« نبرد قادش به روایت پاپیروس مصری »

  • شروع کننده موضوع Elka Shine
  • بازدیدها 746
  • پاسخ ها 2
  • تاریخ شروع

Elka Shine

مدیر بازنشسته
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/11
ارسالی ها
4,853
امتیاز واکنش
14,480
امتیاز
791
« نبرد قادش به روایت پاپیروس مصری »




Ramesses-II.png
 
  • پیشنهادات
  • Elka Shine

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    4,853
    امتیاز واکنش
    14,480
    امتیاز
    791
    پیشگفتار :



    نبردِ قادش ( : کادش ) نبردی است که در سالِ 1.274 پیش از میلاد میان امپراطوری هیتی و مصر روی داد که در زمان پادشاهی « مواتالی دوم » (1.295 - 1.272 پیش از میلاد ) در هیتی و فرعون رامسس دوم ( (1.279 - 1.213 پیش از میلاد ) در مصر بوده است .
    این جنگ بر سر پادشاهی بر سوریه بوده است که البته نتیجۀ قطعی در بر نداشت و کادش و آمورو همچنان در اختیارِ هیتی ها باقی ماند .
    هیتی یکی از اقوامِ خاورمیانۀ قدیم بوده اند که اکنون از بین رفته اند و در سرزمین هاتی Hati و در نجد مرکزی آناتولی اقامت داشته اند . این قوم دارای اصل و منشاء ناشناخته ای بوده اند و به یکی از شعبه های زبان های هندو اروپایی سخن می گفتند . آن ها در حدود سال 1900 پیش از میلاد به منطقه ای که به هاتی معروف شد حمله بردند و زبان ، فرهنگ و تسلط خود را بر ساکنینِ نخستین ، که به یک زبان غیر آریایی سخن می گفتند تحمیل کردند . دولتِ هیتی در آسیای صغیر از سدۀ هجدهم تا اوایلِ سدۀ دوازدهم پیش از میلاد بر سرِ کار بود ، و در سده های بیستم و نوزدهم پیش از میلاد ، از شماری واحد های سیـاس*ـی تشکیل می یافت و میانِ آن ها و مصر که دو دولتِ نیرومند در خاورمیانه بودند مبارزاتی بر سرِ برتری در سوریه درگرفت و در اواخر سدۀ سیزدهم و اوایلِ سدۀ دوازدهم پیش از میلاد ، اتحادیه ای از دولت های مختلف مبارزه یی را علیه امپراطوری هیتی آغاز کردند . اختلافِ داخلی ، کناره گیری شماری از دولت های مطیعِ هیتی و برخی عواملِ دیگر منجر به سقوطِ امپراطوری هیتی شد . (1)
    در نبرد قادش که جنگی بر سرِ فرمانروایی در سوریه بوده است ؛ در اسناد و پاپیروس ها و دیوار نگاره های کاخ های مصری بسیار از پیروزی و دلاوری رامسس دوم سخن گفته شده است و البته برخی پژوهش گران بر این عقیده اند که این شرح پیروزی ها که رامسس گفته است ؛ تماما دروغ هستند و طبق لوح های یافت شده از هیتی ها ؛ رامسس دوم در این جنگ سپاهش تلفات زیادی یافتند و او تنها توانست جانش را از حملات هیتیان نجات دهد .
    در این مقاله ؛ یکی از پاپیروس هایی که توسط کاتب « پنتائور » در نهمین سال از فرمانروایی رامسس دوم ( 270 پیش از میلاد ) که در مورد پیروزی رامسس در نبردِ قادش نوشته شده است را نگاهی خواهیم افکنیم


    اصل ترجمۀ پاپیروس دربارۀ « نبردِ قادش » :



    نبردِ قادش


    من ، کاتب پنتائور ، در این دومین ماه از فصلِ شمو (2) از نهمین سال از فرمانروایی رامسسِ دوم ، پادشاه مصر علیا و سفلی شرحِ پیروزی بزرگ اعلیحضرت بر شاهِ هیتی ها را در نزدیکی شهر قادش به انجام می رسانم . پنج سال پیش ، هنگامِ روی دادنِ این نبرد ، من حضور نداشتم و برای جمع آوری اطلاعاتِ این نبرد با همکارانم ، آمن مینه ، مسئولِ بایگانی شاهی ، و آمن موایا کاتبِ گنجینۀ قصر شاهی مشورت کرده ام . آن ها به من بسیار کمک کردند ، زیرا من با دستورِ اعلیحضرت کار را انجام می دهم .



