- عضویت
- 2017/07/30
- ارسالی ها
- 3,720
- امتیاز واکنش
- 65,400
- امتیاز
- 1,075
- سن
- 26
امروز روز مبارکی است
روز تولد حضرت فاطمه (س) بود، روز مادر، و ما میخواستیم مثل هر سال این روز را جشنبگیریم. جشن امسال ما با همیشه فرق میکرد. ما میخواستیم با مینیبـ*ـوس دوست دایی عباس، به مرقد امام برویم. همه با هم، دسته جمعی! من و حسین خیلی خوشحال بودیم چون نه من و نه حسین تا به حال سوار مینیبـ*ـوس نشده بودیم. پدرم چند جعبهیبزرگ پر از شیرینی خریده بود. جعبههای شیرینی را هم توی مینیبـ*ـوس گذاشتیم.
من و حسین داشتیم جعبهها را میشمردیم که مادرم از توی یکی از جعبهها به من و حسین شیرینی داد ودوباره در جعبه را بست. ما راه افتادیم همگی با هم. پدربزرگ و مادربزرگ و دایی عباس و زندایی و حسین و من و مادر و پدرم، وقتی به مرقد امام رسیدیم و همگی از مینیبـ*ـوس پیاده شدیم، پدر و دایی عباس جعبههای شیرینی را باز کردند و به تمام کسانی که به زیارت مرقد امام آمده بودند شیرینی تعارف کردند. گفتم: «چرا شیرینیها را به مردم میدهید؟» پدرم گفت: «امروز روز مبارکی است، هم روز تولدحضرت فاطمه (س) است و هم روز تولد حضرت امام خمینی.»
همه خوشحال بودند، شیرینی میخوردند و دعا می کردند. مثل من و حسین که یک عالمه شیرین خوردیم. مینیبـ*ـوس سوار شدیم و به زیارت مرقد امام رفتیم.