هنر روسیه در دوره استالین

هنگامه ندیم کار

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/08/27
ارسالی ها
807
امتیاز واکنش
14,850
امتیاز
671
آيزيا برلين در ايران شايد جزو معدود چهره‌هايي باشد که نياز به معرفي ندارد. برلين که زماني کارمند وزارت امورخارجه بريتانيا بود در سال 1945 به خاطر انجام ماموريتي راهي اتحاد جماهير شوروي شد. در همين سفر بود که با آنا اخماتووا و بوريس پاسترناک ديدار و گفت‌وگو کرد. برلين در پايان ماموريت کوتاهش مطلبي درباره اوضاع فرهنگي روسيه و به خصوص موقعيت ادبيات و هنر در اين کشور نوشت که بسيار روشنگر بود. آنچه مي‌خوانيد ترجمه متن ويراسته همان مطلب است که با نام «هنر روسيه در عصر استالين» به عنوان اولين فصل در کتاب The Soviet Mind به مشخصات زير چاپ شده است.
Isaiah Berlin, The Soviet Mind (Russian Culture under Communism), edited by Henry Hardy, Brookings Institution Press, (Washington, D.C.), 2004
این کتاب را رضا رضايي در دست ترجمه دارد و قرار است به همت نشرماهي منتشر شود. موضوع مقالات کتاب، اوضاع فرهنگي روسيه و وضعيت روشنفکران و اهل قلم در عصر سلطه کمونيسم است. رابـ ـطه سياست و سياست‌هاي فرهنگي با هنر و هنرمندان و تنش ميان اين دو، مضمون اصلي اين مقالات تشکيل مي‌دهد. مقاله زير که فصل اول کتاب است را در ادامه مي‌خوانيد. در شماره‌هاي بعد مهرنامه مقالات برلين در اين کتاب با ترجمه رضا رضايي منتشر خواهد شد.
اوضاع ادبي شوروي اوضاع عجيبي است، و براي سر درآوردن از اين اوضاع بد نيست آن را با چند نمونة غربي مقايسه كنيم. به علت‌هاي مختلفي، در دوره‌هايي از تاريخ، روسيه تا حدودي جدا از بقية جهان زندگي ‌كرده و جزء تمام‌عيار سنت غرب نبوده. البته ادبيات روس همواره عرصة موضع‌گيري واقعاً دوگانه‌اي بود در قبال رابطة متلاطم روسيه با غرب - گاهي به شكل شوق ورزيدن بي‌امان اما برآورده نشده‌اي براي ورود به جريان اصلي زندگي اروپايي و يكي شدن با آن، و گاهي هم به شكل تحقير كردن و نفرت ورزيدن («اسكوتيايي») به ارزش‌هاي غربي، آن هم نه صرفاً از جانب اسلاو دوستان معتقد، بلكه خيلي وقت‌ها با تلفيق ناشيانه و معماگونة اين جريان‌هاي متناقض احساسي. همين آميزة عشق و نفرت تقريباً در نوشته‌هاي همة نويسندگان پرآوازة روس موج مي‌زند و گاهي حتي بدل مي‌شود به جوش و خروش اعتراض به نفوذ بيگانه، كه رنگ و بو مي‌بخشد به شاهكارهاي گريبايدوف، پوشكين، گوگول، نكراسوف، داستايفسكي، هرتسن، تولستوي، چخوف و بلوك.

انقلاب اكتبر سبب انزواي بيشتر روسيه شد و سير تحولات روسيه به ناچار درون‌گرايانه‌تر و خودباورانه و متفاوت‌تر از سير تحولات همسايگانش شد. من نمي‌خواهم اين وضعيت را از لحاظ تاريخي رديابي كنم، اما براي فهميدن اوضاع كنوني لازم است كه نگاهي هر چند گذرا بيندازيم به رويدادهاي قبلي، و شايد بيراه نباشد و حتي مفيد باشد كه تحولات اخير اين سرزمين را به سه مرحلة اصلي تقسيم كنيم: مرحلة اول از 1900 تا 1928، مرحلة دوم از 1928 تا 1937، مرحلة سوم از 1937 به بعد؛ هر چند كه به آساني مي‌توان نشان داد كه اين تقسيم‌بندي من درآوردي است و ساده‌انگارانه.

1900 تا 1928

ربع اول قرن بيستم نوعي زمانة طوفان و فشار بود كه در آن ادبيات روس و بخصوص شعر (و همچنين تئاتر و باله)، عمدتاً تحت تأثير ادبيات فرانسه و تا حدودي هم تحت تأثير ادبيات آلمان به بلندترين قلة خود پس از عصر كلاسيك پوشكين، لرمانتوف و گوگول صعود كرد (هر چند كه امروزه مجاز نيستيم از تأثير قابل‌توجه ادبيات فرانسه و آلمان حرف بزنيم). انقلاب اكتبر تاثير حادي بر اين روند گذاشت اما جلوي سيل‌ خروشان را نگرفت. چشمگيرترين ويژگي هنر و انديشة روس به طور كلي شايد همان دغدغة فراگير و پايان‌ناپذيرش در قبال مسائل اجتماعي و اخلاقي بود. همين ويژگي سهم عمده‌اي در شكل‌گيري انقلاب كبير داشت و بعد از پيروزي انقلاب هم به نبرد درازمدت و بي‌اماني انجاميد كه دو دسته در آن با هم مي‌جنگيدند: دستة اول شورشياني بودند عمدتاً در عالم هنر كه انتظار داشتند انقلاب به خشن‌ترين نگرش‌ها (و ژست‌ها)ي «ضد بورژوايي» آن‌ها تحقق عملي ببخشد، و دستة دوم سياست‌ورزاني بودند عمدتاً اهل عمل كه آرزو داشتند همة‌ فعاليت‌هاي هنري و فكري را مستقيماً تابع هدف‌هاي اجتماعي و اقتصادي انقلاب قرار دهند.

مميزي سفت و سخت فقط به نويسنده‌ها و ايده‌هايي امكان ابراز مي‌داد كه خيلي دقيق گلچين مي‌شدند. بسياري از فرم‌هاي هنري غيرسياسي (بخصوص ژانرهاي پيش‌پا افتاده‌اي مانند داستان‌هاي عامه‌پسند عشقي و معمايي و پليسي، و نيز انواع رمان‌هاي آبكي و آثار بنجل و بازاري) يا ممنوع مي‌شدند يا ميدان نمي‌يافتند. به اين ترتيب، توجه كتاب‌خوان‌ها جلب مي‌شد به آثار جديد و تجربي كه (مانند تاريخ ادبي پيشين روسيه) پر بودند از مفهوم‌هاي اجتماعي كاملاً ملموسي كه خيلي وقت‌ها قشنگ و رويايي مي‌نمودند. چون جنگ و جدال در ميدان سياست و اقتصاد خطر بيشتري داشت و ممكن بود سر آدم را به باد بدهد، جنگ و جدال ادبي و هنري بدل شد به يگانه جنگ و جدال واقعي ميان ايده‌ها (شبيه اوضاع سرزمين‌هاي آلماني زبان در يك قرن پيش از آن در دورة پليس مِتِرنيخ). حتي اكنون نشريه‌هاي ادبي، به‌رغم سر به راه بودن و سر به زير بودن ناگزيرشان، به همين دليلي كه ذكر شد بسيار خواندني‌ترند تا مطبوعات روزانة صرفاً سياسي كه همواره دنباله‌رو و ادامه‌دهندة ايده‌هاي رسمي‌اند.

درگيري اصلي در اوايل و اواسط دهة 1920 ميان تجربه‌گرايان ادبي آزاد و تا حدودي آنارشيست از يك سو و متعصبان بلشويك از سوي ديگر بود، و كساني مانند لوناچارسكي و بوبنوف به عبث مي‌كوشيدند ميان آن‌ها آتش‌بس برقرار كنند.(1) در سال 1927- 1928 اتحادية انقلابي نويسندگان پرولتري، موسوم به راپ،(2) در اين نبرد به پيروزي رسيد، و بعد كه مقامات آن را زياده انقلابي و حتي هوادار تروتسكي تلقي كردند، منحل و تصفيه شد (در دهة 1930). اين اتحاديه را نقاد سازش‌ناپذيري هدايت مي‌كرد به نام آوِر‌باخ كه طرفدار سرسخت فرهنگ كاملاً جمع‌باورانة پرولتري بود. سپس، در دورة «آرام سازي» و تثبيت، كه استالين و همكاران عمل‌گرايش آن را هدايت مي‌كردند، نوبت رسيد به ارتدوكسي جديدي كه عمدتاً مي‌خواست مانع ظهور ايده‌هايي بشود كه احتمال داشت در وظايف اقتصادي اخلال پديد آورند و اذهان را از اين وظايف دور كنند. نتيجة اين ارتدوكسي نوعي يكنواختي و يكدستي بود كه يگانه نويسندة كلاسيك بازمانده از روزهاي با عظمت گذشته، يعني ماكسيم گوركي، عاقبت به گفتة بعضي از دوستانش، از سر نوميدي و استيصال بر آن صحه گذاشت.

1928 تا 1937

ارتدوكسي جديد در نهايت، پس از سقوط تروتسكي در سال 1928، تثبيت يافت و پايان‌بخش دورة پرباري شد كه در آن بهترين شاعران، رمان‌نويسان و درام‌پردازان، و حتي آهنگ‌سازان و فيلم‌سازان، اصيل‌ترين و به ياد ماندني‌ترين آثارشان را خلق مي‌كردند. ارتدوكسي جديد پايان‌بخش دورة متلاطم اواسط و اواخر دهة 1920 بود - دوره‌اي كه تئاتر واختانگوف(3) چشم بينندگان غربي را خيره مي‌كرد و گاهي حتي آن‌ها را از كوره در مي‌برد؛ دوره‌اي كه آيزنشتاين (كه هنوز فيلم‌ساز نشده بود) تجربه‌هاي فوتوريستي تماشايي‌اش را روي صحنه‌هايي مي‌برد كه در كاخ‌هاي متروك تاجران مسكو پيدا شده بودند؛ دوره‌اي كه مايرهولد، كارگردان بزرگي كه زندگي هنري‌اش را مي‌توان چكيدة زندگي هنري سرزمينش دانست و هنوز فقط در خفا به نبوغش ارج مي‌نهند، جسورانه‌ترين و به ياد ماندني‌ترين تجربه‌هاي تئاتري خود را به اجرا درمي‌آورد.

قبل از سال 1928، جوش و خروشي در انديشة شوروي ديده مي‌شد كه در آن سال‌هاي اوليه با روحية مخالفت و عصيان عليه هنر غرب جان بيشتري هم مي‌گرفت، زيرا هنر غرب را آخرين تلاش نوميدانة سرمايه‌داري مي‌دانستند كه قرار بود خيلي زود هم در جبهة هنر از پاي درآيد و هم در جبهه‌هاي ديگر، آن هم به دست فرهنگ قدرتمند و جوان و ماترياليستي و زميني و پرولتري كه به صراحت و بي‌شيله‌ پيلگي و نگرش خام و خشن خود مي‌باليد و اتحاد شوروي، زخم ديده اما پيروز، داشت آن را به دنيا مي‌آورد.

مبشر و الهام‌بخش بزرگ اين ژاكوبنيسم جديد ماياكوفسكي شاعر بود كه با طرفدارانش اتحادية معروف لِف(4) را تشكيل داد. در اين دوره شايد خيلي چيزها مبالغه‌آميز و بدلي و خام و خودنمايانه و كودكانه و حتي ابلهانه مي‌نمود، اما خيلي چيزها هم سرشار از زندگي بود و جنب و جوش. دوره هنوز آن قدر كمونيستي از نوع آقابالاسري نبود كه ضدليبرالي شده باشد، و از اين جهت شباهت‌هايي با فوتوريسم ايتاليايي پيش از سال 1914 مي‌شد در آن ديد.