    به این ترتیب اعلیحضرت در پنجمین سال فرمانروایی اَش ، پس از آگاهی از دسیسۀ مواتالی ، شاهِ بد پیمانِ هیتی ها ، تصمیم می گیرد که سپاهش را تا قادش رهبری کند و کارِ این شاه را یکسره نماید . او از کاخش در ممفیس دستورِ گرد آمدنِ نیرو هایش را در شهر پی - رامسس می دهد . در آن جاست که در میانِ چند تن از پسرانش و به همراهی بزرگانِ کشور نقشۀ نبردش را می کشد .



    همزمان ، اسلحه سازان سرشان بسیار شلوغ است . ریخته گری ها هزاران نوکِ تیر ، نیزه ، تبر و شمشیر می سازند . ارابه های جنگی تندرو ، به سببِ راهِ درازی که در انتظارشان است ، بازبینی و تقویت می شوند . سپر های سنگینِ چوبی با چرمِ دو لایه می شوند و زهِ کمان ها تازه می شود .



    سر انجام روزِ نهم دومین ماهِ شمو ، اعلیحضرت سوار بر ارابۀ جنگی اَش که پوشیده از طلاست و دو تا از بهترین اسب هایش به نام های « خوشنودی موت » و « پیروزی تِب » به آن بسته شده اند ، و در حالی که جوشنِ چرمی خودش را که با تکه های برنزی زرنگار تقویت شده ، به تن دارد ، و تاجِ پادشاهی بر سر نهاده ، از سپاهش بازدید می کند . گرداگردش را نگهبانانِ شخصی اَش می گیرند که تشکیل شده اند از سربازانِ مصری و مردانِ خشنی که اسیرانِ قدیمی بوده اَند و به جای بردگی ، ترجیح داده اَند به پادشاه خدمت کنند . این افرادِ خشن از روی سپر های گرد و کلاهخود های برنزی آراسته با دو شاخ به راحتی شناخته می شوند .



    در برابرِ پادشاه ، چهار لشگرش رژه می روند ، از آن جمله لشگرِ آمون که پیشقراول است ؛ با ارابه های جنگی حاملِ بهترین سرباز ها که پیشاپیشِ پیاده نظام حرکت می کنند . هر ارابۀ جنگی را دو اسبِ قوی هیکل می کشند که دو مردِ مسلح به نیزه و کمان بر آن ها سوارند و به این که از زبده ترین سرباز ها هستند و در کنارِ شاه می جنگند افتخار می کنند . پیاده نظامِ سبک که دشمنِ افتاده را بر زمین را می کشد ، آن ها را همراهی می کند . در پی آن ها نوازندگانی می آیند که در ساز های بادی خود می دمند و بر طبل هایشان می کوبند . سپس باز پیاده نظام ، شامل چهار هزار مرد ، می آید که به دسته های دویست تایی بخش شده اند و افسران هر دسته را در قالب چهار گروهِ پنجاه نفری رهبری می کنند ، و در جلوی آن ها پرچمدارِ سواره نظام می آید . این ها مسلح به کمان های قوی ، نیزه های بلند ، تبر های تیز و برنده و شمشیر های نازک و کشیده هستند . و در پایان ، برای ختمِ رژه هر لشگر ، درشکه های سنگینِ پیش کاران ، خدمت کاران ، پزشکان و صنعت کاران می آیند که با گاو های تنومندی کشیده می شوند .



    هنگامی که سپاه رژه را به انجام می رساند و اعلیحضرت خشنود می شود ، شاه با اسب های مغرور مسابقه ای اَش چهار نعل ستونِ طلایی سربازان را طی می کند و در راس سپاه جای می گیرد ، درست در مرز کشور هایی که همیشه به فرعون باج و خراج داده اَند . همین که سپاه به کناره های دریای سرخ می رسد تا در آن جا مستقر شود ، بسیاری از رؤسا و شاه زاده ها از ترس و عظمتِ آن برای ستایش پیش می آیند .
    یک ماه پس از ترکِ پی - رامسس ، اعلیحضرت بر بلندی های مشرق به رودخانۀ اورنت (3) چادر می زنند . هنگامِ گذشتن از جنگلِ لابویی ، گروهِ گشتی اعلیحضرت ، دو اسیرِ عرب را به حضورش می آورند . اسیران خود را به پای فرعون می اندازند و ادعا می کنند که برادرانِ رئیسِ قبیلۀ عرب ها هستند و می خواهند به شاهِ بزرگ مصر خدمت کنند . وقتی پادشاه از آن ها سراغِ رئیسشان را می گیرد ، هر دو مرد جواب می دهند :



    « آن ها نزدیکِ شهر هیتی ها در حلب هستند زیرا به خاطرِ ترس از اعلیحضرت نمی توانند به طرفِ جنوب بیایند » .



