گهی گفتی که من باور ندارم

    که گردد خوش بدینسان روزگارم

    گهی گفتی که لطف دوست عام است

    ز لطف دوست نومیدی حرام است

    ازین اندیشه خاطر در کشاکش

    گهی خوش بودی آنجا گاه ناخوش

    ز ناگه دید کز در پرده برخاست

    مهی بی پرده منزل را بیاراست

    زلیخا را نظر چون بر وی افتاد

    تماشای ویش پی در پی افتاد

    برون برد از خودش اشراق آن نور

    ز نور خور ظلام سایه شد دور

    چو یوسف آن محبت کیشیش دید

    ز دیدار خود آن بی خویشیش دید

    ز رحمت جای بر تخت زرش کرد

    کنار خویش بالین سرش کرد

    به بوی خود به هوش آورد بازش

    به بیداری کشید از خواب نازش

    به آن رویی کزو می بست دیده

    وزو می بود عمری دل رمیده

    چو چشم انداخت رویی دید زیبا

    به سان نقش چین بر روی دیبا

    چو روی حور عین مطبوع و مقبول

    ز حسن آراییش مشاطه معزول

    نظر چون یافت بر دیدن قرارش

    عنان کش شد سوی بـ*ـوس و کنارش

    به لب بوسید شیرین شکرش را

    به دندان کند عناب ترش را

    چو بود از بهر آن فرخنده مهمان

    دو لب بر خوان وصل او نمکدان

    ازان رو کرد اول بـ..وسـ..ـه را ساز

    که بر خوان از نمک به باشد آغاز

    نمک چون شور شوقش بیشتر کرد

    دو ساعد در میان او کمر کرد

    به زیر آن کمر نابرده رنجی

    نشانی یافت از نایاب گنجی

    میان بسته طلب را چابک و چست

    ازان گنج گهر درج گهر جست

    نهادش پیش آن سرو گل اندام

    مقفل حقه ای از نقره خام

    نه خازن بـرده سوی حقه دستی

    نه خاین داده قفلش را شکستی

    کلید حقه از یاقوت تر ساخت

    گشادش قفل و در وی گوهر انداخت

    کمیتش گام زد در عرصه تنگ

    ز بس آمد شدن شد پای او لنگ

    چو نفس سرکش اول توسنی کرد

    در آخر ترک مایی و منی کرد

    شبانگه تشنه ای برخاست از خواب

    به سیمین برکه سر در زد پی آب

    شد اول غرقه و آخر با خوشی جفت

    برون آمد به جای خویشتن خفت

    دو غنچه از دو گلبن بر دمیده

    ز باد صبحدم با هم رسیده

    یکی نشگفته و دیگر شگفته

    نهفته ناشگفته در شگفته

    چو یوسف گوهر ناسفته را دید

    ز باغش غنچه نشگفته را چید

    بدو گفت این گهر ناسفته چون ماند

    گل از باد سحر نشگفته چون ماند

    بگفتا جز عزیزم کس ندیده ست

    ولی او غنچه باغم نچیده ست

    به راه جاه اگر چه تیزتگ بود

    به وقت کامرانی سست رگ بود

    به طفلی در که خوابت دیده بودم

    ز تو نام و نشان پرسیده بودم

    بساط مرحمت گسترده بودی

    به من این نقد را بسپرده بودی

    ز هر کس داشتم این نقد را پاس

    نزد بر گوهرم کس نوک الماس

    بحمدالله که این نقد امانت

    که کوته ماند ازان دست خــ ـیانـت

    دو صد بار ار چه تیغ بیم خوردم

    به تو بی آفتی تسلیم کردم

    چو یوسف این سخن را زان پریچهر

    شنید افزود از آنش مهر بر مهر

    بدو گفت ای به حسن از حور عین بیش

    نه این به زانچه می جستی ازین پیش

    بگفت آری ولی معذور می دار

    که من بودم ز درد عاشقی زار

    به دل شوقی که پایانی نبودش

    به جان دردی که درمانی نبودش

    تو را شکلی بدین خوبی که هستی

    کزو هر دم فزاید شور و مـسـ*ـتی

    شکیبایی نبود از تو حد من

    بکش دامان عفوی بر بد من

    ز حرفی کز کمال عشق خیزد

    کجا معشوق با عاشق ستیزد
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    به صدق آن کس که زد در عاشقی گام

