شعر اشعارهوشنگ ابتهاج

  • شروع کننده موضوع *فریال*
  • بازدیدها 1,287
  • پاسخ ها 58
  • تاریخ شروع

*فریال*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
7,020
امتیاز واکنش
7,770
امتیاز
465
محل سکونت
لارستان
چرا پنهان كنم ؟

عشق است و پيداست

درين آشفته اندوه نگاهم

تو را مي خواهم اي چشم فسون بار

كه مي سوزي نهان از ديرگاهم

چه مي خواهي ازين خاموشي سرد ؟

زبان بگشا كه مي لرزد اميدم

نگاه بي قرارم بر لب توست

كه مي بخشي به شادي هاي نويدم

دلم تنگ است و چشم حسرتم باز

چراغي در شب تارم برافروز

به جان آمد دل از ناز نگاهت

فرو ریز اين سكوت آشنا


اثر هوشنگ ابتهاج (سایه)





سایه

درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند

به دشت پُر ملالِ ما پرنده پَر نمی زند

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کُند

کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی زند

نشسته ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار

دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

گذرگهی ست پُر ستم که اندر او به غیرِ غم

یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

دلِ خرابِ من دگر خراب تر نمی شود

که خنجرِ غمت ازین خراب تر نمی زند

چه چشمِ پاسخ است ازین دریچه های بسته ات؟

برو که هیچ کس ندا به گوشِ کر نمی زند

نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست

اگر نه بر درختِ تر کسی تبر نمی زند


اثر هوشنگ ابتهاج(سایه)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *فریال*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    7,020
    امتیاز واکنش
    7,770
    امتیاز
    465
    محل سکونت
    لارستان
    اشعارسایه

    بـ..وسـ..ـه

    گفتمش

    شیرین ترین آواز چیست؟

    چشم غمگینش به رویم خیره ماند

    قطره قطره اشکش از مژگان چکید

    لرزه افتادش به گیسوی بلند

    زیر لب غمناک خواند

    ناله زنجیرها بر دست من

    گفتمش

    آنگه که از هم بگسلند

    خنده تلخی به لب آورد و گفت

    آرزویی دلکش است اما دریغ

    بخت شورم ره برین امید بست

    و آن طلایی زورق خورشید را

    صخره های ساحل مغرب شکست

    من به خود لرزیدن از دردی که تلخ

    در دل من با دل او می گریست

    گفتمش

    بنگر در این دریای کور

    چشم هر اختر چراغ زورقی ست

    سر به سوی آسمان برداشت گفت

    چشم هر اختر چراغ زورقی ست

    لیکن این شب نیز دریا یی ست ژرف

    ای دریغا ش یروان! کز نیمه راه

    می کشد افسون شب در خواب شان

    گفتمش

    فانوس ماه

    می دهد از چشم بیداری نشان

    گفت

    اما در شبی این گونه گنگ

    هیچ آوایی نمی آید به گوش

    گفتمش

    اما دل من می تپد

    گوش کن اینک صدای پای دوست

    گفت

    ای افسوس در این دام مرگ

    باز صید تازه ای را می برند

    این صدای پای اوست

    گریه ای افتاد در من بی امان

    در میان اشک ها پرسیدمش

    خوش ترین لبخند چیست؟

    شعله ای در چشم تارکش شکفت

    جوش خونن در گونهاش آتش فشاند

    گفت

    لبخندی که عشق سربلند

    وقت مردن بر لب مردان نشاند

    من ز جا برخاستم

    بوسیدمش




    برای روزنبرگ ها


    خبر کوتاه بود

    « اعدامشان کنید »

    خروش دخترک برخاست

    لبش لرزید

    دو چشم خسته اش از اشک پر شد

    گریه را سر داد

    و من با کوششی پر درد اشکم را نهان کردم

    چرا اعدامشان کردند؟

    می پرسد ز من با چشم اشک آلود

    عزیزم دخترم

    آنجا شگفت انگیز دنیایی ست

    دروغ و دشمنی فرمانروایی می کند آنجا

    طلا: این کیمیای خون انسان ها

    خدایی می کند آنجا

    شگفت انگیز دنیایی که همچون قرنهای دور

    هنوز از ننگ آزار سیاهان دامن آلوده ست

    در آنجا حق و انسان و حرفهایی پوچ و بیهوده ست

    در آنجا رهزنی آدمکش خونریزی آزاد است

    و دست و پای آزادی ست در زنجیر

    عزیزم دخترم

    آنان

    برای دشمنی با من

    برای دشمنی با تو

    برای دشمنی با راستی

    اعدام شان کردند

    و هنگامی که یاران

    با سرود زندگی بر لب

    به سوی مرگ می رفتند

    امیدی آشنا می زد چو گل در چشم شان لبخند

    به شوق زندگی آواز می خواندند

    و تا پایان ره راه روشن خود با وفا ماندند

    عزیزم

    پاک کن از چهره اشکت را ز جا برخیز

    تو در من زنده ای من در تو ما هرگز نمی میریم

    من و تو با هزاران دگر

    این راه را دنبال می گیریم

    از آن ماست پیروزی

    از آن ماست فردا با همه شادی و بهروزی

    عزیزم

    کار دنیا رو به آبادی ست

    و هر لاله که از خون شهیدان می دمد امروز

    نوید روز آزادی ست






    مرجان


    سنگی است زیر آب

    در گود شب گرفته دریای نیلگون

    تنها نشسته در تک آن گور سهمناک

    خاموش مانده در دل آن سردی و سکون

    او با سکوت خویش

    از یاد رفته ای ست در آن دخمه سیاه

    هرگز بر او نتافته خورشید نیم روز

    هرگز بر او نتافته مهتاب شامگاه

    بسیار شب که ناله برآورد و کس نبود

    کان ناله بشنود

    بسیار شب که اشک برافشاند و یاوه گشت

    در گود آن کبود

    سنگی است زیر آب ولی آن شکسته سنگ

    زنده ست می تپد به امیدی در آن نهفت

    دل بود اگر بهس ینه دلدار می نشست

    گل بود اگر به سایه خورشید می شکفت
     

    *فریال*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    7,020
    امتیاز واکنش
    7,770
    امتیاز
    465
    محل سکونت
    لارستان
    پرده افتاد


