خوارج در تاریخ

  • شروع کننده موضوع Elka Shine
  • بازدیدها 376
  • پاسخ ها 21
  • تاریخ شروع

Elka Shine

مدیر بازنشسته
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/11
ارسالی ها
4,853
امتیاز واکنش
14,480
امتیاز
791
پیدایش و رشد خوارج

پیدایش و رشد خوارج ( گفتگوی دکتر علی بهرامیان با دکتر احمد پاکتچی )

۳۱ - مرداد - ۱۳۹۳
دکتر علی بهرامیان

Ahmad-e-Pakatchi.jpg

دکتر احمد پاکتچی


علی بهرامیان:
«جناب آقای دکتر پاکتچی ! با تشکر و امتنان بسیار برای شرکت در این گفت و گو. از سال ها پیش یکی از زمینه های تخصصی حضرت عالی موضوع «خوارج» بوده است. البته درباره ی خوارج به طور کلی کتاب و مقاله بسیار نوشته شده است- به فارسی و زبان های دیگر- ولی گمان می‌کنم هنوز زوایای قابل گفت و گو در این زمینه هست و باید به آنها دقت کرد. مثلاً در اخباری که طبری از قول ابومِخنَف در قضایای منتهی به جنگ نهروان نقل کرده است، در یک روایت دیدم که خوارج یکی دو بار خود را « اهلُ‌الحَقّ» گفته اند. به‌ نظر می‌رسد که می توان این تعبیر را نوعی داوری نسبت به خودشان دانست: «ما اهل حق هستیم و دیگران نیستند.» می خواستم بپرسم ، عنوان «خوارج» از کجا پیدا شد و چرا به آنها می‌گویند خوارج؟»


احمد پاکتچی :
« بنده هم مثل شما فکر می‌کنم که هنوز سؤال های زیادی درباره این جریان فکری از همان آغاز وجود دارد. در ادامه ی عبارت « نحن اهل الحق» که فرمودید، در بسیاری موارد دیگر،خوارج با عنوان «مسلمون» در مورد خودشان صحبت می‌کنند؛ و معنای آن این است که دیگران خود به خود، جزء «مسلمون» نیستند. مواقعی هم برای اینکه یهودیت و مسیحیت را از آنچه که ما آن را مسلمین می نامیم ، متمایز کنند، تعبیراتی مثل «اهل‌القبله» را به کار می‌برند؛ یعنی فقط قبله آنها با ما یکی است، ولی آنها را جزء مسلمین محسوب نمی‌کنند. به نظر می‌رسد که خوارج تعریف تنگ‌نظرانه ای از مفهوم هایی چون حق و اسلام و ایمان داشته‌اند و از همان دوره ی اول شکل‌گیری خوارج در میان آنها چنین وضعی وجود داشته است. در بحث نامگذاری، فکر می‌کنم در مورد نام خوارج و تشتت‌هایی که در آن وجود دارد، این مسأله برمی‌گردد به اینکه خود آنها هم مسلماً هم همین تشتت ها را داشته اند، نه اینکه فقط این اسم واجد این تشتت باشد.


«خروج» مفهومی است که از همان قرن یکم اسلامی به کار بـرده‌ می‌شد و عملاً برای بیان هر نوع حرکت نظامی در مقابل قدرت حاکمه، تعبییر «خروج» را به کار می‌بردند. خوارج یکی از نخستین دسته‌هایی بودند که عملاً این حرکت را انجام دادند و شاید به همین سبب،این تعبیر کم کم در مورد آنها به کار بـرده ‌شد. اما تعبیر خروج در سده ی اول در مواردی هم مکرراً به کار رفته که به معنای اصطلاحی مورد نظر ما نبوده ؛ چنان که در مورد قیام امام حسین (ع) هم تعبیر خروج به کار بـرده شده است. حتی در مورد حرکت طلحه و زبیر هم تعبیر خروج را به کار بـرده اند. یکی از نام هایی که گروه خوارج برای خود به کار می‌بردند ، اصطلاح « شُرات» بود و خود آنها هم خیلی دوست داشتند با این نام شناخته شوند. این تعبیر از این آیه «قرآن کریم» گرفته شده است: « وَ مِنَ النّاسِ مَن یَشرِی نَفسَهُ ابْتِغاءَ مَرضاهِ الله » (بقره،۲۰۷ ). آنها می‌گفتند: «ما جان خود را فدا می‌کنیم تا رضایت الهی را به دست بیاوریم.» بنابراین، معناکردن اصطلاح خوارج کار بسیار دشواری است . حداقل در قرن اول و به نظر می‌رسد ، اصطلاح «خارجی» در مقابل «جماعی» به کار بـرده می‌شده است؛ یعنی آن کسی که «مع‌الجماعه» است، جماعی است و برای کسی که «الخارج عن ‌الجماعه» است، اصطلاح «خارجی» را به کار می‌بـرده اند. فکر می‌کنم که با توجه به این که در چند متن از متون قرن یک اصطلاح «جماعی» در مقابل «خارجی» به کار رفته است ،آن خارج حتی اگر در آغاز «الخارج عل الامام» بوده ، عملاً در گفت و گوهای فرقه‌ای معنای« الخروج عن الجماعه» را پیدا کرده است.


شاید دقیق‌ترین تعبیر در مورد آن گروه از خوارج اولیه تعبییر« مُحَکِّمه » است؛ یعنی کسانی که اهل تحکیم بودند. شهرستانی از گروهی نام می‌برد به نام «المرجئه من ‌الخوارج» و کسانی مثل غیلان دمشقی را جزء «المرجئه من الخوارج» آورده است. قطعاً در آنجا تعبیر «خارجی» معنی لغوی دارد؛ یعنی کسی که خروج بر بنی‌امیه کرده است، چون کسی که «مُرجِئی» است و معتقد است که مرتکب گـ ـناه کبیره مؤمن است، قاعدتاً نمی‌تواند «خارجی» یعنی از خوارج باشد، چون آنها معتقد بودند که مرتکب گـ ـناه کبیره ، کافر است و این دو طرز تفکر کاملاً در تقابل با هم قرار دارند. فکر می‌کنم که بحث اسم و مُسَمّی دامنه ی وسیعی دارد، چون در قرن یک اینها در حال شکل‌گیری بودند و در واقع هنوز فرقه ها ساختاری به وجود نیاورده بودند و به همین سبب، دست کم در سده ی اول باید در برخورد با این نام ها رویکرد انعطاف‌پذیری داشت.»

علی بهرامیان:
« به نظر شما آنها تا قبل از قضیه ی حکمیت، میان بقیه ی مردم آدم های متشخص و شناخته شده ای بودند یا فقط قضیه ی حکمیت موجب شد که آنها متشخص بشوند، یا خود را متشخص نشان دهند. منظورم بخصوص طبقه ی «قُرّاء» است؛ قاریان «قرآن» که ظاهراً از حیث حفظ «قرآن کریم» برای خود امتیازاتی هم قائل بودند و در دو لشکر عراق و شام حضور داشتند».


احمد پاکتچی:
« نمونه ی این داستان در گزارش های بیعت دوم امیرالمؤمنین آمده است؛ آن فردی که مورخان به نام ربیعه بن ابی شَدّاد خثعمی از او نام می‌برند، ولی هویت چندان روشنی ندارد،او هنگام بیعت به امیرالمؤمنین می‌گوید: من با تو بیعت می‌کنم «علی سنه ابی بکر و عمر»، بدون عثمان،اما حضرت این شرط را نمی‌پذیرند. عین همین گفت و گو را در شورای شش نفره پس از مرگ عمر هم آورده اند؛ یعنی به نظر می‌رسد که «شیخین»،ابوبکر و عمر، برای این گروه ویژگی خاص داشته اند. البته طبیعی است که خلیفه ی اول به سبب مدت بسیار کوتاه خلافت، زمینه ی مساعد چندانی برای اینکه بتواند خلیفه ای آرمانی باشد، نداشته، ولی خلیفه ی دوم کاملاً این نقش را ایفا کرده است.

ممکن است بنده متهم شوم به پیچیده کردن موضوعات ساده، ولی عکس آن هم درست نیست: ساده کردن موضوعات پیچیده! به نظر من، در بررسی ماجرایی مثل نهروان، اصلاً نباید تصور کنیم که اینها جماعتی بودند با یک رشته ویژگی‌های همگن که همگی با هم به حروراء رفتند و بعد هم در نهروان جنگیدند.»

علی بهرامیان:
«یعنی آنها هم اختلافات خودشان را داشتند.»


احمد پاکتچی:
« نه فقط اختلافات اعتقادی، بلکه تفاوت های طایفه‌ای و تفاوت هایی از نظر خاستگاه اجتماعی. قاعدتا در میان اینها افرادی که ، اگر نگوییم که عالم بوده اند، ولی ارتباطی با علم داشته‌اند و یا حداقل روحیه ی پرسشگری داشته‌اند، بوده اند ؛ مثل عبدالله بن کَوّاء. در کنار اینها افرادی بوده اند که مواجهه ی آنها با علم دینی در حد همان قرائت بوده است، در حد حفظ و خواندن قرآن؛ همان جریانی که به نوعی با قراء صفین هم در لشکر عراق و هم در لشکر شام ارتباط پیدا می‌کند و حتی با ماجرای حضور قراء در لشکر ابن اشعث در سال های بسیار بعد هم ربط دارد. قراء هم در اردوی حروراء بوده اند و هم در جنگ نهروان.

در کنار این موضوع، به نظر من قسمتی از مسأله برمی گردد به حوادث سال های قبل : قبایلی در جنگهای دوره ی خلیفه ی دوم، یعنی در «فتوح» ( کشورگشایی برای مسلمان کردن پیروان دین های دیگر ) شرکت و جانفشانی های بسیار کردند، ولی بعد که فتوح تمام شد، اینها احساس کردند که ما جنگیدیم، اما غنایم و منافع و سودها را دیگران می‌برند: مروان بن حکم و امثال او سود می بردند و گویی اینها هیچ محلی از اعراب نداشتند. غالب کسانی که به عنوان مجاهد در جنگهای فتوح شرکت کردند، از قبیله های یمانی یا عدنانی و به هرحال غیر قریشی بودند، ولی قریشی‌هایی مثل مروان از ماجرای فتوح بسیار سود می بردند. این موضوع بسیاری از این قبیله ها را عصبانی کرده بود. از طرف دیگر، جریان فتوح بدون تردید فضایی نظامیگری و میلیتاریستی در جامعه ی عرب به وجود آورد یا آن را بسیار تشدید کرد.

حتی در دوران جنگ در زمان خودمان هم دیدیم، افرادی که به عنوان داوطلب و بسیجی در جنگ شرکت کردند، خودشان عملاً به فرمانده تبدیل شدند؛ یعنی چنین توانایی‌ها و استعدادهایی در بعضی از افراد هست و این قدرت را دارند که بعد از تجربه ی شرکت در چند جنگ، عملاً به فرمانده ی نظامی تبدیل بشوند. این نوع فرماند‌هان نظامی در جریان فتوح شکل گرفتند و به وجود آمدند. وقتی جنگ پایان گرفت و روند فتوح بسیار کُند شد، تعداد زیادی سرباز و تعدادی فرماند‌هان نظامی نا آرام و ناراضی وجود داشتند که نمی شد انتظار داشت بروند سر کسب و کارشان در نخلستان ها یا در بازار و از این قبیل . بنابراین، قبیله هایی که در جنگ های دوره ی فتوح شرکت کرده بودند، اگر سهم می‌خواستند، بالقوه نیروی نظامی هم داشتند ؛ و این امتیاز به کسانی در این قبیله ها اجازه می‌داد تا در راستای وصول مطالباتشان شمشیر به دست بگیرند و اعمال قدرت کنند؛ نه اینکه برای رسیدن و به دست آوردن خواسته هایشان صرفاً گفت و گو کنند.»


علی بهرامیان:
«کاری هم به سوابق اشخاص و میزان تقدم آنها در دوره ی ظهور اسلام نداشتند.»


احمد پاکتچی:
«خیر، نداشتند، یا حداقل یک سرفصل جدیدی مطرح شده بود و آن اینکه چه کسانی در راه خدا جنگیده‌‌اند ؟ ما جنگیدیم؛ ما مصداق «و من الناس من یشری نفسه ابتغاء مرضاه الله» هستیم. در واقع آنها از این موضوع به عنوان یک امتیاز استفاده می‌کردند. ما فکر می‌کنیم اینها خودشان را «اشرار» می‌نامیدند؛ یعنی اشخاص ناآرام ، گروهکی درست کرده‌اند و به اعتبار اینکه در آینده قیام خواهیم کرد و کشته خواهیم شد ، خودشان را « شُرات» می نامند ، حال آنکه بنده اعتقاد دارم این در واقع نوعی به رخ کشیدن فضایل و مناقب بود. خوارج می‌گفتند: ما در جنگهای فتوح شرکت کردیم و حالا که از « شُرات» هستیم، باید حق ما را بدهید. این مسأله را نمی‌توان نادیده گرفت. این نه ربطی به مسأله قُرّاء دارد و نه ربطی به علما.

این عوامل می‌تواند دست به‌دست هم بدهد. این نکته ی بسیار مهمی است که آن را در جنگ های معاصر هم می توان دید. در موضوع خوارج، حتی از منظر روابط قبیله‌ای، باز همه ی قبایل اهل خارجی‌گری نبودند. وقتی یک خارجی از قبیله ی کِنده را نزد حجاج بن یوسف می آورند ، حجاج می پرسد : از کدام قبیله‌ای؟ او می‌گوید: از کنده . و حجاج می‌گوید: «خارجی من کنده»؟! چطور ممکن است یک نفر از کنده خارجی باشد ؟ یا مثلاً از این همه فهرست نام خوارج، یک نفر خوارج از قریش نداریم، حتی یک نفر؛ در مقابل بعضی قبیله ها مثل «بنی تمیم»، «بکر بن وائل» و «بنی شیبان» که خوارج از آنها بودند.


این یک قسمت از قضیه که تأمل انگیز است. قسمت دیگر قضیه این است که بعضی از قبیله های پرجمعیت عرب مثل «مذحج» از یاران بسیار نزدیک امیرالمومنین (ع) بودند. یکی از تیره‌های مذحج، «نَخَع» است که مالک‌اشتر و، کمیل هم از تیره ی نخع بودند، اما در همین قبیله ی مذحج تیره‌هایی هستند مثل «بنی مراد» که ابن ملجم هم از آنان بود و اینها دشمنان حضرت علی (ع) بودند و اگر گزارش نصر بن مزاحم را مبنا قرار بدهیم، اولین گروهی که از آنها شعار« لا حُکم الا لله» یا «لا حَکَمَ الا الله» شنیده شد، از گروه بنی‌مراد بود. بنابراین، حتی در ساختار یک قبیله هم ممکن بود بعضی تیره‌ها زمینه ی خارجی‌گری داشته باشند و بعضی دیگر نه. مثلاً در تیره ی نخعی خارجی نبود، اما در تیره ی مرادی خارجی بسیار دیده می شد. بنابر مجموع این عوامل، ظهور پدیده ی خوارج بسیار پیچیده است. بخش مهمی از چگونگی شکل گیری خوارج در محرومیت های اجتماعی و سیـاس*ـی ریشه دارد .»

علی بهرامیان:
«یعنی اینها می‌دیدند در جنگ بین قبیله های بزرگ ،سرانجام ، کاره ای نیستند؛ یا معاویه خلیفه می‌شود، یا امیرالمؤمنین (ع) خلیفه می ماند.»


احمد پاکتچی:
«بله، در تأیید فرمایش شما، در ماجرای حکمیت، وقتی امیرالمؤمنین تصمیم می‌گیرند که ابن عباس را برای حکمیت بفرستند، بعضی از همین اشخاص، همراه اشعث به امیرالمؤمنین گفتند: «لا یحکم فیها مُضًریان»، یعنی نمی شود دو مرد مُضری به کار حکمیت بپردازند و حَکَم باید از یمانی ها باشد. عثمان را هم برای این کشتند که همه‌چیز در دست قریش نباشد و بعد شرط کردند که حتماً حَکَم باید از یمانی ها انتخاب شود و ابوموسی را انتخاب کردند. این موضوع نشان می‌دهد که فشار حتی در لشکر خود امیرالمؤمنین بسیار شدید بوده است. شکل‌گیری خوارج را نمی توان تنها کار یک عده آدم سبک مغز دانست ، که بر اثر زهد و تعصب، راه دین را گم کرده بودند. این مطلب شاید به صورت جزئی راجع به گروهی از خوارج صادق باشد، ولی این به معنای آن نیست که هر آدمی را در اردوی خوارج، با این ویژگی بشناسیم. بسیاری از آنها نظامیان و سردارانی بودند که در جنگ های فتوح شرکت کرده بودند. در واقع آنها از نظر اجتماعی سرخورده شده بودند و می خواستند محرومیت اجتماعی و اقتصادی خود را جبران کنند. اختلاف های شکل گرفته بر سر مسائل مالی هم در این روند خیلی مهم بوده است.»


علی بهرامیان:
«به نظر شما کسانی که بعداً گروه خوارج را پدید آوردند ، در قضیه ی قتل عثمان شرکت داشتند؟ »


احمد پاکتچی:
«حتماً این گروه در قتل عثمان دست داشته‌اند. اصلاً ماجرای خوارج و شکل‌گیری خوارج ارتباط مستقیمی به موضوع قتل عثمان دارد و قبل تر از آن، میان اعتراض ها علیه عثمان در عراق و مصر هم با این جریان ارتباط جدی هست. از جمله کسانی که در اعتراض های عراق به شام تبعید ‌شد، همین عبدالله بن کَوّاء است. کسانی که تبعید شدند، دو گروه بودند: بعضی گرایش شیعی داشتند ، مثل کمیل و مالک اشتر و بعضی‌ هم مثل عبدالله بن کواء، بعدها به روشنی از رجال خوارج شدند. بنابراین از آن دوره می‌توان آنها را با عنوان «پیشاخوارج» بشناسیم. بعضی افراد هم مثل عبدالله بن عامر بن عبدالله قیس هم، گرچه به عنوان زاهد شناخته می‌شدند و شاید کمتر در عرصه ی سیـاس*ـی حضور داشتند ،اما احتمالاً نقطه ی اشتراکی ، آنها را در کنار امثال عبدالله بن کواء قرار می‌داده است.»


علی بهرامیان:
«بدین ترتیب، آیا حضرت علی (ع) واقعاً خلیفه ی انتخابی آنها بود یا نه ؟ یعنی وقتی عثمان کشته شد، فکر می‌کردند مثلاً از بین طلحه و زبیر و بقیه ی اصحاب، باز حضرت علی (ع) به اهداف و نظرات آنها نزدیک تر است؟»


احمد پاکتچی:
«فکر می‌کنم همینطور باشد. درست است که امیرالمؤمنین هم قریشی بود، ولی روی قبیله تعصب نداشت؛ در حالی که عثمان قریشی بود و روی قبیله تعصب داشت. از این رو از نظر بی تعصبی بر سر وابستگی به قبیله، خوارج ترجیح می‌دادند با امیرالمؤمنین بیعت کنند.»


علی بهرامیان:
«در یک روایت، قبل از وقوع جنگ نهروان یکی از سران خوارج به یکی از اصحاب امام می گوید: کسی مثل عمر را برای ما بیاورید! که نشانه ی علاقه ی سران آنها به عمر است. علاقه به عمر هم شاید به این سبب بود که فکر می کردند او متعصب در قبیله نبوده است، ولی ما می دانیم که بسیاری از مشکلات اجتماعی پس از فتوحات، به خاطر سیره ی عمر به خصوص در اختصاص غنایم و اقطاع به قبیله ی خود بود. عجیب است که این قسمت از ماجرا را نمی دیده اند؛ یعنی فکر نمی‌کردند که سیاست عمر موجب بروز این مسائل و مشکلات شده است.»


احمد پاکتچی:
«به‌هر‌حال این پیشینه‌ها تأثیر داشته است و شرایطی در نقطه‌ای به سر حد نهایی می‌رسد و اتفاقی رخ می‌دهد. مثلاً در باب علل وقوع جنگ جهانی دوم، باید رقابت های قدرت‌های اروپایی را در تسخیر بازارهای آسیا و آفریقا در نظر بگیریم وگرنه فکر می کنیم با ملتی ناآرام مثل ملت آلمان سروکار داریم که یکباره دچار جنونی آنی می‌شود و تصمیم می‌گیرند جنگ را شروع کنند.»
 
  • پیشنهادات
  • Elka Shine

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    4,853
    امتیاز واکنش
    14,480
    امتیاز
    791
    علی بهرامیان:
    «برای مورخان بعدی هم کارهای خوارج خیلی جالب بوده است که بعضی حوادث را برجسته کرده اند. مثلاً یکی از اصحاب پیغمبر را همراه همسر باردارش می‌کشند و در عین حال ، در حلال و حرام هم سخت گیری می کرده اند. مبادی و مبانی فکری آنها از کجا ناشی می‌شده است که مثل آب خوردن آدم می‌کشتند. چطور این تعصب دینی که به آنها نسبت داده می‌شود،از آدم کشی آنها جلوگیری نمی کرده است؟»


    احمد پاکتچی:
    «سه نکته هست که وقتی دست به دست می‌دهند، چنین روحیه ای را به وجود می‌آورند. امیدوارم بتوانم فهرست خوبی از آن بیان کنم. یک بخش این است: در میان کسانی که بعدها به عنوان خوارج شناخته شدند، افرادی سرباز فتوح بودند و بعضی هم از فرماند‌هان فتوح . البته منظور ‌فرماندهی در رده های ارشد در حد سعد بن ابن وقاص و ابوعُبید جَرّاح نیست، ولی زیر دست فرماند‌هان بزرگ، فرماند‌هان جزء هم بودند که در سطح جامعه فعال شدند و بعد‌ها خوارج را به وجود آوردند. اینها در جنگ سابقه داشته‌اند و در جنگ به‌طور طبیعی با خون و خون‌ریزی آشنا شده بودند. بنابراین، تکرار این حوادث، در مقایسه با آدمی که برای اولین بار می‌‌خواهد کسی را بکشد، برای آنها آنقدر سخت نبود: روحیه ی کشتن دشمن در آنها وجود داشته است.


    نکته ی دیگری هم به فهم مسأله کمک می‌کند: آنها از قبایل «محروم» بودند و دقیقاً کسانی را به راحتی می‌کشند که احساس می‌کردند عضو قبیله های «متعنم» هستند؛ یعنی آنها به استناد ایدئولوژی خود ،عملاً ، می‌توانستند دلی از عزا دربیاورند و آن کسانی را که سال ها به آنها به خاطر برخورداری از امکانات و بهره های زندگی دنیوی حسد ورزیده و رشک بـرده بودند. و می پنداشتند که حالا شرایطی پیش آمده است که می توانند آنها را بکشند. این خود انگیزه ای قوی است، به خصوص برای افرادی که محرومیت در آنها تلنبار شده است و در چنین فرصتی امکان فوران وجود دارد.


    یک بخش دیگر از مساله این است ـ و در قرآن هم آمده است ـ که عرب بادیه با عرب شهرنشین در شهر‌هایی مثل مکه و مدینه و کوفه و بصره ،از نظر روحیات و خشونت‌ ورزی، با هم تفاوت بسیار داشته اند. نکته اینجاست که بخش عمده ای از اردوی خوارج را عرب بادیه تشکیل می‌داد . در بین گروه‌هایی که به خوارج پیوستند، برخی به سبب بعضی مسائل طبقاتی ، جزء محروم‌ترین طبقه جامعه محسوب می شدند؛ حتی بعضی از آنها بـرده‌های فراری بودند. لوین اشتاین‌، مقاله‌ای درباره ی ساختار اجتماعی اردوگاه خوارج دارد. یک آدم در شرایط عادی اگر از مولای خود فرار می‌کرد، عبد فراری شناخته می‌شد ؛ اما همین آدم اگر به اردوگاه حروریه فرار می‌کرد، می‌توانست از شماری امکانات اجتماعی برخوردار شود: حقوق اجتماعی مساوی و برابر و دیگر اینکه تحت تعقیب نبود و کاملاً آزاد بود. این مطلب می‌توانست به طور بالقوه ، جاذبه ی بسیاری برای این نوع افراد داشته باشد. از این نوع افراد انتظار می‌رفت برای تخلیه ی کینه‌‌ها و عقده های خود، آسان تر به سمت این گروه بروند.