    فرعون خوش حال می شود از این که شاهِ هیتی ها دور و در شمال است و برای این که هر چه زود تر به قادش برسد ، بر سرعتِ سپاهش اضافه می کند و با خدمتکاران و نگهبانانش از نقطه ای از رودخانه که کم ترین عمق را دارد ، می گذرد . لشگرِ آمون (4)از نزدیک و لشگرِ رع (5) و پتاح و ست از دور در پی فرعون حرکت می کنند .



    از دشتِ قادش می گذرند و شاه دستور می دهد که اردوگاهش را در شمالِ غربی شهری که مقاومت می کند ، برقرار کنند ؛ در زمینی محصور و تقریبا به شکلِ جزیره که میانِ رودخانۀ اورنت و یکی از شاخه های آن قرار دارد . خیمۀ شاهی بر پا می شود و تختِ پادشاهی گذاشته می شود . رامسس استراحت می کند و سربازانِ لشگرِ آمون با کندنِ گودال هایی که دور تا دورش را سپر های چوبی بزرگی می گیرد ، موقعیتِ دفاعی استراحتگاه را تقویت می کنند .



    شاه در چادرش ، به همراهِ پسران ، افسران و خدمت کارانش به سر می برد که گروهِ گشتی اَش دو جاسوسِ هیتی ها را نزدش می آورند . آن ها که شکنجه شده اَند ، نزدِ اعلیحضرت چنین اعتراف می کنند :



    « فرمانروای هیتی ها ما را فرستاده تا ببینیم اعلیحضرت کجاست » .

    فرعون به آن ها می گوید :
    « در این جا ؟ من شنیده بودم که اکنون در حلب است ! » .
    آن ها جواب می دهند :
    « او تازه با سربازان و هم پیمانانِ جدیدش رسیده . آن ها در آن سوی قادش مستقرند و شمارشان خیلی بیشتر از ماسه های دریاست ! » .



    اعلیحضرت خشمگین از افسرانش که نتوانسته اَند نزدیکی دشمن را تشخیص دهند و از دو عرب بادیه نشین ، که بی شک فرستادۀ شاهِ هیتی ها بودند ، به سادگی فریب خورده اَند ، اطرافیانش به به سختی توبیخ می کند و به وزیرش می گوید :



    « تند برو پیشِ لشگرِ پتاح و ست ، که هنوز در جنگلِ لابویی هستند ، و به آن ها بگو که عجله کنند ! » .
    سپس خدمت کارانش را صدا می کند تا سلاح هایش را برایش بیاورند ، در همان حال افسران می دوند تا سربازان را که در اردوگاه پراکنده شده اَند را راه بیندازند .



    خیلی دیر شده . هیتی ها لشگرشان را علیهِ لشگرِ رع به حرکت درآورده و در حالِ عبور از دشتِ قادش هستند . دو هزار و پانصد ارابۀ جنگی ، سربازانِ مصری را که نمی دانستند که دشمن تا این اندازه نزدیک بوده و کاملا یکه خورده اَند ، به عقب می رانند . باقی سپاه بدونِ نشان دادنِ هیچ مقاومتی در برابرِ هیتی ها که به اردوگاهِ بی دفاع یورش بـرده اَند به هر سویی پراکنده می شوند . اولین فراری ها که ارابه های دشمن را در تعقیبشان هستند به ورودی اردوگاه می رسند در حالی که سربازانِ آمون هنوز آرایشِ جنگی به خود نگرفته اَند . سربازانِ اردوگاه نا توان از عقب راندنِ حملۀ دشمن و نا شنوا در برابرِ دستور های افسران ، به نوبۀ خود پراکنده می شوند . یک دسته از ارابه های جنگی دشمن تا درونِ اردوگاه پیش می آید .
    اما اعلیحضرت بی کار نمی ماند و به منا ، سپردارش می پیوندند .



    « سپردارِ من ، آرام باش ، تکان نخور ! من مانندِ شاهینی که خودش را روی شکارش می اندازد ، پیشِ آن ها می روم . آن ها را می کشم ، قتلِ عام می کنم و بر آن ها چیره می شوم » .