    صحنه خاموش

    آسمان و زمین مانده مدهوش

    نقش ها رنگ ها چون مه و دود

    رفته بر باد

    مانده در پرده گوش

    رقـ*ـص خاموش فریاد

    پرده افتاد

    صحنه خاموش

    وز شگفتی این رنگ و نیرنگ

    خنده یخ بسته بر لب

    گریه خشکیده در چشم

    پرده افتاد

    صحنه خاموش

    و آن نمایش

    که همچون فریبنده خوابی شگفت

    دل از من همی برد پایان گرفت

    و من

    که بازیگر مات این صحنه بودم

    چو مرد فسون گشته خواب بند

    که چشم از شکست فسون برگشاید

    به جای تماشاگران یافتم خویشتن را

    شگفتا! که را بخت آن داده اند

    که چون من

    تماشاگر بازی خویش باشد؟

    وز این گونه چون من

    تراشد

    فریب دل خویشتن را

    که آخر رگ جان خراشد؟

    بلی پرده افتاد و پایان گرفت

    فسونکاری این شب بی درنگ

    و من در شگفت

    که چون کودکان

    بخندم بر این خواب افسانه رنگ؟

    و یا در نهفت دل تنگ خویش

    بگریم بر اندوه این سرگذشت؟





    آنا

    صبح می خندد و باغ از نفس گرم بهار

    می گشاید مژه ومی شکند مـسـ*ـتی خواب

    آسمان تافته در برکه و زین تابش گرم

    آتش انگیخته در سـ*ـینه افسرده آب

    آفتاب از پس البرز نهفته ست و ازو

    آتشین نیزه برآورده سر از سـ*ـینه کوه

    صبح می آید ازین آتش جوشنده به تاب

    باغ می گیرد ازین شعله گل گونه شکوه

    آه دیری ست که من مانده ام از خواب به دور

    مانده در بستر و دل بسته به اندیشه خویش

    مانده در بسترم و هر نفس از تیشه فکر

    می زنم بر سر خود تا بکنم ریشه خویش

    چیست اندیشه من؟ عشق خیالی آشوبی

    که به بازویم گرفته ست به بیداری و خواب

    می نماید به من شیفته دل رخ به فریب

    می رباید ز تن خسته من طاقت و تاب

    آنچه من دارم ازو هست خیالی که ز دور

    چهر برتافته در آینه خاطر من

    همچو مهتاب که نتوانیش آورد به چنگ

    دور از دست تمنای من و در بر من

    می کنم جامه به تن می دوم از خانه برون

    می روم در پی او با دل دیوانه خویش

    پی آن گم شده می گردم و می آیم باز

    خسته وکوفته از گردش روزانه خویش

    خواب می آید و در چشم نمی یابد راه

    یک طرف اشک رهش بسته و یک سوی خیال

    نشنوم ناله خود را دگر از مـسـ*ـتی درد

    آه گوشم شده کر یا که زبانم شده لال

    چشم ها دوخته بر بستر من سحرآمیز

    خواب بر سقف نشسته ست چو جادوی سیاه

    آه از خویش تهی می شوم آرام آرام

    می گریزد نفس خسته ام از سـ*ـینه چو آه

    بانگ برمی زنم از شوق که: آنا آنا

    ناگهان می پرم از خواب گشاده آغـ*ـوش

    می شود باز دو دست من و می افتد سست

    هیچ کس نیست به جز شب که سیاه است و خموش





    گل های یاس

    دوش آن رشته های یاس که بود
    خفته بر سـ*ـینه ی دل انگیزت

    راست گفتی که آرزوی من است
    که چنان گشته گردن آویزت

    با چه لبخندهای ناز آلود
    با چه شیرین نگاه ِ شورانگیز

    باز کردی ز گردن و دادی
    به من آن یاس های عطر آمیز

    بـ..وسـ..ـه دادم بسی به یاد ِ تواش
    دلم از دست رفت و مـسـ*ـت شدم

    آن چنانش به شوق بوییدم
    که به بوی خوشش ز دست شدم

    دوش تا وقت ِ بامداد مرا
    گل ِ تو در کنار ِ بالین بود

    در بر ِ من بخفت و عطر افشاند
    بسترم تا به صبح مشکین بود

    به شگفت آمدم که این همه بوی
    ز گلی این چنین عجب باشد

    حیرتم زد که راز ِ این گل چیست
    که چنینم از آن طرب باشد

    آه ، دانستم ای شکوفه ی ناز !
    راز ِ این بوی مـسـ*ـتی آمیزت

    کاندر آن رشته بود پیچیده
    تاری از گیسوی دلاویزت
     

    Behtina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/08
    ارسالی ها
    22,523
    امتیاز واکنش
    65,135
    امتیاز
    1,290
    ارغوان
    شاخه ی هم خون جدا مانده ی من
    آسمان تو چه رنگ ست امروز؟
    آفتابی ست هوا
    یا گرفته ست هنوز؟
    من درین گوشه
    که از دنیا بیرون ست
    آسمانی به سرم نیست
    از بهاران خبرم نیست
    آنچه می بینم
    دیوار است.