    به‌نظر من نقش این نوع عوامل روانشناختی و جامعه‌شناختی را در رشد خوارج نمی‌توان نادیده گرفت، اما همه ی اینها بالقوه است و از آن پس می باید عاملی ، آتش را می افروخت؛ چاشنی ایدئولوژیک، که به آنها مجوز آدم کشی می داد.»

    علی بهرامیان:
    « و در میانه جنگ صفین این اتفاق افتاد. »


    احمد پاکتچی:
    «این اتفاق در قضیه ی حکمیت روی داد و بعد از حکمیت،آنها در واقع این مجوز را به دست آوردند و احساس کردند که دیگر آزاد شده اند و مجوز کافی برای اقدامات خود دارند.»


    علی بهرامیان:
    «در واقع ماجرای حکمیت و بعد مخالفت با حکمیت در اردوگاه خوارج، پوسته ی ظاهری بود و در درون، قضایا سرشت دیگری داشت. »


    احمد پاکتچی:
    «ایدئولوژی می‌توانست کمک کند که این آتش افروخته شود؛ درست مثل اینکه در جایی هیزمی باشد و فقط باید کسی آن را آتش بزند. اگر فکر کنیم تمام این آتش از آن شعله ی اول ناشی می شود،اشتباه بزرگی است. به نظر من عوامل جامعه‌شناختی و روانشناختی حتماً باید در نظر گرفته شوند. ماجرای حکمیت و مسائل پیوسته به آن، شاید برای خود ما هم غیرقابل درک باشد: موضوعی را که می‌شد به راحتی حل کرد، چرا باید اینقدر کش پیدا کند؟ چرا امثال ابن عباس هیچ نتیجه‌ای از مناظره ها با خوارج در کوفه و بیرون کوفه نمی‌گرفتند؟ چون خوارج حوصله ی شنیدن این حرف‌ها را دیگر نداشتند و تصمیم خود را گرفته بودند. آنها در طول دو سال اول هم که با علی (ع) سازگاری نشان می دادند، باز دنبال اهداف خود بودند، ولی وقتی احساس کردند اهدافشان خیلی تأمین نشده است، راه خود را جدا کردند.»


    علی بهرامیان:
    «پس از جنگ جمل خیلی از سپاهیان پیروز دلشان می‌خواست غنیمت بردارند، ولی امیرالمؤمنین اجازه نداد. در دوره ی عمر و عثمان هم که آنها به نحوی محروم مانده بودند و این موضوع آنها را عصبی کرده‌ بود.»


    احمد پاکتچی:
    «در واقع آنها دیگر بریده بودند و احساس می کردند که با این جماعت امکان ادامه ی راه را ندارند و باید مسیر خود را جدا کنند.»


    علی بهرامیان:
    «فکر می‌کنم عمروعاص که آدم فوق‌العاده باهوشی بود، در آن طرف تشخیص داده بود که کسانی احتیاج به یک‌ بهانه دارند. به خصوص که در جنگ جمل هم امیرالمؤمنین «قرآن» را وسط دو سپاه آورد . در جنگ صفین هم که گفتند «قرآن» میان ما حکم باشد،ایشان فرمود: اینها این حرکت را از خود من یاد گرفته اند. به هرحال، آن طرف تشخیص داده بود که همین می‌تواند دردسری برای سپاه مقابل باشد. چطور این قضیه می‌توانست برای سپاه عراق دردسر باشد، ولی برای معاویه، نه؟»


    احمد پاکتچی:
    «این موضوع برمی‌گردد به تفاوت عمیقی که بین بافت اجتماعی شام و بافت اجتماعی عراق وجود داشت. بافت اجتماعی شام تا حد خیلی زیادی یکنواخت بود و در عین حال «اطاعت» محور، ولی بافت اجتماعی عراق بسیار ناهمگن بود. عراق در سال های اول هجری از هیچکس اطا‌عت نکرد؛ یعنی هیچکدام از حاکمانی که در عراق حکومت کردند،مورد اطاعت قرار نگرفتند، مگر با قساوت و خون‌ریزی بسیار زیاد و ایجاد فضای رعب و وحشت. کسی با بیعت و میثاق گرفتن و از این قبیل ، امکان کسب اطاعت مردم را در عراق نداشت. از لشکر عراق می‌دانیم که شماری از بصر‌ه به لشکر امیرالمؤمنین پیوسته بودند و آنها هنوز بعضی مشکلات باقی مانده از جنگ جمل را با خود حمل می‌کردند؛ در واقع شاید با اکراه به جنگ پیوسته بودند.»


    علی بهرامیان:
    «می‌خواستند از قافله ی کوفه که با آنجا همچشمی داشتند، عقب نمانند.»


    احمد پاکتچی:
    «در واقه بین بصره و کوفه رقابت بود و به هرحال، اتحاد این سپاه عمیق و قوی نبود و ناهمگنی بسیار جدی در فضای لشکر عراق وجود داشت که آن را آسیب پذیر می‌کرد. دو عامل این لشکر را دور هم جمع کرده بود: عاملی که علی (ع) بر آن تأکید داشت، دین بود و اینکه مقصود ما نجات دین است. از آن طرف عاملی که برای علی (ع) مهم نبود و برای سپاهیان می‌توانست مهم باشد، غنیمت و موقعیت بود. آن چیزی که آنها را متحد می کرد، رسیدن به غنیمت بود؛ حال آنکه امیرالمؤمنین به دنبال اتحاد بر اساس دین و ایمان بود. این اختلاف، لشکر علی (ع) را بسیار شکننده می کرد و قرآن‌ها بر نیزه می‌توانست برای لشکر امیرالمؤمنین مشکل به‌وجود بیاورد.

    چون تنها فرق لشکر عراق با لشکر شام این بود که اینها لشکر اسلام بودند و آنها نه، ولی وقتی آنها قرآن را بر سر نیزه زدند، می‌خواستند بگویند: همه ی ما لشکر اسلام هستیم، پس دعوا بر سر چیست؟ این اقدام مبانی اعتقادی جمع قابل ملاحظه‌ای از لشکر آن طرف را فرو ریخت، اما غنیمت و غنیمت‌گرفتن مسأله ی دیگری است و ارتباط مستقیمی به قرآن ‌های بر سر نیزه نداشت و حرف دیگری برای گفتن داشت. بنابر این، بعضی‌ مایل بودند جنگ ادامه پیدا کند و بعضی‌ دیگر می خواستند جنگ قطع بشود ؛ و این تضادی بین آنها به وجود آورد. کسانی بودند که می خواستند جنگ تا «ظهور حق» ادامه پیدا کند و بعضی می‌خواستند عراق بر شام غلبه کند و «غنیمت جنگی» به چنگ بیاورند.»


    علی بهرامیان:
    «عده‌ای هم در سپاه عراق به تشکیل اردوگاه حروریه و خوارج بعدی کمک کردند ، مثل اشعث ، و احتمال دارد که با آن طرف ارتباطی داشته اند ؛ یعنی از توطئه‌ خبر داشتند. این را می‌دانیم که اشعث از خوارج نبوده است، ولی جالب است که او به تشکیل هسته ی اولیه ی خوارج خیلی کمک کرد. مطلبی که شما درباره ی اهداف دینی علی (ع) فرمودید، بسیار جالب است. مثلاً بعد از آنکه خوارج ، ابن خَبّاب و زن و فرزندش را کشتند، امام به آنها فرمود: بر سر این اختلاف ما حتی اگر سر مرغی بریده شود، خداوند گذشت نخواهد کرد و شما چطور آدم کشتید؟! امیرالمؤمنین بر مبنای دین می‌گوید ، حتی سر مرغ هم نباید بریده شود، ولی آنها مثل آب خوردن آدم می‌کشتند. یا در جایی دیگر در مسجد که با علی (ع) بحث می‌کردند، وقتی علی (ع) حرف می‌زد، یکی از خوارج انگشتش را در گوشش کرده و دهنش را باز کرده بود و پشت سر هم یک آیه از «قرآن» را هم می خواند، که اتفاقاً با خواندن این آیه به سوابق و فضایل امام علی (ع) هم اعتراف می کرد .»


    احمد پاکتچی:
    «بله ، و اینکه از این هم در راستای اهداف خودشان استفاده می‌کردند. خوارج دین را ملک خودشان می‌دانستند: به راحتی به خودشان می‌گفتند «مسلمون»؛ یعنی انگار «صاحب دین» هستند و اینها باید تعیین کنند چه کسی در میان دایره ی دین هست و چه کسی نیست!»


    علی بهرامیان:
    «چرا کار آنها با علی (ع) به جنگ کشید؟ چون ظاهراً امیرالمؤمنین خیلی از جنگ پرهیز داشتند و خیلی دندان رو جگر گذاشتند. ایشان چند بار برای مذاکره سفیر فرستادند و پیغام دادند و صحبت ‌کردند، تا آنجا که خیلی از آنها به شهر برگشتند و بعداً دوباره بیرون آمدند.»


    احمد پاکتچی:
    «من فکر می‌کنم این جنگ تا حدی اجتناب‌ناپذیر بود؛ یعنی نمی‌شد از آن جلوگیری کرد. حتی اگر بخواهیم از موضع کلامی به قضیه نگاه کنیم،اگر می‌شد به طریقی از جنگ جلوگیری کرد، باز هم امیرالمؤمنین (علی ) بود که می‌توانست این کار را انجام دهد، ولی این اتفاق نیفتاد، به این سبب که اصلاً شدنی نبود. توضیحی که من می‌توانم بدهم و به عقل من می‌رسد ، این است که شاید قدری هم جنبه ی اقتصادی و جنبه ی قدرت‌طلبی سیـاس*ـی قوی بود؛ برخلاف گروهی از پژوهشگرانی که خوارج را از جنبه ی دینی خیلی قوی می‌دانند و فکر می‌کنند اینها زاهدان و عابدانی بودند که از راه حق دور شدند، به‌نظر من، اینگونه نبوده است و ما در‌باره ی میزان دین ورزی خوارج دچار مبالغه و اغراق شده ایم؛ تنها گروه کوچکی از آنها به این صورت بودند.


    فکر می‌کنم ماجرا برمی‌گردد به وضعیت زیست عرب بدوی: فضای زندگی عرب بدوی به طور آباء و اجدادی در گذشته‌های تاریخی، استانداردهای بسیار ناچیز و سطح پایینی داشت و عرب های بدوی ، جز آن شرایط ، وضعیت دیگری ندیده بودند تا انتظار دیگری هم از زندگی داشته باشند. این شرایط در دوره ی قبل از اسلام بود، از حدود ۵۰ سال پیش از بعثت. بعد ماجرای جاده ی ابریشم را باید در نظر گرفت که بر روی دولت انوشیروان بسته می‌شود و بعد جاده ی جایگزینی از طریق منطقه ی یمن و حجاز ایجاد می‌شود. از آن موقع عرب های قریش و عرب های حاضر وارد نوعی فعالیت اقتصادی می‌شوند که درآمد و کالای خارجی را وارد عربستان می‌کند.

    از آنجا که این کالا‌ها باید با امنیت حمل می‌شد، قبیله های باده‌نشین برای حفاظت از این کاروان ها با آنها وارد اتحادهایی می‌شوند و اعراب به‌طور طبیعی سهمی از این ثروت و رفاه را به دست می‌آوردند و با رفاه و پول آشنا می شدند. موقع ظهور اسلام، در زمان رسول اکرم (ص)، چرا اعراب بادیه اینقدر در برابر اسلام مقاومت نشان ‌دادند؟ چون احساس می‌کردند که منافع خود را از دست می‌دهند. چون عربستان تبدیل شده بود به یک مرکز دینی و ارتباط های اقتصادی این مرکز دینی نسبت به گذشته ضعیف شده بود و آن شریان اقتصادی کم و بیش وجود نداشت و فقر و انواع مشکلات اقتصادی فشار می آورد. اینها از این مسأله سخت عصبانی بودند. ماجرای فتوح این مشکل را حل کرد: در ماجرای فتوح آنها نه تنها دوباره به ثروت دست یافتند، بلکه با چیزهایی رو به رو شدند که قبلاً هرگز ندیده بودند.

    آشنایی آنها با رفاه چندین برابر شد، اما فتوح در دوره‌ای ،عملاً، پایان یافت و بعد دوباره آنها را به اردوگاه ها بازگرداند و حالا قرار بود آنها زندگی کنند، اما با چه امکاناتی؟ با امکانات عصر عثمان؛ یعنی سهم کمتر برای قبیله های بدوی! و این وضعیت دوباره آنها را در فضای خشم و عصبانیت قرار داد و ادامه ی این وضع برای آنها قابل تحمل نبود. وقتی در ماجرای حَروراء این قبییله ها جمع ‌شدند، اصلاً به آنها به‌عنوان فرقه نگاه نمی‌کردند، چون در آن زمان اصلاً فرقه‌ای هم وجود نداشت؛ اینها گروهی از بادیه ‌نشین های معترض بودند که احساس می‌کردند دیگر راهی برای مذاکره وجود ندارد. ناراحتی و آزردگی آنها در داستان حکمیت از این نبود که حق با علی (ع) است و دارد ناحق می‌شود و خلافت می‌رسد به معاویه. اگر مسأله و مشکل آنها این بود که از علی (ع) پشتیبانی می‌کردند تا این اتفاق نیفتد، ولی مسأله این نبود: آنها از نظر خودشان به بن‌بست رسیده بودند و به این فکر می‌کردند که راه خود را جدا کنند.»
     

    Elka Shine

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    4,853
    امتیاز واکنش
    14,480
    امتیاز
    791
    علی بهرامیان:
    «در زمینه ی مسائل مالی و رفاه اقتصادی، در قرن اول عراق جایگاه خاصی داشت و ریشه ی بسیاری از حوادث و مسائل در سده ی اول اسلامی را باید در آنجا سراغ گرفت. این مثال را که عرض می کنم لابد خودتان ملاحظه فرموده اید: در پایان جنگ جمل، عایشه را به بصره بردند و چند ماهی آنجا بود، در یک خانه ی بزرگ از آن یکی از اصحاب امیرالمؤمنین علی (ع) ، و وقتی برگشت به مدینه و از او پرسیدند: آنجا چطور بود؟ گفت: خانه ی بزرگی بود و نان در آنجا زیاد بود. این اشاره به زیادبودن نان، بسیار جالب است. من فکر می‌کنم که افزایش ثروت لزوماً رفاه نیاورده بود و آنها فکر می‌کردند رفاه عراق با حجاز قابل مقایسه نیست. ما اطلاع داریم که عایشه از زمان عمر بیشتر از دیگر همسران پیامبر حقوق می‌گرفت و مسلم است که از حیث سیـاس*ـی و اجتماعی نمی‌توانست موقعیت برتری به‌دست بیاورد؛ نه می‌توانست خلیفه شود و نه هیچ مقام دیگر. برای هیچکدام از اینها تا این حد فعالیت سیـاس*ـی نمی کرد تا ناچار شود هزینه ای به این سنگینی بپردازد. در واقع او و طلحه و زبیر فکر می‌کردند رفاه عراق را احتیاج دارند نه رفاه حجاز را و جلوگیری از آنها در دوران خلفای پیشین ، آنها را عصبانی کرده بود، حتی ثروتمندان هم خشمگین بودند، چه رسد به تهیدستان!»


    احمد پاکتچی:
    «یک عامل که باید به آن پرداخت ، این است که چرا فتوح ادامه پیدا نکرد؟ فتوح قدری پیش رفت و بعد ایستاد و اینکه چرا ایستاد، خیلی مهم است . در واقع در دوره ی عثمان هم دیگر فتوح چندان پیش نرفت و محدود بود به منطقه ی مدیترانه و قبرس و در شرق ، بیشتر، مسئله ی خلافت حفظ قبله بود. »


    علی بهرامیان:
    «شاید دیگر نیازی نمی‌دیدند.»


    احمد پاکتچی:
    «اگر بحث گسترش اسلام مطرح بود که نمی بایست متوقف می شد. اگر مسأله به بنیه ی نظامی مربوط بود، پس از مدتی می شد تجدید بنیه کرد و فتوح را ادامه داد. برخی از دولت‌های آن سو هم دولت های مقتدری نبودند؛ مثلاً در ماوراء‌النهر دولت مقتدری وجود نداشت. بخشی از علل و اسباب توقف فتوح شاید به این مطلب بازگردد که فردی نه با تفکر عمر،بلکه با تفکر عثمان حاکم شد؛ یعنی عمر قریشی بود، ولی قریشی فکر نمی‌کرد؛ حال آنکه عثمان کاملاً قریشی فکر می‌کرد. آنها از خود می پرسیدند که : ما دنبال چه هستیم و برای چه باید اینقدر کشته بدهیم و چرا باید هزینه کنیم؟ حالا می‌توانیم از آرامش بعد از فتوح لـ*ـذت ببریم، ولی عده‌ای روحیه ی جنگاوری داشتند و به جنگ عادت کرده بودند و بخش عمده‌ای از درآمد آنها از همین غنایم تأمین می شد، نه از طریق سهمی که از بیت‌المال می‌گرفتند. بنابر این، بخش عمده‌ای از درآمد و معیشت آنها با توقف فتوح قطع می‌شد. این وضعیت رضایت بخش نبود و خیلی از این جنگاوران و جنگ سالاران می خواستند که جنگ ادامه یابد تا بتوانند به آن شیوه ی کسب اموال ادامه دهند.»


    علی بهرامیان:
    «این از بی‌تدبیری عثمان بود؛ چون اگر عناصر نظامی در جایی دستشان بند بود، شاید کمتر به فکر سیاست می‌افتادند و به کارهای سابق خود مشغول بودند.»


    احمد پاکتچی:
    «این جالب است که در دوره ی معاویه فتوحات دوباره رونق پیدا می‌کند.»


    علی بهرامیان:
    «حال به ادامه ی جریان خوارج در قرن بعدی بپردازیم . یکی از خاورشناسان در مقاله ای این مطلب را مطرح کرده است که معتزله،از اولین گروه های فکری و عقلی در جهان اسلام، از دل خوارج سر برآوردند . این چطور ممکن است؟»


    احمد پاکتچی:
    «بنیان‌گذاران معتزله ، «واصل بن عطا» و «عمرو بن عُبید» شاگردان مستقیم «حسن بصری» بودند. در برخی از متن های تاریخی گفته شده است که حسن بصری از خوارج بود، ولی از آن گونه اعتقاد مثل «جَهم بن صفوان» که به او هم می‌گفتند خارجی و از اینها مفهوم فرقه شناختی درنمی‌آید؛ این مفهوم لغوی است. عقاید حسن بصری را می‌شناسیم و آن عقاید نسبتی با آراء خوارج ندارد. اتفاقاً پدیدآمدن معتزله واکنشی به خوارج بود؛ یعنی وقتی در این باره بحث می‌کنند که جای فاسق «منزله بین منزلتین» هست، این پاسخ به خوارج است. چون خوارج می‌گفتند: مرتکب کبیره کافر است.

    این موضع کلامی معتزله، یعنی اینکه با خوارج وارد «گفتگو» شده بودند. به این معنا که چون و چرا کنند بله بوده است، ولی این نظر که معتزله از دل خوارج بیرون آمده اند، اغراق است. مهمترین ویژگی معتزله بحث «تفکر» است. در میان خوارج قرن دوم اسلامی افرادی درگیر بحث های کلامی شدند و اصلاً متکلم بودند و نامی هم از خودشان باقی گذاشتند، ولی این مربوط به دوره‌ای است که خوارج آرد‌ را بیخته و الک را آویخته بودند و از آن تندروی‌های قرن اول گذشته‌ بودند و وارد دوره‌ای از عقلانیت شده‌ بودند و احساس می‌کردند که برای دفاع از مذهب خود نیاز به مبانی کلامی دارند. به نظر من خوارج سعی کردند از نزاع های کلامی موجود بهره بگیرند ، حتی از شیعه. «عبدالله بن یزید اباضی» شریک تجاری «هشام بن حکم» بود و یکی از دوستان او. در قرن دوم اسلامی ،عبدالله یکی از متکلمین شاخص اباضیه است . او با هشام و معتزله درگیر بحث های کلامی شد. تعداد این افراد زیاد نبود و اتفاقاً افراد علمی بودند، نه خشونت طلب.»


    علی بهرامیان:
    «بعدها سعی کردند تشخص کلامی پیدا کنند و حرف حسابی بزنند و حتی تا روزگار ما. گروه اباضیه در حال حاضر واقعاً هیچ پیوندی با خوارج گذشته ندارند و آیا گروه دیگری هستند؟»


    احمد پاکتچی:
    «اینها که به شدت از تفسیر خوارج پرهیز می‌کردند و حتی بارها و بارها به خوارج می‌تازند و خود را مصداق خوارج نمی‌دانند. اگر بگوییم « مُحَکّمه» قدری کار آسان تر می‌شود، یعنی آن جریانی که می‌گفتند: « لا حکم الا لله». اولین فردی که گفته می‌شود این سخن را گفت، یعنی «عروه بن اُدَیَّه » ـ که می‌گویند: « اولُّ مَن حَکَّمَ عروه بن اُدَیّه» ـ از افراد مورد احترام اباضیه است. برادرش ابوبلال از خودش مشهورتر بود و همان کسی است که در حماسه‌ای که برای خوارج مهم بود، کشته شد. اباضیه خود را با این جریان متصل می‌دانند و مشکلی با آن ندارند و حتی در نگرش به اردوگاه نهروان، درباره ی افرادی مثل «عبدالله بن وَهْبِ راسبی» موضعی نمی‌‌گیرند و حتی موضع آنها نسبت به او مثبت بود. بنابراین، به این معنا ارتباط و اتصال آنها برقرار است، ولی با خشونت فاصله گرفتند یا با آن به شدت مخالفت کردند و عملاً تاریخ آنها تاریخ خشونت نبوده است.»


    علی بهرامیان:
    «ولی باز هم در محیط‌های تمدنی هم رشد نمی‌کردند.»


    احمد پاکتچی:
    «به این سبب که شاید حکومت ها برای آنها مشکل به وجود می‌آورده‌اند و آنها ناچار بوده اند در نواحی حاشیه‌ای باشند، ولی در جاهایی هم با دیگر مسلمانان بودند؛ مثلاً اباضیه در منطقه ی عمان در کنار شیعه و اهل سنت در طول قرن های متمادی با کمترین میزان خشونت زندگی کردند.»


    علی بهرامیان:
    «فقه آنها به کدام فقه نزدیک تر بود؟»


    احمد پاکتچی:
    «فقه اباضیه ی شمال آفریقا ، به‌طور قطع ، به فقه مالکی از همه نزدیک تر بود، ولی در مورد فقه اعمام ، بسیار دشوار است که مذهب فقهی مشخصی را معرفی کنیم. واقعاً متنوع است و در هر مسأله‌ای ممکن است به مذهب نزدیک و از مذهبی دیگر دور باشد؛ نمی‌توان گفت که به حنفی نزدیک است یا به مالکی.»


    علی بهرامیان:
    «همه ی اخباریان و مورخان بعدی، توطئه ی شهادت امیرالمؤمنین علی (ع) را به خوارج نسبت داده اند، اما اخیراً برخی محققان، تعلق ابن ملجم به خوارج را مشکوک دانسته اند. به نظر شما آیا ابن ملجم از خوارج بود؟ اقدام او فردی بود یا از نظر خوارج هم شرعی به نظر می رسید؟ چون ظاهراً آنها ابن ملجم را خوب نمی‌شناخته اند. بدین دلیل که بنابر روایت طبری، باز از قول ابومخنف، حضرت علی (ع) پیش از آغاز نبرد نهروان، علامتی در جایی قرار دادند تا کسانی که خواهان جنگ با هیچیک از دو طرف نیستند، در آنجا جمع شوند.