در اين دوره بود كه بهترين آثار شاعراني مانند ماياكوفسكي خلق شد كه شاعر «تريبوني» محبوبي بود و حتي اگر شاعر بزرگي هم به حساب نمي‌آمد (به‌زعم عده‌اي) باز نوآور ادبي راديكالي بود كه انرژي‌ها و نيروهاي شگرفي را آزاد مي‌كرد و تاثير عظيمي از خود باقي مي‌گذاشت. دورة پاسترناك، آخماتووا (تا سكوتش در سال 1923)، سِلوينسكي، آسيف، باگريتسكي و ماندلشتام بود؛ دورة رمان‌نويساني مانند آلكسي تولستوي (كه در دهة 1920 از پاريس برگشت)، پريشْوين، كاتايف، زوشچنكو، پيلنياك، بابِل، ايلف و پتروف؛ دورة بولگاكوفِ درام‌پرداز، نقادان و محققان تثبيت شده‌اي مانند تينيانوف، آيخِنبام، توماشِفسكي، اشكْلوفسكي، لِرنر، چوكوفسكي، ژيرمونسكي و لئونيد گروسمان. صداي نويسندگان مهاجري مانند بونين، تسْوِتايِوا، خوداسِويچ و نابوكوف خيلي ضعيف شنيده مي‌شد. مهاجرت گوركي و سپس بازگشتش داستان ديگري است.

دولت كاملاً كنترل مي‌كرد. تنها دورة آزادي در تاريخ جديد روسيه، كه هيچ نوع سانسوي در كار نبود، فوريه تا اكتبر 1917 بود. در سال 1934، رژيم بلشويكي روش‌هاي قديمي را سفت و سخت‌تر اعمال كرد و چندين مرحله براي نظارت در پيش گرفت- ابتدا با اتحادية نويسندگان، سپس با كميسر منصوب دولت، و سرانجام با كميتة مركزي حزب كمونيست. حزب «خط مشي» ادبي را تعيين كرد: ابتدا پرولِتكولت كه كار جمعي روي تم‌هاي شوروي به دست گروه‌هايي از نويسندگان پرولتري را ايجاب مي‌كرد، سپس ستايش از قهرمانان شوروي يا پيش از شوروي.

با اين حال تا قبل از سال 1937، هنرمندان محبوب و معتبر هميشه هم تسليم دولتِ قدر قدرت نمي‌شدند. گاهي اگر آماده بودند كه به قدر كافي ريسك كنند، شايد از عهده برمي‌‌آمدند و مقامات را به ارزش اين يا آن نگرش غيرارتدوكس متقاعد مي‌كردند (مانند كاري كه بولگاكوفِ درام‌پرداز كرد)؛ اصلاً گاهي نگرش‌هاي غيرارتدوكس مجال ابراز پيدا مي‌كردند و در برهه‌هاي دشوار حتي چاشني‌ خوبي براي تلطيف زندگي روزمره و يكنواخت عادي به شمار مي‌آمدند، البته به شرط اين‌كه مغاير اعتقاد رسمي نباشند (مانند طنزهاي اولية تينيانوف، كاتايف و مهم‌تر از همه زوشچِنكو كه خنده‌آور اما تلخ مي‌نوشتند). با اين‌كه هميشه هم اجازه نمي‌دادند، و اگر هم اجازه مي‌دادند اجازة زياده‌روي نمي‌دادند، باز امكان اجازه گرفتن وجود داشت و نويسندگان مختلف مجبور مي‌شدند قوة ابتكار خود را به كار بيندازند و استعداد و قريحة خود را محك بزنند تا به نحوي ايده‌هاي غيررسمي را بيان كنند كه نه چارچوب‌هاي ارتدوكسي را بشكنند و نه خطر محكوميت و مجازات را به جان بخرند.

بعد از قدرت گرفتن استالين و استقرار ارتدوكسي جديد، باز تا مدتي اين وضع ادامه داشت. گوركي در سال 1935 از دنيا رفت. تا موقعي كه او زنده بود، بعضي از نويسندگان ممتاز و مطرح تا حدودي به اتكاء جايگاه مهم و حيثيت و اعتبار او از سختگيري و پيگرد در امان مي‌ماندند. گوركي آگاهانه نقش «وجدان مردم روس» را ايفا مي‌كرد و سنت لوناچارسكي (و حتي تروتسكي) را در حمايت كردن از هنرمندان آينده دار در برابر اهرم‌هاي خشك ديوان‌سالاري رسمي ادامه مي‌داد. در حوزة ماركسيسم رسمي، ‌«ماترياليسم ديالكتيكي» مسامحه‌ناپذير و محدودي حاكم بود، اما اين آموزه‌اي بود كه بحث و مناقشة داخلي دربارة آن مجاز شمرده مي‌شد - مثلا ميان طرفداران بوخارين و طرفداران ريازانوف يا دبورين كه ملانقطي‌تر بودند، يا ميان نحله‌هاي گوناگون ماترياليسم فلسفي، يا ميان «منشويك مآبان» كه لنين را شاگرد بلافصل پلخانوف مي‌دانستند و كساني كه بر تفاوت‌هاي لنين با پلخانوف انگشت مي‌گذاشتند.

مچ‌گيري مي‌كردند. مدام ارتدادهاي چپ و راست را «افشا» مي‌كردند كه براي مرتدهاي محكوم شده عواقب فجيعي داشت.

با اين حال، حدت و شدت اين بحث و جدل‌هاي ايدئولوژيكي، و مشخص نبودن اين نكته كه كدام طرف يا جناح به تصفيه محكوم مي‌شود، نوعي جان‌سختي به فضاي فكري مي‌داد و همين باعث مي‌شد كه هم كار خلاقانه و هم كار نقادانه در اين دوره با همة يكسونگري‌ها و تعصب‌‌ورزي‌ها باز هم در مجموع كسالت‌بار نباشد و در همة حوزه‌هاي انديشه و هنر جوش و خروش ادامه پيدا كند. ناظر همدل اوضاع شوروي مي‌تواند براي نشان دادن برتري‌ها چنين جنب و جوشي را مقايسه كند با زوال تدريجي كساني از نسل قديمي‌تر نويسندگان مهاجر روس در فرانسه، مانند ويچسلاف ايوانوف، بالمونت، مِرِژكوفسكي، زينائيدا گيپيوس، كوپرين و ديگراني كه تكنيك ادبي‌شان زماني حتي در مسكو هم برتر از تكنيك ادبي بسياري از پيشگامان شوروي دانسته مي‌شد.

1937 به بعد

بعد نوبت رسيد به تخريب عظيمي كه براي همة نويسندگان و هنرمندان شوروي به شب سنت بارتولوميو مي‌مانست- شب تيره‌اي كه هيچ يك از آن‌ها فراموشش نكرده‌اند و امروزه هنوز با خشم زير گوش يكديگر از آن ياد مي‌كنند. حكومت، كه شالودة خود را لرزان مي‌ديد، و از وقوع جنگ عظيمي در غرب، يا شايد هم با غرب، نگران بود، به تمام اجزا و عناصري كه به نظرش «مشكوك» مي‌آمدند و به تعداد خيلي زيادي از افراد بي‌گـ ـناه و بي‌خبر از همه جا يورش برد، آن هم با چنان خشونت و وسعتي كه نمونه‌هاي تاريخي مشابه آن را فقط مي‌توان در انكيزيسيون اسپانيا و جريان ضداصلاح دين سراغ گرفت.

تصفيه‌ها و محاكمه‌هاي بزرگ سال‌هاي 1937 و 1938 چنان اوضاع ادبي و هنري را زير و زبر كرد كه ديگر نمي‌شد آن را شناخت. شمار نويسندگان و هنرمنداني كه در اين سال‌ها تبعيد يا كشته شدند (بخصوص در زمان ارعاب و كشتاري كه يژوف به راه انداخته بود) به حدي بود كه ادبيات و انديشة روس در سال 1939 به ميدان پس از جنگ شباهت داشت كه هنوز تك و توك عمارت‌هاي قشنگي در آن نسبتاً سالم مانده بود اما غير از اين چند عمارت تا چشم كار مي‌كرد فقط ويرانه و برهوت ديده مي‌شد.

نوابغي مانند مايرهولدِ كارگردان و ماندلشتامِ شاعر، و مردان بااستعدادي مانند بابِل، پيلنياك، ياشويلي، تابيدزه، پرنس ميرسكيِ مهاجر تازه از لندن برگشته، آوِرباخِ نقاد (كه فقط معروف‌ترين‌ها هستند) «ساكت» شدند، يعني كشته يا به طريقي سربه نيست شدند. به نظر نمي‌رسد كه كسي امروزه بداند بعد چه شد. دنياي بيرون هيچ سرنخي از اين نويسندگان و هنرمندان ندارد. شايعاتي هست كه بعضي از آن‌ها هنوز زنده‌اند، مانند دورا كاپلان، همان زني كه در سال 1918 به لنين تيراندازي و او را مجروح كرد، يا مايرهولد كه مي‌گويند در آلماآتا (پايتخت قزاقستان) نمايش‌هايي به روي صحنه مي‌برد. اما به نظر مي‌رسد كه اين شايعات را حكومت شوروي پخش مي‌كند و به احتمال قريب به يقين كذب‌اند.(5) يكي از خبرنگاران بريتانيايي كه گرايش‌هايش كاملا روشن است مي‌خواست به من بقبولاند كه ميرسكي زنده است و با اسم مستعار در مسكو مطلب مي‌نويسد.

واضح بود كه خودش هم واقعاً باور نداشت. من هم باور نداشتم. مارينا تْسْوِتايوا، شاعره‌اي كه در سال 1939 از پاريس برگشت و مغضوب مقامات شد، خودكشي كرد - احتمالا اوايل سال 1942.(6) شوستاكوويچ، آهنگ‌ساز جوان و بالنده، در سال 1937 با چنان شدتي، و از جانب مقاماتي چنان بلندپايه، مورد انتقاد قرار گرفت و به «فرماليسم» و «انحطاط بورژوايي» متهم شد كه تا دو سال بعد نه آثارش را اجرا كردند و نه حتي اسمش را بردند، تا كم‌كم با درد و رنج بسيار توبه كرد و سبك جديدي در پيش گرفت كه با توقعات رسمي شوروي سازگاري بيشتري داشت. بعد هم دو بار ديگر مجبور شد به راه راست برگردد و استغفار كند. پروكوفيف هم همين‌طور. چند نويسندة جوان كه در غرب ناشناخته‌اند اما گفته مي‌شود كه در اين دوره استعداد خود را بروز داده‌اند، ديگر نه كسي اسم‌شان را شنيده و نه از آن‌ها خبري هست. بعيد است جان سالم به در بـرده باشند، اما نمي‌شود با قاطعيت اين را گفت. قبل از اين دوره، يِسِنين و ماياكوفسكي خودكشي كرده بودند. سرخوردگي آن‌ها از رژيم واقعيتي است كه هنوز رسما انكار مي‌شود. خيلي چيزها را همچنان انكار مي‌كنند.