    پس ، روی ارابه اَش که با دو اسبِ وفادارش کشیده می شود ، می پرد و به دشمنِ بی شمارش حمله می کند . بیش از دور هزار ارابۀ جنگی علیهِ او هستند . فرعون در هنگامۀ نبرد ، آکنده از خشم ست و خشمِ جنون آسای سِخمِت به آمون روی می آورد :



    « هیچ کدام از افسران و هیچ کدام از ارابه های جنگی و هیچ یک از سربازانم با من نیستند . من تنها هستم ! پدرم ، آمون ، من تو را می خوانم ؟ آیا پدر می تواند پسرش را فراموش کند ؟ آیا هرگز من از دستور های تو سرپیچی کرده اَم ؟ این آسیایی ها برای تو چه هستند ؟ موجوداتِ پستی که ایزد را نمی شناسند . آیا من برایت بنا های یادبودِ بزرگ و بی شماری نساخته اَم و پرستش گاه هایت را پُر از بندگان نکرده اَم ؟ پدرم ، آمون ، من تو را می خوانم . من میانِ دشمنانِ بی شماری هستم . پیاده نظامِ من ، من را رها کرده و ارابه رانانِ من گریخته اَند . به سویشان فریاد می کشم ، هیچ یک نمی شنوند . اما می دانم که آمون مرا با بیش از یک میلیون سرباز و صد هزار ارابه یاری خواهد داد ! » .
     

    Elka Shine

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    4,853
    امتیاز واکنش
    14,480
    امتیاز
    791
    سپس در میانِ غرش یک تندر ، رامسس می بیند که آمون دستش را به سوی او دراز کرده و می شنود که می گوید :
    « رامسس ، محبوبِ آمون ، من با تو هستم ! پدرت ، دستِ من همراهِ دستِ توست ! من اربـابِ پیروزی هستم و دلیری را دوست دارم » .
    و رامسس دشمن را به وحشت می اندازد . حمله های مکررش ، رقیب را به تردید می اندازد . کم کم سربازانِ محافظش به خود می آیند . جنگجویانِ خشن به دورِ اربابشان گرد می آیند و خود را در نبرد درگیر می کنند . ارابه های جنگی مصری که با حملۀ دشمن پراکنده شده بودند ، به نوبۀ خودشان به مبارزه می آیند . اما دشمن پُر شمار است ، و لشگر های پتاح و سِت هنوز دور هستند . با وجود دلاوری بسیار ، مصری ها تلفاتِ بسیاری می دهند .


    اما سرانجام نیروی کمکی می رسد . سپاهی که رامسس به ساحلِ فنیقیه فرستاده بود اکنون به دشتِ قادش رسیده است . سربازانِ آن با نظم حمله می کنند و ارابه های جنگی به دشمن یورش می بردند . دشمن که در برابرِ این حملۀ غیرِ منتظره از هم گسیخته است ، به کنارۀ اورنت عقب می کشد .
    و دیگر هرج و مرج است . مصری ها که از خشمِ جنگجویانۀ رامسس به شور آمده اَند ، به دنبالِ دشمن می روند . در این هرج و مرجِ بزرگ ، سربازانِ دشمن از ترسِ خونخواهی فرعون خود را به اورنت می اندازند و شماری بسیار بر اثرِ سنگینی سلاح هایشان غرق می شوند .
    شاهزادۀ حلب که سپاهِ هم پیمانِ هیتی ها را رهبری می کرد ، جان به در می برد : خدمت کارانش او را از رودخانه بیرون می کشند ، از مچِ پا هایش می گیرند و سر به پایین نگهش می دارند تا آبی را که خورده بالا بیاورد .