    یکی از گروه‌هایی که از آن جمع خارج شدند و به سمت همین ری آمدند، در میانه ی راه از شهادت علی (ع) مطلع شدند و سرکرده ی آنها به خطابه ایستاد و گفت که یکی از برادران شما از بنی مراد به نام ابن ملجم، علی بن ابی طالب را به قتل رسانده است و بقیه ی خوارج ، خدا را حمد و برای ابن ملجم طلب رحمت کردند. امثال این روایت نشان می‌دهد که آنها شاید خیلی خوب یکدیگر را نمی‌شناختند و این توطئه ای از طرف همه ی خوارج نبود و نمی توانست باشد، اما از طرف دیگر، برخلاف آنچه اکنون مطرح می کنند، در طول تاریخ آنها ابن ملجم را از خود دانسته اند و به طرق گوناگون قتل علی (ع) را بر گردن گرفته اند.»


    احمد پاکتچی:
    «به نظر می‌رسد که تعبیر شما دقیق باشد؛ یعنی نباید فکر کرد که دسته ای از خوارج در این جریان دخالت داشته اند. در نبرد نهروان هم همه ی خوارج شرکت نکردند، چه رسد به قتل امیرالمؤمنین. به نظر نمی رسد که عبدالرحمن بن ملجم هم جزء کسانی باشد که در جنگ نهروان شرکت کردند. افرادی هم که در جنگ نهروان زنده ماندند، جمعیت زیادی نبودند. بعد هم، اگر کسی واقعاً جزء اهل نهروان بود و زنده مانده بود، در محیط کوفه شناخته می‌شد و افراد او را می شناختند که چه کسی است و امکان اینکه کاری پنهانی را به مدتی طولانی پیش ببرد، تقریباً وجود نداشت.

    به هر حال اقدام در به شهادت رساندن امیرالمؤمنین می باید بسیار پنهانی پیش می رفته است. آدمی باید این کار را می کرد که در محیط کوفه شناخته شده نباشد. بنابراین، فکر می‌کنم بنابر شواهد مختلف، این آدم اصلاً در جنگ نهروان شرکت نداشت. اما در باب انگیزه ی ابن ملجم از قتل، دو روایت متداخل وجود دارد که ما معمولاً خیلی ساده از کنار آن تداخل می گذریم و به آن توجه نداریم. می‌گویند سه نفر در مکه با هم قرار گذاشتند که هر کدام از آنها معاویه، امیرالمؤمنین و عمرو عاص را ترور کنند و بعد از آن طرف می‌گویند وقتی ابن ملجم آمد به کوفه، با «اشعث بن قیس» و «قطام» مراودات داشت! اگر قرار بود او مأموریتی سرّی انجام دهد، باید هرچه زودتر این کار را بکند، دیگر این همه رفت و آمد برای چیست؟ ماجرای قطام را هم از این قرار گفته اند که ابن ملجم عاشق او می‌شود و قطام برای وصال، برای او شرط می‌گذارد که علی (ع) را به شهادت برساند. خوب، ابن ملجم که از قبل انگیزه ی قتل امام را داشت، چرا باید انگیزه ی مجددی برای او ایجاد کرد؟ این نشان می‌دهد که دو روایت مختلف کنار هم قرار گرفته اند و یا یکی از این دو روایت درست است یا هیچکدام.»


    علی بهرامیان:
    «من فکر می‌کنم، درست کردن داستان آن سه نفر که در مکه نشستند و گفتند همه ی مشکلات مسلمین زیر سر این سه نفر است و اگر این سه نفر را برداریم درست می‌شود، کار خود خوارج باشد؛ چون این باور خیلی با باورهای خوارج سازگاری و همدلی دارد.»


    احمد پاکتچی:
    «درست در نقطه ی مقابل، ماجرا در داستان قطام به کلی به یک عشق پیش پا افتاده تبدیل می شود. »


    علی بهرامیان:
    «این داستان قدری هم احمقانه است؛ چون ضارب باید فکر می‌کرد که اگر خلیفه را بکشد، سرانجام زنده نمی‌ماند!»


    احمد پاکتچی:
    «هر دو با هم نمی‌تواند درست باشد و به نظر می‌رسد هر دو افسانه است. وقتی می‌گویم افسانه، منظور این نیست که کلاً عاری از حقیقت است، بلکه ممکن است رگه هایی از حقیقت در آن با‌شد؛ باید بررسی کنیم، ولی این ماجرا را با این کلیت و با همین روند داستانی مشکل بتوان پذیرفت. به نظر می‌رسد که هر دو منشأ معلوم و روشنی دارند: یکی در پی تقدس بخشیدن به این اقدام است و دیگری، دنبال به ابتذال کشیدن آن و یکی هم می‌خواهد این دو را با هم تلفیق کند. »


    علی بهرامیان:
    «ولی همه ی اینها شاید دارند جای یک مطلب دیگر را پر می کنند. منصور خلیفه ی عباسی، اوایلی که «محمد نَفْس زَکیّه» قیام کرده بود، در کوفه سخنرانی کرد و مردم خراسان را خطاب قرار داد، چون از کوفیان خیلی ناراحت بود. او در این سخنرانی، قدری از سوابق تاریخی گفت و منظورش این بود که خلافت حق ماست و چیزی به شما نمی‌رسد. منظور من این قسمت از سخنان اوست که وقتی به ماجرای قتل علی (ع) می‌رسد، می‌گوید: دوستان و یاران و نزدیکانش او را به قتل رساندند و این خیلی نکته ی مهمی است. مثلاً نقش «اشعث» را باید در نظر گرفت که به ابن ملجم گفت: زودتر به کارت برس. من گمان می‌کنم که این توطئه ی بسیار پیچیده‌ای بود و شاید در همان روزگار هم خیلی روشن نبوده است. فکر می‌کنید که معاویه یا عمروعاص در قتل حضرت دست داشته اند؟ چون راه برای آنها باز شد.»


    احمد پاکتچی:
    «امکان کلی همیشه وجود داشته است، ولی شواهد تاریخی در دست نیست. اگر شما داستان آن سه یار دبستانی مکه را در نظر بگیرید که اصلاً خود معاویه قربانی است. شاید تنها متهم عمروعاص باشد؛ چون عمروعاص تنها کسی از میان آن سه نفر است که آسیب ندید. بنابراین، باید گفت که قرار بوده است هم معاویه و هم امیرالمؤمنین، قربانی توطئه ی عمروعاص شوند، ولی معاویه در این روایت تبرئه می‌شود؛ چون سوء قصد به او اتفاق افتاد و در آستانه ی مرگ هم قرار گرفت. اگر روایت دخالت قطام را بپذیریم که ماجرا به طور کلی خالی از توطئه است. اگر روایت مراودات اشعث بن قیس را با ابن ملجم بپذیریم، موضوع اختلاف داخلی در کوفه مطرح می شود. البته مسلّم است که بین رؤساء در عراق اختلاف داخلی وجود داشت.»


    علی بهرامیان:
    «ولی نه آنقدر که امیرالمؤمنین در آن قربانی شود و بعید است که تا این حد پیش رفته باشند.»


    احمد پاکتچی:
    «اما اینکه معاویه طراح اصلی این ماجرا باشد، قطعاً او از این ماجرا سود می برد و همکاری بین معاویه و اشعث غیرممکن نیست، ولی فعلاً ما شواهد روشنی در اختیار نداریم که بتوانیم به استناد آنها بگوییم این اشخاص دست داشته‌اند. البته قصد ما تطهیر معاویه نیست! نکته ی مهمتری وجود دارد و آن اینکه رسیدن به یک تحلیل آسان، باعث می‌شود که ما به اندازه ی کافی فکرمان را به کار نیندازیم. این بسیار راحت است که مسأله را توطئه ای از جانب معاویه بدانیم و بگوییم معاویه پولی به اشعث داده بوده و اشعث به عنوان عامل معاویه تدارکاتی فراهم کرد و ابن ملجم آن را انجام داد. ابن ملجم هم می‌شود مهره ای بسیار ساده، که چه خارجی باشد و چه نباشد، فریب خورده و از او سوء استفاده شده است.»


    علی بهرامیان:
    «به هرحال، کاملاً معلوم است که توطئه کنندگان می‌خواسته اند به هیچ وجه خطایی صورت نگیرد و حتماً امیرالمؤمنین علی (ع) به شهادت برسد؛ چون بی تردید ابن ملجم در اجرای این توطئه همدست هایی هم داشته است.»


    احمد پاکتچی:
    «اگر بنابر شیوه ی تحلیل قبلی باشد، ما می توانیم نفس راحتی هم بکشیم و بگوییم ماجرا مشخص شد؛ ولی واقعیت این است که باید عوامل دیگری را هم در نظر گرفت. واضح است که معاویه از همه بیشتر سود می‌برد، ولی نادیده گرفتن عوامل دیگر باعث می‌شود نتوانیم تحلیل درستی از وقایع آن عصر به دست دهیم. قطعاً اشعث یک فرد نیست و جناحی را نمایندگی می‌کرده است.»


    علی بهرامیان:
    «به هر حال همه ی اینها دست به دست هم دادند و فکر می‌کردند با وجود امیرالمؤمنین علی (ع) به منافع خود نخواهند رسید.»


    احمد پاکتچی:
    «من می‌گویم یک طرف قضیه معاویه و کسانی هستند که تفکر عثمانی دارند و امیرالمؤمنین از اول در تضاد با آنها قرار گرفت. یک طرف قضیه هم رؤسای عراق بودند، مثل اشعث بن قیس، که فکر می‌کردند با حمایت از امیرالمؤمنین ممکن است از موقعیت هایی برخوردار شوند، حتی به قیمت جنگ با معاویه، اما آنها به تدریج مأیوس شدند. این یأس ناگهانی نبود؛ چون سیاستمدار بودند و خیلی از آنها را معاویه خریداری کرد و آنها هم که در لشکر حضرت بودند، خیلی ثابت قدم نبودند. یک سوی قضیه هم قبیله های سرخورده و به حاشیه رانده شده و عرب های شرکت کرده در جنگ ها بودند که هدف سومی را دنبال می‌کردند. اینها در پی این هدف بودند که کسانی را که در قدرت هستند ، به زیر بکشند و قدرت را به دست بگیرند. این هم نظری نبود که امیرالمؤمنین از آن حمایت کند. به این ترتیب، تنها کسانی دور امیرالمؤمنین قرار گرفتند که هدف آنها صرفاً پیروزی حق بر باطل بود.»


    علی بهرامیان:
    «ولی آنهای دیگر، با همه ی تضادی که داشتند، به وحدتی رسیده بودند تا امیرالمؤمنین (علی ) نباشد و می‌توانستند هر کدام نماینده‌های در این قضیه داشته باشند.»


    احمد پاکتچی:
    « ببینید! به جز یاران مخلص امیرالمؤمنین، در واقع همه اتفاق داشتند بر اینکه نمی‌توانند با ایشان کنار بیایند. یک طرف قضیه معاویه بود همراه جریان عثمانی، یعنی جریان قریش محوری و کسب حداکثر امتیاز برای قریش؛ طرف دیگر قضیه عرب های سهم‌خواه بودند که شاخص آنها خوارج است. یک طرف قدرت سیـاس*ـی داشت،اما قریشی هم نبود که فکر کند اگر به معاویه دل ببندند، روزگاری به مقامات بالاتری خواهد رسید یا امتیاز بالاتری به دست خواهد آورد. اینها از امیرالمؤمنین قطع امید کرده بودند و می‌دانستند که از طریق امیرالمؤمنین منافع اقتصادی آنها تأمین نخواهد شد. این گروه از رؤسا و شیوخ عراقی، به نظر من در ماجرای امیرالمؤمنین با هر دو طرف دیگر بازی کردند، یعنی از یک طرف با خوارج مرتبط بودند، مثل ارتباط اشعث و ابن ملجم و از طرف دیگر با معاویه.»


    علی بهرامیان:
    «تا هر کدام که بر سر کار آمدند، منافع آنها تأمین شده باشد.»


    احمد پاکتچی:
    «آنها در نهایت دنبال منافع بودند و از دو طرف دیگر به عنوان اهرم قدرت برای تأمین منافع خود استفاده می‌کردند.»


    علی بهرامیان:
    « در این گفتگو حضرت عالی نکته های بدیعی مطرح کردید ؛ بی اندازه از شما ممنونم. »
     

    Elka Shine

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    4,853
    امتیاز واکنش
    14,480
    امتیاز
    791
    مقدمه خوارج در تاریخ

    یعقوب جعفری


    مقدمه


    شمشير جهاد با مشركان را بر فرق توحيد ناب فرود آوردند و تكبير گويان به جنگ «اللّه‏ اكبر» رفتند و به نام جهاد و تقوا و اسلام‏ خواهى و دين‏ باورى، مسلمانان و حتى كودكانشان را به تيغ كشيدند و به نام عدالت‏خواهى و حق جويى، حق و عدل را سر بريدند و... على را كشتند. اينان خوارج هستند: گروه نادان و بى‏ شعورى كه با تعصب‏هاى احمقانه خود بزرگترين ضربت را بر پيكر اسلام زدند، آن هم با اين باور كه تنها مسلمانان واقعى آن‏ها هستند و اسلام در گرو هـ*ـوس‏هايشان قرار دارد.


    خوارج از آغاز پيدايش تا قرن‏هاى متمادى در بطن جامعه اسلامى به كشتار مسلمانان پرداختند و اگر چه پس از شهادت اميرالمؤمنين على عليه‏ السلام بيشتر با حكومت‏هاى جور جنگيدند، اما به عنوان يك انحراف شديد فكرى و يك جريان ضدّ ارزشى خطرناك با كج انديشى‏ هاى مقدس مآبانه خود آفت جامعه مسلمين بودند. هم اينك نيز گروه خوارج و پيروان انديشه آنان در گوشه و كنار بلاد اسلامى كم نيستند.


    انشعاب خوارج از سپاه اميرالمؤمنين و پيدايش گروه پرخاشگرى در جامعه اسلامى كه در ستيز با حكومت رسمى و اكثر مسلمانان سنگ تمام گذاشتند و خود را ملتزم به ظواهر نصوص دينى قلمداد كردند، مسأله ‏اى نيست كه بتوان از كنار آن بى‏ اهميّت گذشت، به خصوص اينكه فكر خارجى‏ گرى در تاريخ اسلام ماندگار شد و در طول قرون همواره كسانى پيدا شدند كه اين خط فكرى و اين مكتب ستيز و پرخاش را دنبال كردند.


    پيدايش خوارج و ايستادگى آن‏ها در مقابل كارگزاران رسمى اسلام، آن هم پس از گذشت حدود ربع قرن از رحلت بنيان‏گذار اسلام، در مذاق نويسندگان غربى طعم خاص خود را دارد. آن‏ها براى زير سؤال بردن اسلام شناخته شده‏ اى كه اكثريت قاطع مسلمانان از آن طرفدارى مى‏كنند از خوارج قهرمانانى ساخته‏اند كه نه تنها صلابت و شجاعت آن‏ها در ميدان‏هاى جنگ قابل تقدير است، بلكه انديشه‏ ها و آرمان‏ها و مكتب فكرى آن‏ها نيز هم.


    ولهاوزن در كتابى كه درباره خوارج نوشته است، در جاى جاى نوشتار خود از خوارج تمجيد كرده و تقواى اسلامى و غيرت دينى آن‏ها را ستوده و آن‏ها را قابل مقايسه با Zeloten ـ گروه متعصب يهود كه در اورشليم عليه فريسيان قيام كردند ـ مى‏ داند(1) و در جايى عبداللّه‏ بن وهب راسبى اولين فرمانده خوارج را هم شأن با يعقوب قديس يكى از حواريون حضرت مسيح كه شهيد شد مى ‏انگارد.(2)


    جمعى از نويسندگان روسى در كتابى كه به نام تاريخ ايران به فارسى منتشر شده است، براى توجيه خوارج، سخنان و افكار به اصطلاح مترقيانه‏ اى به خوارج نسبت داده‏ اند كه خود خوارج از آن بيگانه‏ اند و چنين سخنانى را نگفته‏ اند. اين نويسندگان مى‏ گويند:

    «به گفته خوارج، دولت اسلامى يعنى خلافت، بايد طورى سازمان يابد كه جمله مسلمانان با حقوق مساوى يك جامعه دينى را تشكيل دهند و در ميان اعضاى اين جامعه تفاوت شديد از لحاظ تقسيم آن به غنى و فقير وجود نداشته باشد... زمين بايد ملك جامعه اسلامى باشد».(3)


    همچنين گلدزيهر مستشرق معروف، ضمن تعريف از افكار دموكراتيك خوارج و آزادانديشى آن ها از اينكه بعضى از نويسندگان اروپايى به خوارج لقب «پاكان اسلام» داده‏ اند خوشش مى‏ آيد.(4)


    چنين داورى‏ هايى درباره خوارج سوءِظن شديد ما را نسبت به اين نويسندگان برمى انگيزد و ما را در اصالت تحقيقات آنان دچار ترديد مى‏ سازد.


    كتابى كه پيش رو داريد، با تكيه بر منابع فراوان تاريخى و حديثى و كلامى و ادبى و با استفاده از منابع موجود خوارج، به تحليل تاريخ خوارج و چگونگى پيدايش و نشو و نما و انتشار آن‏ها در بلاد اسلامى مى‏نشيند و همچنين به بررسى عقايد و انديشه‏ ها و بيان فرقه‏ هاى گوناگون و معرفى شخصيت‏هاى نظامى و سياسى و فكرى و ادبى آنان مى‏ پردازد. در فصل آخر كتاب نيز خطبه ‏ها و سخنان اميرالمؤمنين عليه‏السلام درباره خوارج كه در نهج‏ البلاغه آمده، به عنوان منبعى مطمئن و بى‏ نظير در جهت شناخت خوارج، با تبويب خاصى، آورده شده است.


    در واقع، خطبه‏ ها و سخنان امام در اين زمينه رنجنامه‏ هاى اوست كه بر زبانش جارى شده تا به جهانيان اعلام كند كه چگونه آن روح بزرگ در قفس تنگ‏ نظرى‏ها و كج انديشى‏ هاى مشتى مقدس مآب بى‏ شعور محصور شده بود و از دوست و دشمن چه بر سرش آمد... مظلوم بزرگ تاريخ.
     

    Elka Shine

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    4,853
    امتیاز واکنش
    14,480
    امتیاز
    791
    1- آغاز پيدايش خوارج
    ريشه‏ يابى پرخاشگرى خوارج


    مورخان به طور كلى پيدايش گروه خوارج را از جنگ صفين و داستان حكميت مى‏دانند و از آن فراتر نمى‏روند و همچنين معتقدند كه حركت آن‏ها صددرصد انگيزه دينى داشته و از تقواى زياد و اعتقاد محكم به مبانى اسلامى نشأت گرفته است اگر چه در تشخيص خود دچار خطا و اشتباه شده‏اند. حتى بعضى از نويسندگان آن‏ها را به خاطر تقوا و دين باورى و شجاعتشان مورد ستايش قرار داده‏اند. ولهاوزن مى‏گويد: خوارج همان گونه كه از نامشان پيداست يك حزب انقلابى روشنى بودند. آرى، آنان انقلابيونى بودند كه التزام به تقوا داشتند، و خوارج نه از تعصبات عربى، بلكه از حقيقت اسلام منشأ گرفته‏اند و به مسائل با تقواى اسلامى مى‏نگريستند.(5)



    ولهاوزن در جاى جاى كتاب خود خوارج را ستوده و شيعه را كوبيده است، همچنانكه مانند «لامنس»، يكى ديگر از مستشرقان، از بنى اميه نيز طرفدارى كرده و آنان را مورد تمجيد قرار داده است.


    در حالى كه با بررسى مجموعه اسناد و مدارك و تحقيق در سوابق سران حزب خوارج و وابستگى‏هاى قبيله‏اى آنان و ريشه يابى انديشه‏ها و گفته‏هايشان به ويژه در جريان حكميت، حقيقت امر روشن مى‏شود و ماهيت واقعى رهبران خوارج از پشت پرده تزوير و تقدّس رخ مى‏نمايد.


    شك نيست كه توده‏هاى انبوه خوارج ساده لوحان احمقى بودند كه با انگيزه دفاع از اسلام و اجراى حكم خدا قدم در اين راه نهادند و به تعبير اميرالمؤمنين على عليه‏السلام : آن‏ها حق را مى‏جستند اما در راه خطا قدم برمى‏داشتند.(6)



    ولى آيا سران خوارج و گردانندگان اين حركت نيز همين گونه مى‏انديشيدند؟ آيا باور كردنى است كه يك حزب متشكّل و سازمان يافته و يك جريان تند و افراطى، بى هيچ سابقه‏اى و به يكباره در عرض چند ساعت متولد شود و تشكّل يابد؟ آيا باور كردنى است كه در جنگ صفين گروهى با اصرار تمام از على عليه‏السلام بخواهند كه دست از جنگ بردارد و حمكميت را بپذيرد و حتى او را با تهديد به قتل به اين كار وادار سازند، اما پس از قبول حكميت از جانب على عليه‏السلام بلافاصله تغيير موضع بدهند و قبول حكميت را كفر بدانند و از على عليه‏السلام بخواهند كه از اين كار كفرآميز توبه كند وگرنه با او مثل يك كافر رفتار خواهند كرد، و بالاخره او را بكشند؟


    ما تصور مى‏كنيم كه يك محقق نبايد از كنار اين واقعه تاريخى به سادگى بگذرد، بلكه بايد زمينه‏هاى فكرى آن را ريشه يابى كند و عامل مهم تعصبات قبيله‏اى را كه حتى پس از اسلام نيز در ميان عرب‏ها حاكميت داشت از نظر دور ندارد.


    بسيارى از رهبران خوارج و كسانى كه در ميان ساده‏لوحان از سپاه على عليه‏السلام در جنگ صفين پس از پذيرش حكميت بذر شورش باشيدند، از قبيله بنى تميم و بنى ربيعه (كه تيرهاى از بنى تميم است) بودند. كسانى مانند شبث بن ربعى و حرقوص ابن زهير (ذوالثديه) و مسعر بن فدكى و عروة بن اديه و مرداس بن اديه، كه در نظر خوارج بعدى از سلف صالح هستند، همه از قبيله بنى تميم بودند. البته از قبايل ديگر نيز كم و بيش شركت داشتند اما بيشتر رهبران خوارج از اين قبيله بودند و از قريش هيچ كس در ميان خوارج نبود.


    بنى تميم در زمان جاهليّت با قبيله مضر و بخصوص تيره قريش دشمنى و جنگ داشتند و حتى پس از اسلام نيز، كه به ظاهر مسلمان شده بودند، گاه و بيگاه دشمنى ديرينه خود با قريش را آشكار مى‏كردند و از اينكه پيامبر از قريش است ناراحت بودند و حسد مى‏ورزيدند.
    در اين‏باره به دو سند تاريخى زير توجه فرماييد:


    1. جمعى از قبيله بنى تميم وارد مسجد پيامبر شدند و بى‏آنكه ادب و احترام پيامبر را رعايت كنند از پشت حجره‏ها ندا در دادند كه «اخرج الينا يا محمّد جئناك لنفاخرك» (اى محمّد! بيرون آى كه آمده‏ايم با تو مفاخره كنيم) يعنى امتيازات و مفاخر و برترى‏هاى قبيله خود را بر تو ثابت كنيم. آنگاه به مال و ثروت و كثرت جمعيت و جيزهايى از اين قبيل فخر فروشى كردند و اين آيه شريفه درباره آن‏ها نازل شد:


    اِنَّ الَّذينَ يُنادُونَكَ مِنْ وَرآءِ الْحُجُراتِ أَكْثَرُهُمْ لا يَعْقِلُونَ.(7)



    كسانى كه تو را از پشت حجره‏ها ندا مى‏دهند بسيارى از آن‏ها نمى‏فهمند.(8)



    2. در يكى از جنگ‏ها هنگامى كه پيامبر خدا غنايم جنگى را تقسيم مى‏كرد مردى از بنى تميم به نام ذوالخويصره، كه همان حرقوص بن زهير بود، سر رسيد و گفت: يا محمّد! عدالت را رعايت كن! پيامبر فرمود: واى‏بر تو! اگر من عدالت را رعايت نكنم پس چه كسى اين كار را خواهد كرد؟ بعضى از اصحاب خواستند او را بكشند، پيامبر فرمود: رهايش كنيد، همانا براى او يارانى خواهد بود كه نماز شما در مقابل نماز آن‏ها و روزه شما در مقابل روزه آن‏ها كوچك شمرده مى‏شود، و آن‏ها قرآن را تلاوت مى‏كنند اما از گلوهايشان تجـ*ـاوز نمى‏كند، آن‏ها از دين خارج مى‏شوند همان‏گونه كه تير از كمان رها مى‏شود. سپس افزود: آن‏ها بر مسلمانان خروج مى‏كنند. نشانه آن‏ها اين است كه در ميانشان مرد سياه رنگى است كه يكى از پستان‏هاى او مانند پستان زن است.(9)



    مفسران مى‏گويند(10) درباره همين جريان اعتراض حرقوص بن زهير به پيامبر بود كه اين آيه شريفه نازل شد:


    وَ مِنْهُمْ مَنْ يَلْمِزُكَ فِى الصَّدَقاتِ‏فَاِنْ أُعْطُوا مِنْها رَضُوا وَ اِنْ لَمْ يُعْطَوْا مِنْهآ اِذا هُمْ يَسْخَطُونَ.(11)



    و از منافقان كسانى هستند كه در امر صدقات تو را طعنه مى‏زنند؛ اگر به آن‏ها داده شود خرسند مى‏شوند و اگر داده نشود پس آنان خشمگين مى‏شوند.