با مرگ گوركي، يگانه حامي قدرتمند روشنفكران از بين رفت و آخرين حلقة سنت قبلي آزادي نسبي هنر انقلابي پاره شد. برجسته‌ترين بازماندگان اين دوره اكنون ساكت نشسته‌اند و نگران، چون مي‌ترسند خطاي مهلكي عليه خط مشي حزب مرتكب شوند كه البته نه در سال‌هاي بحراني پيش از جنگ زياد روشن بود و نه بعد از آن. كساني كه بدترين معامله با آن‌ها شد، اهل قلم و نويسندگاني بودند كه با اروپاي غربي، يعني فرانسه و انگلستان، تماس و مراودة بيشتري داشتند، زيرا بعد از روي گرداندن سياست خارجي شوروي از خط مشي ليتوينوف مبني بر امنيت جمعي، و روي‌گرداندن آن به انزوا كه مظهرش پيمان روسيه – آلمان بود، در فضاي نفي كلي هرگونه هواداري از غرب، اين دسته از اهل قلم و نويسندگان حلقه‌هاي رابط كشورهاي غربي به حساب مي‌آمدند.

كرنش كردن در برابر مقامات به حدي رسيد كه از همة مرزهاي شناخته‌شدة قبلي فراتر مي‌رفت. گاهي هم دير مي‌شد، و مرتدي كه قرار بود نابود شود نجات پيدا نمي‌كرد. درهرحال، خاطرات دردناك و حقارت‌باري شكل مي‌گرفت كه بعيد است بازماندگان اين دورة رعب و وحشت بتوانند همه‌اش را فراموش كنند. بگير و ببندهاي يِژوف كه ده‌ها هزار روشنفكر را به فلاكت و فنا كشاند، كار را به جايي رساند كه در سال 1938 حتي براي امنيت داخلي هم مضر شناخته شد. سرانجام تصفيه‌ها را متوقف كردند، و استالين سخنراني كرد و گفت كه در روند تصفيه‌ها زياده‌روي شده است. فضايي به وجود آمد كه در آن مي‌شد نفسي كشيد.

رسم و رسوم ملي قديم بار ديگر اعتبار و منزلت پيدا كرد. بارديگر به كلاسيك‌ها احترام گذاشتند، و بعضي از اسامي قديمي خيابان‌ها اعاده شدند و جاي نامگذاري‌هاي انقلابي را گرفتند. صورت‌بندي نهايي عقايد كه با قانون اساسي سال 1936 آغاز شده بود با نگارش تاريخ مختصر حزب كمونيست در سال 1938 تكميل شد. سال‌هاي 1938 تا 1940 - همان دوره‌اي كه حزب كمونيست گام‌هاي بسيار بلندي براي تقويت و تمركز قدرت و مرجعيت خود برداشت (هرچند كه قبلا هم قدرت و مرجعيتش زياد بود) - در جريان التيام آهسته و آرام جراحت‌هاي 1938 تهي از خلاقيت و نقد باقي مانده بود و صدايي برنخاسته بود جز صداي سكوت.

جنگ ميهني

جنگ شد و بارديگر همه‌چيز تغيير كرد. همة منابع و ذخاير در خدمت جنگ قرار گرفت. صاحب قلمان برجسته‌اي كه از تصفية بزرگ جان به در بـرده بودند و بدون كرنش كردن زياد در برابر دولت توانسته بودند آزادي خود را حفظ كنند، در برابر موج عظيم احساسات واقعي ميهن‌پرستانه حتي عميق‌تر از نويسندگان ارتدوكس شوروي واكنش نشان دادند، اما بر آن‌ها چيزهايي رفته بود كه نمي‌توانستند هنر خود را محملي براي بيان مستقيم احساسات ملي قرار دهند. بهترين شعرهاي جنگي پاسترناك و آخماتووا فراجوشيدة ژرف‌ترين احساس‌ها بودند، اما از لحاظ هنري چنان خالص و ناب بودند كه نمي‌شد آن‌ها را واجد ارزش تبليغي كافي و مستقيم به‌شمار آورد، و از همين‌رو تا حدودي با اخم و تخم ادبيات‌چي‌هاي حزب كمونيست مواجه شدند كه مقدرات اتحادية رسمي نويسندگان را رقم مي‌زدند.

اين اخم و تخم، كه با مايه‌هايي از ترديد دربارة وفاداري بنيادي پاسترناك همراه بود، سرانجام پاسترناك را چنان به ستوه آورد كه اين فسادناپذيرترين هنرمند هم چند قطعه شعر سرود كه به تبليغ مستقيم جنگي نزديك‌تر بود، اما معلوم بود كه اين شعرها زوركي سروده شده‌اند، الكن هستند و مخاطب را مجاب نمي‌كنند، و جالب آن‌كه قلم به دستان حزب از اين شعرها انتقاد كردند و آن‌ها را ضعيف و نارسا خواندند. با بعضي «قطعه‌هاي مناسبتي»، مانند نيمروز پولكووو اثر وِرا اينبر، و خاطرات جنگي‌اش از محاصرة لنينگراد، و آثار باقريحه‌تر اولگا بِرگولتس، معاملة بهتري شد.

اما اتفاقي كه افتاد، احتمالا تاحدودي در عين حيرت مقامات و نيز سرايندگان، محبوبيت يافتن نامنتظرة غيرسياسي‌ترين و شخصي‌ترين شعرهاي عاشقانة پاسترناك نزد سربازان جبهه‌هاي نبرد بود (هنوز كسي جرئت نكرده بود كه نبوغ او را در شعر انكار كند). همين‌طور بود آثار شاعران فوق‌العاده‌اي مانند آخماتووا از ميان زنده‌ماندگان، و بلوك، بِلي و حتي بريوسوف، سولوگوب، تْسْوِتايوا و ماياكوفسكي از ميان درگذشتگان (پس از انقلاب). آثار منتشر نشده‌اي از بهترين شاعران زنده، كه خصوصي و به صورت دست‌نويس ميان تعدادي از دوستان و آشنايان توزيع مي‌شد و به صورت دستي هم تكثير مي‌شد، در ميان سربازان جبهه نيز با شور و شوق و احساسات عميقي دست به دست مي‌گشت - درست مانند سرمقاله‌هاي شيواي اِرِنبورگ در روزنامه‌هاي شوروي يا رمان‌هاي ميهن‌پرستانة محبوب باب روز.

نويسندگان برجسته‌اي كه تا آن وقت مظنون و منزوي بودند، بخصوص پاسترناك و آخماتووا، كم‌كم با سيل نامه‌هايي از جبهه مواجه شدند كه در آن‌ها نمونه‌هاي منتشر شده و منتشر نشده‌اي از آثارشان نقل مي‌شد، و نويسندگان نامه‌ها امضا و تأييد متن‌هايي را تقاضا مي‌كردند كه بعضي از آن‌ها فقط به صورت دست‌نويس وجود داشتند، و در عين حال، نويسندگان نامه‌ها نظر صاحب قلمان را دربارة مسائل مختلف مي‌پرسيدند.

اين قضيه سرانجام بر رهبران مسئول حزب تأثير گذاشت و نگرش رسمي در قبال چنين نويسندگاني كمي تلطيف شد. انگار ديوان‌سالاران ادبيات داشتند مي‌فهميدند كه دولت شايد روزي به اين نويسندگان افتخار كند و براي آن‌ها ارزشي در حد نهادها قائل شود. از اين‌رو، منزلت اجتماعي و امنيت شخصي آن‌ها تقويت شد. اما بعيد است كه اين روند ادامه پيدا كند. آخماتووا و پاسترناك موردعلاقة حزب و كميسرهاي ادبي‌ نيستند. كسي كه مي‌خواهد تبليغاتچي نباشد و جان سالم هم به در ببرد، نبايد توي چشم باشد، اما آخماتووا و پاسترناك چنان توي چشم هستند و محبوبيت دارند كه نمي‌توانند از سوءظن مقامات بگريزند.

اكنون

شايد از تيزبيني مميزان رسمي دولت چيزي كم نشده باشد، اما ديدگاه برائت‌آميزتري در پيش گرفته‌اند، و همين گشايشي كه پديد آمده است به تعدادي از نويسندگان تثبيت شده كه كمتر مظنون بوده‌اند امكان داده است كه خودشان را با جرياني سازگار كنند كه اميدوارند فرجي به بار بياورد. عده‌اي به صراحت، و كم‌وبيش با اعتقاد، به خدمت دولت درآمده‌اند و اعلام مي‌كنند كه از دولت تبعيت خواهند كرد - نه به اين علت كه مجبورند، بلكه به اين علت كه واقعا ايمان دارند (نمونه‌اش آلكسي تولستوي است كه در رمان اولية معروف خود به نام راه جُلجُتا كه قهرمانش انگليسي بود تجديدنظر اساسي كرد، و همين‌طور نمايشنامه‌اش دربارة ايوان مخوف كه عملا توجيه‌كنندة تصفيه‌هاست). عده‌اي ديگر مشغول اين محاسبة ظريف شده‌اند كه تا كجا قادرند به اقتضائات تبليغات دولت تن بدهند اما شرافت شخصي‌شان را هم حفظ كنند. عده‌اي نيز سعي مي‌‌كنند نوعي موضع بي‌طرفي دوستانه در قبال دولت اتخاذ كنند تا نه تعـ*رض كنند و نه تعـ*رض ببينند، و مواظب‌اند كه پا روي دم دولت نگذارند، و راضي‌اند به اين‌كه به حال خود باشند تا زندگي و كار كنند بدون اين‌كه انتظار پاداش يا احترام داشته باشند.

خط‌مشي حزب تا به حال دچار تغييرات عديده‌اي شده است، و نويسندگان و هنرمندان از مجراهاي مختلف از آخرين توقعات و نظريات كميتة مركزي حزب كمونيست باخبر مي‌شوند. امروز حرف آخر را رسما عضوي از پوليتبورو ]دفتر سياسي[ مي‌زند به نام ميخائيل سوسلوف كه به همين منظور جانشين گيورگي آلكساندروف شده است. مي‌گويند آلكساندروف را به اين علت بركنار كردند كه در كتابي نوشته بود كارل ماركس بزرگ‌تر از همة فيلسوفان است، در حالي كه مي‌بايست بنويسد كارل ماركس با همة فيلسوفان فرق دارد و اصلا از جنس آن‌ها نيست. بله، درست مثل اين است كه بگوييد گاليله بزرگ‌تر از همة طالع‌بين‌هاست. سوسلوف در حزب مسئول تبليغ و ترويج است. اعضايي از اتحادية نويسندگان كه سياست حزب را با نيازهاي همكاران خود انطباق مي‌دهند عبارتند از رئيس و بخصوص دبير كه منصوب مستقيم كميتة اجرايي مركزي حزب هستند و خيلي وقت‌ها اصلا نويسنده هم نيستند (مثلا اشچرباكوف، كه چهره‌اي صرفا سياسي بود و در زمان مرگش در سال 1945 از اعضاي قدرتمند پوليتبورو به شمار مي‌آمد، زماني دبير اتحادية نويسندگان بود).

گاهي پيش مي‌آيد كه نقدكنندگان كتاب‌ها يا نمايشنامه‌ها يا «پديده‌هاي فرهنگي» ديگر مرتكب اشتباه مي‌شوند، يعني در جاهايي از خط مشي حزب عدول مي‌كنند. در اين صورت، براي تصحيح اشتباه، صرفا عواقب احتمالي خطاهاي فرد نقدنويس را به رخ او نمي‌كشند، بلكه نوعي نقد متقابل بر نقد اوليه چاپ مي‌كنند، خطاها را نشان مي‌دهند و «خط مشي» معتبر را دربارة اثر نقد شده به كرسي مي‌نشانند. گاهي هم شديدتر برخورد مي‌كنند. رئيس قبلي شاعري بود پيرو سبك قديم كه اصلا دل و جرئتي براي جسارت ورزيدن نداشت و نامش نيكولاي تيخونوف بود. او را به اين جرم خلع كردند كه اجازه داده بود ادبيات به اصطلاح محض چاپ بشود. جانشينش فاديِف بود كه از لحاظ سياسي كاملا وفادار بود.

