یک بچه کلاغ بود که نمی توانست پرواز کند.
بابا کلاغه و مامان کلاغه، هر کار میکردند فایده نداشت.
بچه شان پرواز را یاد نمی گرفت.
آن ها تصمیم گرفتند برای او، معلم پرواز بگیرند.
معلم پرواز آمد.
پرید بالای درخت و به بچه کلاغ گفت:
سرت را بالا بگیر. بال هایت را باز کن. بدنت را کش بده. حالا بپر.
بچه کلاغ پرید پایین.
اتفاقا زیر پایش یک بادکنک، توی هوا بود.
بچه کلاغ ترسید.
فرار کرد به آسمان.
رفت و رفت.
از ابر ها هم بالا تر رفت.
بابا کلاغه و مامان کلاغه، با خوش حالی داد زدند:
آفرین...آفرین....
معلم پرواز هم گفت:
چه قدر زود یاد گرفت.
راستی که بچه ی زرنگی دارید.
بابا کلاغه و مامان کلاغه، هر کار میکردند فایده نداشت.
بچه شان پرواز را یاد نمی گرفت.
آن ها تصمیم گرفتند برای او، معلم پرواز بگیرند.
معلم پرواز آمد.
پرید بالای درخت و به بچه کلاغ گفت:
سرت را بالا بگیر. بال هایت را باز کن. بدنت را کش بده. حالا بپر.
بچه کلاغ پرید پایین.
اتفاقا زیر پایش یک بادکنک، توی هوا بود.
بچه کلاغ ترسید.
فرار کرد به آسمان.
رفت و رفت.
از ابر ها هم بالا تر رفت.
بابا کلاغه و مامان کلاغه، با خوش حالی داد زدند:
آفرین...آفرین....
معلم پرواز هم گفت:
چه قدر زود یاد گرفت.
راستی که بچه ی زرنگی دارید.