    جالب است كه در اين سند تاريخى كه اكثر مورخان و محدثان و مفسران آن را نقل كرده‏اند منافقى كه به پيامبر اعتراض مى‏كند و قرآن او را از جمله منافقان مى‏شمارد كسى است كه ذوالخويصره نام دارد و او همان حرقوص بن زهير است كه از رهبران خوارج بود و در جنگ صفين، پس از جريان حكميت، شديدا به على عليه‏السلام اعتراض نمود و جمعى را به دنبال خود كشيد و سرانجام در جنگ نهروان كشته شد، و او همان ذوالثديه بود كه على عليه‏السلام جنازه او را جستجو كرد تا اينكه آن را يافت و ازاينكه وعده پيامبر تحقق يافته است خدا را شكر نمود (تفصيل داستان بعدا خواهد آمد).


    اين سند بسيار با ارزش است و سابقه تاريخى و زمينه فكرى يكى از رهبران خوارج را به خوبى نشان مى‏دهد. اما ولهاوزن كه همواره از خوارج دفاع مى‏كند مى‏گويد: «طبيعى است كه اين قصه افسانه‏اى بيش نيست»(12) و در پانوشت همان صفحه، مى‏گويد: «اين شخص مجهول است».


    چگونه است كه آقاى ولهاوزن مطلبى را كه به مذاق او خوشايند نيست افسانه مى‏داند، در حالى كه اين مطلب در اكثر كتاب‏هاى تاريخى و حديثى و حتى در صحيح مسلم و صحيح بخارى هم آمده و اين كتاب‏ها همان هايى است كه ولهاوزن تمام نظريات خود را بر اساس آن‏ها ابراز داشته است؟


    ديگر اينكه آقاى دكتر نايف محمود اظهار مى‏دارد كه ذوالخويصره كه آيه در حق او نازل شده غير از حرقوص بن زهير است و آن‏ها دو نفرند.(13)



    در حالى كه در بيشتر منابع تصريح شده كه ذوالخويصره و ذوالثديه لقب حرقوص بن زهير بوده است(14) و ابن جوزى پس از نقل اين خبر گفته كه اين تميمى اولين خارجى در اسلام است.(15)



    يكى ديگر از سران و رهبران خوارج اشعث بن قيس است. اين شخص عامل عثمان در آذربايجان بود و پس از قتل عثمان، على عليه‏السلام نامه‏اى به او نوشت و از وى خواست كه اموال موجود را باز پس دهد. وقتى نامه به دست او رسيد سخت وحشت كرد و به دوستان خود گفت تصميم دارم كه اموال آذربايجان را بردارم و به معاويه ملحق شوم. قوم او گفتند مرگ از اين كار بهتر است. آيا قوم خود و شهر و ديار خود را رها مى‏كنى و به اهل شام مى‏پيوندى؟ اشعث شرمنده شد و از اينكه به معاويه ملحق شود ترسيد و به ناچار به سوى على آمد.(16)



    اين سند تاريخى ضعف ايمان و پول پرستى او را نشان مى‏دهد و اين حقيقت را روشن مى‏سازد كه او در سپاه على چگونه و با چه روحيه‏اى شركت كرده بود.


    دنيا پرستى اين گروه به ظاهر مقدس در سخنان مالك اشتر سردار رشيد على عليه‏السلام نيز منعكس است. مالك در مقام مناظره با آن‏ها، هنگامى كه على عليه‏السلام را به قبول حكميت و متوقف كردن جنگ مجبور كردند، گفت:


    يا اصحاب الجباه السود كنا نظن صلاتكم هذه زهادة فى الدنيا و شوقا الى اللّه‏ فلا ارى فراركم من الموت الاّ الى الدنيا.(17)



    اى صاحبان پيشانى‏هاى پينه‏ بسته و سياه! چنين مى‏پنداشتيم كه اين نماز شما نشانه زهد و بى اعتنايى به دنيا و شوق به خداست. اكنون نمى‏بينيم فرار شما از مرگ را مگر به خاطر دنيا.


    حال به سند ديگرى در مورد تعصب‏هاى جاهلى اشعث بن قيس توجه كنيد تا روشن گردد كه سران خوارج چگونه گرفتار تعصب‏هاى قبيله‏اى بودند.


    پس از آنكه در جنگ صفين على عليه‏السلام را مجبور به قبول حكميت كردند آن حضرت، عبداللّه‏ بن عباس را به عنوان حكَم تعيين كرد، اما اشعث بن قيس كه خود اهل يمن بود گفت: نه به خدا قسم نمى‏گذاريم كه در اين امر دو نفر از قبيله مضر حكَم باشند؛ عمروعاص كه از طرف معاويه تعيين شده از قبيله مضر است و ما بايد مردى از يمن انتخاب كنيم. آنگاه اضافه كرد: اينكه دو حَكَم به ضرر ما حكم كنند، در حالى كه يكى از آن دو يمنى باشد، براى ما بهتر است از اينكه به نفع ما حكم كنند در حالى كه هر دو از قبيله مضر هستند.(18)
    ملاحظه كنيد كه شدّت و حدّت تعصبات نژادى چگونه در سخن اين مرد خارجى موج مى‏زند؛ مردى كه اكنون خود گرداننده معركه تحكيم است و در تعيين حَكَم اظهار نظر مى‏كند ولى ساعتى بعد قبول حكميت را كفر مى‏داند و بقيه قضايا...


    بنابراين، انتخاب ابوموسى اشعرى به حكميت و تحميل آن به حضرت على عليه‏السلام از تعصب‏هاى نژادى منشأ مى‏گرفت و لذا بن عباس به ابو موسى گفت: اى ابوموسى! اين مردم تو را حكميت انتخاب كردند اما نه به خاطر فضيلتى كه در توست زيرا مانند تو در ميان مهاجر و انصار بسيارند، بلكه آن‏ها نخواستند جز اينكه يك يمنى را برگزينند.(19)



    خوارج نخستين همه از قبيله ربيعه بودند و اين قبيله پيش از اسلام با قبيله مضر، كه قريش از شاخه‏هاى آن است، دشمنى داشتند و به قول دكتر نجّار: شايد علت اينكه خوارج، قرشى بودن را در امام شرط نمى‏دانند همين باشد.(20)



    تعصب‏هاى قبيله‏اى و نژادى خوارج به‏خصوص دشمنى آنان با قريش بعدها هم ادامه يافت كه در تاريخ آن‏ها منعكس است و ما چند نمونه آن را ذكر مى‏كنيم:


    ـ هنگامى كه ابوحمزه خارجى در سال 130 به مدينه حمله كرد و مردم مدينه را شكست داد ـ كه در تاريخ به نام «واقعه قديد» معروف است ـ اسيران را مى‏آوردند، هر كس از قريش بود مى‏كشتند و هر كس از انصار بود رها مى‏كردند.(21)



    ـ وقتى ضحاك بن قيس شيبانى خارجى زمان كوتاهى در عراق حكومت يافت عبداللّه‏ بن عمر و سليمان بن هشام به ناچار با او بيعت كردند. شبيل بن عزره شاعر خارجى با مباهات گفت:


    الم‏تر ان اللّه‏ اظهر دينه
    و صلّت قريش خلف بكر بن وائل(22)

    آيا نديدى كه چگونه خداوند دين خود را پيروز كرد و قريش پشت سر بكر بن وائل نماز خواند؟


    از اين نمونه‏ها بسيار است كه در فصول آينده خواهد آمد و همه اين‏ها بيانگر روح متعصب آن‏هاست كه على رغم تظاهرشان به اسلام و زهد و تقوا، تعصب قبيله‏اى در كارهاى آن‏ها آشكار بود و لذا با وجود اينكه خوارج شعار مساوات مى‏دادند و خلافت اسلامى را مخصوص قريش و حتى عرب نمى‏دانستند، و در عين حال، مسلمانان غير عرب كه به موالى مشهور بودند كمتر دور خوارج را گرفتند، زيرا در پشت اين شعارهاى فريبنده تعصبات قومى آن‏ها را مى‏ديدند. ابن ابى الحديد نقل مى‏كند كه يك نفر از موالى دختر يكى از خوارج را خواستگارى كرده بود، دوستان آن خارجى كه از جريان مطلع شده بودند به او گفتند ما را رسوا كردى.(23)



    اين است كه احمد امين مى‏گويد: تعداد موالى در ميان خوارج اندك بود؛ زيرا آن‏ها نسبت به نژاد خود متعصب بودند و موالى را تحقير مى‏كردند.(24)



    داستان تحكيم و پيامدهاى آن



    با توجه به زمينه‏هاى سياسى و عصبيت‏هاى قومى و نژادى، كه نمونه‏هايى از آن را نقل كرديم، كسانى كه كينه و حسد اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليه‏السلام را در دل داشتند ولى به ناچار در سپاه آن حضرت قرار گرفته بودند، و به ظاهر از جمله اصحاب على عليه‏السلام به حساب مى‏آمدند، همواره در پى فرصتى بودند كه به آن حضرت ضربه بزنند و آنچه را كه مدت‏ها پنهان مى‏كردند، آشكار سازند.


    چنين فرصتى در جنگ صفين به دست آمد، در مسأله تحكيم.


    جريان جنگ صفين و شرح جزئيات آن در كتاب‏هاى تاريخى به تفصيل آمده است و ما نيازى به تكرار آن نداريم. چيزى كه ما در صدد آن هستيم ارزيابى مسأله حكميت است كه خط پايان جنگ صفين و نقطه آغاز پيدايش گروه خوارج بود كه تنش‏هاى تندى را در جامعه اسلامى پديد آورد و موجب دردسرهاى بزرگى براى على عليه‏السلام گرديد و منجر به شهادت آن حضرت شد.


    در جنگ صفين، سپاه على عليه‏السلام كه طعم شيرين پيروزى را در جنگ جمل چشيده بود، در مقابل سپاه معاويه قرار گرفت و پس از آنكه جنگ شروع شد سپاه على عليه‏السلام اين بار هم در آستانه پيروزى نهايى قرار گرفت و چيزى نمانده بود كه سپاه شام به طور كلى شكست بخورد و بساط معاويه برچيده شود كه حيله گرى‏هاى معاويه و دستيارانش از يك سو و توطئه‏ها و فعاليت‏هاى خيانتكاران در داخل سپاه على عليه‏السلام از سوى ديگر، سرنوشت جنگ را عوض كرد و معاويه را از شكست حتمى نجات داد.


    حيله اين بود كه به تدبير عمر و عاص، سپاه شام قرآن‏ها را به نيزه زدند و خطاب به سپاه على عليه‏السلام گفتند: دست از جنگ برداريد، و ميان ما و شما قرآن حاكم باشد(25)



    على عليه‏السلام كه معاويه و يارانش را خوب مى‏شناخت فرياد زد كه اين يك حيله است، آن‏ها اهل قرآن نيستند. و دستور داد كه جنگ ادامه يابد، اما منافقان در سپاه على عليه‏السلام و آن‏ها كه در انتظار فرصتى بودند، رو در روى آن حضرت قرار گرفتند و خواستار پايان جنگ و قبول حاكميت قرآن شدند. در رأس اين گروه، اشعث بن قيس قرار داشت.


    درباره سوابق اشعث قبلاً مطالبى را آورديم. اكنون اضافه مى‏كنيم كه به گفته يعقوبى، اشعث با معاويه ارتباط مخفيانه داشته و معاويه قبل از جريان قرآن به نيزه كردن، اشعث را به خود جلب كرده بود.(26) چيزى كه اين نظريه را تقويت مى‏كند، اين است كه اشعث شب قبل از قرآن به نيزه كردن، / كه به «ليلة الهرير» معروف است، در ميان سپاه على عليه‏السلام سخنرانى كرده و آن‏ها را از جنگ بر حذر داشته بود.(27)



    ضمنا توجه كنيم كه تركيب سپاه على عليه‏السلام بيشتر از قريش و مهاجر و انصار و مسلمانان بصره و كوفه بود و جمعى هم از يمن بودند؛ ولى سپاه معاويه بيشتر از يمنى‏ها تشكيل شده بود و اشعث بن قيس هم يمنى بود.


    علاوه بر اشعث، كسان ديگرى مانند مسعر بن فدكى و زيد بن حصين و مانند آن‏ها كه بعدها از سران خوارج شدند، با اصرار تمام از على عليه‏السلام خواستند كه جنگ را متوقف كند و مالك اشتر را كه سخت درگير جنگ بود، پيش خود فرا بخواند. حتى آن حضرت را تهديد كردند كه اگر از توقف جنگ و قبول حكميت امتناع ورزد او را خواهند كشت، همان گونه كه عثمان را كشتند و يا او را تحويل معاويه خواهند داد.(28)



    و بدين گونه على عليه‏السلام مجبور شد پيشنهاد معاويه را در مورد صلح و تعيين نماينده‏اى براى مذاكره بپذيرد. پس از پذيرش حكميت از جانب على عليه‏السلام ، معاويه عمر و عاص را كه مردى حيله‏گر و شياد بود، به عنوان حَكَم و نماينده تعيين كرد و على عليه‏السلام مالك اشتر و عبداللّه‏ بن عباس را پيشنهاد كرد؛ ولى اينجا نيز دشمنان آن حضرت كه در سپاه او جاى گرفته بودند دشمنى خود را آشكار ساختند و اميرالمؤمنين عليه‏السلام را مجبور كردند كه ابوموسى اشعرى را انتخاب كند.


    ابوموسى اشعرى كه مردى احمق و بى عرضه بود از جمله قاريان قرآن به حساب مى‏آمد و گفته شده است كه او صداى خوبى داشت و به مردم قرآن تعليم مى‏داد(29) و صداى قرآن او از سنج و بربط و نى زيباتر بود(30) و به همين جهت در ميان قرّاء (كه طبقه خاصى در جامعه اسلامى بودند و در سپاه على عليه‏السلام جمعيت قابل اعتنايى را تشكيل مى‏دادند) به زهد و تقوا معروفيت داشت و وجيه الملّه بود.


    ابو موسى دشمن على عليه‏السلام بود، به طورى كه در جنگ جمل مردم را از جهاد در ركاب آن حضرت باز مى‏داشت(31) و در جنگ صفين نيز از على عليه‏السلام گريخته و در موضعى از شام مقيم شده بود. به همين جهت، هنگامى كه او را به عنوان نماينده و حَكَم از سوى اميرالمؤمنين عليه‏السلام پيشنهاد كردند آن حضرت فرمود كه او مورد رضايت من نيست؛ او از من جدا شده و مردم را بر ضدّ من شورانيده و سپس فرار كرده است.(32)



    به هر حال، منافقان از اصحاب على عليه‏السلام كه مى‏خواستند ضربه ديگرى را بر او وارد سازند، قرّاء ساده لوح را تحريك كردند و آن‏ها همگى از آن حضرت خواستند كه ابوموسى را به عنوان داور و حَكَم انتخاب كند و بدين گونه دست و بال على عليه‏السلام را بستند و او را به اين امر مجبور كردند. به قول ابن عبدربه: «كسانى كه عداوت اميرالمؤمنين على عليه‏السلام را در دل خود پنهان كرده بودند براى خود ظاهرى از تقوا ساختند و خود را به عنوان اصحاب رسول خدا قلمداد كردند تا در مواقع سرنوشت ساز على عليه‏السلام را به زحمت اندازند».(33)



    اتنخاب موسى درست در همين جهت بود، به اضافه اينكه تعصبات قبيله‏اى، بعضى از سران خوارج را اشباع مى‏كرد. همان‏گونه كه پيش از اين نقل كرديم ابوموسى اهل يمن بود و اشعث بن قيس نيز يمنى بود و انتخاب عبداللّه‏ بن عباس را از اين جهت رد كرد كه او از قبيله مضر بود و عمروعاص هم مضرى بود و گفت كه ما حاضر نيستيم هر دو داور مضرى باشند؛ ما يك نفر يمنى را انتخاب مى‏كنيم اگرچه به ضرر ما حكم كند. ابن عباس نيز گفته بود كه ابوموسى را از اين جهت پيشنهاد كردند كه او يمنى بود.


    سرانجام، سند صلح وحكميت نوشته شد و على عليه‏السلام بر خلاف ميل خود و براى حفظ مصالح اسلام آن را امضا كرد.(34)



    وقتى اين قرارداد در مقابل صفوف لشكر خوانده شد، از گوشه و كنار صداى اعتراض و شورش برخاست. شورشيان مى‏گفتند در دين خدا نبايد كسى را داور قرار داد؛ مى‏گفتند قبول حكميت كفر است. كم كم موج اعتراض بالا گرفت و به خصوص طبقه قرّاء از سپاه على عليه‏السلام فرياد «لا حكم الاّ للّه‏» سر دادند و عجيب اينكه جمعى از كسانى كه قبول حكميت را به على عليه‏السلام تحميل كردند و به او گفتند كه چرا دعوت به قرآن را نمى‏پذيرد، و تا جايى پيش رفتند كه آن حضرت را تهديد به قتل كردند، آن‏ها نيز به شورشيان پيوستند و قبول حكميت را مساوى با كفر قلمداد كردند و گفتند كه قبول حكميت گـ ـناه كبيره است؛ ما از آن توبه كرديم، على هم بايد توبه كند.(35)



    طبيعى بود كه اميرالمؤمنين عليه‏السلام نمى‏توانست پس از امضاى وثيقه و سند حكميت، زير بار آن نرود. به علاوه، او خود را گناهكار نمى‏دانست كه توبه كند و لذا سخن شورشيان را نپذيرفت و آن‏ها نيز در مقابل آن حضرت قد علم كردند و بدين سان نطفه حزب خوارج بسته شد.


    در اينجا بايد ديد كه چگونه جمعيتى نخست مطلبى را با اصرار زياد پيشنهاد مى‏كنند و آن را تنها حكم خدا مى‏دانند، به طورى‏كه اگر كسى ـ ولو شخص خليفه ـ آن نپذيرد بايد او را كشت، و آنگاه در عرض مدت بسيار كوتاهى كه شايد از چند ساعت تجـ*ـاوز نمى‏كند آنچنان تغيير عقيده مى‏دهند كه قبول آن پيشنهاد را كفر مى‏دانند و كسى را كه آن پيشنهاد را بر خلاف ميل باطنى خود عملى كرده است به عنوان كافر معرفى مى‏كنند؟


    راستى اين يك تناقض آشكار نيست؟ آيا مى‏توان به سادگى از كنار اين موضوع گذشت؟


    براى رفع اين تناقض، ولهاوزن از برنوف نقل مى‏كند كه گويا كسانى كه قبول حكميت را به على تحميل نمودند غير از كسانى بودند كه آن را محكوم كردند و شعار «لا حكم الاّ للّه‏» سر دادند. برنوف گفته است كه گروه اول از قرّاء و گروه دوم از بدويان بودند.(36)



    اين راه حل با واقعيت‏هاى تاريخى جور در نمى‏آيد، زيرا مورخان اتفاق نظر دارند همان هايى كه حكميت را به على عليه‏السلام تحميل كردند كسانى بودند كه در مقام اعتراض برآمدند و چنانكه نقل كرديم در توجيه كار خود گفتند ما كه حكميت را قبول كرده بوديم مرتكب گـ ـناه شده‏ايم و اكنون توبه مى‏كنيم.


    آقاى ابراهيم حسن در اين زمينه اظهار مى‏دارد: پيدايش گروه خوارج مايه حيرت است، زيرا آن‏ها بودند كه على عليه‏السلام را به پذيرفتن داورى واداشتند كه به ناچار رضايت داد، و شگفتا كه به دستاويز چيزى كه خودشان در پذيرفتن آن اصرار داشتند، بر ضدّ على عليه‏السلام برخاستند. ايشان پس از اين بيان، نتيجه مى‏گيرد كه بناى ظهور خوارج بر مقدماتى است كه به خوبى واضح نيست.(37)
    به نظر ما در پشت اين صحنه شگفت‏انگيز، دست‏هاى مرموز و خيانتكارى بوده است كه با هدف ضربه زدن به اميرالمؤمنين عليه‏السلام و ايجاد شكاف در صفوف سپاه آن حضرت و با نقشه‏هاى حساب شده و انديشيده، فعاليت مى‏كرده است.
    افراد خيانتكار و منافقى مانند اشعث بن قيس و حرقوص بن زهير و مسعر بن فدكى، كه قبلاً با خيانت‏ها وتعصبات نژادى و توطئه گرى‏هاى آن‏ها آشنا شديم، آتش بيارِ اين معركه بودند و همان‏ها بودند كه نخست اميرالمؤمنين عليه‏السلام را مجبور به پذيرش حكميت كردند به اين بهانه كه معاويه دعوت به قرآن مى‏كند و بايد آن را پذيرفت و آنگاه كه اين نقشه را عملى و زمينه را كاملاً آماده ساختند، اين انديشه را كه نمى‏توان در دين خدا كسى را حَكَم قرار داد در ميان ساده لوحان از سپاه على عليه‏السلام پخش كردند و آنان را به شورش عليه آن حضرت واداشتند.


    علاوه بر مدارك مهمى كه قبلاً در مورد خيانتكارى و تعصبات نژادى اين افراد نقل كرديم، اين مطلب را هم در اينجا خاطرنشان مى‏كنيم كه پس از پايان جنگ صفين و جدايى خوارج از على عليه‏السلام ، مدت زمان زيادى طول نكشيد كه هزاران نفر از خوارج به خيانتكارى سران خود پى بردند و مجددا به سپاه آن حضرت پيوستند و از اينكه بازيچه دست توطئه گران شده بودند اظهار ناراحتى كردند و حتى در جنگ نهروان با خوارج جنگيدند به طورى كه پس از اين خواهد آمد.


    بنابراين، بايد حساب جمعيتى ساده انديش و مقدس را كه قلبى صاف داشتند ولى احمق و بى شعور بودند و فورا تحت تأثير تبليغات اين و آن قرار مى‏گرفتند، از حساب مشتى سياست‏باز و دغلكار و توطئه‏گر كه با اسلام و قريش و على (ع) دشمنى ديرينه داشتند و خود را در سپاه آن حضرت جا زده بودند، جدا كرد. اين‏ها بودند كه بازى حكميت را با برنامه ريزى دقيق به راه انداختند و آن گروه ساده لوح بيچاره را به بازى گرفتند و در دهانشان گذاشتند كه قبول حكميت واجب است و پس از آن كه كار خودشان را كردند باز در دهانشان گذاشتند كه قبول حكميت كفر است و بايد شعار «لا حكم الاّ للّه‏» داد، و مى‏دانيم كه شعار هميشه از شعور ناشى نمى‏شود.


    در جريان حكميت از طبقه‏اى به نام «قرّاء» بسيار نام بـرده مى‏شود. اكنون ببينيم آن‏ها چه كسانى بودند؟


    قرّاء جماعتى بودند كه قرآن را نيكو تلاوت مى‏كردند و اين‏ها حتى در زمان پيامبر هم بودند و به اين نام شهرت داشتند و از احترام و محبوبيت خاصى برخوردار بودند و حتى در اشغال بعضى از مناصب بر ديگران مقدم مى‏شدند.(38)



    بعدها قاريان قرآن براى مشخص شدن خود كلاه مخصوصى به نام «برنس»(39) بر سر مى‏گذاشتند و لذا به آن‏ها «اصحاب برانس» هم گفته مى‏شد.


    قرّاء در كارهاى سياسى دخالتى نداشتند اما در حكومت عثمان از كارهاى او انتقاد مى‏كردند، تا جايى كه عثمان بعضى از آن‏ها را تبعيد كرد(40) و سرانجام به اين دليل كه او از حدود الهى خارج شده است بر او شوريدند و در قتل او شركت جستند.


    در جنگ ميان اميرالمؤمنين على عليه‏السلام و معاويه جمعى از قرّاء از سياست و جنگ و به قول خودشان از فتنه‏ ها كناره‏ گيرى كردند كه از جمله آن‏ها عبداللّه‏ بن مسعود بود كه با چهارصد نفر از قرّاء در جنگ صفين گوشه‏گيرى و اعتزال پيش گرفتند و به كناره رفتند.(41) در مقابل آن‏ها جمع كثيرى از قرّاء كوفه و بصره و مدينه در جنگ صفين در ركاب على عليه‏السلام بودند و جمعى از قرّاء شام هم با معاويه همراهى مى‏كردند(42) و همين قرّاء ساده لوح و مقدس بودند كه در جريان حكميت بازيچه دست توطئه‏گران و دشمنان على عليه‏السلام قرار گرفتند و ستون اصلى حزب خوارج شدند.


    مطلب ديگرى كه بايد در اينجا مورد توجه قرار گيرد اين است كه بعضى از نويسندگان معاصر، از جمله دكتر نايف محمود، مى‏كوشند پيدايش گروه خوارج و بازى‏هاى حكميت را با اصحاب عبداللّه‏ بن سبا مرتبط سازند. اينان مى‏گويند اين سبائيه بود كه حزب خوارج را به وجود آورد و تمام توطئه‏هاى مربوط به حكميت از آن‏ها ناشى شد؛ آن‏ها در باط دشمن على عليه‏السلام بودند و از يهود دستور مى‏گرفتند.
    مهمترين دليل آن‏ها اين است كه سبائيه در قتل عثمان شركت فعالانه داشتند و گرداننده معركه بودند و سران خوارج مانند نافع بن ارزق و حرقوص بن زهير و ابن كواء و افراد ديگر نيز در قتل عثمان فعال بودند و اين نشانه نوعى رابـ ـطه ميان آن‏هاست.(43)



    نويسنده ديگرى مى‏گويد: افكار مسموم عبداللّه‏ بن سبا در پيكره امت اسلامى ريخته شد و از جمله معركه صفين را به وجود آورد و افكار مسموم ابن سبا در مسأله حكميت آشكار شد.(44)



    به نظر ما اين سخن پايه درستى ندارد و نمى‏توا آن را قبول كرد، زيرا:


    اولاً، وجود تاريخى شخصى به نام عبداللّه‏ بن سبا و حزبى به نام سبائيه مورد ترديد است و محققان آن را قبول ندارند.(45)



    ثانيا، در جريان حكميت در هيچ منبعى از ابن سبا و اصحاب او نامى بـرده نشده است و مجرد اينكه آن‏ها در قتل عثمان شركت داشتند به هيچ وجه نمى‏تواند رابـ ـطه ميان ابن سبا و خوارج را ثابت كند.


    ثالثا، كسانى كه به وجود عبداللّه‏ بن سبا عقيده دارند، او را از غاليان در حق على عليه‏السلام مى‏دانند كه آن حضرت را تا سر حد خدايى بالا برد و حتى كشته شدن او را قبول نكرد و گفت او نمى‏ميرد. پس چگونه مى‏توان او و طرفدارانش را در صف خوارج و حتى از سران خوارج قلمداد كرد؟
     

    Elka Shine

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    4,853
    امتیاز واکنش
    14,480
    امتیاز
    791
    بررسى يك نظريه درباره خوارج


    گفتيم كه سران حزب خوارج و كسانى كه آن را به وجود آوردند افراد معدودى بودند كه با اميرالمؤمنين على عليه‏السلام و حتى با اساس اسلام دشمنى داشتند ولى خود را در سپاه على عليه‏السلام جا زده بودند و در جنگ صفين در جريان حكميت با برنامه‏ريزى دقيق كار خودشان را كردند و جمعيت بسيارى از سپاه آن حضرت را كه ساده لوحان نادانى بودند فريب دادند، و گفتيم كه سران خوارج انگيزه دينى نداشتند، بلكه عوامل سياسى و تعصبات نژادى دستمايه كار آن‏ها بود و اين مطلب را با شواهد و قراين و اسناد تاريخى مهمى عنوان كرديم.


    اما متأسفانه بعضى از نويسندگان معاصر در اين موضوع دچار اشتباه بزرگى شده‏اند كه نه تنها با منابع تاريخى تضادى آشكار دارد بلكه به نوعى كار خوارج را توجيه مى‏كند، به طورى كه آن‏ها افرادى منطقى و متديّن و قابل دفاع به نظر مى‏رسند.


    اين نويسنده در جهت رفع تناقض موجود در جريان حكميت كه قبلاً آن را مطرح كرديم و در بيان اينكه چگونه جمعيتى ابتدا قبول حكميت را واجب و سپس آن را مساوى كفر دانستند، راه حلى را پيشنهاد مى‏كند كه تمام منابع تاريخى با آن مغايرت دارد و به نظر مى‏رسد كه اين نظريه نه از منابع و مدارك تاريخى كه از ذهنيت نويسنده متولد شده است.


    اين نظريه ـ كه از طرف آقاى دكتر سيد جعفر شهيدى نويسنده كتاب تاريخ تحليلى اسلام ابراز شده است ـ بر دو مطلب تأكيد دارد كه هر دو از لحاظ تاريخى مخدوش است و منابع مسلّم تاريخى آن‏ها را نفى مى‏كند.


    نخست اينكه مخالفت خوارج با قبول حكميت در همان جنگ صفين اتفاق نيفتاد، بلكه پس از گذشت چند ماه كه رأى داوران اعلام شد، قبول حكميت را گناهى بزرگ دانستند كه بايد از آن توبه كرد.


    دوم اينكه داورها براى تعيين خليفه انتخاب نشده بودند، بلكه آن‏ها فقط براى بررسى اين مسأله تعيين شده بودند كه آيا عثمان مظلوم كشته شد يا نه، و اگر آرى، آيا معاويه حق دارد كه قاتلان او را از على عليه‏السلام مطالبه نمايد و آن‏ها را به خونخواهى عثمان قصاص كند يا خير؟ و هنگامى كه داوران از حدود وظايف خود خارج شدند و در عزل و نصب خليفه دخالت نمودند خوارج برآشفتند و با آن رأى مخالفت كردند.


    همان گونه كه گفتيم اين دو مطلب كه از طرف مؤلف كتاب تاريخ تحليلى اسلام عنوان شده مخدوش است و مسلّمات تاريخى آن را رد مى‏كند. اينك تفصيل مطلب:


    1. در مورد مطلب اول، آقاى دكتر شهيدى مدعى است كه به هنگام سخن از تعيين داور، گروهى به نام خوارج شناخته شدند با داورى موافقت كردند ليكن پس از چند ماهى همين كه رأى داوران اعلام شد به على عليه‏السلام خرده گرفتند كه چرا در دين خدا حَكَم قرار داده است.


    آقاى دكتر شهيدى اضافه مى‏كند كه به نوشته طبرى، روزى كه اشعث بن قيس آشتى نامه را بر سپاهيان عراق مى‏خواند، تنها يك تن به نام عروة بن اديّه گفت شما حق نداريد در دين خدا حَكَم قرار دهيد، لكن مردم از جانب وى عذر خواهى كردند. پس از صدور رأى داور شام بود كه خوارج به يكباره برآشفتند و گفتند حكومت از آن خداست.(1)



    بايد بگوييم با همه احترامى كه براى آقاى دكتر شهيدى قائل هستيم و ايشان را مردى متتبع و صاحبنظر مى‏دانيم اما در اينجا نمى‏توانيم تعجب و تأسف خود را از بى‏توجهى ايشان به منابع تاريخى پنهان كنيم. عجيب است كه ايشان در اين مسأله به منابع فراوانى كه وجود دارد مراجعه نكرده و تنها در ميان آن‏ها تاريخ طبرى را ملاحظه كرده‏اند، آن هم به صورت ناقص؛ زيرا همان‏گونه كه خواهيم گفت طبرى نيز با اين نظر مخالف است و ايشان فقط به چند سطر از تاريخ طبرى استناد نموده‏اند و با افزودن جمله «تنها يك تن» كه در متن طبرى نيست، آن را با ذهنيت خود جور كرده‏اند.


    ما تصور مى‏كنيم كه اگر ايشان تاريخ طبرى را در اين قسمت به طور كامل ملاحظه مى‏كردند و مهمتر از آن اگر كتاب وقعه صفينِ نصر بن مزاحم را كه متوفاى سال 212 يعنى حدود صد سال پيش از طبرى بوده و كتاب او مهمترين و قديمى‏ترين منبع در اين مسأله است، مورد توجه قرار مى‏دادند نظرى غير از اين مى‏داشتند.


    به هر حال، آنچه از منابع تاريخى به دست مى‏آيد اين است كه مخالفت با تعيين حَكَم در همان جنگ صفين يعنى بلافاصله پس از قبول حكميت و نوشتن سند تحكيم به وجود آمد. به گفته نصر بن مزاحم وقتى سند تحكيم در ميان صفوف لشكريان على عليه‏السلام خوانده شد ابتدا از گوشه و كنار صداى مخالفت برخاست و سپس موج مخالفت گسترش يافت تا اينكه از هر گوشه‏اى شعار «لا حكم الاّ للّه‏» بلند شد و مردم فرياد مى‏زدند كه ما قبول نداريم در دين خدا كسى را حَكَم قرار بدهند.(2) نصر اضافه مى‏كند كه در همانجا گروه‏هايى نزد على عليه‏السلام مى‏آمدند و اعتراض مى‏كردند و آن حضرت با آيات قرآنى با آن‏ها محاجه مى‏كرد.(3)



    همچنين بيشتر مورخان نقل كرده‏اند كه وقتى على عليه‏السلام با سپاه خود از صفين به كوفه بازگشت دوازده هزار تن از سپاهيان آن حضرت از قرّاء و غير آن به عنوان اعتراض به قبول حكميت، از او جدا شدند و به حروراء رفتند و شبث بن ربعى را رهبر خود كردند.(4) على عليه‏السلام بارها با آنان كه به «حرويه» معروف شده بودند مناظره كرد و حتى يك بار ابن عباس را بدانجا فرستاد تا با آن‏ها مناظره و محاجه كند.(5) و اين در حالى بود كه طبق قرار بنا بود داورها رأى خود را پس از هشت ماه اعلام كنند. بنابراين، پرواضح است كه مخالفت خوارج با قبول حكميت ماه‏ها قبل از اعلام حكم نهايى حكمين و از همان روزهاى نخست اتفاق افتاد.


    و اما اينكه آقاى دكتر شهيدى از طبرى نقل كرده‏اند كه وقتى اشعث بن قيس آشتى نامه را بر سپاهيان عراق مى‏خواند تنها يك تن به نام عروة بن اديه اعتراض كرد، بايد بگوييم كه در عبارت طبرى تعبير «تنها يك تن» وجود ندارد، بلكه طبرى نقل مى‏كند وقتى اشعث قرار داد تحكيم را بر جماعتى از بنى تميم خواند، عروة بن اديه گفت: آيا در امر خدا مردان را حَكَم قرار مى‏دهيد؟ لا حكم الاّ للّه‏.(6) ولذا در كتاب‏هاى مربوط به تاريخ خوارج، عروة بن اديه را نخستين كسى مى‏دانند كه شعار «لا حكم الاّ للّه‏» را داد و نه «تنها كس» (البته بعضى‏ها هم كسان ديگرى را به عنوان اولين گوينده اين شعار نام بـرده‏اند).(7)



    مطلب ديگرى كه در اينجا ذكر مى‏كنيم اين است كه متأسفانه در اين مورد مرحوم آقاى مطهرى نيز مانند آقاى دكتر شهيدى دچار بى توجهى و غفلت شده و گمان كرده است كه مخالفت خوارج با على عليه‏السلام پس از اعلام رأى حكمين بوده است.(8)



    2. قسمت ديگرى نظريه آقاى دكتر شهيدى كه مبتنى بر قسمت اول مى‏باشد ين است كه مخالفت گروه خوارج با قبول حكميت، كه پس از اعلام رأى داورها ابراز شد، به اين جهت بود كه حكمين از حدود مسئوليّت خود فراتر رفتند و در چيزى اظهار رأى نمودند كه براى آن انتخاب نشده بودند. به عقيده آقاى شهيدى دو حَكَم فقط براى اين انتخاب شده بودند كه بررسى كنند يا عثمان مظلوم كشته شده است يا نه و اگر به ناحق كشته شده بايد قاتلان او كه در كنار على عليه‏السلام هستند قصاص شوند؟ بنابراين، دو حَكَم حق نداشتند درباره عزل و نصب خليفه اظهارنظر كنند.


    آقاى دكتر شهيدى مى‏نويسد:


    «مقرر اين بود كه داوران بنشينند و در كتاب خدا و سنّت رسول بنگرند و دريابند كه حقيقت چه بوده است. اگر عثمان به حق كشته شده معاويه نبايد به خونخواهى او برخيزد، و اگر بنا حق كشته شده در اين صورت او ولىّ دم و خونخواه خليفه مظلوم است....
    ... خوارج مى‏گفتند داوران در كارى دخالت كردند كه حق آنان نبود (عزل و نصب خليفه). آنگاه از كج فهمى يا بد نيّتى، گـ ـناه اين داورى غلط را به خليفه وقت بستند و گفتند او بود كه اين داورى را پذيرفت. مى‏گفتند تعيين صلاحيت خليفه، حق عموم مسلمانان است و على(ع) نمى‏تواند تعيين صلاحيت براى تصدّى منصبى را كه مسلمانان به او داده‏اند به شخصى خاص واگذار كند. حال كه چنين كرده است مرتكب گـ ـناه شده و بايد از آن توبه كند.


    شكى نيست كه داوران را براى چنين كار نگزيدند. اصولاً از نخست چنين سخنى در ميان نبود. داوران از حدود مسئوليت خود فراتر رفتند و به كارى پرداختند كه صلاحيت آن را نداشتند. اما على عليه‏السلام نيز هيچگاه چنين داورى را نپذيرفته بود».(9)
    اين قسمت از نظريه آقاى دكتر شهيدى از قسمت اول نيز سست‏تر است و چون اين مطلب بر اساس قسمت اول استوار شده و بى‏پايگى قسمت اول را روشن كرديم، بنابراين، قسمت دوم نيز از اعتبار ساقط مى‏شود. همچنين منابع مسلّم تاريخى اين نظريه را رد مى‏كند.


    درست است كه معاويه در ابتداى امر، خونخواهى عثمان و قصاص از قاتلان او را بهانه قرار داده بود و نامه‏هاى متعددى در اين زمينه ميان او و اميرالمؤمنين على عليه‏السلام رد و بدل شده بود، اما در جنگ صفين مطلب از مسأله خونخواهى عثمان فراتر رفته بود و در قرار داد تحكيم و آشتى نامه‏اى كه نوشته شد و طى آن كار به داورى عمروعاص و ابوموسى اشعرى محول گرديد اساسا صحبتى از خونخواهى عثمان نشده است. خوشبختانه اين سند به طور كامل در كتابهاى تاريخى نقل شده و حتى اسامى افرادى كه آن را امضاء كردند در تاريخ آمده است. البته، سند تحكيم به چند صورت كه آن را امضاء كردند در تاريخ آمده است. البته، سند تحكيم به چند صورت نقل شده كه اختلاف جوهرى ميان آن‏ها نيست و فقط بعضى از عبارت پس و پيش شده و يا تفاوت‏هاى مختصرى در الفاظ آن وجود دارد و در هيچ يك از آن‏ها مسأله قتل عثمان مطرح نشده و فقط روى اين مطلب تأكيد گرديده كه طرفين در مقابل حكم خدا و قرآن تسليم هستند و داورها بايد قرآن را از اول تا آخر حَكَم قرار دهند و آنچه را كه قرآن احيا كرده احيا كنند و آنچه را كه قرآن از بين بـرده از بين ببرند، و در متن ديگرى كه نقل شده سنّت پيامبر هم به قرآن اضافه شده است.(10)



    جالب اينكه در نسخه‏اى از سند تحكيم كه طبرى آن را نقل كرده تقريبا تصريح شده است به اينكه حكمين مأموريت دارند درباره سرنوشت امّت اسلامى و تعيين خليفه بر اساس حكم قرآن با همديگر مشورت كنند و حكم بدهند. عبارت طبرى چنين است:


    «فاشترطا ان يرفعا ما رفع القرآن و يخفضا ما خفض القرآن و ان يختارا لامّة محمّد(ص)».(11)



    ترجمه عبارت چنين است: [ اهل عراق و اهل شام پس از تعيين حكمين [ شرط كردند كه آنچه را كه قرآن بالا بـرده بالا بـرده بالا ببرند و آنچه را كه قرآن پايين آورده پايين بياورند و براى امّت محمّد صلى‏الله‏عليه‏و‏آله انتخاب كنند.


    ملاحظه مى‏فرماييد كه در اينجا صحبت از انتخاب براى امّت اسلامى و بالا بردن و پايين آوردن است و نه خونخواهى عثمان.
    همچنين حضرت على عليه‏السلام در خطبه‏اى كه در مقام پاسخگويى به اعتراضات خوارج ايراد فرموده است خاطر نشان مى‏سازد كه ما در حقيقت مردان را حَكَم قرار نداديم، بلكه قرآن را حَكَم قرار داديم و البته قرآن احتياج به كسى دارد كه آن را بيان كند. آنگاه مى‏فرمايد:


    فاذا حكم بالصدق فى كتاب اللّه‏ فنحن احقّ الناس به و ان حكم بسنّة رسول اللّه‏ صلّى اللّه‏ عليه و آله فنحن احقّ الناس و اولادهم به.(12)



    اگر به درستى در كتاب خدا حكم شود ما سزاوارترين مردم به آن هستيم و اگر به سنّت پيامبر حكم شد ما سزاوارترين و اولى‏ترين مردم به آن هستيم.


    مى‏بينيد كه انتظار على عليه‏السلام از حكمين اين بوده است كه با قرآن و سنّت پيامبر داورى كنند كه اگر اين كار را به درستى انجام مى‏دادند على را شايسته‏ترين فرد مى‏يافتند.


    اضافه مى‏كنيم كه در مذاكرات عمر و عاص و ابوموسى اشعرى وقتى عمرو عاص جريان قتل عثمان را مطرح كرد و گفت كه عثمان به ناحق كشته شده و معاويه ولىّ دم اوست، ابوموسى گفت: «هذا امر قد حدث فى الاسلام و انما اجتمعنا لغيره»(13) (اين كارى است كه در اسلام اتفاق افتاده ولى ما براى چيزى غير از آن در اينجا جمع شده‏ايم).


    با توجه به مجموع آنچه آورديم به خوبى روشن مى‏شود كه مأموريت و مسئوليت حكمين تعيين ولىّ امر براى مسلمين بوده و نه بررسى قتل عثمان، و مخالفت خوارج با پذيرش حكميت در همان جنگ صفين و بلا فاصله پس از نوشتن قرار داد تحكيم شروع شد و بنابراين نظر آقاى دكتر شهيدى در هر دو قسمت مخدوش است.


    در اينجا تذكر مى‏دهيم علت اينكه ما به تفصيل درباره نظريه آقاى دكتر شهيدى بحث كرديم اين است كه كتاب تاريخ تحليلى اسلام در محافل علمى مطرح است و حتى در بعضى از دانشگاه‏ها به عنوان متن درسى انتخاب شده و لذا نقد و بررسى اين نظريه را بر خود لازم ديديم؛ در عين حال، معتقديم كه آقاى دكتر از استادان و محققان ارزنده كشور هستند.
     

    Elka Shine

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    4,853
    امتیاز واکنش
    14,480
    امتیاز
    791
    2 - امام على و خوارج
    از انشعاب خوارج تا جنگ نهروان



    همان‏گونه كه گفتيم، گروه خوارج بلافاصله پس از جريان حكميت در جنگ صفين، پيدا شدند و در مقابل اميرالمؤمنين على عليه‏السلام سر برآوردند.


    پس از پايان دردناك جنگ صفين و درگيرى‏هاى لفظى تندى كه ميان جمعى از ياران اميرالمؤمنين عليه‏السلام به وجود آمد آن حضرت همراه با سپاه خود منطقه را به قصد كوفه ترك كرد، اما دوازده هزار تن از سپاهيان، به عنوان اعتراض به قبول حكميت، از آن حضرت جدا شدند و به جاى كوفه عازم محلى به نام «حروراء» شدند. حروراء آبادى كوچكى بود در نزديكى كوفه كه به گفته بعضى‏ها دو ميل با كوفه فاصله داشت.(14)



    انشعاب اين گروه نسبتا زياد از سپاهيان على عليه‏السلام زخم تازه‏اى بر پيكر جامعه اسلامى بود و شكاف جديدى در ميان مسلمانان پديد آورد و گروهى تندرو و غير قابل انعطاف و خود خواه به نام خوارج به وجود آمدند كه خود را سخنگو و نماينده شرع و تنها وارثان اسلام راستين مى‏دانستند و ديگران را در فهم اسلام تخطئه مى‏كردند.


    هنگامى كه اين گروه دوازده هزار نفرى به حروراء رسيدند منادى در ميان آن‏ها ندا داد كه فرماندهى سپاه به عهده شبث بن ربعى تميمى و امامت نماز به عهده عبد الله بن كواء يشكرى است و پس از رسيدن به پيروزى، كارها به صورت شورايى خواهد بود و تنها با خدا بيعت خواهد شد.(15)

    جدايى اين تعداد از سپاهيان و افتادن آن‏ها در يك مسير انحرافى خطرناك مايه نگرانى شديد اميرالمؤمنين عليه‏السلام شد و لذا براى هدايت آنها از هيچ كوششى فروگذار نكرد و جهت مقابله با فتنه‏اى كه جامعه اسلامى را تهديد مى‏كرد در سه مرحله اقدام نمود:


    مرحله اول: با آن‏ها با سعه صدر و خويشتن دارى و صبر و حوصله رفتار كرد به طورى كه آن‏ها آزادانه حرفهاى خود را مى‏زدند و انتقاد مى‏كردند و گاهى چنان تند مى‏رفتند كه از موازين ادب دور مى‏شدند؛ اما اميرالمؤمنين عليه‏السلام با كرامت با آن‏ها برخورد مى‏نمودند.


    گاهى چنان مى‏شد كه در وسط خطبه و سخنرانى امام بعضى از خوارج اعتراض مى‏كردند و حتى سخن او را قطع مى‏نمودند و شعار مى‏دادند، اما على عليه‏السلام با بزرگوارى مى‏فرمود: شما را بر ما سه حق است، مادامى كه ما مصاحبت مى‏كنيد رعايت خواهيم كرد: يكى اينكه شما را از مسجد منع نمى‏كنيم، دوم اينكه سهم شما را از جنگ بيت المال قطع نمى‏كنيم، سوم اينكه تا وقتى كه شروع به جنگ نكرده‏ايد با شما نمى‏جنگيم.(16)



    گاهى آن‏ها آياتى از قرآن را براى على عليه‏السلام مى‏خواندند و به آن حضرت گوشه و كنايه مى‏زدند و او با صبر و حوصله آيه‏اى از قرآن مى‏خواند و پاسخ آن‏ها را مى‏داد.(17)



    آيا در تاريخ بشرى حكومتى را سراغ داريد كه تا اين حد به مخالفان خود آزادى بدهد؟


    مرحله دوم: به منظور ارشاد گروه خوارج و پاسخگويى به اشكالات آن‏ها، على عليه‏السلام با آن‏ها مخاصمه نمود و وارد مذاكره شد. نخست عبداللّه‏ بن عباس را به سوى آنان روانه كرد تا با آن‏ها به صحبت بنشيند و اشكالات آن‏ها را حل كند و آنگاه خود آن حضرت به سوى آن‏ها رفت و مستقيما و رو در روى با سران آن گروه صحبت نمود و حجّت را بر آنان تمام كرد، به طورى كه اين امر سبب شد بسيارى از آن فريب خوردگان به اشتباه خود پى ببرند و به سو آن حضرت باز گردند.