اهل قلم كلا كساني‌اند كه بايد آن‌ها را زياد زير نظر داشت، چون كالاي خطرناكي را داد و ستد مي‌كنند كه همان ايده و فكر باشد، و از همين‌رو، در مقايسه با صاحبان حرفه‌هاي غيرفكري‌تر، مانند بازيگران، رقصندگان و موسيقي‌دانان، با شدت بيشتري از تماس شخصي و مراودة فردي با خارجي‌ها نهي مي‌شوند، زيرا اين غيرنويسندگان كمتر در برابر قدرت انديشه‌ها حساسيت نشان مي‌دهند و به همين علت هم كمتر تحت‌تأثير ايده‌هاي آشفته‌كنندة خارجي قرار مي‌گيرند. اين تفاوت‌هايي كه مقامات امنيتي قائل مي‌شوند اساسا درست به نظر مي‌رسد، چون فقط از طريق گفت‌وگو كردن با نويسندگان و دوستان آن‌هاست كه مسافران خارجي (از قبيل خود من) توانسته‌اند به تصورات منسجم‌تري دربارة طرز كار نظام شوروي در حوزه‌هاي مربوط به زندگي خصوصي و هنري دست پيدا كنند كه با نگاه كردن گذرا و سرسري تفاوت دارد.

هنرمندان ديگر، غير نويسندگان، عمدتا عادت كرده‌اند كه خود‌به‌خود از چنين برخوردهاي خطرناكي اجتناب كنند، چه رسد به اين‌كه بخواهند بحث كنند. البته تماس با خارجيان هميشه هم به رسوايي يا پيگرد نمي‌انجامد (هرچند كه معمولا با بازجويي سفت‌وسخت NKVD (7) همراه مي‌شود). با اين حال، نويسندگان ترسوتر، و بخصوص آن‌هايي كه هنوز جايگاه خود را تثبيت نكرده‌اند و بلندگوي خط مشي حزب نشده‌اند، از ديدارهاي پنهان نشدني فردي با خارجي‌ها اجتناب مي‌كنند – حتي از ديدار با كمونيست‌ها و مسافران معتقدي كه با كمك رسمي شوروي وارد روسيه مي‌شوند.

نويسندة شوروي بعد از آن‌كه به قدر كافي خيالش راحت شد كه ديگر مظنون به تبعيت از خدايان بيگانه نيست، چه خودش صاحب اثر باشد و چه نقاد ‌آثار ديگران باشد، بايد هر لحظه بابت درستي هدف‌هاي ادبي نيز خيالش راحت باشد. واقعا كسي نمي‌تواند حكومت شوروي را متهم كند به اين‌كه نويسنده را در اين‌جا بلاتكليف باقي مي‌گذارد. قبلا «ارزش‌ها»ي غربي، اگر علنا ضدشوروي نبودند يا ارتجاعي تلقي نمي‌شدند، زياد هم جلف و شرم‌آور به حساب نمي‌آمدند و كسي كاري به آن‌ها نداشت و عمدتا دربارة آن‌ها سكوت مي‌كردند. اما حالا بار ديگر به اين «ارزش‌ها» حمله مي‌كنند. فقط نويسندگان كلاسيك‌اند كه از نقد سياسي در امان‌اند. در دورة اولية نقد ماركسيستي، شكسپير يا دانته، و نيز پوشكين و گوگول، و البته داستايفسكي، دشمن فرهنگ مردم يا دشمن پيكار در راه آزادي به حساب مي‌آمدند و تقبيح مي‌شدند، اما اكنون با بيزاري از آن دوره ياد مي‌كنند و آن حرف‌ها را كژروي‌هاي كودكانه مي‌دانند.

نويسندگان بزرگ روس، از جمله مرتجعان سياسي معروفي مانند داستايفسكي و لسكوف،‌ در سال 1945 ديگر به جايگاه اصلي خود برگردانده شده بودند، و اكنون باز هم مورد تحسين و پژوهش قرار گرفته‌اند. وضع كلاسيك‌هاي خارجي هم كم‌وبيش همين‌طور است، هرچند كه نويسندگاني مانند جك لندن، آپتن سينكلر و جِي‌‌.بي‌.پريستلي (و همچنين چهره‌هايي مانند جيمز الدريج و والتر گرينوود كه به نظر من ناشناخته‌ترند) بيشتر به دلايل سياسي به جمع بزرگان اضافه شده‌اند، نه به دلايل ادبي. وظيفة اصلي كه امروزه به عهدة نقد و نقدنويسي گذاشته شده است همانا احياي جنبه‌هايي از تفكر روسي است (بخصوص در حوزة تفكر انتزاعي) كه گويا كمترين وام را به تفكر غربي دارند، همچنين تجليل از پيشگامان روسي (و گاهي غيرروسي) علم و هنر كه درون مرزهاي تاريخي امپراطوري روسيه فعاليت داشته‌اند.

درعين‌حال، به اين نكته نيز بايد دقت كرد كه در اين اواخر نشانه‌هايي ديده شده است دال بر اين‌كه توجه دارند كه نگرش ماركسيستي شايد زيادي ميدان را براي ناسيوناليسم روسي افراطي زمان جنگ خالي كرده باشد، چون بيم آن مي‌رود كه اين ناسيوناليسم به ناسيوناليسم قومي بسط يابد و به نيروي گسلنده‌اي تبديل شود. از اين‌رو، مورخاني مانند تارله، و عده‌اي ديگر، بخصوص مورخان تاتار، باشقير، قزاق و بقية اقليت‌هاي قومي، رسما به جرم عدول از نگرش ماركسيستي و بها دادن به ناسيوناليسم و قوميت توبيخ شده‌اند.

بزرگ‌ترين نيروي پيوند‌دهندة اتحاد شوروي، غير از پيوندهاي تاريخي، هنوز همان ارتدوكسي ماركسيستي يا بهتر است بگوييم «لنينيستي – استالينيستي» است، و در رأس آن هم حزب كمونيست، التيام‌دهندة جراحت‌هايي كه روسيه در دورة تزاري به اتباع غيرروس وارد كرده بود. از همين‌رو، كاملا لازم است كه بر آموزة محوري برابري‌طلبانة ماركسيستي تأكيد دوباره كنند و عليه هرگونه گرايش كه سبب غلتيدن به ورطة ناسيوناليسم ساده‌انديشانه مي‌شود بجنگند. بزرگ‌ترين حمله عليه چيزهايي صورت گرفت كه آلماني محسوب مي‌شدند. خاستگاه ماركس و انگلس را نمي‌شد به اين راحتي‌ها انكار كرد، اما هگل كه ماركسيست‌هاي قبلي و از جمله لنين او را نياي بلافصل خود مي‌دانستند و خيلي طبيعي به او احترام مي‌گذاشتند، بله، همين هگل مورد احترام، به همراه بقية متفكران و مورخان آلماني دورة رمانتيك، اكنون در معرض حمله‌هاي بي‌امان قرار گرفته است و او را فاشيست جنيني و پان‌ژرمن مي‌خوانند، و مي‌گويند نه فقط چيز چنداني نمي‌توان از او آموخت بلكه تأثيرش بر تفكر روس (كه نمي‌شود انكار كرد) زيان‌بار يا سطحي بوده است.

در مقايسه، متفكران فرانسوي و انگليسي جان سالم‌تر به در مي‌برند. نويسنده‌اي كه حواسش را جمع كند، چه مورخ باشد چه اديب، هنوز مي‌تواند با احتياط از تجربه باوران، ماترياليست‌ها و عقل باوران ضدكليسا و «ضدعرفان» در سنت فلسفي و علمي انگليسي – فرانسوي تمجيد و تعريف كند.

بعد از همة ملاحظه‌ها و احتياط‌ها، بعد از همة اقدام‌ها براي اجتناب‌كردن از نارضايتي‌ مقامات، باز هم برجسته‌ترين نويسندگان پيش‌كسوت هنوز در وضعيتي قرار مي‌گيرند كه خوانندگان‌شان از آن‌ها خوش‌شان مي‌آيد، اما مقامات هم خوش‌شان مي‌آيد و هم بدگمان هستند و عملا مسامحه نشان مي‌دهند. نويسندگان نسل جوان به همين پيش‌كسوتان تأسي مي‌كنند اما خوب نمي‌فهمند كه آن‌ها چه مي‌گويند. آن‌ها جمع نخبة كوچك و آب رفته‌اي به شمار مي‌آيند كه واقعا تافتة جدابافته‌اند، با خاطراتي از اروپا و بخصوص فرانسه و آلمان زندگي مي‌كنند، از شكست فاشيسم به دست ارتش‌هاي ظفرمند سرزمين‌شان احساس غرور مي‌كنند و به خود مي‌بالند، و از توجه و تمجيد روزافزوني كه جوانان نثارشان مي‌كنند به رضايت مي‌رسند.

مثلا بوريس پاسترناكِ شاعر به من گفته است كه وقتي براي مردم شعر مي‌خواند، هرگاه كه مكث مي‌كند تا واژة بعدي را ادا كند، حداقل ده بيست نفر از ميان شنوندگان بلافاصله آن واژه را با صداي بلند ادا مي‌كنند و تا هرجا كه لازم باشد مي‌توانند شعر را ادامه دهند. به هر دليل - چه به دليل خلوص طبع ذاتي، چه به دليل نبود نوشته‌هاي مبتذل و پيش‌پاافتاده‌اي كه سليقه‌‌ها و ذائقه‌ها را خراب مي‌كنند – بله، به هر دليل، احتمالا امروز هيچ سرزميني وجود ندارد كه در آن شعر، چه كهنه چه نو، چه عالي چه معمولي، به اين ميزان خريدار داشته باشد و با اين میـ*ـل خوانده بشود كه در اتحاد شوروي شاهدش هستيم. همين خودش انگيزة قدرتمندي است، هم براي نقادان و هم براي شاعران.

فقط در روسيه است كه شعر واقعا درآمد دارد. شاعر موفق از حمايت دولت بهره‌مند مي‌شود و درآمدش از كارمند معمولي شوروي بيشتر است. نمايش‌نويسان خيلي وقت‌ها درآمد خوبي دارند. اگر افزايش كميت، همان‌طور كه هگل مي‌گفت، به تغيير كيفيت مي‌انجامد، پس آيندة ادبي اتحاد شوروي بايد درخشان‌تر از آيندة ادبي هر كشور ديگري باشد. واقعا هم شواهدي براي اين حكم وجود دارد - شايد بهتر و معتبرتر از استدلال پيش از تجربي متافيزيك‌دان آلماني كه حتي در روسيه بي‌آبرو شده است در حالي كه تأثير درازمدت و فاجعه‌باري بر حيات فكري آن از خود باقي گذاشته است.