    به معشوقی برآید آخرش نام

    که آمد در طریق عشق صادق

    که نامد بر سرش معشوق عاشق

    زلیخا را چه صدقی بود در عشق

    که یکسر عمر خود فرسود در عشق

    به طفلی در که لعبت باز بودی

    به نورس لعبتان دمساز بودی

    پی بازی چو کردی چاره سازی

    نبودی بازیش جز عشقبازی

    دو لعبت را که پیش هم نشاندی

    یکی عاشق یکی معشوق خواندی

    چو دست چپ ز دست راست دانست

    ره و رسم نشست و خاست دانست

    در آن خوابی که دید از بخت بیدار

    به دام عشق یوسف شد گرفتار

    هوای ملک خود از دل به در کرد

    به ملک مصر آهنگ سفر کرد

    ز شهر خود به شهر یوسف آمد

    نه بهر خود ز بهر یوسف آمد

    جوانی در خیال او به سر برد

    به امید وصال او به سر برد

    به پیری در تمنای وی افتاد

    به کوری بی تماشای وی افتاد

    پس از پیری که بینا و جوان شد

    به مهر روی آن جان و جهان شد

    وز آن پس در هوایش زیست تا زیست

    به دل قید وفایش زیست تا زیست

    چو صدقش بود بیرون از نهایت

    در آخر کرد در یوسف سرایت

    دل یوسف به مهرش شد چنان گرم

    که می آمد ازان دلگرمیش شرم

    چنان زد راه دل آن دلفریبش

    که یک ساعت نماند از وی شکیبش

    به گرد خاطرش گشتی رضاجوی

    لبش بر لب نهادی روی بر روی

    ز بس کشت طرب را آب دادی

    به آبش دمبدم حاجت فتادی

    ولی وز بر زلیخا پرده بشکافت

    ز خورشید حقیقت پرتوی تافت

    چنان خورشید بر وی اشتلم کرد

    که یوسف را در او چون ذره گم کرد

    بلی در بوته عشق مجازی

    گذشتش عمر در مانع گدازی

    چو خورشید حقیقت گشت طالع

    نبودش پیش دیده هیچ مانع

    کشش های حقیقت در وی آویخت

    ز هر چه آن ناگزیرش بود بگریخت

    شبی از چنگ یوسف شد گریزان

    خلاصی جست ازو افتان و خیزان

    چو زد دست از قفا در دامن او

    ز دستش چاک شد پیراهن او

    زلیخا گفت اگر من بر تن تو

    دریدم پیش ازین پیراهن تو

    تو هم پیراهنم اکنون دریدی

    به پاداش گـ ـناه من رسیدی

    درین کار از تفاوت بی هراسیم

    به پیراهن دری رأسا برأسیم

    چو یوسف روی او در بندگی دید

    وز آن نیت دلش را زندگی دید

    به نام او ز زر کاشانه ای ساخت

    نه کاشانه عبادتخانه ای ساخت

    چو کاخ آسمان فیروزه خشتی

    زمین از لطف و صنع او بهشتی

    پر از نقش و نگار از فرش تا سقف

    مهندس را بر او فکر و نظر وقف

    ز روزنهاش نوربخت تابان

    ز درها قاصد دولت شتابان

    ز عالی غرفه هایش چشم بد دور

    مقوس طاق ها چون ابروی حور

    ز عکس شمسه اش خور بـرده مایه

    محال از وی درون خانه سایه

    دمیده ز آب کلک نیکبختان

    ز نخلستان دیوارش درختان

    به هر شاخی ازان مرغان نشسته

    ولیکن از نوا منقار بسته

    میان خانه زد فرخنده تختی

    ز زر لخـ*ـتی ز لعل ناب لخـ*ـتی

    دو صد نقش بدیع انگیخت از وی

    هزار آویزه در آویخت از وی

    زلیخا را گرفت از مهر دل دست

    نشاندش بر فراز تخت و بنشست

    بدو گفت ای به انواع کرامت

    مرا شرمنده کردی تا قیامت

    در آن وقتی که می خواندی غلامم

    کرامت خانه ای کردی به نامم

    ز لعل و زر پی سرخی و زردی

    هر آن زینت که امکان داشت کردی

    کنون من هم پی شکر عطایت

    عبادتخانه ای کردم برایت

    در او بنشین پی شکر خدایی

    کزو داری به هر مویی عطایی

    توانگر ساختت بعد از فقیری

    جوانی داد بعد از ضعف و پیری

    به چشم نور رفته نور دادت

    وز آن بر رو در رحمت گشادت

    پس از عمری که زهر غم چشاندت

    به تریاک وصال من رساندت

    زلیخا هم به توفیق الهی

    نشسته بر سریر پادشاهی

    در آن خلوتسرا می بود خرسند

    به وصل یوسف و فضل خداوند
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    زهی حسرت که ناگه نیکبختی