    كيفيت مذاكره و احتجاج امام با گروه خوارج كه چند نوبت صودت گرفته، در كتاب‏هاى تاريخى با تفاوت‏هاى مختصرى نقل شده است و ما يكى را به صورتى كه على بن عيسى اربلى نقل كرده با تلخيص در زير مى‏آوريم:


    چون على عليه‏السلام از جنگ صفين به كوفه بازگشت چهار هزار تن از اصحاب خاص او جدا شدند و در مخالفت با او شعار دادند. هشت هزار تن ديگر نيز به آن‏ها ملحق شدند. اين گروه دوازده هزار نفرى به «حروراء» رفتند و عبداللّه‏ بن كواء را امير خود قرار دادند. على عليه‏السلام ابن عباس را به سوى آن‏ها روانه ساخت تا با آن‏ها مذاكره نمايد. ابن عباس به طور مفصل با آنان صحبت كرد، از راه خود بازنگشتند و گفتند خود على بن ابى طالب پيش ما بيايد و با ما سخن بگويد.


    ابن عباس به كوفه برگشت و مطلب را به على عليه‏السلام گفت. آن حضرت با چند تن به سوى آن‏ها رفت و با ابن كواء رو برو شد. او مسأله جنگ با معاويه و قبول حكميت را مطرح ساخت، على عليه‏السلام در پاسخ او فرمود: آيا به شما نگفتم كه اهل شام شما را فريب مى‏دهند، چون در جنگ شكست خورده‏اند، بگذاريد كار را تمام كنيم، اما شما نگذاشتيد [ و مرا مجبور به قبول حكميت نمودند ] ؟ آيا من نخواستم كه پسر عم خود [ ابن عباس ] را حَكَم قرار بدهم و گفتم كه او فريب نمى‏خورد و شما قبول نكرديد مگر ابوموسى اشعرى را و من به ناچار او را پذيرفتم؟ اگر در آن زمان يارانى و كمك هايى مى‏داشتم اين امر را نمى‏پذيرفتم. من در در حضور شما با حكمين شرط كردم كه مطابق قرآن و سنّت پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله حكم كنند و اگر چنين نكردند تعهدى در مقابل آن‏ها ندارم. آيا اين كارها در حضور شما انجام نشد؟


    ابن كواء گفت: همه اين‏ها درست است، ولى چرا به جنگ با معاويه ادامه نمى‏دهى؟
    حضرت فرمود: تا آن مدتى كه ميان ما و آنها تعيين شده است سپرى شود.
    ابن كواء گفت: پس به اين كار تصميم قطعى گرفته‏اى؟
    حضرت فرمود: آرى و جز اين راهى نيست.
    اينجا بود كه ابن كواء و ده تن كه با او بودند به سوى على عليه‏السلام بازگشتند و از خوارج جدا شدند.(18)
    همچنين على عليه‏السلام در موارد ديگر نيز با خوارج گفتگو كرد و به ايرادهاى آنان پاسخ داده كه متن سخنان آن حضرت در كتاب‏ها آمده است.(19)



    گروه خوارج به مخالفت‏هاى خود با اميرالمؤمنين و جامعه اسلامى ادامه مى‏دادند تا اينكه نيرنگ عمر و عاص و حماقت ابوموسى آشكار شد و حكمين رأى خود را اعلام كردند. از اين به بعد مبارزه خوارج وارد مرحله تازه‏اى شد و آن‏ها در جلسه‏اى كه در خانه عبداللّه‏ بن وهب تشكيل دادند او را به فرماندهى خود برگزيدند و آماده جنگ با على عليه‏السلام شدند و براى اين منظور به سوى نهروان(20) حركت كردند تا در آنجا نيروهاى خود را سازماندهى كنند.(21)



    در اين هنگام على عليه‏السلام خود را آماده كرده بود كه مجددا با معاويه بجنگد، اما چون حركت‏هاى جنگ‏طلبانه خوارج را به آن حضرت گزارش دادند نامه‏اى به آن‏ها نوشت و نصيحتشان كرد و از آن‏ها خواست كه به سپاه وى ملحق شوند و آماده جنگ با معاويه باشند. خوارج در پاسخ نامه امام دعوت او را رد كردند و امام ديگر از آن‏ها مأيوس شد و با مشورت اصحاب خود تصميم گرفت براى مقابله با آن‏ها به نهروان برود.(22)



    البته امام سپاه خود را براى جنگ با معاويه آماده كرده بود و هنوز هم مايل نبود كه با خوارج بجنگند، اما رسيدن گزارش‏هاى متعدد از فتنه انگيزى‏هاى خوارج و كشتن خباب بن ارت صحابى پيامبر از يك سو و اصرار ياران و اصحاب براى مقابله با آن‏ها از سوى ديگر باعث شد كه امام به سوى نهروان حركت كند.


    امام هنوز مى‏خواست آن‏ها هدايت شوند. اين بود كه صعصعة بن صوحان را براى محاجّه به طرف آن‏ها فرستاد. او پس از سخنانى مستدل، از خوارج خواست كه دست از مخالفت بردارند. اما عبداللّه‏ بن وهب سخن او را رد كرد و گفت كه ميان ما و على بايد شمشير حكومت كند. صعصعه برگشت(23) و امام يك بار ديگر ابن عباس را به سوى آنها فرستاد تا از آن‏ها بپرسد كه چه چيزى سبب ناراحتى آن‏ها از اميرالمؤمنين شده است؟


    ابن عباس به سوى آن‏ها رفت و اين سؤال را از آن‏ها كرد. آن‏ها گفتند ما ايرادهايى داريم كه به سبب آن على را تكفير مى‏كنيم. امام كه پشت سر ابن عباس بود سخن آن‏ها را شنيد. ابن عباس به امام گفت: يا اميرالمؤمنين! سخنان آن‏ها را شنيدى، اكنون شايسته است كه خود جواب آن‏ها را بدهى.


    على عليه‏السلام پيش آمد و خطاب به آن‏ها فرمود: من على بن ابى طالب هستم، با من سخن بگوييد و ايرادهاى خود را ذكر كنيد.
    آن‏ها ايرادهاى خود را به روش على عليه‏السلام بيان كردند و امام با متانت و صبر و حوصله به يك يك آن‏ها پاسخ داد و با آيات قرآنى و سنّت پيامبر استدلال نمود. وقتى گفتگوها به پايان رسيد چند لحظه‏اى سكوت در آنجا حكمفرما شد، ناگهان گروه‏هاى بسيارى از گوشه و كنار سپاه خوارج فرياد زدند: التوبه، التوبه، يا اميرالمؤمنين! و از امام تقاضاى عفو و بخشش كردند و از سپاه دوازده هزار نفرى خوارج، هشت هزار تن به آن حضرت پناهنده شدند.


    نكته جالب اينكه امام پس از قبول توبه گروه توّابين به آنان فرمود: شماها در اين جنگ شركت نكنيد و به جاى ديگرى برويد.(24)



    مرحله سوم: وقتى امام از هدايت و راهيابى آن گروه لجوج و بى تميز مأيوس گرديد، از باب «آخر الدواء الكى» و به ناچار تصميم گرفت با آن‏ها بجنگد و ريشه فساد و فتنه و انحراف را بسوزاند ولى، در عين حال، به عنوان آخرين اقدام مسالمت‏آميز به اصحاب خود فرمود: تا آن‏ها شروع نكرده‏اند شما حمله را آغاز نكنيد.(25) سرانجام، خوارج جلو آمدند و حمله را شروع كردند، اما با عكس العمل شديد نيروهاى امام روبرو شدند و در عرض مدت كوتاهى همگى به هلاكت رسيدند، جز نُه تن كه گريختند. تلفات سپاه امام هم نُه نفر بود و امام پيش از مقابله دو سپاه فرموده بود: به خدا قسم قتلگاه آن‏ها كنار جسر نهروان است و به خدا قسم از شما ده نفر كشته نمى‏شوند و از آن‏ها ده نفر باقى نمى‏ماند. و همان طور هم شد و پس از جنگ نهروان فقط نُه نفر از خوارج زنده ماندند كه دو نفرشان به عمان و دو نفرشان به كرمان و دو نفرشان به سيستان و دو نفرشان به جزيره و يك نفرشان به يمن رفتند و بدعت خود را در بلاد آشكار كردند.(26)



    وقتى جنگ تمام شد امام به اصحاب خود فرمود: بگرديد و در ميان كشتگان، ذوالئديه را پيدا كنند و خود آن حضرت در ميان كشته‏ها مى‏گشت و به شدت جستجو مى‏كرد و مى‏گفت: «واللّه‏ ما كَذِبْتُ وَما كُذِبْتُ» (به خدا قسم نه دروغ گفته‏ام و نه به من دروغ گفته شده)، تا اينكه بالاخره جنازه‏ها را كه روى هم انباشته شده بود پس و پيش كردند و جسد ذوالثديه را يافتند و اينجا بود كه اما م تكبير گفت.(27)



    علت اينكه امام با اهتمام زياد جنازه ذو الثديه را جستجو مى‏كرد اين بود كه طبق روايات بسيارى كه هم از طريق شيعه و هم از طريق سنّى نقل شده است، پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله به على عليه‏السلام خبر داده بود كه او در آينده با گروه مارقين جنگ خواهد كرد. آن‏ها كسانى هستند كه اهل نماز و روزه و عبادت‏اند اما از دين خارج شده‏اند و نشانى آن‏ها اين است كه رهبرشان شخصى است كه يكى از پستان‏هايش مانند پستان زن است و از يك دست ناقص است و او در اين جنگ كشته مى‏شود.


    مضمون اين حديث به صورت‏هاى گوناگون در جوامع حديثى شيعه و سنّى و نيز در كتب تاريخى به طور مكرر نقل شده است.(28)



    ابو قتاده انصارى مى‏گويد: پس از جنگ نهران با عايشه ملاقات نمودم و داستان جنگ نهروان و خوارج را براى او نقل كردم و گفتم كه وقتى على ذوالثديه را كشت، گفت كه پيامبر از اين روز خبر داده بود. عايشه گفت: خصومت ميان من و على باعث نمى‏شود كه حق را نگويم؛ من خودم از پيامبر شنيدم كه فرمود: امّت من دو فرقه مى‏شوند؛ يك فرقه از امت من از دين خارج مى‏شوند و سرهايشان را مى‏تراشند. آن‏ها قرآن را مى‏خوانند ولى از زبانشان تجـ*ـاوز نمى‏كند. آن‏ها را كسى كه محبوب‏ترين فرد نزد خدا و من است مى‏كشد. ابوقتاده مى‏گويد به عايشه گفتم: يا امّ المؤمنين! تو اين را مى‏دانستى ، پس آن چه كارى بود كه كردى؟ عايشه گفت: اى ابوقتاده! تقدير چنين بود...(29)



    پس از پايان جنگ نهروان على عليه‏السلام به كوفه بازگشت و طى خطبه‏اى فرمود:


    انى فقئت عين الفتنه و لم يكن ليجترى عليها احد غيرى بعد ان ماج غيهبها و اشتد كلبها.(30)



    اين من بودم كه چشم فتنه را در آوردم و جز من كسى ديگر جرأت آن را نداشت بعد از آنكه ظلمت فتنه موج زد و به شدت خود رسيده بود، چنين كارى را انجام بدهد.


    امام در اين خطبه به دشوارى مبارزه با خوارج اشاره مى‏كند زيرا كه آن‏ها افرادى ظاهر الصلاح و مقدس مآب و اهل عبادت و قاريان قرآن بودند.
     

    Elka Shine

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    4,853
    امتیاز واکنش
    14,480
    امتیاز
    791
    خوارج پس از جنگ نهروان


    جنگ نهروان پايان كار خوارج نبود. درست است كه در جنگ نهروان فقط نُه نفر از خوارج نجات پيدا كردند اما به گفته مبرد، همزمان با جنگ نهروان، حدود دو هزار نفر در كوفه زندگى مى‏كردند كه در باطن عقيده خوارج را داشتند و از آن گذشته، در ميان آن هشت هزار نفرى كه در جنگ نهروان توبه كردند و به على عليه‏السلام پناهنده شدند كسانى بودند كه مجددا به خوارج پيوستند و اين امر به خصوص پس از شهادت امام بيشتر انجام مى‏شد.


    پس از واقعه نهروان كه در سال 37 و يا 38 اتفاق افتاد، باقى‏مانده خوارج بارها براى اميرالمؤمنين ايجاد مزاحمت كردند ولى فورا سركوب شدند.


    در همان سال 38 بقاياى خوارج نهروان با خوارج كوفه كه عقيده خود را مخفى نگه داشته بودند، متحد شدند و در نخليه منزل كردند. اميرالمؤمنين عليه‏السلام ابن عباس را به سوى آن‏ها فرستاد. او آن هارا به اطاعت از امام دعوت كرد اما نپذيرفتند و على عليه‏السلام على رغم نهى عفيف بن قيس كه گفته بود اين ساعت نحس است، به سوى آن‏ها رفت و همه آن‏ها را كشت مگر چند تن كه جان سالم به در بردند. جريان نخليه در شعر عمران بن حطان خارجى آمده است:


    انّى ادين بما دان الشّراة به يوم النخليه عند الجوسق الحرب(1)
    يكى ديگر از آن‏ها خريت بن راشد از بنى ناجيه بود كه با سيصد تن به حضور امام رسيد و مسأله حكميت را پيش كشيد و گفت: ما از تو اطاعت نخواهيم كرد. امام عليه‏السلام با سعه صدر آن‏ها را نصيحت نمود و فرمود: آيا حاضرى با هم بر اساس كتاب و سنّت گفتگو كنيم و مطالبى به تو بگويم كه شايد آنچه را كه نمى‏دانى بدانى؟


    خريت گفت: به زودى به سوى تو برمى گردم.


    حضرت فرمود: مبادا شيطان تو را فريب بدهد و نادان‏ها تو را سبك كنند. به خدا قسم اگر از من طلب هدايت كنى و پيش من آيى تو را به راه مستقيم هدايت خواهم كرد.


    خريت از پيش امام رفت و ديگر برنگشت و شبانه با ياران خود از كوفه خارج شد و پس از فتنه انگيزى‏هاى بسيار به اهواز رسيد و در آنجا بى‏دينى‏ها و دزدها و كسانى كه از دادن خراج سرباز مى‏زدند و نصرانى‏ها دور او جمع شدند و كار او بالا گرفت. سرانجام، امام عليه‏السلام سپاهى را به فرماندهى معقل بن قيس به سوى او فرستاد و در رامهرمز دو سپاه به هم رسيدند و پس از جنگ و گريز بسيار بالاخره سپاه خريت تارومار شد و خود او به هلاكت رسيد و معقل جمع بسيارى از آنان را به اسارت گرفت و آن‏ها را كه مسلمان بودند و از كار خود توبه كردند، رها نمود ولى نصرانى‏ها را با خود برد.(2)



    طبرى درباره خريت عبارتى دارد كه به نظر مى‏رسد درست نباشد. مى‏گويد: خريت و ياران او كه سيصد نفر بودند در جنگ جمل و صفين و نهروان با على عليه‏السلام بودند.(3)



    حضور خريت در نهروان در سپاه امام بعيد به نظر مى‏رسد، زيرا او از جمله كسانى بود كه در همان جنگ صفين به امام اعتراض نمود و قبول حكميت را رد كرد و از آن حضرت گريخت.(4)



    شايد براى همين است كه ابن اثير درباره خريت و يارانش همان عبارت طبرى را مى‏آورد اما كلمه نهروان را ساقط مى‏كند.(5)
    عبارت طبرى در اينجا ولهاوزن را دچار اشتباه بزرگى كرده است. او مى‏پندارد كه جنگ نهروان پيش از اعلام رأى حكمين در دومة الجندل اتفاق افتاد، به دليل اينكه خريت ناجى در نهروان همراه با على عليه‏السلام بود و طبعا اعتراض او به آن حضرت و جدايى‏اش از امام پس از اعلام رأى حكمين بوده است.(6) در حالى كه بى شك جنگ نهروان پس از اعلام رأى حكمين بوده و اين امر در نامه امام به خوارج نهروان و همچنين در سير حوادث كه پيش از اين نقل كرديم كاملاً منعكس است.


    درباره خريت مطالب گوناگونى نقل شده است كه نشان مى‏دهد او زود به زود رنگ عوض مى‏كرد. زمانى در كنار على عليه‏السلام مى‏جنگد و از چند تن از اصحاب حضرت فاطمه مانند عبداللّه‏ بن وهب و زيد بن حصين پيش او سعايت مى‏كند و مى‏گويد كه اين‏ها قصد فساد و فرار از تو را دارند،(7) و زمانى خود او فرار مى‏كند و با على عليه‏السلام مى‏جنگد و دست آخر به گفته مسعودى نصرانى مى‏شود.(8)



    علاوه بر خريت كسانى ديگرى نيز از خوارج بر اميرالمؤمنين عليه‏السلام خروج كردند و به وسيله سپاهيان آن حضرت سركوب شدند. ابن اثير اسامى اين افراد و كيفيت خروج و هلاكت آن‏ها را در كتاب خود نقل كرده است و ما به اجمال فهرستى از آن‏ها را در زير مى‏آوريم:


    1. اشرس بن عوف شيبانى كه در دسكره با دويست تن بر امام خروج كرد و سپس به شهر انبار رفت. امام ابرش بن حسان را با سيصد كس به سوى آن‏ها فرستاد و غائله با كشته شدن اشرس و تارومار شدن خوارج خاتمه يافت.


    2. هلال ابن علفه از قبيله تيم الرباب با برادرش مجالد به همراهى بيش از دويست تن از خوارج در ماسبذان بر امام خروج كردند و امام با فرستادن لشكرى به فرماندهى معقل بن قيس آن‏ها را سركوب كرد.


    3. اشهب بن بشر با صد و هشتاد تن از خوارج در همان محلى كه هلال بن علفه و همراهانش به هلاكت رسيدند، خروج كرد و امام سپاهى به فرماندهى جارية بن قدامه ـ و به نقلى حجر بن عدى ـ به سوى آن‏ها فرستاد و در محلى به نام جرجرايا سركوب شدند.


    4. سعيد بن قفل تميمى با دويست تن در محلى به نام درزنجان كه در چند فرسخى مداين واقع است خروج كرد و به وسيله سعد بن مسعود كشته شدند.


    5. ابو مريم سعدى تميمى كه بسيارى از موالى را دور خود جمع كرد و به شهرزور آمد. گفته شده است كه در سپاه او فقط شش تن از عرب‏ها شركت داشتند و بقيه همه از موالى و تازه مسلمانان غير عرب بودند. او در پنج فرسخى كوفه اردو زد. على عليه‏السلام به او پيغام داد كه بيعت كند و به كوفه وارد شود، اما او قبول نكد و گفت: ميان ما جز جنگ چيز ديگرى نخواهد بود. امام سپاهى را به فرماندهى شريح بن هانى به سوى آن‏هافرستاد و بالاخره با تارومار شدن سپاه ابومريم كار فيصله يافت. جالب اينكه امام دستور داد مجروحان از سپاه ابومريم را به كوفه بردند و مداوا كردند.(9)



    توطئه بزرگ خوارج



    ديديم كه گروه خوارج بارها و بارها نيروهاى خود را سازماندهى كردند و حتى از نصارى و مرتدها و دشمنان اسلام و دزدان و راهزنان نيز استفاده نمودند و با حكومت اميرالمؤمنين عليه‏السلام جنگيدند اما جز شكست و فضاحت چيزى عايدشان نشد. پس، از طريق ديگرى وارد شدند و براى ترور امام توطئه كردند و متأسفانه اين بار نقشه آن‏ها عملى شد و پيشواى حق و عدايت و امام مسلمين به دست آن‏ها به شهادت رسيد.


    به طورى كه مورخان اسلامى مى‏نويسند جمعى از خوارج در مكه دور هم جمع شدند و درباره زمامداران صحبت كردند و از كارهاى آنان انتقاد نمودند و كشته شدگان در جنگ نهروان را به ياد آوردند و متأثر شدند.


    آن‏ها به همديگر گفتند كه ما بايد جان خود را به خدا بفروشيم و پيشوايان گمراه را از بين ببريم و مردم را از آن‏ها راحت كنيم و انتقام كشته شدگان در نهروان را بگيريم. در اين هنگام عبدالرحمان بن ملجم مرادى گفت على به عهده من، برك بن عبيداللّه‏ تميمى گفت معاويه هم به عهده من، و عمرو بن بكر تميمى نيز گفت عمروعاص به عهده من.


    هر سه تن براى انجام اين كار با يكديگر پيمان بستند و شب نوزدهم ماه رمضان را با هم وعده گذاشتند.


    ابن ملجم به كوفه آمد و در آنجا با دوستان خارجى خود تماس گرفت. روزى در منزل يكى از خوارج با دختر زيبا رويى به نام قطام آشنا شد و به او پيشنهاد ازدواج نمود. پدر و برادر قطام در جنگ نهروان كشته شده بودند. قطام اين پيشنهاد را پذيرفت، اما مهريه خود را چند چيز قرار داد كه مهمترين آن‏ها كشتن على عليه‏السلام بود. ابن ملجم شرايط را او را پذيرفت و اظهار داشت كه به خدا قسم به شهر كوفه نيامده‏ام مگر براى كشتن على.


    قطام شخصى به نام وردان بن مجالد را براى كمك به ابن ملجم تعيين كرد. ابن ملجم از آن خانه بيرون آمد و با مردى به نام شبيب بن بجره از خوارج مصادف شد و او را نيز با خود همداستان كرد و سرانجام در شب 19 ماه رمضان (سال 40 ه) در مسجد اعظم كوفه جمع شدند و اشعث بن قيس نيز به آن‏ها ملحق گرديد و ابن ملجم را در انجام مأموريت خود تشويق كرد تا اينكه سحرگاهان، آن فاجعه بزرگ اتفاق افتاد و شمشير ابن ملجم به فرق مبارك اميرالمؤمنين عليه‏السلام فرود آمد...(10)



    و بدين سان خوارج در يك توطئه حساب شده ضربت مهلكى را بر پيكر اسلام و مسلمين وارد كردند و پرهيزكارترين فرد روزگار به دست شقى‏ترين فرد روزگار به شهادت رسيد.


    در اينجا توجه خوانندگان محترم را به چند مطلب جلب مى‏كنيم:


    1. توطئه قتل امام يك اقدام شخصى نبود



    گاه تصور مى‏شود نقشه‏اى كه براى قتل على عليه‏السلام و معاويه و عمروعاص در يك شب معين كشيده شد به ابتكار همان سه تن بود كه در مكه اين نقشه را كشيدند و سپس عملى كردند (كه البته معاويه و عمروعاص از آن جان سالم به در بردند) و اين نوعى اقدام شخصى بوده است.


    به نظر مى‏رسد كه اين توطئه مربوط به گروه خوارج بود كه به وسيله آن سه تن عملى شد زيرا، همان گونه كه نقل كرديم، در اكثر روايت‏هاى تاريخى چنين آمده است كه جمعى از خوارج در مكه گرد هم آمدند و آن حرف‏ها را زدند و آن نقشه را كشيدند و اين سه تن داوطلب اجراى نقشه شدند. و لذا مى‏بينيم وقتى ابن ملجم به كوفه آمد با اينكه طبق اصول مخفى كارى كسى را از قصد خود آگاه نكرده بود، خوارج كوفه از او پذيرايى كردند و به نظر مى‏رسد كه ترتيب ملاقات ابن ملجم با قطام طبق يك نقشه قبلى بوده و خوارج كوفه از قصد او آگاهى داشتند و اين صحنه را به وجود آوردند تا ابن ملجم با عشق قطام و وعده ازدواج با او در انجام مأموريت خود مصمم‏تر شود و دچار تزلزل نگردد.


    2. ابن ملجم كه بود؟



    عبدالرحمان بن عمرو بن ملجم مرادى اهل يمن بود. او در يمن قرآن را از معاذ بن جبل آموخته بود و مانند اكثريت قاطع خوارج از جمله قاريان قرآن به شمار مى‏رفت و در پيشانى او اثر سجده نمايان بود. او در زمان خليفه دوم در فتح مصر شركت كرد و پس از فتح در آن جا اقامت گزيد. خليفه دوم طى نامه‏اى به عمرو عاص نوشت كه به ابن ملجم خانه‏اى در نزديكى مسجد بدهد تا به مردم قرآن بياموزد.(11)



    او بعدها به يمن رفت و پس از قتل عثمان و بيعت مردم با اميرالمؤمنين عليه‏السلام به كوفه آمد و از ياران امام محسوب مى‏شد و پس از جريان حكميت و پيدايش خوارج از امام جدا شد و از كوفه بيرون رفت.(12) او به طور مكرر مورد لطف و احسان امام قرار گرفت و امام گاه با اشاره و گاه با صراحت فرموده بود كه او مرا خواهد كشت.


    بى شك، ابن ملجم از خوارج بود و به عنوان يكى از خوارج اميرالمؤمنين عليه‏السلام را كشت، امّا به گفته آقاى دكتر شهيدى بعضى از مورخان معاصر گروه خوارج، مدعى شده‏اند كه ابن ملجم از خوارج نبود و خوارج در قتل على عليه‏السلام شركت نداشتند، بلكه طرح قتل آن حضرت به دست اشعث بن قيس و به اشاره معاويه بوده و مهمترين دليل آن‏ها اين است كه ابن ملجم از قبيله بنى مراد بود و بنى مراد در شمار خوارج نبودند.(13)



    به راستى كه سخن عجيبى است. چنين مى‏نمايد كه خوارج معاصر حتى شهامت اسلاف خودشان را هم ندارند و براى دفاع از خود حاضرند مسلّمات تاريخى را انكار كنند.


    همه مورخان از قبيل طبرى و مسعودى و يعقوبى و ابن اثير و مبرد و ابن عبدربه و ابن ابى الحديد و ديگران بر اين موضوع اتفاق نظر دارند كه ابن ملجم از خوارج بود و اگر بنا باشد مطلبى را كه همه مورخان بر آن متفق‏اند، رد كنيم ديگر سنگ روى سنگ نمى‏ماند و همه چيز را مى‏توان رد كرد.


    و اما استدلال آن‏ها به اينكه بنى مراد از خوارج نبودند سست‏تر از خانه عنكبوت است. آيا اگر يك نفر عقيده‏اى را پذيرفت لازم است كه همه افراد قبيله همان عقيده را داشته باشند؟ ممكن است كسى يا كسانى از يك قبيله داراى عقيده‏اى باشند و كسان ديگر از همان قبيله آن عقيده را نداشته باشند و اين امر روشنى است. مثلاً معقل بن قيس يكى از فرماندهان سپاه اميرالمؤمنين عليه‏السلام قاتل خوارج بود و به طورى كه پيش از اين آورديم چندين بار، و از جمله در جريان خريت خارجى، با سپاه خوارج جنگيد و آن‏ها را شكست داد. حالا اگر كسى بگويد كه معقل خودش از خوارج بود زيرا كه او قبيله بنى تميم بود و بنى تميم از سران خوارج بودند، آيا سخن خنده دارى نگفته است؟


    از اين گذشته، ما اسنادى داريم كه از بنى مراد نيز به گروه خوارج پيوسته بودند. به اين سند توجه كنيد:


    و سقط فى بعض ايامهم رمح لرجل من مراد من الخوارج فقاتلوا عليه...(14)



    در بعضى از روزهايشان نيزه‏اى از دست مردى از قبيله مراد از خوارج به زمين افتاد كه به خاطر آن جنگيدند...


    اين مطلب را هم اضافه كنيم كه ابن‏ملجم از قبيله تجوب بود كه از تيره‏هاى قبيله حمير و از هم‏پيمانان بنى مراد بودند و بنى‏مراد هم از قبايل كنده به شمار مى‏رود.(15)



    3. چرا ابوموسى در ليست ترور قرار نگرفت؟



    ديديم كه خوارج علاوه بر اميرالمؤمنين على عليه‏السلام و معاويه، عمرو عاص را نيز در ليست ترور قرار دادند. اكنون اين سؤال مطرح مى‏شود كه ابوموسى اشعرى نيز همچون عمرو عاص يكى از دو حَكَم بود، پس چرا او را در رديف عمر و عاص قرار ندادند؟


    در ابتدا به نظر مى‏رسد كه ابوموسى حكومت و رياستى نداشت و على عليه‏السلام و معاويه هر دو را از خلافت خلع كرده بود، بنابراين او مانند عمر و عاص نبود؛ اما اين احتمال را هم نبايد از نظر دور داشت كه ابوموسى اهل يمن بود و همان گونه كه در بحث‏هاى گذشته گفتيم فتنه خوارج ريشه نژادى داشت و بعضى از سران و بازيگران اين فتنه اهل يمن بودند و حتى ابوموسى را هم همان‏ها به خاطر يمنى بودن به حكميت انتخاب كرده بودند. پس، بعيد نيست كه ابوموسى مورد حمايت سران يمنىِ خوارج قرار گرفته باشد.


    4. آيا اشعث بن قيس در توطئه قتل امام شركت داشت؟



    اشعث بن قيس كه از اصحاب پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله محسوب مى‏شد پس از رحلت آن حضرت مرتد شد و مسلمانان او را اسير نمودند؛ سپس توبه كرد و خليفه اول دختر خود را به ازدواج او در آورد. او در زمان خلافت على عليه‏السلام از جمله اصحاب آن حضرت بود، ولى به گفته شيخ طوسى سرانجام از خوارج شد.(16) و در رواياتى كه از ائمّه معصومين عليهم‏السلام نقل شده است، او مورد ذمّ شديد قرار گرفته و همو بود كه از اميرالمؤمنين عليه‏السلام بدگويى مى‏كرد و او را استهزاء مى‏نمود.(17)



    نقل شده است كه روزى اشعث به خدمت على عليه‏السلام رسيد و پس از گفتگوى تندى كه در گرفت اشعث، امام را تهديد به قتل كرد. امام فرمود: آيا مرا با مرگ مى‏ترسانى؟ به خدا سوگند اهميت نمى‏دهم كه من به سوى مرگ بروم يا مرگ به سوى من آيد.(18)
    به گفته مورخان شب 19 رمضان كه ابن ملجم با وردان و شبيب در مسجد كوفه نشسته بودند اشعث بن قيس نيز با آن‏ها بود و ابن ملجم را به ترور امام تشويق مى‏كرد.(19)



    با توجه به اين نص تاريخى و با در نظر گرفتن سابقه كينه و عداوت اشعث نسبت به امام، نظر آقاى دكتر نايف محمود كه شركت اشعث در توطئه قتل امام را به دليل ازدواج امام حسن عليه‏السلام با دختر وى بعيد مى‏داند(20)، استبعاد بى موردى است.


    خوارج پس از شهادت امام على عليه‏السلام



    شهادت اميرالمؤمنين عليه‏السلام به دست خوارج، آغازى بود بر پايان حكومت عدل اسلامى و با اين فاجعه، جامعه مسلمين نه تنها رهبر شايسته و عدل گسترى را از دست داد كه اتحاد و همبستگى و خوشى و رفاه ارزش‏ها و معيارهاى اسلامى را نيز هم.
    گروه خوارج پس از شهادت اميرالمؤمنين عليه‏السلام و راست شدن كار براى معاويه، به ويژه پس از صلح امام حسن مجتبى عليه‏السلام ، نيروهاى خود را سر و سامان دادند و سازماندهى كردند و خود را براى جنگ با معاويه آماده ساختند. البته جنگ با معاويه هدف خوبى بود، اما خوارج نه با معاويه كه با همه مسلمانان سر جنگ داشتند و هر كسى را كه با آن‏ها هم عقيده نبود كافر مى‏دانستند و شهرهاى اسلامى را بلاد كفر و بلاد شرك تلقى مى‏كردند. بنابراين، تعجب آور نيست كه مى‏بينيم براى مبارزه و مقابله با خوارج همه مسلمانان متحد مى‏شوند و به طوريكه خواهيم گفته شيعيان على عليه‏السلام در كنار كارگزاران حكومت اموى با آن‏ها مى‏جنگند.


    نكته مهمى را كه بايد در اينجا تذكر بدهيم اين است كه خوارج تا وقتى كه فقط با معاويه و كارگزاران او مى‏جنگيدند، شيعيان و هواداران على عليه‏السلام با آن‏ها كارى نداشتند و اين به خاطر سفارش اميرالمؤمنين بود كه فرموده بود:


    لا تقاتلوا الخوارج من بعدى...(21)



    پس از من با خوارج جنگ نكنيد...


    به همين جهت بود كه معاويه پس از صلح با امام حسن عليه‏السلام هنگامى كه گروهى از خوارج به رهبرى حوثره اسدى خروج كردند و به آن حضرت پيشنهاد نمود كه با آن‏ها بجنگد امام در مقابل اين پيشنهاد فرمود: چگونه از جانب تو با گروهى جنگ كنم كه به خدا قسم تو اولى‏تر از آن‏ها هستى كه با تو بجنگم؟(22)



    سياست صبر و انتظار شيعيان در مقابل خوارج همچنان ادامه داشت تا اينكه طغيانگرى و فتنه و فساد خوارج بالا گرفت و آن‏ها در شهرها به كشتار مردم پرداختند و حتى از شيعيان هم سلب امنيت كردند. اينجا بود كه شيعيان به ناچار و به خاطر دفاع از خود به مقابله با خوارج پرداختند و براى اين منظور با افرادى چون مغيرة بن شعبه و عبداللّه‏ بن زبير هماهنگى كردند و به طورى كه خواهيم گفت، در سركوبى خوارج با گروه‏هايى كه هرگز آن‏ها را قبول نداشتند، همداستان شدند.


    مغيرة بن شعبه و خوارج



    گروه خوارج براى مقابله با معاويه بارها به ميدان آمدند و از آن‏جا كه موقعيت مردمى نداشتند و مايه ناامنى و فساد در جامعه اسلامى بودند، هر بار شكست خوردند.


    يكى از قيام‏هاى مهم خوارج قيام مستورد بن علفه تميمى بود كه شرح مفصّل آن را طبرى و ابن اثير آورده‏اند. در اين واقعه، خوارجى كه پس از جنگ نهروان به مناطق ديگرى از جمله رى و فارس گريخته بودند به كوفه آمدند و همفكران خود را از كوفه و بصره و جاهاى ديگر گرد آوردند و با مستورد بيعت نمودند و نيروى نسبتا زيادى جمع‏آورى كردند تا بر ضد معاويه خروج كنند و روز معينى را در نظر گرفتند، اما نقشه آن‏ها لو رفت و حاكم كوفه پيشدستى كرد و بعضى از سران آن‏ها را دستگير ساخت و به زندان انداخت، ولى بسيار از آن‏ها از جمله مستورد از كوفه گريختند و سپاهى را تشكيل دادند. آن‏ها هر چند يك بار تغيير جا مى‏دادند و خود را براى حمله آماده مى‏ساختند.


    حاكم كوفه از طرف معاويه در آن زمان مغيرة بن شعبه بود. مغيره از عثمانى‏ها بود و سابقه فساد اخلاقى داشت، ولى مردى حيله‏گر و سياستمدار بود به طورى كه او را يكى از چهار هوشمند عرب مى‏شمارند.(23) او وقتى كه به حكومت كوفه رسيد با همه و از جمله با شيعيان على عليه‏السلام مدارا مى‏كرد.


    مغيره كه خود را در مقابل نيروهاى مستورد ناتوان مى‏ديد سران كوفه را گرد هم آورد و ضمن تهديد كسانى كه به خوارج پناه بدهند و با آن‏ها را يارى كنند، از آنان براى سركوب خوارج كمك خواست. سران كوفه به مغيره پاسخ مثبت دادند و براى جنگ با خوارج كه ايجاد ناامنى و فتنه و فساد كرده بودند پيشقدم شدند.


    بنا بر روايت تاريخى سه تن از ياران خاص اميرالمؤمنين على عليه‏السلام در اين جريان با مغيره اعلام همكارى كردند. اين سه تن عبارت بودند از عدى بن حاتم، صعصعة بن صوحان و معقل بن قيس.(24) آن‏ها در جمع آورى نيرو براى جنگ با خوارج سخت فعاليت كردند و به خصوص معقل به قيس كه در زمان اميرالمؤمنين عليه‏السلام بارها با خوارج جنگيده بود و تجربيات ارزشمندى داشت از مغيره خواست كه فرماندهى سپاه را به او واگذارد. مغيره اين پيشنهاد را پذيرفت و معقل با سه هزار سپاهى به تعقيب مستورد بن علفه پرداخت و پس از جنگ و گريزهاى بسيار و تلفات سنگينى كه به هر دو طرف وارد شد سرانجام خوارج را شكست سختى خوردند و خود مستورد نيز به هلاكت رسيد و البته معقل بن قيس هم كشته شد.(25)



    جريان خروج مستورد بسيار مفصّل است و ما خلاصه‏اى از آن را آورديم. نكته قابل توجه در اينجا اين است كه بعضى از نويسندگان سعى كرده‏اند شركت شيعيان در جنگ با مستورد را به حساب زرنگى و سياستمدارى مغيره و ساده‏دلى شيعيان بگذارند و اين جريان را پيروزى مضاعفى براى معاويه قلمداد كنند. آن‏ها مى‏گويند:


    ـ مغيره توانست به بهانه خوارج، شيعيان كوفه را از معارضه با بنى اميه و معاويه منصرف سازد و از شيعيان براى جنگ با خوارج استفاده كند.(26)



    ـ هنگامى كه خوارج به رهبرى مستورد بن علفه قيام كردند، مغيرة ابن شعبه به وسيله شيعيان آن‏ها را سركوب نمود.(27)
    ـ نظير اين سخنان را ولهاوزن نيز در موارد متعددى عنوان مى‏كند.(28)



    شكى نيست كه مغيره شخص سياستمدار و زرنگى بود و باز شكى نيست كه شركت شيعيان در جنگ با خوارج به نفع دستگاه حاكمه تمام شد، اما مسأله اين است كه شيعيان نه براى خوشايند مغيره با معاويه بلكه براى دفاع از خود و شهر خود و آرمان‏ها و باورهاى خود با خوارج جنگيدند. آن‏ها مى‏ديدند كه خوراج با اين همه نيرو و ساز و برگ نظامى كه فراهم ساخته‏اند در شهرهاى شيعه نشين مانند كوفه و بصره حاكميت را به دست خواهند گرفت و اين چيزى نبود كه شيعيان بتوانند آن را تحمل كنند.
    و اما سفارش اميرالمؤمنين عليه‏السلام در مورد اينكه پس از من با خوارج جنگ نكنيد ناظر بر اين بود كه شيعيان شروع كننده نباشند و به عنوان خونخواهى على عليه‏السلام دست به كارى نزنند كه منجر به خونريزى و كشتار ميان مسلمانان باشد، همان كارى كه معاويه به بهانه خونخواهى عثمان انجام داد و امت اسلامى را دچار آن بدبختى‏ها كرد.


    ابن زياد و خوارج



    با شكست مستورد بن علفه مدت‏ها گروه خوارج دچار سر در گمى شدند و هر از چندى در گروه‏هاى كوچك خروج مى‏كردند و سركوب مى‏شدند. در اين زمان حكومت كوفه و بصره با ابن زياد بود كه در مقابل خوارج شدت عمل نشان مى‏داد:


    ـ گروهى به فرماندهى حيان بن ظبيان كه از كوفه خارج شدند و در محلى به نام بانقيا تارومار گشتند.


    ـ گروهى به فرماندهى سهم بن غالب تميمى كه در مقابل ابن عامر مجبور به تسليم شدند و از ابن عامر امان خواستند و او به آن‏ها امان داد. بعدها زياد بن ابيه، سهم بن غالب را كشت.


    ـ گروهى به فرماندهى قريب ازدى و زحاف طائى كه به وسيله زياد بن ابيه سركوب شدند.


    ـ گروهى به رهبرى ابوبلال مرادس بن اديه برادر عروة بن اديه كه به زندان ابن زياد گرفتار آمدند و بعد كشته شدند.


    و از اين گروه‏هاى كوچك بسيار بودند كه طبرى و ابن اثير جزئيات داستان آن‏ها را ذكر كرده‏اند. ابن زياد در مقابل آن‏ها سختگيرى بسيار نمود و هر كجا كه خوارج را مى‏يافت مى‏كشت و حتى به زن‏هاى آن‏ها نيز رحم نمى‏كرد. نمونه‏اش كشتن زنى به نام بلجاء بود. ابن زن خارجى همه جا سخنرانى مى‏كرد و در نزد خوارج عظمت داشت. ابن زياد او را دستگير ساخت و پس از آنكه دست‏ها و پاهايش را قطع كرد او را كشت و جنازه‏اش را به بازار انداخت.(29)



    عبداللّه‏ بن زبير و خوارج


    كشته شدن اين زن خارجى ديگ خشم خوارج را به غليان آورد، اما به علت سختگيرى‏هاى ابن زياد نمى‏توانستند عكس‏العملى از خود نشان بدهند. بسيارى از خوارج به زندان افتادند و بعضى از آن‏ها از ترس ابن زياد به مكه گريختند و به عبداللّه‏ بن زبير كه در آنجا داعيه خلافت داشت ملحق شدند و او را در مقابله با يزيد و سپاه شام يارى كردند.


    اتحاد خوارج با ابن زبير يك امر طبيعى بود زيرا ابن زبير، هم با بنى اميّه مخالف بود و هم با اميرالمؤمنين عليه‏السلام ، و از آن حضرت به بدى ياد مى‏كرد. دشمنى او با بنى هاشم تا بدانجا بود كه آن‏ها را در مكه در محلى جمع كرد و اطراف آن‏ها چوب‏هاى خشك قرار داد و خواست آن‏ها را بسوزاند كه ناگهان سپاه مختار از راه رسيد و بنى هاشم را نجات داد.(30)



    اما اتحاد خوارج با ابن زبير به درازا نكشيد و پس از كشته شدن يزيد بن معاويه و تضعيف موقعيت ابن زياد در كوفه و بصره، نجدة بن عويمر رئيس خوارج از ابن زبير سؤالاتى كرد و ميان آن‏ها اختلاف افتاد و به دنبال آن خوارج ابن زبير را ترك كردند. سپس نجده به يمامه رفت و كارش بالا گرفت تا جايى كه يمن وطائف و عمان و بحرين و وادى تميمى وعامر را گرفت.(31)



    جمعى از خوارج نيز از ابن زبير جدا شدند و به بصره رفتند كه از جمله آن‏ها بود نافع بن ارزق و عبداللّه‏ بن صفار و عبداللّه‏ بن اباض.(32) اينان هنگامى به بصره رسيدند كه ابن زياد گريخته و اوضاع بصره به خاطر درگيرى‏هاى قبيله‏اى آشفته و آن گروه از خوارج كه در زندان به سر مى‏بردند درِ زندان را شكسته و بيرون آمده بودند.(33)
     

    Elka Shine

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    4,853
    امتیاز واکنش
    14,480
    امتیاز
    791
    3 - قيام‏هاى خوارج
    طبيعت انديشه خارجيگرى و اساس عقيده مشترك گروه‏هاى خوارج اقتضا مى‏كرد كه آن‏ها همواره شورش كنند و دست به شمشير برند و با حكومت‏ها بجنگند و لذا خوارج هر گاه كه فرصت مى‏يافتند، يكى را به فرماندهى خود بر مى‏گزيدند و دست به شورش و قيام مى‏زدند.
    در اين بخش بر سر آنيم كه قيام‏هاى متعدد خوارج را كه بيشتر در زمان بنى اميه و چند مورد هم در عهد بنى عباس اتفاق افتاد، مورد بررسى قرار دهيم تا از لابلاى حوادث، روح كلى حاكم بر خوارج را بشناسيم.

    اين قيام‏ها ـ چنانكه خواهيم ديد ـ تقريبا مشابه يكديگرند و در هر مورد خوارج سرسختانه جنگيده و دست آخر سركوب شده‏اند و اين پيش‏بينى اميرالمؤمنين عليه‏السلام درباره آن‏ها تحقق پيدا كرده است كه فرمود:

    اما انكم ستلقون بعدى ذلاً شاملاً و سيفا قاطعا و اثرة يتخذها الظالمون فيكم سنة.

    آگاه باشيد به زودى پس از من ذلّت سراسر وجودتان را مى‏گيرد و به شمشير بُرنده گرفتار مى‏شويد و دچار استبدادى خواهيد شد كه ستمگران آن را درباره شما يك سنّت قرار خواهند داد.

    يادآورى مى‏كنيم كه در اين بخش قيام‏هاى مهم خوارج را كه باعث دردسرها و مزاحمت‏هاى بسيارى براى مسلمانان شد مطرح خواهيم كرد و قيام‏هاى محدود آن‏ها را كه چه بسا به وسيله يك يا چند تن انجام مى‏گرفت و فورا سركوب مى‏شد و در واقع نوعى خودكشى به حساب مى‏آيد ذكر نخواهيم كرد، هر چند كه بسيارى از اين نوع قيام‏ها نيز در لابلاى كتابهاى تاريخى آمده است.

    قيام مستورد بن علفه(1)

    پس از شهادت اميرالمؤمنين عليه‏السلام جمعى از خوارج كه از نهروان گريخته و به رى رفته بودند و يا به سپاه امام پيوسته و مورد عفو قرار گرفته بودند، به كوفه بازگشتند و دست به تحركات سياسى زدند. سران اين گروه از خوارج عبارت بودند از حيان بن ظبيان و مستورد بن علفه و معاذ بن جوين. اين‏ها در منزل حيان بن ظبيان جلسه مى‏كردند و براى يك قيام مسلحانه عليه حاكم كوفه نقشه مى‏كشيدند. حاكم كوفه در آن زمان مغيرة بن شعبه بود. به او گزارش دادند كه خوارج در خانه حيان اجتماع مى‏كنند و قصد دارند كه از اول شعبان سال چهل و سه شورش كنند. مغيره به رئيس شرطه‏هاى خود دستور داد خانه حيان را محاصره و حدود بيست تن را دستگير كردند و نزد مغيره آوردند. مغيره از آن‏ها پرسيد: به چه علت مى‏خواستيد وحدت مسلمانان را به هم بزنيد؟ آن‏ها گفتند: ما چنين تصميمى نداشتيم، و ما اينكه در خانه حيان بن ظبيان اجتماع مى‏كرديم براى اين بود كه او قرآن را خوب بلد است و مى‏خواستيم از او قرآن بياموزيم. مغيره دستور داد آن‏ها را به زندان افكندند و حدود يك سال در زندان ماندند.

    مستورد پس از آزادى از زندان به حيره رفت و گروه‏هايى از خوارج دور او جمع شدند و در خانه‏اى به جمع آورى نيرو و اسلحه پرداختند و آماده خروج شدند. اين خبر به مغيره حاكم كوفه رسيد. مغيره مردم كوفه را جمع كرد و طى سخنانى گفت: مى‏دانيد كه من همواره عافيت شما را مى‏خواستم، اكنون به من خبر رسيده كه گروهى از شما اراده شورش كرده‏اند. پيش از آنكه فاجعه‏اى رخ بدهد آن‏ها را از اين كار باز داريد. به خدا قسم اگر آن‏ها شورش كنند چنان ادبشان خواهم كرد كه مايه عبرت ديگران باشد.

    معقل بن قيس گفت: اى امير! اگر نام‏هاى آنان را مى‏دانى به ما بگوى كه اگر از ما باشند آن‏ها را باز بداريم.

    مغيره گفت: نام‏هاى آن‏ها را نمى‏دانم، اما همين قدر مى‏دانم كه آن‏ها گروهى هستند كه قصد خروج و آشوب دارند.