كار نويسندگان سالمند كه ريشه در گذشته دارد طبيعتا تحت‌تأثير بي‌اطميناني‌هاي سياسي محيط اطراف‌شان قرار مي‌گيرد. عده‌اي گاهي سكوت كامل‌شان را مي‌شكنند تا شعري پيرانه‌سر بسرايند يا مقاله‌اي نقادانه بنويسند، و اگر اين فعاليت گـه‌گاهي را در نظر نگيريم، با سكوت خجولانه‌اي با حقوق بازنشستگي‌شان روزگار را در خانه‌هايي در شهر يا حومه سپري مي‌كنند كه دولت در صورت لزوم در اختيارشان مي‌گذارد. عده‌اي به رسانه‌هايي روي مي‌آورند كه از لحاظ سياسي بي‌ضرر است، مانند شعر كودك يا چرند و پرند. مثلا شعرهايي كه چوكوفسكي براي كودكان گفته است، چرند و پرندهاي نبوغ‌آميزي‌اند كه مي‌توان آن‌ها را با آثار ادوارد لير مقايسه كرد. پريشْوين هنوز داستان‌هايي دربارة حيوانات مي‌نويسد كه به نظر من عالي‌اند. يك گريزگاه وسيع ديگر ترجمه كردن است، كه بسياري از استعدادهاي درخشان روس اكنون به آن اشتغال دارند، همان‌طور كه هميشه شاهد بوده‌ايم. نكتة عجيبي است كه در هيچ كشوري اين هنرها و حرفه‌‌هاي بي‌ضرر و غيرسياسي به چنين كمالي نمي‌رسد كه ما در روسيه مي‌بينيم، هرچند كه اين اواخر عليه همين هنرها و حرفه‌ها نيز حركت‌هايي صورت گرفته است.

كيفيت خوب ترجمه البته صرفا به جاذبة آن به عنوان وسيلة فرار از ديدگاه‌هاي خطرناك سياسي برنمي‌گردد، بلكه ترجمة هنرمندانه و باكيفيت از زبان‌هاي مختلف به زبان روسي در روسيه سابقه و سنت دارد. روسيه كشوري است كه در گذشته مدت ها وابسته به ادبيات خارجي بود و سنت ترجمه در قرن نوزدهم رشد يافت و باليد. مترجماني با صلاحيت ادبي و ذوق سرشار آثار كلاسيك بزرگ غرب را ترجمه كرده‌اند، و از ترجمه‌هاي بازاري و باسمه‌اي (مانند بيشتر ترجمه‌هاي انگليسي آثار روسي) عملا در روسيه خبري نيست. البته اين تمركزي كه بر ترجمه مي‌بينيم تا حدودي هم برمي‌گردد به تأكيدي كه بر زندگي منطقه‌هاي دوردست اتحاد شوروي مي‌شود و همچنين سهميه‌بندي سياسي براي ترجمه كردن از زبان‌هاي رايجي مانند اوكرايني، گرجي، ارمني، ازبك، تاجيك، كه بعضي از بااستعدادترين نويسندگان روس در آن طبع آزمايي كرده‌اند و آثار درخشاني هم به دست داده‌اند و به شكل‌گيري حسن‌نيت ميان منطقه‌هاي مختلف كمك كرده‌اند. اصلا مي‌شود گفت كه اين شايد باارزش‌ترين كاري باشد كه استالين بانفوذ شخصي‌اش براي پيشرفت ادبيات روس كرده است.

در حوزة ادبيات داستاني، راحت‌ترين راه همان است كه رمان‌نويسان سربه‌راه و درجه‌دويي مانند فِدين، كاتايف، گلادكوف، لئونوف، سرگيف-تسنسكي، فاديف و نمايش‌نويساني مانند پوگودين و ترِنف (كه تازه از دنيا رفته) در پيش گرفته‌اند، و تعدادي از آن‌ها به گذشته‌هاي انقلابي جورواجور شخصي مراجعه مي‌كنند.(8) همة اين‌ها به شيوه‌اي عمل مي‌كنند كه مديران سياسي‌شان فتوا مي‌دهند، و به‌طور كلي آثاري پديد مي‌آورند كه ميان‌مايه و تابع كليشه‌هاي اواخر قرن نوزدهم‌اند و با استفاده از فوت و فن‌هاي حرفه‌اي نوشته مي‌شوند، بلند، ماهرانه، از لحاظ سياسي هم «سنجيده». البته پرحرارت و گاهي هم خواندني‌اند، اما روي‌هم‌رفته دندانگير نيستند. تصفيه‌هاي سال‌هاي 1937 و 1938 ظاهرا خاموش كرده است آن آتش شعله‌ور هنر مدرن روس را كه انقلاب 1917 هيمة تازه‌اي به آن افزوده بود و اگر عوامل سياسي وارد كار نمي‌شدند بعيد بود حتي با جنگ جهاني هم خاموشي بگيرد.

بر كل درياي ادبيات روس هواي كاملا ساكني خيمه زده است و حتي نسيمي نمي‌وزد كه به آب‌ها موج بيندازد. شايد اين آرامش پيش از طوفان باشد، اما هنوز علائمي به چشم نمي‌خورد كه بگوييم در اتحاد شوروي چيزي نو يا اصيل دارد به دنيا مي‌‌آيد. نه نشانه‌هاي اشباع از تجربه‌هاي قديم ديده مي‌شود، نه عطش به تجربه‌هاي نو، تا بتوانيم بگوييم كام خسته مي‌جنبد و اشتهاي كور بيدار مي‌شود. مردم روسيه آن بي‌اعتنايي و دلزدگي بقية مردم اروپا را ندارند، و اهل فن (اگر اهل فني مانده باشد) خرسندند اگر ابرهاي نگران‌كنندة سياسي در افق ديده نشود و آن‌ها در صلح و آرامش به حال خود رها شوند. فضا مناسب فعاليت فكري يا هنري نيست. مقامات كه از اختراع و اكتشاف در عرصة تكنولوژي با اشتياق استقبال مي‌كنند، ظاهرا به ضرورت تفكيك‌ناپذير آزادي تحقيق و كسب اطلاعات آگاهي ندارند، و اين چيزي نيست كه بشود درون محدوده‌هاي تجويز شده حبسش كرد. انگار فعلا نوآوري و نوجويي را فداي امنيت كرده‌اند. تا وقتي وضع به اين منوال باشد، بعيد مي‌نمايد كه روسيه نقش تعيين‌كننده‌اي لااقل در حوزة هنر و ادبيات ايفا كند.

و اما نويسندگان جوان؟ هر ناظر خارجي اوضاع ادبي روسيه بلافاصله توجهش به شكاف نسل قديم و نسل جديد جلب مي‌شود: نويسندگان پير چهره‌هاي وفادار اما افسرده‌اي‌اند كه براي اين رژيم كه كاملا باثبات مي‌نمايد هيچ خطري ندارند؛ نويسندگان جوان بسيار زياد مي نويسند، انگار دست‌شان سريع‌تر از فكرشان حركت مي‌كند (شايد به اين علت كه بسياري از آن‌ها آزادند از فكر و تفكر)، و الگوها و فرمول‌هاي مشابهي را هم به كار مي‌برند، آن هم‌چنان پيگير و خستگي‌ناپذير و چنان هم صادقانه و پرشور كه آدم به سختي باورش مي‌شود اين جوانان،‌ چه هنرمند باشند چه آدم معمولي، هيچ‌وقت ذره‌اي به خودشان و كارشان شك نمي‌كنند.

شايد با نگاهي به گذشتة نزديك بتوان اين موضوع را توضيح داد. تصفيه‌ها صحنة ادبي را پاك كردند، و جنگ نيز مضمون نو به دست داد و حال و هواي تازه. نسل جديدي از نويسندگان سر برآوردند كه كم‌مايه، خام و پركار بودند، از ارتدوكسي زمخت و چوبين گرفته تا مهارت تكنيكي قابل‌توجه در آ‌ن‌ها ديده مي‌شد، و گزارش‌هاي روزنامه‌وار‌شان گاهي تأثيرگذار بود و گاهي هم جاندار و روشن. اين قضيه هم در نثر و نظم صادق بود و هم در رمان و نمايش‌نامه. موفق‌ترين و شاخص‌ترين چهره از اين نوع كونستانتين سيمونوف روزنامه‌نگار، نمايش‌‌نويس و شاعر است كه يك قطار كار نازل بيرون داد كه البته از لحاظ حس و حال ارتدوكس‌شان هيچ عيب و نقصي نداشتند و قهرمان نمونة شوروي را بازمي‌نمودند كه شجاع و منزه‌طلب و ساده و شريف و فداكار بود و تماما هم در خدمت كشورش.

غير از سيمونوف، نويسندگان ديگري هم هستند كه همين‌گونه مي‌نويسند، نويسندگاني كه به دستاوردهاي كولخوزها و كارخانه‌ها و جبهه‌ها مي‌پردازند، نويسندگان آثار سرهم‌بندي شدة ميهني يا نمايش‌نامه‌هايي كه دنياي كاپيتاليستي يا حتي فرهنگ ليبرالي قديمي و نكوهيدة خود روسيه را مسخره مي‌كنند و آن را در برابر آدم‌هاي ساده و كاملا استاندارد مي‌گذارند، مثل مهندسان جوان سختكوش، جسور، قابل، مصمم، باهدف، يا كميسرهاي سياسي از همين نوع («مهندسان روح بشر»)، يا فرماندهان ارتش، عاشقان محجوب و جوانمرد، كم‌سخن، اهل عمل و اهل كارهاي بزرگ، «عقاب‌هاي استالين» كه دو طرف آن‌ها زنان جوان ميهن‌پرست دوآتشه، كاملا بي‌باك، پاك، مطهر، قهرمان، صف بسته‌اند و بار كاميابي برنامه‌هاي پنج‌ساله در نهايت به دوش آن‌هاست.

نويسندگان مسن‌تر نظر خود را دربارة ارزش اين نوع توليد ادبي انبوه كه وظيفه‌شناسانه اما پيش‌پا افتاده است پنهان نمي‌كنند، زيرا نسبت اين آثار با ادبيات تا حدود زيادي شبيه نسبت پوستر است با نقاشي جدي. شكايت اين نويسندگان كمتر مي‌شد اگر در كنار رشد قارچ‌گونة چنين آثاري كه به سفارش دولت و مستقيما براساس نياز دولت توليد مي‌شوند، لااقل آثار عميق‌تر و اصيل‌تري هم به دست اين نويسندگان جوان (فرض كنيم نويسندگان زير چهل‌سال) خلق مي‌شد. انتقادكنندگان مي‌گويند كه هيچ دليل درون‌زادي وجود ندارد كه از زندگي معاصر شوروي، «رئاليسم سوسياليستي» جدي و راستيني برنخيزد. بالاخره، دُن آرام شولوخوف كه به قزاق‌ها و دهقان‌هاي دورة جنگ داخلي مي‌پردازد از همه طرف اثر خلاقانة راستيني تلقي شده است، هرچند كه در جاهايي كسل‌كننده، كش‌دار و پرچانه است.

نقدي كه اين نويسندگان مسن‌تر اقامه مي‌كنند (اين نوع «انتقاد از خود» اجازة چاپ دارد) اين است كه از ساده‌سازي سطحي و ارتدوكسي ساده‌انگارانة قهرمان‌پرستي‌هاي استاندارد شده هيچ اثر هنري راستيني زاده نمي‌شود؛ قهرمانان جنگ خودشان حق تجزيه و تحليل ظريف‌تر و غيركليشه‌اي‌تر را كسب كرده‌اند؛ تجربه جنگ تجربة ملي عميقي است كه فقط با هنر عميق‌تر و حساس‌تر و ماهرانه‌تر مي‌توان آن را درست بيان كرد؛ بيشتر رمان‌هاي جنگي منتشر شده چيزي نيستند جز نسخه‌برداري‌هاي رنگ و رو رفتة خام و عملا نوعي توهين‌اند به همان نظاميان و غيرنظامياني كه اين آثار داعية توصيف آن‌ها را دارند؛ و سرانجام (نكته‌اي كه به صورت مكتوب يا چاپي گفته نمي‌شود) اين‌كه كشمكش‌هاي دروني كه شكل‌دهندة هنرمند هستند خيلي راحت با قواعد ساده‌شدة طرح سياسي بسيار تخت و سرراستي حل‌وفصل مي‌شوند كه جاي چون و چرا بر سر هدف نهايي باقي نمي‌گذارد، همين‌طور چون و چرا بر سر تعيين وسيله‌هاي رسيدن به هدف و تعارض احتمالي اين وسيله‌ها.