    کشد تا پیشگاه وصل رختی

    کشیده شاهد دولت در آغـ*ـوش

    کند اندوه هجران را فراموش

    ندیده خاطرش از غم غباری

    به شادی بگذراند روزگاری

    ز ناگه باد ادباری برآید

    سموم هجر را کاری برآید

    درآید در ریاض وصل گستاخ

    درخت آرزو را بشکند شاخ

    زلیخا چون ز یوسف کام دل یافت

    به وصل دایمش آرام دل یافت

    به دل خرم به خاطر شاد می زیست

    ز غم های جهان آزاد می زیست

    تمادی یافت ایام وصالش

    در آن دولت ز چل بگذشت سالش

    پیاپی داد آن نخل برومند

    بر فرزند بل فرزند فرزند

    مرادی از جهان در دل نبودش

    که بر خوان امل حاصل نبودش

    شبی بنهاده سر یوسف به محراب

    ره بیداریش زد رهزن خواب

    پدر را دید با مادر نشسته

    به رخ چون خور نقاب نور بسته

    ندا کردند کای فرزند دریاب

    کشید ایام دوری دیر بشتاب

    ز ناخواهی بر آب و گل رقم نه

    به نزهتگاه جان و دل قدم نه

    چو یوسف یافت بیداری ازان خواب

    به پهلوی زلیخا شد ز محراب

    حدیث خواب را با وی بیان کرد

    وز آن مقصود را بر وی عیان کرد

    ز خوابش با خیال دوری افکند

    به جانش آتش مهجوری افکند

    ولی یوسف ز طور خود برون شد

    به اقلیم بقا شوقش فزون شد

    قدم زین تنگنای آز برداشت

    ره فسحتسرای راز برداشت

    متاع انس ازین دیر فنا برد

    به محراب بقا دست دعا برد

    که ای حاجت روای مستمندان

    به سر افسر نه تارک بلندان

    به فرقم تاج اقبالی نهادی

    که هرگز هیچ مقبل را ندادی

    دلم زین کشور فانی گرفته ست

    ز تدبیر جهانبانی گرفته ست

    مرا فارغ ز من راهی به خود ده

    مثال شاهی ملک ابد ده

    نکوکاران که راه دین گرفتند

    به قرب و منزلت پیشین گرفتند

    برون آر از شمار واپسانم

    به فر قربت ایشان رسانم

    زلیخا چون شنید این رازداری

    به دل زخمی رسیدش سخت کاری

    یقین دانست کز وی آن دعا را

    اثر گردد به زودی آشکارا

    نیاید از کمان او خدنگی

    که در تأثیر آن افتد درنگی

    قدم در کلبه ای زد تیره و تنگ

    گشاد از یکدگر گیسوی شبرنگ

    همی کرد از غم دوری به سر خاک

    همی مالید پر خون چهره بر خاک

    ز شادی طاق و با اندوه و غم جفت

    ز دیده اشک می بارید و می گفت

    که ای درمان درد دردناکان

    به مرهم خرقه دوز سـ*ـینه چاکان

    مراد خاطر هر نامرادی

    گشاد ششدر هر بی گشادی

    مفاتیح آور درهای بسته

    جبایر بند دلهای شکسته

    خلاصی بخش مهجوران ز اندوه

    سبک سازنده غم های چون کوه

    گرفتار دل افگار خویشم

    عجب حیران شده در کار خویشم

    ندارم طاقت هجران یوسف

    ز تن کش جان من با جان یوسف

    نخواهم بی جمالش زندگی را

    به ملک زندگی پایندگی را

    نهال عمر بی برگ است بی او

    حیات جاودان مرگ است بی او

    به قانون وفا نیکو نباشد

    که من باشم به گیتی او نباشد

    اگر با من نسازی همره او را

    مرا بیرون بر اول آنگه او را

    نمی خواهم کزو یکسو نشینم

    جهان را بی جمال او ببینم

    به سر برد اینچنین در گریه و سوز

    نه شب را گفت شب نی روز را روز

    بلی هر کس ز غم دارد دلی تنگ

    شب و روزش نماید هر دو یکرنگ
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    به دیگر روز یوسف بامدادان

    که شد دلها ز فیض صبح شادان

    به بر کرده لباس شهریاری

    برون آمد به آهنگ سواری

    چو پا در یک رکاب آورد جبریل

    بدو گفتا مکن زین بیش تعجیل

    امان نبود ز چرخ عمر فرسای

    که ساید بر رکاب دیگرت پای

    عنان بگسل ز آمال و امانی

    بکش پا از رکاب زندگانی

    چو یوسف این بشارت کرد ازو گوش

    زشادی شد بر او هستی فراموش

    ز شاهی دامن همت برافشاند

    یکی از وارثان ملک را خواند

    به جای خود شه آن مرز کردش

    به خصلت های نیک اندرز کردش

    دگر گفتا زلیخا را بخوانید

    به میعاد وداع من رسانید

    بگفتند او به دست غم زبون است

    فتاده در میان خاک و خون است

    ندارد طاقت این بار جانش

    به کار خویش بگذار آنچنانش

    بگفتا ترسم این داغ غرامت

    بماند بر دل او تا قیامت

    بگفتند ایزدش خرسند داراد

    به خرسندی قوی پیوند داراد

    به کف جبریل حاضر داشت سیبی

    که باغ خلد ازان می داشت زیبی

    چو یوسف را به دست آن سیب بنهاد

    روان آن سیب را بویید و جان داد

    بلی زان نکهت باغ بقا یافت

    ازان نکهت به سوی باغ بشتافت

    چو یوسف را ازان بو جان برآمد

    ز جان حاضران افغان برآمد

    ز بس بالا گرفت آواز فریاد

    صدا در گنبد فیروزه افتاد

    زلیخا گفت کین شور و فغان چیست

    پر از غوغا زمین و آسمان چیست

    بدو گفتند کان شاه جوانبخت

    به سوی تخته رو کرد از سر تخت

    وداع کلبه تنگ جهان کرد

    وطن بر اوج کاخ لا مکان کرد

    چو بشنید این سخن از خویشتن رفت

    فروغ نیر هوشش ز تن رفت

    ز هول این حدیث آن سرو چالاک

    سه روز افتاد همچون سایه بر خاک

    چو چارم روز شد زان خواب بیدار

    سماع آن ز خود بردش دگر بار

    سه بار اینسان سه روز از خود همی رفت

    به داغ سـ*ـینه سوز از خود همی رفت

    چهارم روز چون آمد به خود باز

    ز یوسف کرد اول پرسش آغاز

    نه از وی بر سر بستر نشان یافت

    نه تابوتش به آن عالم روان یافت

    جز این از وی خبر بازش ندادند

    که همچون گنج در خاکش نهادند

    نخست از دور چرخ ناموافق

    گریبان چاک زد چون صبح صادق

    بر آن آتش که بر دل داشت پنهان

    رهی بگشاد از چاک گریبان

    ولی زان راه در جانش به هر دم

    فزون گشت آتش سوزنده نی کم

    به ناخن رخنه ها در روی می کند

    برای چشمه خور جوی می کند

    به هر جویی کز آن چشمه روان کرد

    سمن را جلوه گاه ارغوان کرد

    شد از ناخن به رخ گلگون خط افکن

    چو عرق ناخنه در چشم روشن

    به سـ*ـینه از تغابن سنگ می زد

    طپانچه بر رخ گلرنگ می زد

    ز سیم آنجا عقیق تر همی رست

    وز این بر لاله نیلوفر همی رست

    به سوی فرق نازک برد پنجه

    ز زور پنجه آن را ساخت رنجه

    ز ریحان سرو بستان را سبک کرد

    به چیدن سنبلستان را تنک کرد

    ز دل نوحه ز جان فریاد برداشت

    فغان از سـ*ـینه ناشاد برداشت

    که یوسف کو و تخت آرایی او

    به محتاجان کرم فرمایی او

    چو عزمش کرد زین بر بارگی تنگ

    به ملک جاودانی داشت آهنگ

    ز بس بود اندرین رفتن شتابش

    نکردم پایبوسی چون رکابش

    ازین کاخ غم افزا چون برون رفت

    نبودم در حضور او که چون رفت

    سرش بنهاده بر بالین ندیدم

    خویش از صفحه نسرین نچیدم

    چو آمد بر تن آن زخم درشتش

    نکردم سـ*ـینه پشتیبان پشتش

    چو سوی تخته برد از تختگه رخت

    همایون بخت شد زو تخته چون تخت

    گلاب از چشم اشک افشان نجستم

    به آن روشن گلاب او را نشستم

    کفن چون بر تن او راست کردند

    به تکفینش نشست و خاست کردند

    نکردم رشته اندوزی فن خویش

    که تا دوزم بر او لاغر تن خویش

    چو از غم خارها در دل شکستند

    وز این سر منزلش محمل ببستند

    زبان پر از نوای بینوایی

    نکردم محمل او را درایی

    چو جای خواب در خاکش گشادند

    چو در پاک در خاکش نهادند

    زمین زیر بر و دوشش نرفتم

    به کام دل به آغوشش نخفتم

    دریغا زین زیانکاری دریغا

    دریغا زین جگرخواری دریغا

    بیا ای کام جان محرومیم بین

    ز ظلم آسمان مظلومیم بین

    بریدی از من و یادم نکردی

    به دیداری ز خود شادم نکردی

    وفادارا وفاداری نه این بود

    به یاران شیوه یاری نه این بود

    مرا از دل برون افکندی و رفت

    میان خاک و خون افکندی و رفت

    عجب خاری شکستی در دل من

    که بیرون ناید الا از گل من

    نه جایی راه رفتن کرده ای ساز

    کز آنجا هیچگه آید کسی باز

    همان بهتر کز اینجا پر گشایم

    به یک پرواز کردن سویت آیم

    بگفت این و عماری دار را خواست

    به روی خود عماری را بیاراست

    به یک جنبش ازان اندوه خانه

    به رحلتگاه یوسف شد روانه

    ندید آنجا نشان زان گوهر پاک

    به جز خرپشته ای از خاک نمناک

    بر آن خرپشته آن خورشید پایه

    به خاک انداخت خود را همچو سایه

    ز رخسار چو خور در زر گرفتش

    ز اشک لعل در گوهر گرفتش

    گهی فرقش همی بوسید و گـه پای

    فغان می زد ز دل کای وای من وای

    تو زیر گل چو بیخ گل نهفته

    به بالا من چو شاخ گل شگفته

    تو زیر خاک منزل کرده چون گنج

    به روی خاک من ابر گهرسنج

    فرو رفته تو همچون آب در خاک

    به بیرون مانده من چون خار و خاشاک

    خیالت موج خون بر خاک من زد

    فراقت شعله در خاشاک من زد

    زدی آتش به خاشاک وجودم

    ازان پیچان رود بر چرخ دودم

    به دود من کسی نگشاده دیده

    که نی از دیدگان آبش چکیده

    همی نالید و هر دم سـ*ـینه چاک

    به صد حسرت همی مالید بر خاک

    چو درد و حسرتش از حد برون شد

    به رسم خاکبوسی سرنگون شد

    به چشمان خود انگشتان درآورد

    دو نرگس را ز نرگسدان برآورد

    به خاک وی فکند از کاسه سر

    که نرگس کاشتن در خاک بهتر

    چو باشد از گل رویت جدا چشم

    چه کار آید درین بستان مرا چشم

    بود رسم مصیبت بین مبهوت

    سیه بادام افشاندن به تابوت

    چو آن مسکین ز تابوتش جدا ماند

    دو بادام سیه بر خاکش افشاند

    به خاکش روی خون آلود بنهاد

    به مسکینی زمین بوسید و جان داد

    خوش آن عاشق که چون جانش برآید

    به بوی وصل جانانش برآید

    حریفان حال او را چون بدیدند

    فغان و ناله بر گردون کشیدند

    هر آن نوحه که بهر یوسف او کرد

    همی کردند بر وی با دو صد درد

    همی کردند نوحه نوحه گر را

    به سان نوحه گر آن سیمبر را

    چو ساز نوحه را آهنگ شد پست

    نوردیدند بهر شستنش دست

    بشستندش ز دیده اشکباران

    چو برگ گل ز باران بهاران

    به سان غنچه کز شاخ سمن رست

    بر او کردند زنگاری کفن چست

    ز گرد فرقتش رخ پاک کردند

    به جنب یوسفش در خاک کردند

    ندیده هرگز این دولت کس از مرگ

    که یابد صحبت جانان پس از مرگ

    ولی دانای این شیرین حکایت

    که دارد از کهن پیران روایت

    چنین گوید که با هر جانب از نیل

    که جسم پاک یوسف یافت تحویل

    به دیگر جانبش قحط و وبا خاست

    به جای نعمت انواع بلا خاست

    بر این آخر قرار کار دادند

    که در تابوتی از سنگش نهادند

    شکاف سنگ قیر اندای کردند

    میان قعر نیلش جای کردند

    ببین حیله که چرخ بی وفا کرد

    که بعد از مرگش از یوسف جدا کرد

    نمی دانم که با ایشان چه کین داشت

    که زیر خاکشان آسوده نگذاشت

    یکی شد غرق بحر آشنایی

    یکی لب تشنه در بر جدایی

    چه خوش گفت آن قدم فرسوده در عشق

    ز هر سود و زیان آسوده در عشق

    که عشق آنجا که باشد گرم بازار

    ندارد هیچ با آسودگی کار

    کفن بر عاشق از وی چاک باشد

    اگر خود خفته زیر خاک باشد

    خوش آن عاشق که در هجران چنین مرد

    به خلوتگاه جانان جان چنین برد

    نگوید کس که مردی در کفن رفت

    بدین مردانگی کان شیرزن رفت

    نخست از غیر جانان دیده بر کند

    وز آن پس نقد جان بر خاکش افکند

    هزاران فیض بر جان و تنش باد

    به جانان دیده جان روشنش باد
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    فلک بر خویش پیچان اژدهاییست

    پی آزار ما زور آزماییست

    گرفتاریم در پیچ و خم او

    رهیدن چون توانیم از دم او

    نبینی کس کزو زخمی نخورده

    ز صد کس بر یکی رحمی نکرده

    ز ظلمش هیچ کس سالم نجسته ست

    کدامین سـ*ـینه کان ظالم نخسته ست

    به هر اختر کزو روشن چراغیست

    نهاده بر دل آزاده داغیست

    هزاران داغ هست و مرهمی نی

    وز این بی مرهمی هیچش غمی نی

    بود پیدا در او شب های دیجور

    هزاران روزن اندر عالم نور

    چه حاصل زان چو نوری درنیفتد

    به خاطرها سروری درنیفتد

    چو شیران روز دور است از دو رنگی

    ولی شب ها کند با ما پلنگی

    به جز آزار ما را زو چه رنگ است

    که با ما روز شیر و شب پلنگ است

    سزد کز خوشـی‌ تنگ خود بنالیم

    که با شیر و پلنگ اندر جوالیم

    تو را با هر که رو در آشناییست

    قرار کارت آخر بر جداییست

    بسی گردش نمود این سبز طارم

    بسی تابش مه و خورشید و انجم

    که تا با هم طبایع رام گشتند

    شکار مرغ جان را دام گشتند

    هنوز این مرغ تا فرخ سرانجام

    نچیده دانه کامی زاین دام

    طبایع بگسلند از یکدگر بند

    کند هر یک به اصل خویش پیوند

    بماند مرغ دور از آشیانه

    دلی پر خون ز فقد آب و دانه

    مبین دور سپهر و مهر گرمش

    که هیچ از کین گذاری نیست شرمش

    به مهرش دل کسی چون صبح کم بست

    که در خون چون شفق هر شام ننشست

    ز سوزش کس دمی بی غم نیفتاد

    کزان در عمرها ماتم نیفتاد

    به بستان پای نه فصل بهاران

    تماشا کن که گرد جویباران

    چرا کرده ست غنچه پیرهن چاک

    به خواری سبزه چون افتاده بر خاک

    چرا دراعه گل پاره پاره ست

    دهان پر شعله و دل پر شراره ست

    که افکنده ز پا سرو روان را

    که کرده غرقه در خون ارغوان را

    چرا سنبل پریشانست و درهم

    چرا تر چشم نرگس ز اشک شبنم

    بنفشه در کبودی سوگواریست

    به خون آغشته لاله داغداریست

    صنوبر با دلی گشته به صد شاخ

    تنی از تیغ خور سوراخ سوراخ

    ز گل پر داغ پشت و روی گلبن

    سمن در کندن رخ تیز ناخن

    درختان از صبا در رقـ*ـص اندوه

    غم جانکاه مرغان کوه بر کوه

    بود کو کو زنان قمری ز هر سو

    که یعنی در جهان آسودگی کو

    هزاران با هزاران نغمه درد

    که خوش آن کو غم این باغ کم خورد

    مطوق فاخته گردن به چنبر

    کزین چنبر کسی نارد برون سر

    جهان را دیدی و فصل بهارش

    بیا و از خزان گیر اعتبارش

    ببین دم سردی باد خزان را

    ببین رخ زردی برگ رزان را

    دم آن سرد از درد فراق است

    که یار از یار و جفت از جفت طاق است

    رخ این زرد از اندوه دوریست

    که دوری بعد نزدکی ضروریست

    برفته آب و رنگ از شاهد باغ

    سیه پوش آمده در ماتمش زاغ

    نموده عور هر شاخی به باغی

    دم طاووس را پای کلاغی

    ز سر چادر فتاده نسترن را

    ز خیمه رفته پوشش نارون را

    انار آن تاج تارک ناربن را

    که می بخشد نوی باغ کهن را

    درونش را چو وقت خنده بینی

    به صد پر کاله خون آگنده بینی

    به آن خوبان بستان را شمامه

    ز رعنایی معصفر کرده جامه

    نشسته بر رخ زردش غباریست

    همانا مانده دور از روی یاریست

    ز روی سختی یخ در آب منهل

    شده باد از زره سازی معطل

    چنار ار دستبرد برد دیدی

    به باغ آوازه سرما شنیدی

    نکردی دست خود را تابه اکنون

    ز بیم از آستین شاخ بیرون

    بهار آنست عالم را خزان این

    ازین هست آن غم افزاتر وز آن این

    درین غمخانه بی غم چون زید کس

    دل پژمرده خرم چون زید کس

    به گیتی در نشان خرمی نیست

    وگر باشد نصیب آدمی نیست

    نباشد سر پر از ناز حبیبی

    نصیب آدمی جز بی نصیبی

    دل از اندیشه شادی تهی کن

    دماغ از فکر آزادی تهی کن

    به داغ نامرادی شاد می باش

    به غل بندگی آزاد می باش

    ز هر چیزی که افتد دلپسندت

    کند خاطر به مهر خویش بندت

    به صد حسرت بریدن خواهی آخر

    غم هجرش کشیدن خواهی آخر

    گشا دستی و از پا بند بگسل

    وز این بی حاصلان پیوند بگسل

    وگر تو نگسلی آن کس که بسته ست

    پی بگسستنش بگشاده دست است

    تو خفته غافل و او ایستاده

    یکایک می ستاند آنچه داده

    در آورد از درشتی پا به سنگت

    به میدان روایی ساخت لنگت

    عصاگیری به کف گاه روایی

    که لنگی را به رهواری نمایی

    چو صرصر تازه شاخی را ز بن کند

    به چوب خشک نتوان کرد پیوند

    به زورت پنجه طاقت زبون کرد

    ز دستت نقد گیرایی برون کرد

    بری دستی سوی هر کار پیوست

    ولی کاریت بر می ناید از دست

    چو رفت از دست بیرون زور پنجه

    مکن خود را به زور پنجه رنجه

    ز چشمت برد نقد روشنایی

    تو از بی بینشی سرمه چه سایی

    چو در بینش تو را اینست سیرت

    مکش سرمه مگر چشم بصیرت

    یکی چشمانت در کوری و تنگی

    چه سازی چار از چشم فرنگی

    ز سیمین سین که میمت را حلی بود

    چو لب عقد شمارش لام و بی بود

    در آن عقدت چنان کسری فتاده

    که کس را نیست زان کسری زیاده

    ز نادانی گـه نطق و خموشی

    کنی آن را ز لب ها پرده پوشی

    بدین آیین ز بس سختی و سستی

    فتاده صد شکستت در درستی

    تو بینی هر شکستی را زجایی

    به هر جا پیش گیری ماجرایی

    به هر چه از تن شود کم یا ز جانت

    به اسباب جهان افتد گمانت

    ز طبعت هرگز این معنی نزاده ست

    که آن کس می برد آن را که داده ست

    جهان را کرده ای بر خویشتن تنگ

    نداری در جهان دیگر آهنگ

    نیی واقف که دیگر عالمی هست

    کز آنجا خاست گر بیش و کمی هست

    ازان ترسم که چون مرگ آیدت پیش

    نیاری کندن از عالم دل خویش

    دل و جانی پر از صد گونه وسواس

    روی بیرون ز عالم ناکس الراس

    شود چرخت ز جام مرگ ساقی

    هنوزت میل این ویرانه باقی

    شنیدستم که جالینوس کز دل

    نزد نوریش سر در عالم گل

    چنین گفته ست چون جانش رسیده

    به لب کای کاشکی پیش دو دیده

    ز فرج استرم یک فرجه بودی

    که عالم زان پس از مرگم نمودی

    گشاد دل نبودش چون میسر

    فرج را فرجه جست از فرج استر

    رهی بگشا در ین کاخ دل افروز

    که نزهتگاه فردا بینی امروز

    نیاید در دلت هرگز که گاهی

    کنی در حال این عالم نگاهی

    ادیم خاک کفشی پافشار است

    در او صد کوه سختی ریگ وار است

    به آن کین کفش را از پا فشانی

    وگرنه خسته پا در ره بمانی

    بر افکن پرده افلاک از پیش

    مباش از پردگی محروم ازین پیش

    برون از پرده نامحدود نوریست

    کزان هر لمعه خورشید سروریست

    در آن لمعه ز هر امید گم شو

    به سان ذره در خورشید گم شو

    چو گم گشتی در او یابی رهایی

    ز درد فرقت و داغ جدایی
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    تولاک الله ای فرزانه فرزند