    آه!
    این سخت سیاه
    آنچنان نزدیک ست
    که چو بر می کشم از سـ*ـینه نفس
    نفسم را بر می گرداند
    ره چنان بسته
    که پرواز نگه
    در همین یک قدمی می ماند
    کور سویی ز چراغی رنجور
    قصه پرداز شب ظلمانی ست
    نفسم می گیرد
    که هوا هم اینجا زندانی ست
    هر چه با من اینجا ست
    رنگ رخ باخته است
    آفتابی هرگز
    گوشه ی چشمی هم
    بر فراموشی این دخمه نیانداخته است
    اندرین گوشه ی خاموش فراموش شده
    کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
    یاد رنگینی در خاطر من
    گریه می انگیزد
    ارغوانم آنجاست
    ارغوانم تنهاست
    ارغوانم دارد می گرید
    چون دل من که چنین خون آلود
    هر دم از دیده فرو می ریزد.

    ارغوان
    این چه رازیست که هر بار بهار
    با عزای دل ما می آید؟
    که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است؟
    اینچنین بر جگر سوختگان
    داغ بر داغ می افزاید
    ارغوان پنجه ی خونین زمین
    دامن صبح بگیر
    وز سواران خرامنده ی خورشید بپرس
    کی برین دره غم می گذرند؟

    ارغوان
    خوشه ی خون
    بامدادان که کبوترها
    بر لب پنجره ی باز سحر
    غلغله می آغازند
    جان گلرنگ مرا
    بر سر دست بگیر
    به تماشا گـه پرواز ببر
    آه بشتاب
    که هم پروازان
    نگران غم هم پروازند.

    ارغوان
    بیرق گلگون بهار
    تو بر افراشته باش
    شعر خون بار منی
    یاد رنگین رفیقانم را
    بر زبان داشته باش
    تو بخوان نغمه نا خوانده ی من
    ارغوان
    شاخه ی هم خون جدا مانده من.

    "هوشنگ ابتهاج"
    (ه.ا.سایه)
     

    « «N¡lOo£aR» »

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/09
    ارسالی ها
    2,852
    امتیاز واکنش
    17,503
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    گیلان
    من در پِی خویشم ،
    به تو بر می خورم اما

    آن سان شده ام گُم
    که به من دسترسی نیست...

    #هوشنگ_ابتهاج
    ♦️
     

    « «N¡lOo£aR» »

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/09
    ارسالی ها
    2,852
    امتیاز واکنش
    17,503
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    گیلان
    ‏ز کدام رَه رسیدی؟
    ز کدام در گذشتی؟

    که ندیده،
    دیده
    ناگَه
    به درون دل فِتادی؟

    #هوشنگ_ابتهاج
    ♦️
     

    « «N¡lOo£aR» »

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/09
    ارسالی ها
    2,852
    امتیاز واکنش
    17,503
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    گیلان
    مَن،
    نمی دانستم
    معنی هرگز را!

    تو چرا باز نَگشتی دیگر...؟

    #هوشنگ_ابتهاج
     

    « «N¡lOo£aR» »

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/09
    ارسالی ها
    2,852
    امتیاز واکنش
    17,503
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    گیلان
    دیریست که از
    رویِ دل آرای تو دوریم

    محتاج بیان نیست
    که مشتاقِ حضوریم...

    #هوشنگ_ابتهاج
    ♦️
     

    « «N¡lOo£aR» »

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/09
    ارسالی ها
    2,852
    امتیاز واکنش
    17,503
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    گیلان
    شبِ غمِ تو نيز بگذرد ولى

    در اين ميان دلى ز دَست مى رود...

    #هوشنگ_ابتهاج
    ♦️
     

    « «N¡lOo£aR» »

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/09
    ارسالی ها
    2,852
    امتیاز واکنش
    17,503
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    گیلان
    خواب و خیال من همه با یاد روی توست
    تا کِی به من چو دولت بیدار رو کنی

    دل بسته ام به باد، به بوی شَبی که زلف
    بگشایی و مَشام مرا مُشکبو کنی...

    #هوشنگ_ابتهاج
    ♦️
     
    بالا