بله، شايد در نتيجة تصفيه‌ها و عواقب مادي و معنوي آن‌ها، همين طرح و نقشه سياسي هم نتوانسته آثار هنرمندانة خودش را پديد آورد، يعني معيارهايي پديد نياورده كه طبق آن‌ها هنري در روسية امروز شكل بگيرد كه لااقل به اندازة هنر مذهبي قرون وسطي همساز و نيز وفادار و عميق باشد. در حال حاضر، اميد چنداني هم به چنين چيزي به چشم نمي‌خورد. نداي سِلوينسكيِ شاعر و فراخوان او به رمانتيسم سوسياليستي(9) (اگر رئاليسم سوسياليستي داريم چرا رمانتيسم سوسياليستي نداشته باشيم؟) بيرحمانه خاموش شد.

در همين حال، پاداش مالي اين نويسندگان جوان‌تر مُدروز كه از سوي نقادان سختگير هم در معرض خطر قرار نمي‌گيرند، امر را بر آن‌ها مشتبه مي‌سازد و خود را همتاي نويسندگان پرفروش كشورهاي غربي مي‌انگارند، حال آن‌كه هيچ‌كدام‌شان همتاي ادبي پرفروش‌هاي غربي نيستند، زيرا داستان و شعر، اعم از بد و خوب، بلافاصله پس از انتشار به فروش مي‌رسد و توزيع مي‌شود، بس كه میـ*ـل مردم زياد است و عرضه كم. از آن‌جا كه پرداختن به آداب و رفتار در رمان‌ها معمولا خطرناك‌ است، موضوع رمان‌هاي تاريخي، علاوه بر تم‌هاي تبليغاتي جنگ و پس از جنگ، معمولا زندگي قهرماناني از گذشتة روسيه است كه مورد تأييد مقامات رسمي هستند، مانند تزار ايوان چهارم، تزار پطر اول، سربازان و ملواناني مانند سووُروف، كوتوزوف،‌ناخيموف و ماكاروف، ميهن‌پرستان شريف و روس‌هاي اصيل، كساني كه مدام با دسيسه‌هاي كشورهاي فريبكار و اعيان و اشراف خائن روبه‌رو بوده‌اند. شخصيت و كارهاي اين قهرمانان به نويسنده امكان مي‌دهد كه زمينة تاريخي رمانتيك و ميهن‌پرستانه‌اي را بگيرد و با مواعيظ سياسي يا اجتماعي كه معلوم است براي رفع نيازهاي جاري به كار مي‌رود تلفيق كند.

آلكسي تولستوي (كه امسال ]1945[ درگذشت) شايد آ‌غازكنندة اين شيوة داستان‌نويسي نبوده باشد اما اين شيوه را باب كرد و رونق داد. البته او شايد تنها كسي بود كه خميره و انگيزة لازم را داشت تا بدل شود به ويرژيل امپراطوري جديدي كه تخيل غني او را برانگيخته بود و استعداد ادبي چشمگير او را به منصة ظهور رسانده بود.

شكاف نسل جوان و نسل گذشته در هنرهاي ديگر هم به چشم مي‌آيد: در تئاتر، در موسيقي، در باله. هرآنچه بدون گسستن واضح از گذشتة غني رشد كرده و بر سنت‌هاي پيش از انقلاب متكي است، با چسبيدن به چنين تكيه‌گاه‌هاي قديمي و آزموده‌اي توانسته استانداردهاي خود را هنوز حفظ كند. مثلا تئاتر هنر مسكو، با آن‌كه همه مي‌دانند از سطح خارق‌العادة دورة طلايي‌اش (دوره‌اي كه چخوف و گوركي براي آن نمايش مي‌نوشتند) پايين‌تر آمده است، باز هم استاندارد چنان چشمگيري در بازيگري انفرادي و نمايش جاندار گروهي دارد كه دنيا به آن غبطه مي‌خورد. اجراهاي آن از سال 1937 به بعد منحصر شده است به نمايش‌نامه‌هاي قديمي يا قطعه‌هاي بي‌ضرر و جديد سفارشي كه تشخص چنداني ندارند و صرفا محملي‌اند كه بازيگران ناتوراليست و مستعد بتوانند مهارت‌هاي عالي سبك قديم‌شان را به نمايش درآورند.

چيزي كه مردم به يادشان مي‌ماند عمدتا بازي بازيگران است نه نمايش. تئاترِ مالي (كوچك) هنوز اجراهاي تحسين‌انگيزي از كمدي‌هاي آستروفسكي به صحنه مي‌برد كه در قرن نوزدهم نيز بخش اصلي كار آن را تشكيل مي‌داد. نمايش‌هايي كه بعد از انقلاب در تئاتر مالي اجرا شده‌اند، اعم از كلاسيك و مدرن، خيلي‌ وقت‌ها به سطح اجراي گروه نمايش‌هاي كوتاهي تنزل مي‌يابند كه ]در انگلستان[ بن‌گريت يا فرانك بنسن كارگرداني مي‌كنند. يكي دو تئاتر كوچك‌تر مسكو با شور و هيجان خاصي نمايش‌هاي كلاسيك را به صحنه مي‌برند، مانند تئاتر يِرمولووا و تئاتر حمل‌ونقل در مسكو، و يكي دو تئاتر كوچك هم در لنينگراد. در اين تئاترها هم بهترين اجراها باز همان قطعه‌هاي كلاسيك هستند، مثلا آثار گولدوني، شريدان، اسكريب. نمايش‌هاي مدرن به اين خوبي اجرا نمي‌شوند، نه صرفا به علت رواج روش‌هاي قديمي بازيگري، بلكه به علت بي‌بو و خاصيت بودن محتوا.

اما اپرا و باله. هرجا كه سنت گذشته راهنماي هنرمندان است، اپرا و باله سرافراز است، هرچند با تكرار گذشته. وقتي كار تازه‌اي مي‌آيد، مثلا بالة جديد گايانه اثر خاچاطوريان، آهنگساز ارمني، كه امسال در لنينگراد اجرا شد، شوق و حرارت برمي‌انگيزد و باشور و نشاطي كه در هنر رقصندگان موج مي‌زند تماشاگر را مسحور خود مي‌كند. اما همين كارهاي تازه، بخصوص در مسكو، ممكن است به ورطه ابتذال در دكور و اجرا (و نيز موسيقي) بغلتند، طوري كه نظيرش حتي در پاريس دورة امپراطوري دوم هم پيدا نمي‌شد. صحنه‌هايي كه ناشيانه پر مي‌شوند از اسباب و اثاث مجلل، بخصوص در بلشوي تئاتر مسكو، رونوشتي‌اند از زرق و برق‌ها و زلم زينبوهاي سبك اولية هاليوود ده يا حتي بيست سال پيش، همين‌طور همة چيزهايي كه در زمان اوفنباخ رواج داشت. و اين نمايش‌نامه‌هاي خام موقعي عجيب و غريب‌تر و بي‌تناسب‌تر مي‌شوند كه نبوغِ فرديِ رقصندة غنايي و دراماتيك واقعا بزرگي مثل اولانووا به آن‌ها اضافه مي‌شود، يا هنرمندان جديد و بي‌نقصي مثل دودينسكايا، لپشينسكايا و پا به سن گذاشته‌هايي مانند سِمِنووا، پرِئوبراژنسكي، سرگيِف و يِرمولايف. درهرحال، از آميزش ديسيپلين بسيار دقيق و بي‌خدشه با اصالت خلاق و دامنة گسترده خبري نيست - همان تركيب عمق، غنايي‌گري و ظرافت و پيراستگي كه بالة روسي را به اوجي دست‌نيافتني رسانده بود.

در دو اپراخانة بزرگ مسكو و لنينگراد نيز نشانه‌هاي چنداني از زندگي جديد به چشم نمي‌خورد، زيرا اكتفا كرده‌اند به اجراهاي بسيار كليشه‌اي از معروف‌ترين آثار روسي و ايتاليايي و گاهي هم آثار ديگري مانند كارمِن. تئاترهاي كوچك‌تر كه دنبال آثار سرگرم‌كننده‌اي هستند كه از لحاظ سياسي خنثي باشند، اپرت‌هاي اوفنباخ، لوكوك و اِروه را عرضه مي‌كنند كه در اجراي آن‌ها بيشتر شور و حرارت به خرج مي‌دهند تا ظرافت و پرداخت، اما بسيار مورد استقبال قرار مي‌گيرند، زيرا تنوعي‌اند در زندگي يكنواخت روزمرة شوروي. آن شكاف ميان سالمندان و جوانان كه ذكرش رفت در اين‌جا هم به چشم مي‌خورد - ‌البته شايد نه به آن شدتي كه در باله هست (چون باله نمي‌تواند بدون يارگيري دائمي از رقصندگان جوان ادامة حيات بدهد)، اما مانند صحنة نمايش، زيرا در ده سال اخير بازيگران معدودي وارد صحنه شده‌اند كه ممتاز و متمايز باشند.

تماشاگران هم انگار كاملا اين را مي‌دانند، و موقعي كه در تئاترهاي مسكو اين نكته را به بغـ*ـل‌دستي‌هاي ناشناسم گوشزد مي‌كردم چنان به سرعت تأييد مي‌كردند كه مي‌شد فهميد اين نكته از نظر همه بديهي است. تقريبا همة اين بغـ*ـل‌دستي‌هاي توي تئاتر با تأسف مي‌گفتند كه ديگر خبري از استعدادهاي دراماتيك در ميان جوان‌ها نيست، و از لحاظ حس و حال وضع حتي بدتر است، در حالي كه بازيگران سن‌و‌سال‌داري كه هنوز روي صحنه‌اند و آغاز فعاليت‌شان به اولين سال‌هاي قرن بيستم برمي‌گردد همچنان بااستعدادتر به نظر مي‌رسند. يكي دو نفر هم مي‌گفتند كه مبادا تئاترهاي غرب هم بازيگران جوان درست حسابي معرفي نكنند و اوضاع شبيه اتحاد شوروي باشد. آخر، شايد «روال امور به اين سفت و سختي نباشد». حتي تئاتر هنر مسكو هم انگار در تكنيك و حس و حال درجا مي‌زند، يا شايد مجبور شده به روزهاي قبل از جنگ جهاني اول رجعت كند.

اين ميدان ندادن به نوآوري‌ها (در اوضاعي كه به ندرت اسم مايرهولد، كارگردان تصفيه شده، را بلند به زبان مي‌آورند)، و ميدان دادن به صحنه‌اي كه ذكرش رفت، اگر به همين منوال ادامه يابد، در آيندة نزديك به بروز شكاف عظيمي ميان سبك بازيگري كمال‌يافته و ماهرانه اما غيرواقعي از يك‌سو و سبك بازيگري معاصر اما معمولي و دهاتي‌مآب از سوي ديگر ختم مي‌شود. درعين‌حال، بايد گفت كه شور و شوق كودكانة خوانندگان شوروي و تماشاگران تئاتر شوروي شايد در دنيا بي‌نظير باشد. وجود تئاترها و اپراي برخوردار از كمك دولت و همچنين چاپخانه‌ها و انتشارات منطقه‌اي در سراسر اتحاد شوروي نه فقط جزئي از طرح ديوان‌سالاري است بلكه پاسخي به تقاضاي واقعي و كاملا برآورده نشدة مردم نيز هست.