    نگهدار تو باد از بد خداوند

    ز هر پندت دهاد آن بهره مندی

    که وقت حاجت آن را کار بندی

    مرا هفتاد شد سال و تو را هفت

    تو را می آید اقبال و مرا رفت

    پریشانم ز عمر رفته خویش

    ملول از سال و ماه و هفته خویش

    ز من کشتی که کار آید نیامد

    گلی کافزون ز خار آید نیامد

    چه سود اکنون که کار از دست رفته ست

    عنان اختیار از دست رفته ست

    تو جهدی کن چو در کف مایه داری

    به فرق از چتر دولت سایه داری

    بکن کاری که سودی دارد آخر

    به سر باران جودی بارد آخر

    نخست از کسب دانش بهره ور شو

    زجهل آباد نادانان بدر شو

    بود معلوم هر آزاد و بنده

    که نادان مرده و داناست زنده

    کسی کو دعوی فرزانگی کرد

    کجا با مردگان همخانگی کرد

    ولیکن پا به دانش نه درین راه

    که علم آمد فراوان عمر کوتاه

    نیابد هیچ کس عمر دوباره

    به علمی رو کز آنت نیست چاره

    چو کسب علم کردی در عمل کوش

    که علم بی عمل زهریست بی نوش

    چه حاصل زانکه دانی کیمیا را

    مس خود را نکرده زر سارا

    ز توفیق عمل چون خلعت خاص

    رسد آن را مطرز کن به اخلاص

    عمل کز معنی اخلاص عاریست

    به ذوق پخته کاران خام کاریست

    ز کار خام کس سودی ندارد

    چو حلوا خام باشد علت آرد

    چواخلاص آوری می باش آگاه

    که باشد صد خطر ز اخلاص در راه

    به خوش پوشی و خوش خواری مکن خوی

    بتاب از راحت پشت و شکم روی

    غرض از جامه دفع حرو برد است

    ندارد میل زینت هر که مرد است

    گر افتد بر خشن پوشی قرارت

    بود ز آفات چون قنفد حصارت

    چو روبه گر شوی از نرم شادان

    کشندت پوست از سر سگ نهادان

    به شیرینی مکن همچون مگس جهد

    که آخر بند بر پایت نهد شهد

    به تلخی شاد زی زین بحر خونخوار

    که تا گنج گهر گردی صدف وار

    ز خوان هر کسی کآلایی انگشت

    در آزار وی انگشتان مکن مشت

    نمک را چون کنی در خورد خود صرف

    نمکدان را منه انگشت بر حرف

    به احسان بر احبا دست بگشای

    منه در تنگنای مدخلی پای

    مده شان قرض و مستان نیم حبه

    فان القرض مقراض المحبت

    به بخشش باش از ایشان بار بردار

    مساز از وامداریشان گرانبار

    چنان زن لیک در بخششگری گام

    که بر گردن نیاید بارت از وام

    برای دوستان جان را فدا کن

    ولیکن دوست از دشمن جدا کن

    که باشد دوست آن یار خدایی

    دلش روشن به نور آشنایی

    کشد بار تو چون باشی گرانبار

    کند کار تو چون گردی زیانکار

    به ناخوش کارها گیرد خوشت دست

    کند ز آب نصیحت آتشت پست

    ز آلایش چو گردد دستگیرت

    برآرد پاک چون موی از خمیرت

    به کار نیک گردد یاور تو

    به کوی نیکنامی رهبر تو

    چنین یاری چو یابی خاک او شو

    اسیر حلقه فتراک او شو

    وگرنه روی در دیوار خود باش

    ببر ز اغیار و یار غار خود باش

    ز غم های زمانه شاد بنشین

    ز اندوه جهان آزاد بنشین

    فراوان شغل ها را اندکی کن

    ز عالم روی شغل اندر یکی کن

    اگر باشد شب تاریک اگر روز

    به هر وقتی که باشد دل در او دوز

    وگر ناید تو را این دولت از دست

    نشاید عار بیکاری به خود بست

    بکن زین کارخانه در کتب روی

    خیال خویش را ده با کتب خوی

    ز دانایان بود این نکته مشهور

    که دانش در کتب داناست در گور

    انیس کنج تنهایی کتاب است

    فروغ صبح دانایی کتاب است

    بود بی مزد و منت اوستادی

    ز دانش بخشدت هر دم گشادی

    ندیمی مغز داری پوست پوشی

    به سر کار گویایی خموشی

    درونش همچو غنچه از ورق پر

    به قیمت هر ورق زان یک طبق در

    عماری کرده از رنگین ادیم است

    دو صل گل پیرهن در وی مقیم است

    همه مشکین عذاران توی بر توی

    ز بس رقت نهاده روی بر روی

    ز یکرنگی همه هم روی و هم پشت

    گر ایشان را زند کس بر لب انگشت

    به تقریر لطایف لب گشایند

    هزاران گوهر معنی نمایند

    گهی اسرار قرآن باز گویند

    گـه از قول پیمبر راز گویند

    گهی باشند چون صافی درونان

    به انواع حقایق رهنمونان

    گهی آرند در طی عبارات

    به حکمت های یونانی اشارات

    گهت از رفتگان تاریخ خوانند

    گـه از آینده اخبارت رسانند

    گهی ریزندت از دریای اشعار

    به جیب عقل گوهرای اسرار

    به هر یک زین مقاصد چون نهی گوش

    مکن از مقصد اصلی فراموش

    گرت نبود به کلی سوی آن روی

    مکن خالی ازان باری تک و پوی

    به راز دل چو بگشایی لب خویش

    نخست از خیر و شر آن بیندیش

    چو آید از قفس مرغی به پرواز

    دگر مشکل بود آوردنش باز

    درون تیره از از میل زخارف

    زبان مگشای در شرح معارف

    معارف گر چو مور باریک باشد

    چه حاصل زان چو دل تاریک باشد

    مکن با صوفیان خام یاری

    که باشد کار خامان خامکاری

    طریق پخته کاری را ندانند

    به خامی میوه از باغت فشانند

    ز اصل خویش آن میوه بریده

    بماند تا قیامت نارسیده

    منه دست تهی از سیم و از زر

    به جز در دست پیر پیرپرور

    چو در دستش نهی دست ارادت

    به دست آید تو را گنج سعادت

    چو عیسی تا توانی خفت بی جفت

    مده نقد تجرد را ز کف مفت

    ز دیده خواب راحت دور کردن

    به از همخوابگی با حور کردن

    به گلخن پشت بر خاکستر گرم

    به از پهلوی زن بر بستر نرم

    اگر نرسی که ناگه نفس خود کام

    به میدان خطاکاری نهد گام

    ز زن کردن بنه بندیش بر پای

    که نتواند دگر جنبیدن از جای

    بدن نیت در هر زن که کوبی

