داستان یک روز خوب

  • شروع کننده موضوع *~SAEEDEH~*
  • بازدیدها 115
  • پاسخ ها 0
  • تاریخ شروع

*~SAEEDEH~*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/11/16
ارسالی ها
4,075
امتیاز واکنش
70,793
امتیاز
1,076
سن
21

#قصه_متن
یک روز خوب
در یک روز برفی جوجه کوچولو دید مامانش خواب است. یواشکی در مرغ دانی را باز کرد و آمد بیرون.
وی زمین همه جا برف پوشیده شده بود. رفت طرف آغل گوسفندها.
یک روزخوببا نوکش تیک تیک زد به در آغل و یواش یواش جیک جیک کرد و گفت: پشمالو
یک روزخوب پشمالو یواشکی از تو آغل بیرون آمد. آهسته بع بع کرد: وای چه برفی! چه قدر برف بیا بریم بازی.
یک روزخوب جوجه کوچولو گفت: فقط یواشکی بازی کنیم چون مامان هایمان بفهمند دعوایمان می کنند.
یک روزخوب پشمالو یک کم در مزرعه راه رفت و یک لاستیک پیدا کرد. جوجه کوچولو پرید روی کمر پشمالو. پشمالو هم پرید روی لاستیک.
جوجه کوچولو و پشمالو شروع کردند به سر خوردن روی برف ها.
یه کم بعد مامان جوجه کوچولو و مامان پشمالو بیدار شدند، آمدند بیرون.
قیافه هایشان اخم آلود بود جوجه کوچولو تا مامانش و دید گفت: چیزه. ما اومدیم برف بازی.
مامان پشمالو گفت: چرا اجازه نگرفتید؟
پشمالو گفت: چون فکر می کردیم اجازه نمی دین بیایم برف بازی.
مامان جوجه خنده اش گرفت و گفت: ولی ما هم مثل شما برف بازی را دوست داریم.
جوجه کوچولو و پشمالو با تعجب به مامان های خود نگاه کردند. مامان پشمالو یک گلوله برف درست کرد و گفت: ما هم از بچگی هر وقت برف می آمد می رفتیم برف بازی.
یک روزخوب مامان جوجه کوچولو گفت: حالا نوبت ماست. زود باشید از لاستیک بیاید بیرون!
مامان و بچه ها شروع کردند به خندیدن حالا بازی نکن کی بازی کن.
 

برخی موضوعات مشابه

تاپیک قبلی
تاپیک بعدی
بالا