افزايش گستردة سواد با انگيزه‌هاي دورة اوليه كه ماركسيسم هيجان و غليان داشت، و همچنين انتشار كلاسيك‌هاي روس و تا حدودي هم خارجي، آن هم در تيراژ بسيار زياد، و بخصوص ترجمه شدن آثار به زبان‌هاي مختلف «مليت‌ها»ي اتحاد جماهير شوروي سوسياليستي، همه و همه مخاطبي پديد آورده است كه استقبالش ماية رشك نويسندگان و درام‌پردازان غربي است. شلوغي كتاب‌فروشي‌ها با قفسه‌هايي كه زود خالي مي‌شوند، توجه و علاقه‌اي كه كارمندان دولتي اداره كنندة كتاب‌فروشي‌ها از خود نشان مي‌دهند، و اين نكته كه حتي روزنامه‌هايي مانند پراودا و ايزوِستيا چند دقيقه بعد از توزيع در دكه‌ها ناياب مي‌شوند، همه و همه گواه وجود چنين عطش و ولعي است.

پس اگر كنترل سياسي از بالا تعديل شود و آزادي بيشتري براي بيان هنري قائل شوند، دليلي وجود ندارد كه در اين جامعه بار ديگر هنر خلاق و والا جان نگيرد. جامعه تشنة فعاليت مولد است، همچنان مشتاق تجربه، هنوز بسيار جوان و علاقه‌مند به هر چيزي كه نو يا حتي صادق مي‌نمايد، و مهم‌تر از همه سرشار از نيروي حياتي اعجاب‌آوري كه قادر است دور بريزد مهملاتي را كه براي هر فرهنگ نحيف‌تري مهلك مي‌بود.

از ديد ناظران غربي، واكنش تماشاچيان شوروي به نمايش‌هاي كلاسيك شايد كودكانه و عجيب بنمايد. مثلا موقعي كه نمايش‌نامه‌اي اثر شكسپير يا گريبايدوف اجرا مي‌شود، تماشاچيان به آكسيون روي صحنه طوري واكنش نشان مي‌دهند كه انگار آن نمايشنامه از زندگي معاصر اقتباس شده است. جمله‌هايي كه بازيگران به زبان مي‌آورند با پچ‌پچ و همهمة تأييد يا نفي مواجه مي‌شود و هيجاني كه تماشاچيان بروز مي‌دهند كاملا بي‌واسطه و خودجوش است. اين تماشاچيان فرق چنداني ندارند با آن تماشاچيان عادي كه ائوريپيدس يا شكسپير براي آن‌ها نمايش مي‌نوشتند.

سربازان جبهه خيلي وقت‌ها رهبران خود را با قهرمانان والاي رمان‌هاي ميهن‌پرستانة شوروي مقايسه مي‌كنند و داستان براي آن‌ها جزئي از الگوي عمومي زندگي روزمره شده است، و همين نكته نشان مي‌دهد كه آن‌ها هنوز با تخيل تيز و چشم صاف كودكان باهوش و فهميده به دنيا نگاه مي‌كنند، و اين‌ها البته مخاطب آرماني هر رمان‌نويس و درام‌پرداز و شاعري به حساب مي‌آيند. اين خاك بارور كه هنوز زياد شخم نخورده است و حتي ضعيف‌ترين دانه‌ها هم انگار به سرعت در آن رشد مي‌كنند و مي‌بالند، صد البته الهام‌بخش هر هنرمندي است، و اصلا شايد به علت نبود اين نوع استقبال و واكنش مردمي است كه هنر انگلستان و فرانسه خيلي وقت‌ها متكلف و بي‌رمق و سطحي مي‌نمايد.

در چنين اوضاعي كه ميان طراوت و گستردگي خارق‌العادة اشتهاي مخاطب در شوروي (اعم از نقاد و غيرنقاد) از يك‌سو و خوراك فكري موجود از سوي ديگر تناسبي به چشم نمي‌خورد، همين بي‌تناسبي چشمگيرترين پديدة فرهنگ شوروي در حال حاضر است. نويسندگان شوروي در مقاله‌ها و پاورقي‌ها خوش دارند بر همين شور و شوق خارق‌العاده‌اي تأكيد كنند كه مخاطبان‌شان در مورد اين يا آن كتاب و اين يا آن فيلم يا نمايش از خود نشان مي‌دهند، و البته دروغ هم نمي‌گويند. اما اشكال اين‌جاست كه دو جنبة اين قضيه را مسكوت مي‌گذارند. جنبة اول اين است كه به‌رغم همة تبليغات رسمي، تفاوت كاملا محسوس و شايد حتي غريزي يا شمّي ميان هنر خوب و هنر بد (مثلا ميان كلاسيك‌هاي قرن نوزدهم و معدود استادان ادبي بازمانده از يك سو و ادبيات ميهني رايج از سوي ديگر) كاملا محو نشده است، و استاندارد شدن سليقه‌ها و ذائقه‌ها لااقل تا حالا آن دامنه‌اي را پيدا نكرده كه انتظار مي‌ر‌فته، و بهترين اعضاي قشر روشنفكران شوروي (آن‌ها كه بازمانده‌اند) همچنان حساس‌اند و نگراني خود را نشان مي‌دهند.

جنبة دوم ادامة حضور هستة واقعي روشنفكران پا به سن گذاشته اما گويا و رسايي است كه البته در شرايط دشواري عمر مي‌گذرانند و تعدادشان هم رو به كاهش است، اما بسيار متمدن اند و حساس و مشكل‌پسند، فريب نمي‌خورند و اغفال نمي‌شوند و استانداردهاي نقادانة والايي را همچنان حفظ كرده‌اند كه از جهاتي ناب‌ترين و سختگيرانه‌ترين استانداردها در جهان به شمار مي‌آيند و از روشنفكران روسي پيش از انقلاب به آن‌ها رسيده است. اين عده را مي‌توان در بعضي سمت‌هاي دولتي كه از لحاظ سياسي اهميت ندارند و در دانشگاه‌ها و مراكز انتشاراتي ديد. دولت زياد به آن‌ها پروبال نمي‌دهد، اما زياد هم جلوي كارشان را نمي‌گيرد. اين‌ها آدم‌هاي غمگين يا بدبيني هستند، زيرا در نسل بعدي جانشينان چنداني براي خود نمي‌بينند، كه اين هم شايد عمدتا به اين علت باشد كه جوان‌ترهايي كه نشانه‌هايي از استقلال و اصالت از خود نشان مي‌دهند بيرحمانه نفي بلد مي‌شوند و در منطقه‌هاي آسيايي شمالي يا مركزي پخش و پلا مي‌شوند، چون عنصر مخل جامعه به حساب مي‌آيند.

مي‌گويند بسياري از جوان‌ترهايي كه هنرمندان و نقادان مستقل و بااستعدادي بودند در سال‌هاي 1937 و 1938 جارو شدند (اصطلاح «جارو شدن» را يك جوان روس يواشكي در يك ايستگاه قطار به من گفت). با اين حال، عده‌اي را مي‌توان هنوز در دانشگاه‌ها ديد، يا در ميان مترجمان يا ليبرتونويس‌هاي باله (كه به آن‌ها زياد نياز دارند)، ولي به راحتي نمي‌شود برآورد كرد كه اينها به خودي خود كفايت كنند كه زندگي فكري قدرتمندانه‌اي ادامه يابد كه مثلا تروتسكي و لوناچارسكي بر آن تأكيد داشتند و حالا جانشينان آن‌ها چندان به آن بها نمي‌دهند. روشنفكران سالمندتر وقتي رك حرف مي‌زنند حقايق را دربارة فضايي كه در آن به سر مي‌برند مي‌گويند.

بيشترشان هنوز در زمرة كساني‌اند كه به «ترس خورده‌ها» معروف‌اند، يعني كساني كه هنوز از كابوس تصفيه‌هاي بزرگ بيدار نشده‌اند، هرچند كه عده‌اي ظاهرا دارند از اين خواب‌ گران برمي‌خيزند. مي‌گويند كنترل دولت البته به قساوت دورة مرتدكشي نيست، اما چنان بر همة حوزه‌هاي هنر و زندگي حاكم است، و ديوان‌سالاران ترسو و عمدتا جاهلي كه اختيار هنر و ادبيات را به دست دارند چنان محافظه‌كار و محتاط‌اند، كه هر استعداد نو و اصيلي در ميان جوانان بلندپرواز خودبه‌خود به مجراهاي غيرهنري مي‌افتد (يعني علوم طبيعي يا رشته‌هاي تكنولوژيكي) كه در آن‌ها هم پيشرفت تشويق بيشتري مي‌شود و هم ترسي از جنبه‌هاي غيرعادي به چشم نمي‌خورد.

اما هنرهاي ديگر. دربارة نقاشي روس نمي‌شود زياد حرف زد، بخصوص كه امروزه هرچه به نمايش گذاشته مي‌شود حتي از نازل‌ترين استانداردهاي ناتوراليسم يا امپرسيونيسم روسي قرن نوزدهم نازل‌تر است. نقاشي قرن نوزدهم روس لااقل اين خاصيت را داشت كه، زنده و جاندار، تعارض‌هاي اجتماعي و سياسي و آرمان‌هاي عام زمانه را منعكس مي‌كرد. اما مدرنيسم پيش و پس از انقلاب، كه در اوايل دورة شوروي ادامه يافت و شكوفا شد، لااقل به نظر من در وضعي نيست كه بتوان حتي شمه‌اي درباره‌اش حرف زد.

اوضاع موسيقي هم فرق چنداني ندارد. پروكوفيِف و شوستاكوويچ قضية‌شان بغرنج است. (بعيد است فشار سياسي بر شوستاكوويچ موجب بهبود يافتن سبك كار او شده باشد، هرچند كه شايد در باب اين نكته اختلاف‌نظر جدي وجود داشته باشد. به‌هرحال، شوستاكوويچ هنوز جوان است.) از آثار اين هنرمند كه بگذريم، عمدتا يا با تكرار آكادميك يكنواخت الگوي سنتي «اسلاو»‌يا «شيرين» چايكوفسكي – راخمانينوف روبه‌رو هستيم كه ديگر نخ‌نما و مستعمل شده است (نمونه‌اش مياسكوفسكي كه مدام آهنگ‌سازي مي‌كند و گلير كه چهرة آكادميك است)، يا با استفادة شاد و سطحي و گاه ماهرانه و حتي بسيار مجذوب‌كننده از آواز‌هاي فولكلوريك جمهوري‌هاي تشكيل‌دهندة اتحاد شوروي به ساده‌ترين شكل‌هاي ممكن و شايد گاهي هم با ساده‌انگاري و به قصد اجراي احتمالي با اركسترهاي بالالايكا. حتي آهنگ‌سازان نسبتا قابلي مانند شِبالين و كابالِفسكي هم به اين شكل‌هاي بي‌دردسر رو آورده‌اند و به همراه مقلدان خود توليدكنندة يكنواخت و خستگي‌ناپذير موسيقي تكراري و روزمره‌اي شده‌اند كه مبتذل است اما حق به جانب مي‌نمايد.

معماري از يك طرف عبارت است از احيا و مرمت ستودني بناهاي قديمي و گاهي هم تكميل اين بناها با اقتباس‌هايي كه خيلي خوب اجرا مي‌شوند، و از طرف ديگر احداث عمارت‌هاي بزرگ و دلگير و بي روحي كه حتي طبق بدترين استانداردهاي غربي هم زشت به حساب مي‌آيند. فقط سينماست كه نشانه‌هايي از زندگي واقعي در آن ديده مي‌شود، اما باز هم شاهديم كه عصر طلايي سينماي شوروي - كه سينما واقعا روح انقلابي داشت و به تجربه‌ها ميدان مي‌داد - تا حدودي سپري شده است و جاي خود را به سينماي خام‌تر و معمولي‌تري داده است (البته بجز چند استثناي خيره‌كننده، مثلا آيزنشتاين و شاگردانش كه همچنان فعال‌اند).

به‌طور كلي، روشنفكران انگار هنوز تحت‌تأثير خاطره‌هاي فراموش‌نشدة دورة تصفيه‌ها هستند، بعد هم شايعه‌هاي وقوع جنگ، سپس خود جنگ، قحطي، ويراني. روشنفكران شايد از يكنواختي اوضاع ناراضي باشند، اما كساني كه بيش از حد معمول روسيه طعم فلاكت معنوي و مادي را چشيده‌اند اصلا از فكر «موقعيت انقلابي» ديگري استقبال نمي‌كنند. در نتيجه، نوعي حالت انفعال و حتي تسليم طلبي در ميان بيشتر روشنفكران رواج يافته است. حتي عاصي‌ترين‌ها و تكروترين‌ها هم ديگر چندان ياراي جنگ و ستيز ندارند. واقعيت شوروي بسيار چموش است، اجبار سياسي بسيار بي‌امان، مسائل اخلاقي بسيار نامعلوم، و پاداش مادي و معنوي براي كنار آمدن با اوضاع هم بسيار وسوسه‌كننده. روشنفكراني كه شايستگي‌شان محرز است امنيت مادي دارند؛ از تعريف و تمجيد و طرفداري مخاطب وسيعي برخوردارند؛ منزلت اجتماعي والايي دارند؛ بيشترشان شوق دارند به كشورهاي غربي سفر كنند اما حواس‌شان هست كه از اين شوق دم نزنند (و دربارة زندگي فكري و روحي در اين كشورها گاهي تصورات مبالغه‌آميزي هم در سر دارند) و شكايت مي‌كنند كه «در اين كشور زياد دارند سخت مي‌گيرند»، اما باز هم عده‌اي كه به هيچ‌وجه روشنفكران بي‌اهميتي نيستند مي‌گويند كه كنترل دولتي بالاخره جنبه‌هاي مثبت هم دارد. اين كنترل دولتي چنان موي دماغ هنرمندان خلاق مي‌شود كه حتي در تاريخ روسيه هم بي‌سابقه است، اما همان‌طور كه يك نويسندة ممتاز كودكان برايم گفته است به‌هر‌حال به هنرمند اين احساس هم منتقل مي‌شود كه دولت و جامعه در مجموع علاقة بسيار به كار او دارند، هنرمند آدم مهمي است كه رفتارش خيلي اهميت دارد، حركتش در مسيرهاي صحيح با مسئوليت تعيين‌كننده‌اي همراه است كه هم به عهدة خود اوست و هم به عهدة مديران ايدئولوژيكي‌اش، و اين مسئله به رغم رعب و وحشت و بندگي‌ها و حقارت‌ها خودش انگيزه‌اي است به مراتب بزرگ‌تر از غفلتي كه گريبان برادران هنرمند را در كشورهاي بورژوايي گرفته است.

شكي نيست كه حقيقتي در اين سخن نهفته است. از لحاظ تاريخي، هنر در شرايط استبدادي شكوفا شده است. مادام كه افتخار و منزلت پاداش موفقيت باشد، خطاي بسيار بزرگي (در تشخيص درست و غلط) خواهد بود اگر بگوييم كه هيچ شكلي از استعداد فكري يا هنري نمي‌تواند در قفس شكوفا بشود. اما اين‌جا واقعيت با صدايي بلندتر از تئوري سخن مي‌گويد. فرهگ كنوني شوروي با همان گام‌هاي استوار و مطمئن يا حتي اميدوارانة قبلي پيش نمي‌رود. نوعي خلأ احساس مي‌شود، نبود كامل باد و باران، و يكي از عارضه‌هايش هم اين است كه استعدادهاي خلاق خيلي راحت هدايت مي‌شوند به حوزه‌هايي مانند گسترش و مطالعة فرهنگ‌هاي «ملي» جمهوري‌هاي تشكيل‌دهندة اتحاد شوروي، بخصوص در آسياي ميانه، كه البته اين گسترش و مطالعة فرهنگ‌ها گامي واقعا محققانه و مبتكرانه هم هست. شايد اين صرفا افت ميان دو موج باشد، دورة گذراي خستگي و رفتار غيرارادي پس از تلاش طاقت‌فرسا براي درهم كوبيدن دشمنان داخلي و خارجي رژيم. شايد. هرچه هست، اكنون هيچ موج خفيفي حتي در سطح ايدئولوژيكي به چشم نمي‌خورد.

فراخوان مي‌دهند كه ديگر آثار آلماني را نخوانند، غرور ملي شوروي (و نه محلي يا منطقه‌اي) را پرورش دهند، و از همه مهم‌تر، از اين پس، ديگر، خاستگاه‌هاي غيرروسي نهادهاي روسي يا سرچشمه‌هاي خارجي تفكر روسي را آشكار نكنند؛ برگردند به لنينيسم – استالينيسم ارتدوكس؛ روي برگردانند از انواع و اقسام ميهن‌پرستي غيرماركسيستي كه در دورة جنگ از هر طرف سبز شده بودند؛ اما هيچ خبري نيست كه حتي ذره‌اي شبيه باشد به بحث و جدل‌هاي ماركسيستي و ايدئولوژيكي بي‌امان و اغلب خام اما گاه عميق و پرشوري كه مثلا در زمان حيات بوخارين درمي‌گرفت.

با اين حال، اين شرح و توصيف گمراه‌كننده مي‌شود اگر به اين نكته توجه نكنيم كه آدم‌هايي با خلق‌وخو و تربيت مستقل، به‌رغم موقعيت دشوار و حتي نوميدانه‌اي كه گاهي دچارش مي‌شوند، باز هم تاحدودي قادرند نشاط و سرزندگي فكري و اجتماعي خود را حفظ كنند و در امور داخلي و خارجي‌شان شور و شوق به خرج دهند، آن هم با شامة تيز و ظريف و حتي تسمخر و شوخي كه زندگي را نه‌فقط تحمل‌پذير بلكه باارزش مي‌سازد، و سبب مي‌شود كه رفتار و گفتارشان براي مسافر خارجي نه‌فقط متين و موقر بلكه خوشايند جلوه كند.

مسلما سيماي فعلي اوضاع هنري و فكري شوروي حاكي از اين است كه آن انگيزة بزرگ اوليه ته كشيده است، و شايد خيلي طول بكشد تا چيز چشمگير يا دندانگيري در قلمرو ايده‌ها از اتحاد شوروي سربرآورد (غير از قابليت‌هاي پايدار و دستاوردهاي محكمي كه مقامات در چارچوب سنت‌هاي تثبيت‌ شده به آن‌ها رسيده‌اند). روسية قديم، كه وضعيتش مشغله و حتي دغدغة نويسندگانش بود، به تعبيري كه زياد هم دور از ذهن نيست نوعي جامعة آتني بود كه در آن گروه كوچكي از نخبگان، بهره‌مند از خصوصيات چشمگير فكري و اخلاقي، سليقة خوش و كمياب، و قوة تخيل بي‌‌مانند، متكي بودند به تودة درهم برهمي از رعاياي بي‌فكر و سربه‌هوا و نيمه‌‌وحشي، و دربارة آن‌ها كم نمي‌گفتند و كم هم نمي‌نوشتند، اما همان‌طور كه ماركسيست‌ها و بقية ناراضيان به درستي مي‌گفتند، مردان خيرخواهي كه بيش از ديگران دربارة اين توده حرف مي‌زدند و به تصور خودشان خطاب به اين توده و در جهت منافع اين توده سخن مي‌گفتند كمتر از همه اين توده را مي‌شناختند.

اگر فقط يك رگة ادامه‌دار در خط مشي لنينيستي وجود داشته باشد همان ميل به ساختن انسان‌هاي تمام‌عيار از دل اين تودة درهم‌برهم است - انسان‌هايي كه بتوانند روي پاي خودشان بايستند و همتا و شايد هم برتر از همسايگان غربي‌شان بشوند كه هنوز خوار و حقيرند. هيچ بهايي براي رسيدن به اين هدف زياد نيست. پيشرفت سازمان‌يافتة مادي هنوز شالوده‌اي است كه بقية پيشرفت‌ها منوط به آن است. اگر آزادي فكري و حتي مدني بخواهد بازدارنده يا پس برندة روندي شود كه قرار است مردمان شوروي را به ملتي تبديل كند كاملا مجهز به درك و مواجهه با دنياي پساليبرالي كه از لحاظ تكنولوژيكي جديد است، در اين صورت بايد اين «تجملات» را فدا كرد يا عجالتا هم كه شده كنار گذاشت.

اين موضوع را به زور هم كه شده به همة شهروندان اتحاد شوروي تفهيم كرده‌اند، و اگر هم عده‌اي اعتراض داشته باشند اعتراض‌شان گنگ و بي‌اثر مي‌ماند. با اين حال، معلوم نيست كه در دورة پس از حيات نسل متعصب و مصممي كه انقلاب را مي‌شناخت اين مسير بيرحمانه را بتوان با همين شدت و قوت ادامه داد. اميد اصلي به شكوفايي تازة روح و جان رهايي يافتة روس است در سرزندگي آن، در حياتي كه هنوز در جوشش است، در كنجكاوي سيري‌ناپذير آن، و در عطش معنوي و فكري كاهش‌نيافتة اين خلاق‌ترين و خوش‌فكرترين مردمان، كه در درازمدت (شايد خيلي درازمدت)، و به رغم آسيب‌ديدگي هولناك‌شان از زنجيرهايي كه اكنون دورشان پيچيده است، همچنان صلادهندة بزرگ پيروزي‌هاي غول‌آسايند در عرصة بهره‌گيري از منابع عظيم مادي و البته، در اين رهگذر، در عرصة هنر و علم، طوري كه هيچ جامعة ديگري در زمان حال چنين صلايي در نمي‌دهد.

پي‌نوشت‌ها:

1- لوناچارسكي و بوبنوف اولين و دومين كميسر [فرهنگ و] آموزش خلق بودند (ترجمه كردن لفظ روسي «پروسوِشچِنيه» كار دشواري است. اين واژه معناي فرهنگ و آموزش را با هم دارد.)

2- Revolutionary Association of Proletarian Writers (RAPP)

3- يِوگني باگراتيونوويچ واختانگوف (1883- 1923)، بازيگر، كارگردان و معلم درام، شاگرد استانيسلافسكي، معروف به سبب نوآوري‌هايش در تئاتر هنري مسكو در اوايل دهة 1920.

4- مخففِ «Levyi Front isskustva» (جناح چپ هنري).

5- دورا (با اسم كوچك فانيا) كاپلان چهار روز بعد از دستگيري‌اش، در 4 سپتامبر 1918 كشته شد. مايرهولد در 2 فورية 1940 كشته شد.

6- در واقع در 31 اوت 1941.

7- «كميسارياي خلق براي امور داخلي» كه جانشين «چكا» شد و بعد هم جاي خود را به KGB داد.

8- اين نويسندگان كه اكنون عمدتا فراموش شده‌اند و آثارشان خوانده نمي‌شود، از موفق‌ترين و محبوب‌ترين نمايندگان رئاليسم سوسياليستي بودند.

9- به عبارت دقيق‌تر «سمبوليسم سوسياليستي»، كه به نويسندگان امكان مي‌داد به طيف وسيع‌تري از موضوع‌ها (موضوع‌هايي غير از تراكتورها و كوره‌هاي ذوب‌آهن) بپردازند، بدون آن‌كه وفاداري سياسي‌شان خدشه‌دار شود.

مترجم:رضا رضایی
 

برخی موضوعات مشابه

بالا