    سرانجام نبرد پایان می گیرد . اجساد در داخلِ اردوگاه و در دشتِ اطرافِ آن پراکنده شده اَند . زخمی ها ناله می کنند و کمک می خواهند . افسران سربازانشان را گرد می آورند و به سوی رامسس می روند . او بر ارابۀ جنگی اَش می ایستد . جوشنِ زرنگارش زیر اشعۀ خورشید می درخشد . از سینۀ سربازان ، صدای بلندِ تشویق بر می خیزد . اما اعلیحضرت ، سرشار از خشم سِخمِت ، هنوز از آن ها به شدت عصبانی است و به آن ها می گوید :
    « افسرانِ من ، پیاده نظامِ من ، ارابه رانانِ من ، چه بر سرتان آمده که از جنگیدن فرار کردید ؟ مگر من جز خوبی به هر یک از شما کارِ دیگری کردم که مرا در میانِ دشمنان تنها رها کردید ؟ وقتی شنیده شود که شما مرا رها کرده اید ، چه خواهند گفت ؟ من " پیروزی تِب " و " خشنودی موت " دو اسب بزرگِ دونده اَم را هدایت کردم . آن دو به من کمک کردند ، در حالی که با دشمنِ بی شماری مبارزه می کردم . در آینده ، وقتی در کاخم باشم ، خودم هر روز علوفۀ آن دو را خواهم داد » .
    رامسس ، پس از این سخنان ، سربازان را به دنبالِ برقراری نظم در اردوگاه و نیز میدانِ نبرد می فرستد .
    حکیمان چادر هایی برای پذیرشِ زخمی ها بر پا می کنند . اسیران دست بستۀ دشمن ، در یک ستونِ بزرگ نزدِ فرعون آورده می شوند . سربازان ، کشته شدگان را برای خاکسپاری و ادای آیین های دینی جمع می کنند . دستِ راستِ کشته شدگانِ دشمن را می بُرَند و نزدِ کاتبان می برند تا شمارش بشوند .
    در طولِاین مدت ، در حالی که شب فرا رسیده ، لشگرِ پتاح و لشگرِ سِت ، سرانجام به میدانِ نبرد می رسند .
    اعلیحضرت که همۀ سپاهش را با خود دارد ، تصمیم می گیرد روزِ بعد با حمله به گروه های دشمن در پای شهرکِ قادش ، کار را یکسره کند .
    صبح ، فرعون گروه هایش را در آرایشِ جنگی قرار می دهد و خود در میانِ نگهبانان و ارابه های جنگی اَش ، در حالی که کمان داران و نیزه داران به دنبالش می آیند ، با خشم یورش می برند . جوشنِ او نورِ خورشید را باز می تاباند ، کبرای زرین بر تاجِ لاجوردی اَش می درخشد : او به رع می ماند که شعاع های نورانی اَش ، هماوردش را نابود می کند .
    با وجودِ کشتارِ فراوان ، هنوز هیتی ها زیادند . ارابه های جنگیشان به سببِ حملۀ روزِ پیش ، یک دهم شده و نمی توانند ضدِ حمله ای انجام دهند ، اما پیاده نظامشان هنوز در شرایطِ خوب است . شاهِ هیتی ها که نمی تواند به پیروزی امیدوار باشد ، وقتی موقعیتِ نا مساعدِ خود را می بیند ، پیکی نزدِ رامسس می فرستد تا پیامش را برساند :
    « تو رع حراختی هستی ، تو سِت هستی ، تو خودِ بعل (6) هستی و وحشتِ هیتی ها . در برابرِ ما خشن نباش . پیروزی تو عظیم است . تو دیروز آمدی و هزاران سربازِ مرا قتل عام کردی . امروز بازگشتی و وارثی برای کشورِ هیتی ها نگذاشتی . پادشاهِ پیروز ، خیلی سخت نگیر . صلح خیلی بیش تر از جنگ به کار می آید . دَمِ زندگی بخش را برای ما بگذار » .


    در نتیجه ، اعلیحضرت درخواستِ صلحِ شاه هیتی ها را می پذیرد و هر کس در جایگاهِ اصلی خود قرار می گیرد .
    پس از آرام کردنِ کشور ، اعلیحضرت آماده می شود تا به مصر برگردد . سپاهش را جمع می کند و راهِ جنوب را در پیش می گیرد ، در پسِ او هزاران اسیر می آیند ، و نیز ارابه های سنگینِ پُر از وسایلِ جنگی و باجی که که رعایای کشور های خارجی داده اَند .
    سرانجام ، در پایانِ نخستین ماهِ فصلِ آخت (7) از سالِ ششم ، اعلیحضرت و سپاهِ پیروزمند به شهرِ پی - رامسس می رسند .


    فرعون می رود تا به ایزدان ادای احترام کند ، و به ویژه پدرش آمون که در جنگ حمایتش کرد . به او شمش های طلا و نقره هدیه می کند ، و همچنین هزاران زندانی و سَرِ حیوانات را . سپس به کاخش بر می گردد ، و خودش را از پنجرۀ رو به میدان به مردمش نشان می دهد . آن جا ، همه او را تحسین می کنند و به او مِهر می ورزند .
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا