داستان یک برج، یک دنیا آتش نشان

  • شروع کننده موضوع ԼƠƔЄԼƳ
  • بازدیدها 172
  • پاسخ ها 0
  • تاریخ شروع

ԼƠƔЄԼƳ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
3,970
امتیاز واکنش
22,084
امتیاز
736
محل سکونت
زیر سقف آسمون
یک برج، یک دنیا آتش نشان

کوچولو با آجرهای پلاستیکی خانه ساخته بود. خانه نبود، برج بود. یک برج بلند. گذاشتش روی میز و رفت عقب و نگاهش کرد.
314216417181434412840102772436317214165.jpg


مادرش توی گوشم گفت: اولین بار است که چنین چیزی می سازد. قشنگ ساخته بود.

گفتم: آفرین پسرعمو. او به من گفت: داداش. گفت: می گذارمش توی قفسه اسباب بازی هایم.

ما خیره شده بودیم به ساختمانی که آن بیرون آتش گرفته بود. تق تق صدا داد و از طبق های پایین صدا آمد و ساختمان فرو ریخت.

زن عمو فریاد زد کشید: محمد دوید پیش ما. عمو گفت: آتش نشان ها، آتش نشان ها راببین.

زن عمو گوش را داد دست عمو و به گریه افتاد.

محمد گفت: بابای هومن آتش نشان است. زن عمو زد توی صورتش، راست می گوید.

دوید پشت پنجره. چراغ خانه هومن این ها خاموش بود.

محمد به برج ساخته دست خودش نگاه می کرد و به ماشین آتش نشانی که باباش برایش خریده بود و فقط یک آتش نشان داشت.

گفت: من می خواهم صد تا آتش نشان داشته باشم تا آتش برجم زود خاموش شود.

گفتم: یک نفر کافی است، زیاد هم هست تو برجت را جوری درست کن تا آتش نگیرد. اگر هم دیدی برجت خراب شده، کهنه شده یا اتصالی دارد، زود درستش کن که آتش سوزی نشود.

زن عمو گفت: داداش راست می گوید.آن وقت دیگر یک آتش نشان هم کافی است.

محمد کوچولو رفت توی فکر. بعد دیدم که برجش را خراب کرد. می خواست از اول بسازد.

گفت: جوری می سازم که دیگر بابای هومن هم نمیرد.
 

برخی موضوعات مشابه

بالا