    صلاح نفس جوی اول نه خوبی

    زنی کش سرخرویی از عفاف است

    همین گلگونه رویش کفاف است

    در آن حله جمال حور دارد

    که از نامحرمش مستور دارد

    بود قرب سلاطین آتش تیز

    ازان آتش به سان دود بگریز

    چو آتش برفروزد مشعل نور

    ازان می گیر بهره لیک از دور

    ازان ترسم که چون نزدیک رانی

    ز نور زندگی تاریک مانی

    منه پا منصبی را در میانه

    که عزل و نصب را گردی نشانه

    ز آسودن در آن مسند بپرهیز

    که گیرد دیگری دستت که برخیز

    ز منصب روی در بی منصبی نه

    که از هر منصبی بی منصبی به

    ز نخوت پاک کن اندیشه خویش

    تواضع کن به هر کس پیشه خویش

    چو خوشه خویش را از سرکشی پاس

    ندارد سر نهد از ضربت داس

    چو خود را دانه بر خاک افکند خوار

    ز خاکش مرغ بردارد به منقار

    طلب می کن به صدر ارجمندی

    ز تعظیم فرودان سربلندی

    عدد را بین که چون از بخت فیروز

    شد از تقدیم صفر افزونی اندوز

    مکن وعده و گر کردی وفا کن

    طریق بی وفایی را رها کن

    از آن حضرت که فیاض وجود است

    خطاب جمله «اوفوا بالعقود» است

    چو نادانان نه در بند پدر باش

    پدر بگذار و فرزند هنر باش

    چو دود از روشنی بود نشانمند

    چه حاصل زانکه آتش راست فرزند

    مکن یادش به جز در خلوت خاص

    که سازی شادش از تکبیر و اخلاص

    چو پندی بشنوی از پند فرمای

    چو دانا بایدش در جان کنی جای

    نه چون نادان ز یک گوشش درآری

    به دیگر گوش بیرونش گذاری

    نروید بی درنگی دانه در خاک

    نیابد قطره قدر گوهر پاک

    نباشد این مثل پوشیده بر کس

    که گر در خانه کس، حرفی بود بس

    چو دریای قدر جنبش نماید

    ز بانگ غوک بی سامان چه آید

    همان به کاندر این دیر مجازی

    کند فضل خدایت کارسازی
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    به کار پختگان رو آر جامی

    مکن زین بیشتر در کار خامی

    چه باشد پختگی آزاده بودن

    به خاک نیستی افتاده بودن

    نبینی زیر این زنگارگون کاخ

    که از خامیست میوه بر سر شاخ

    بیفتد چون کند در پختگی روی

    نخورده سنگ طفلان جفاجوی

    ز خوان پخته کاران توشه ای گیر

    ز سنگ انداز خامان گوشه ای گیر

    طمع را از قناعت بیخ بر کن

    طلب را از توکل شاخ بشکن

    به شهرستان همت ساز خانه

    به عزلتگاه عنقا آشیانه

    زبان مگشای در مدح زبونان

    مکش از بهر یک نان ننگ دونان

    سران ملک را زن پشت پایی

    قویدستان گیتی را قفایی

    نطر کن در فصول چارگانه

    که می گردد بر آن دور زمانه

    ببین یکسان بهار پار و امسال

    خزان هر دو را بنگر به یک حال

    میان هر دو تابستان و دی نیز

    بر این منوال ممکن نیست تمییز

    نمی دانم درین شکل مدور

    چرا شادی بدین وضع مکرر

    مکرر گر چه سحرآمیز باشد

    طبیعت را ملال انگیز باشد

    زیان بگذار و فکر سود خود کن

    ز هستی روی در نابود خود کن

    درون از شغل مشغولان بپرداز

    دل از مشغولی غولان بپردازد

    فسون عشق در دوران میاموز

    چراغ از بهر شبکوران میفروز

    همی دار از گزاف انفاس را پاس

    که شرط رهرو آمد پاس انفاس

    نفس کز روی آگاهی نیاید

    مزید عمر آگاهان نشاید

    چراغ زندگانی را بود پف

    دماغ عقل را دود تأسف

    جوانی تیرگی برد از دیارت

    منور شد به پیری روزگارت

    سرآمد ظلمت کوری و دوری

    برآدم نیر «الشیب نوری »

    ازان ظلمت ندیدی هیچ کامی

    بزن در پرتو این نور گامی

    بود زین کام راه آری به جایی

    کز آنجا بشنوی بوی وفایی

    چه رنگ آخر تو را از مو سفیدی

    چو ندهد مو سفیدی رو سفیدی

    به دل گر هست ازان رنگت حجابی

    مکن همچون سیهکاران خضابی

    ز پیری بر سرت برف شگرف است

    وز آن غم گریه تو آب برف است

    درآ گریان به راه عذرخواهی

    به آب برف شوی از دل سیاهی

    سیاهی گر ندانی شستن از دل

    ندانم زین سیهکاری چه حاصل

    قلم بفکن که دستت رعشه دار است

    ورق بردر که فکرت هـ*ـر*زه کار است

    چراغ فکر را تابی نمانده ست

    ریاض شعر را آبی نمانده ست

    نبینم از چنان فرخنده باغی

    تو را در دست جز پای کلاغی

    بدین پا راه طاووسان چه پویی

    خلاص از حبس محبوسان چه جویی

    خلاصی رستن است از وهم و پندار

    نه تحریر سطور و نظم اشعار

    نظامی کو نظم دلگشایش

    تکلف های طبع نکته زایش

    درون پرده اکنون جای کرده

    و زو مانده همه بیرون پرده

    نیابد بهره تا در پرده باشد

    جز از سری که با خود بـرده باشد

    ندارد آن سر «الا من اتی الله

    بقلب سالم » مما سوی الله

    دلی کرده ازین پیغوله تنگ

    سوی فسحتسرای قدس آهنگ

    ازین دام گرفتاران رمیده

    به زیر دامن عرش آرمیده

    درون از نقش کثرت پاک شسته

    ز کثرت سر وحدت باز جسته

    به پهلوی خود این دل را نیابی

    چه باشد گر ز خود پهلو بتابی

    نهی پهلو به مرد کاردانی

    میان کاردانان پهلوانی

    چه خوش گفت آن دل او گنج عرفان

    که باشد روزه داری صرفه نان

    همی آید نماز از هر زن پیر

    که باشد شیوه او عجز و تقصیر

    دلی گر مرد این راهی به دست آر

    که پیش کاردانان این بود کار

    چنان دل را که شرحش با تو گفتم

    به وصفش گوهر اسرار سفتم

    بجوی از پهلوی پیر مکمل

    که این باشد به دست آوردن دل
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    37
    بازدیدها
    1,718
    بالا