    آنگاه مغيره سران قبايل را دعوت كرد و از آن‏ها خواست كه به سوى خوارج بروند و هر يك قبيله خود را از شورش بازدارند.
    صعصعة بن صوحان طى سخنانى به مردم كوفه گفت: اى مردم!

    هيچ قومى نسبت به خدا و شما و اهل بيت عليهم‏السلام پيامبر شما و به جماعت مسلمين خطرناكتر از اين خوارج خطاكار نيستند. آنها از امام ما جدا شدند و خون ما را حلال دانستند و ما را به كفر متهم كردند. پس چنين مباد كه آنها را در خانه‏هاى خود پناه بدهيد و يا اسرارشان را كتمان كنيد.

    وقتى خوارج از اين صبحت‏ها آگاهى يافتند، خانه‏اى را كه در آن اجتماع مى‏كردند ترك گفتند و به صراة رفتند. مغيره سران كوفه را جمع كرد و به آنها گفت: اين اشقيا قصد خروج دارند. به نظر شما چه كسى را مأمور دفع آنها كنم؟

    عدى بن حاتم گفت: ما نيز دشمن آنها هستيم. هر يك از ما را كه انتخاب كنى به سوى آنها خواهيم رفت.

    معقل بن قيس(2) برخاست و گفت: اى امير! خداوند تو را اصلاح كند، گمان نمى‏كنم كسى را دشمن‏تر از من نسبت به خوارج پيدا كنى. اين كار را به من واگذار كن كه به خواست خداوند از عهده آن برخواهم آمد.

    مغيره پذيرفت و سه هزار سپاهى در اختيار معقل گذاشت و او آماده كارزار شد.

    خوارج از صراة به بهرسير رفتند و خواستند از پل آنجا عبور كنند كه سماك بن عبيده راه را بر آنها بست. مستورد بن علفه نامه‏اى به سماك نوشت و طى آن اظهار داشت: ما قومى هستيم كه از جور حكام و تعطيل حدود ناراحت شده‏ايم و اينك تو را به كتاب خدا و سنّت پيامبر و ولايت ابوبكر و عمر و برائت از عثمان و على دعوت مى‏كنيم. اگر پذيرفتى رشد خود را درك نمودى، وگرنه هيچ عذرى ندارى و آماده جنگ باش.

    سماك در پاسخ مستورد او را تهديد به جنگ نمود. خوارج كه خود را آماده جنگ با سماك مى‏كردند، شنيدند كه معقل بن قيس با سپاهى انبوه به سوى آنها مى‏آيد. مستورد با ياران خود در اين مورد مشورت كرد، بعضى‏ها گفتند با او مى‏جنگيم و بعضى‏ها پيشنهاد كردند به جاى ديگرى برويم و مردم را به سوى خود جلب كنيم تا نيروى بيشترى داشته باشيم.

    اما مستورد جنگ با معقل را انتخاب كرد، با اين حال گفت كه بهتر است در اينجا اقامت نكنيم و به سير خود ادامه دهيم تا معقل ما را تعقيب كند و در اين تعقيب افرادش خسته شوند و ما در فرصت مناسب به آنها حمله كنيم. طبق اين تصميم، خوارج از كنار دجله به سوى جرجرايا حركت كردند و از دجله گذشتند و به جوخى رسيدند و موقتاً در آنجا اقامت كردند.

    از اين طرف، معقل با سپاه خود در تعقيب مستورد به كنار بهرسير آمد. سماك بن عبيد به استقبال او شتافت و غذا و امكانات در اختيار وى نهاد. معقل سه روز در مداين اقامت نمود، آنگاه ياران خود را جمع كرد و به آنان گفت: به نظر مى‏رسد كه اين خوارج گمراه، نقشه كشيده‏اند كه ما آنها را تعقيب كنيم و هنگامى به آنها برسيم كه كاملاً خسته شده و حال جنگ نداشته باشيم، ولى معلوم است كه آنها نيز در اين سير كردن خسته خواهند شد.

    در عين حال، معقل براى آنكه سپاه خسته نشود گروهى را به استعداد سيصد تن و به فرماندهى ابورواغ شاكرى به تعقيب خوارج فرستاد. اين گروه منزل به منزل خوارج را دنبال كردند تا اين كه در محلى به نام مذار به آن‏ها رسيدند و در نزديكى آن‏ها اردو زدند، سپس به آن‏ها حمله بردند و به زودى فاصله گرفتند و اين جنگ و گريز را ادامه دادند و خوارج را در آن محل زمين‏گير كردند تا سرانجام سپاه معقل به آنجا رسيد و از سوى ديگر سپاهى هم به فرماندهى شريك بن اعور از بصره براى يارى معقل به آن محل عزيمت نمود. جنگ شروع شد و خوارج طبق معمول با تهور و بى‏باكى تمام مى‏جنگيدند اما ياراى مقاومت نداشتند. اين بود كه شب هنگام و به طور مخفيانه محل را ترك كردند و به جاى اول يعنى جرجرايا رفتند.

    معقل از نقشه جديد خوارج آگاه شد و پس از ملاقات با شريك ابن اعور، باز هم ابو رواغ را با ششصد تن به سوى خوارج روانه كرد. ابو رواغ در جرجرايا به خوارج رسيد و چون خوارج خود را در برابر سپاه ابو رواغ يافتند گفتند پيش از آنكه سپاه معقل به ابو رواغ بپيوندد بايد كارشان را تمام كنيم. و لذا حمله را شروع كردند. دو طرف در كار جنگ به سختى پاى فشردند تا جايى كه مستورد تصميم گرفت آن محل را نيز ترك كند و لذا سپاه خوارج به سوى بهرسير عقب نشينى كردند و ابورواغ به تعقيب آن‏ها پرداخت. مستورد با اصحاب خود گفت شجاع‏ترين افراد سپاه معقل همان گروه ابو رواغ هستند، ما بايد طورى به مسير خود ادامه بدهيم كه به خود معقل برسيم و او را از پاى در آوريم. و لذا جمعيت اندكى را براى مشغول كردن ابورواغ در كنار جسر ساباط گذاشتند و بقيه به ديلمايا كه معقل در آنجا بود رفتند و همان‏گونه كه پيش‏بينى كرده بودند، معقل را با سپاهى اندك يافتند كه آمادگى جنگ نداشت.

    جنگ شروع شد و افراد اندك معقل با رشادت تمام به نبرد با خوارج پرداختند. در آن هنگام كه خوارج احساس برترى مى‏كردند ناگهان ابورواغ كه از جريان باخبر شده بود با سپاه خود از راه رسيد و به خوارج حمله كرد. جنگ سختى در گرفت و بسيارى از خوارج كشته شدند. در اين هنگام مستورد، معقل را به مبارزه طلبيد. معقل شمشير به دست به سوى مستورد رفت در حالى كه او نيزه بلندى در دست داشت. دو فرمانده به يكديگر حمله كردند. نيزه مستورد در قلب معقل نشست و همزمان با آن شمشير معقل مغز مستورد را متلاشى ساخت و هر دو كشته شدند. معقل پيش از اين جريان گفته بود كه اگر من كشته شدم امير شما عمر بن محرز است. به همين جهت، عمر بن محرز پرچم را به دست گرفت و جنگ را ادامه داد تا اينكه خوارج به كلى تارو مار شدند و فتنه مستورد به پايان رسيد، و اين واقعه در سال چهل و سوم هجرى اتفاق افتاد.(3)


    قيام نافع بن ازرق

    پس از شكست مستورد بن علفه مدت‏ها از سوى خوارج تحريكات مهمى صورت نگرفت و تنها گروه‏هاى كوچكى از آنان دست به شورش‏هاى محدود مى‏زدند و بلافاصله سركوب مى‏شدند تا اينكه نافع بن ازرق جمع كثيرى از خوارج را در اطراف خود گردآورد و فتنه بزرگى را ايجاد كرد كه مدتها جامعه اسلامى درگير آن بود.

    نافع بن ازرق پس از جدايى از ابن‏زبير به بصره آمد و از اختلافات داخلى كه ميان قبايل موجود در بصره پديد آمده بود سود برد و گروهى از خوارج تندرو را دور خود جمع كرد. او مى‏خواست بصره را تصرف كند، اما مسلم بن عبيس همراه با مردم بصره در مقابل او ايستادند و نافع بن ازرق را از بصره دور كردند. نافع بن ازرق با سپاه خود به دولاب در نزديكى اهواز عقب نشينى كرد. مردم بصره سپاهى را براى جنگ با ابن ازرق آماده ساختند. اين سپاه به فرماندهى مسلم بن عبيس به سوى دولاب رفت و در آنجا جنگ سختى درگرفت و در اين جنگ، هم مسلم بن عبيس فرمانده سپاه بصره و هم نافع بن ازرق رئيس خوارج كشته شدند.(4)

    طبرى و ابن اثير قيام نافع بن ازرق را به همين صورت نقل مى‏كنند كه به طور خلاصه آورديم. اما دينورى با تفصيل بيشتر و به صورتى متفاوت آورده كه به آن مى‏پردازيم:

    خوارج ازرقى به رهبرى نافع بن ازرق در عهد يزيد خروج كردند. در آن زمان، عبيداللّه‏ بن زياد حاكم بصره بود. او اسلم بن ربيعه را همراه با دو هزار كس براى سركوب خوارج فرستاد. دو سپاه در قريه‏اى به نام آسك در نزديكى اهواز به هم رسيدند و درگير شدند. در اين جنگ پيروزى اوليه نصيب خوارج شد و سپاه اسلم شكست خورد و عقب نشينى كرد. ابن زياد از اين شكست به خشم آمد و در بصره هر كسى را كه متهم به رأى خوارج بود دستگير كرد و كشت.

    كار خوارج در نواحى اهواز بالا گرفت و از هر طرف هواداران خوارج به آنجا رفتند و به خصوص پس از مرگ يزيد و فرار ابن زياد از بصره و كوفه، قدرت و شوكت زيادى كسب كردند. اهل بصره كه از حمله خوارج بيمناك بودند گرد هم آمدند و پنج هزار تن از شجاعان بصره را به فرماندهى مسلم بن عبيس مأمور جنگ با خوارج ازرقى كردند. اين سپاه در محلى به نام دولاب با خوارج روبرو شد. جنگ سختى درگرفت و مسلم بن عبيس كشته شد و سپاه بصره باز هم شكست خورد و اين جريان باعث نگرانى شديد اهل بصره شد. اين بار ده هزار تن را به فرماندهى عثمان بن معمر به جنگ خوارج فرستادند، ولى اين بار نيز سپاه بصره شكست خورد و فرماندهش كشته شد.
    اهل بصره به فكر چاره اساسى افتادند و به عبداللّه‏ بن زبير كه در مكه ادعاى خلافت داشت نامه نوشتند و از او استمداد نمودند و به ابن زبير پيشنهاد كردند كه مهلب ابى صفره كه آن روز از طرف او والى خراسان بود، مأمور جنگ با خوارج باشد. يكى از شعراى بصره در اين باره چنين سرود:
    و ليس لها الا المهلب انه مليئى بامر الحرب شيخ له شان
    اذا قيل من يحمى العراقين اومأت اليه معدّ بالاكف و قحطان
    فداك امرء ان يلقهم يطف نارهم و ليس لها الا المهلب انسان
    اين پيشنهاد مورد قبول قرار گرفت و ابن زبير طى نامه‏اى به مهلب نوشت كه در خراسان كسى را جانشين خود كند و فوراً به بصره بيايد تا شورش خوارج ازرقى را سركوب سازد.(5) مهلب پس از دريافت اين نامه از خراسان حركت كرد و به بصره آمد. مردم دور مهلب جمع شدند و او طى سخنان كوتاهى گفت: اى مردم! دشمن نابكار به سراغ شما آمده و مى‏خواهد خون شما را بريزد و اموالتان را غارت كند. من براى جنگ با اين دشمن شرايطى دارم، اگر پذيرفتيد اقدام خواهم كرد وگرنه كس ديگرى را پيدا كنيد. اهل بصره گفتند: شرايط تو چيست؟ مهلب گفت: من از ميان شما طبقه متوسط را انتخاب خواهم كرد كه نه بسيار ثروتمند باشد و نه بسيار فقير: ديگر اينكه مناطق و زمين هايى را كه فتح كردم از آن خود من باشد. ديگر اينكه در جنگ هر تدبيرى كه من كردم مورد قبول همه باشد و هيچ كس با آن مخالفت نكند.

    مردم بصره شرايط مهلب را پذيرفتند و مهلب به جمع‏آورى نيرو پرداخت و بيست هزار سپاهى جمع كرد(6)، آنگاه با سپاه خود به سوى خوارج رفت و در كنار نهر شوشتر با خوارج روبرو شد و به آن‏ها حمله كرد. خوارج تاب مقاومت نياوردند و شكست خوردند و به طرف اهواز عقب نشينى كردند. مهلب چهل روز در كنار پل اقامت نمود و سپس به تعقيب خوارج پرداخت و در محلى به نام سلّى در نزديكى‏هاى اهواز با نافع بن ازرق درگير شد و آتش جنگ شعله‏ور گرديد. در اين درگيرى ضربتى به صورت مهلب خورد كه در اثر آن بيهوش شد و سپاهيان او خيال كردند كه مهلب كشته شده است. ولى جنگ ادامه يافت تا اينكه عده زيادى از خوارج كشته شدند و حتى رئيس آن‏ها نافع بن ازرق نيز به هلاكت رسيد و بقيه تارومار شدند و به طرف فارس گريختند.(7)
     

    Elka Shine

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/11
    ارسالی ها
    4,853
    امتیاز واکنش
    14,480
    امتیاز
    791
    قيام عبداللّه‏ بن ماحوز



    پس از كشته شدن نافع بن ازرق، خوارج از رقى با عبداللّه‏ يا عبيداللّه‏ بن ماحور بيعت كردند. البته اگر روايت دينورى را بپذيريم اين بيعت پس از واقعه سلّى بوده و اگر روايت طبرى و مبرد را قبول كنيم و قتل نافع بن ازرق را قبل از ورود مهلب به جنگ با ازارقه بدانيم، بيعت پس از واقعه دولاب انجام گرفته است. طبق بعضى از تواريخ، خود نافع ابن ارزق پيش از كشته شدن، عبداللّه‏ بن ماحوز را جانشين خود تعيين كرده بود.(8)


    به هر حال، خوارج از رقى به فرماندهى عبداللّه‏ بن ماحوز به جنگ و گريز ادامه دادند و به پيروزى‏هايى دست يافتند. سپاه بصره عقب‏نشينى كرد و در كنار نهر دجيل اردو زد و سپاه ابن ماحوز هم نزديكى همان موضع منتقل شد و در كنار شهر تيرى حملات خود را متوجه افراد سپاه بصره كرد كه باعث فرار بسيارى از آن‏ها شد و حارثة بن بدر كه فرمانده آنان بود در نهر دجيل غرق شد و بدين سان خوارج از رقى قدرت بلامنازع در منطقه اهواز و نواحى آن شدند و به بدترين وضع دشمنان خود را سركوب كردند به طورى كه خانه‏هاى آنان را آتش مى‏زدند و مردان و زنان و كودكان را سر مى‏بريدند. ابن ماحوز سه ماه ماليات آن منطقه را گرفت و قدرت زيادى كسب كرد و شمار سپاه ازارقه به حدود ده هزار تن و به روايت ابن اعثم به بيست هزار تن رسيد. طبيعتا چنين قدرتى ابن ماحوز را وادار كرد كه مجددا به بصره حمله كند و آنجا را به تصرف خود در آورد. اين بود كه پسر عم خود زبير بن على بن ماحوز را با سپاهى به سوى بصره فرستاد. او به نزديك فرات رسيد و براى حمله به بصره پلى احداث نمود.


    اهل بصره كه خود را در خطر مى‏ديدند با تمام قدرت كه شامل همه كشتى‏ها و مركب‏ها و افرادشان بود، به مقابله برخاستند. وقتى زبير بن ماحوز اراده آن‏ها را دريافت پل را خراب كرد ولى در كنار دجله اقامت گزيد.(9)



    اينجا بود كه مهلب بن ابى صفره بن ميدان آمد(10) و كاردانى و شجاعت خود را به نمايش گذارد و به تعقيب ازارقه پرداخت. سپاهيان ازرقى در مقابل مهلب عقب‏نشينى كردند و او به آرامى آن‏ها را دنبال نمود. در چند مورد سپاهيان ازرقى به سپاه مهلب شبيخون زدند و جمع كثيرى از آن‏ها را كشتند، ولى باز مهلب آن‏ها را تعقيب نمود تا اينكه در منطقه‏اى به نام سلّى و سلبرى به هم رسيدند. دو سپاه به آرايش جنگى پرداختند. مهلب در ميمنه سپاه خود، قبيله ازد و تميم و در مسيره، قبيله بكر بن وائل و عبدالقيس را قرار داد. عبداللّه‏ بن ماحوز ازرقى نيز در ميمنه، عبيدة بن هلال يشكرى و در ميسره، زبير بن ماحوز را قرار داد. البته سپاه مهلب از نظر تعداد بيشتر بود، ولى سپاه ازارقه از لحاظ وسايل جنگى برترى داشت.(11)



    به روايت مبرد دو سپاه سه روز در حال آماده باش جنگ به سر بردند تا اينكه يكى از افراد خوارج به دست افراد مهلب كشته شد. اينجا بود كه سپاه خوارج حمله سريع و گسترده‏اى را شروع كرد.(12) جنگ شديدى در گرفت و جمع كثيرى از دو طرف كشته شدند و بسيارى از سپاهيان مهلب پا به فرار گذاشتند. وقتى خبر شكست سپاه مهلب به بصره رسيد مردم آنچنان وحشت زده شدند كه مى‏خواستند بصره را تخليه كنند و به بيابان‏ها بروند.(13) تا اينكه مهلب سپاه شكست خورده خود را جمع كرد و به آن‏ها سر و سامانى داد و بعضى از فراريان نيز بازگشتند. مهلب طى سخنانى به سپاه شكست خورده خود گفت: اى مردم! گاهى خداون جمعيّت بسيار را به حال خودشان واگذار مى‏كند و آن‏ها شكست مى‏خورند و پيروزى را به جمعيت اندك مى‏دهد. اى مردم! تصميم من اين است كه هر يك از شما ده عدد سنگ برداريد و با هم به سوى لشكرگاه ازارقه برويم! آنان اكنون آسوده خاطر مشغول استراحت هستند و بسيارى از سپاهيانشان در تعقيب فراريان، از لشكرگاه خود دور شده‏اند. به خدا قسم، اميدوارم كه آن‏ها به لشكرگاه خود برنگردند مگر اينكه شما آن را تصرف كرده‏ايد و اميرشان را كشته ‏ايد.


    سپاه مهلب دستور فرمانده خود را اجرا كردند و ناگهانى بر سر خوارج ازرقى ريختند و با سنگ آن‏ها را تارومار كردند و ساعتى نگذشت كه فرماندهشان عبداللّه‏ بن ماحوز را هم كشتند و مهلب لشكرگاه خوارج را تصرف نمود و در سر راه آن گروه از خوارج كه به تعقيب فراريان از سپاه بصره رفته بودند نيروهايى گمارد و آنان را نيز كه به لشكرگاه خود باز مى‏گشتند تارو مار كردند و بدين سان خوارج از رقى شكست فاحشى خوردند و تنها گروه اندكى جان سالم به در بردند و آن‏ها هم به سوى كرمان و اصفهان گريختند.
    مهلب خبر اين پيروزى را طى نامه‏اى به حارث بن عبداللّه‏ والى بصره نوشت و گزارش مفصلى از جنگ با ازارقه ار ارائه داد.(14)



    قيام زبير بن على بن ماحوز



    پس از واقعه سلبرى و شكست فاحش ازارقه و كشته شدن اميرشان عبداللّه‏ بن ماحوز، خوارج ازرقى كه به نواحى كرمان و اصفهان گريخته بودند با زبير بن على بن ماحوز پسر عموى فرمانده قبلى بيعت كردند. او در ميان خوارج به شجاعت و كاردانى معروف بود.
    زبير بن ماحوز هنگامى امير ازارقه شد كه آنان در شرايط بسيار بدى قرار داشتند و در نهايت ضعف بودند. او توانست مجددا به سپاه خوارج سرو سامان بدهد و اعتماد به نفس را در آن‏ها به وجود آورد. در اين هنگام گروهى از خوارج بحرين به ازارقه پيوستند تا آن‏ها را يارى كنند. البته تعداد اين گروه مشخص نشده ولى شمار نيروهاى خوارج دو سال بعد از شكست سلبرى به شش هزار تن رسيد.(15)



    زبير بن ماحوز پس از سروسامان دادن به سپاه خوارج به قصد تصرف بصره كه همواره هدف نخستين ازارقه بود به سوى اهواز حركت كرد و در سر راه خود، با واليان شهرها درگيرى هايى پيدا كرد كه بيشتر به صورت جنگ و گريز بود، از جمله در فارس با عمر بن عبيداللّه‏ درگير شد و بالاخره سپاه خوارج به اهواز رسيد.(16)



    زبير بن ماحوز پس از سروسامان دادن به سپاه خوارج به قصد تصرف كه همواره هدف نخستين ازارقه بود به سوى اهواز حركت كرد و در سر راه خود، با واليان شهرها درگيرى‏هايى پيدا كرد كه بيشتر به صورت جنگ و گريز بود، از جمله در فارس با عمر بن عبيداللّه‏ درگير شد و بالاخره سپاه خوارج به اهواز رسيد.(17)



    خبر نزديك شدن خوارج به بصره باعث نگرانى شديد مردم گرديد و لذا مصعب بن زبير كه در آن زمان حاكم بصره بود با سپاه خود به سوى ازارقه حركت كرد و از طرف فارس هم عمر بن عبيداللّه‏ با سپاه خود به جانب آنان شتافت. جاسوس‏هاى خوارج به آن‏ها گزارش دادند كه سپاهيان دشمن از دو سو به طرف آن‏ها در حركت هستند: مصعب از بصره و عمر از فارس. وقتى ابن ماحوز اين خبر را شنيد خطاب به سپاهيان خود گفت: از بد بيارى ما اين است كه در ميان دو نيرو قرار گرفته‏ايم. شتاب كنيد كه دشمن ار فقط از يك طرف ملاقات كنيم.


    آنگاه ابن ماحوز سپاه خوارج را حركت داد تا به سرزمين جوخى رسيدند و در كنار دجله اقامت گزيدند و از همانجا به مداين حمله بردند و زنان و مردان و كودكان را كشتند و شكم زنان باردار را پاره كردند. حاكم مداين، كردم بن مرثد، از شهر گريخت. ازارقه از مداين به شهر ساباط آمدند و در آنجا نيز بسيارى از مردم را كشتند.


    مردم كوفه نزد حارث بن ابى ربيعه كه جانشين مصعب بود رفتند و مصرّانه از وى خواستند كه آن‏ها را سازماندهى كند و به جنگ خوارج برخيزد. او با بى‏ميلى پذيرفت و همراه با آنان به نخيله آمد و مدتى در آنجا اقامت كرد. ابراهيم بن اشتر كه سستى حارث را ديد گفت: دشمنى به سوى ما مى‏آيد كه از هيچ چيز باك ندارد و زن و مرد و طفل نوزاد را مى‏كشد، راه را ناامن مى‏كند و شهرها را ويران مى‏سازد. پس ما را به سوى اين دشمن حركت بده.


    حارث به ناچار دستور حركت داد، ولى حركت به كُندى صورت گرفت و اين امر باعث ناراحتى و نارضايى مردم مى‏شد تا سرانجام به صراة رسيدند. در اينجا بود كه با نخستين گروه از سپاه خوارج رو به رو شدند. ازارقه وقتى به جسر صراة رسيدند، ديدند كه گروه بسيارى براى جنگ با آن‏ها آمده‏اند. اين بود كه پلى را كه آن‏ها را با شهر مربوط مى‏كرد خراب كردند. حارث بن ابى ربيعه فرصت را مغتنم شمرد و به مردم گفت كه اولين مرحله جنگ حمله با تير است و سپس با نيزه و در آخر كار با شمشير. در اين هنگام يك نفر به پاخاست و گفت: خداوند امير را اصلاح كند! وقتى اين دريا ميان ما و دشمن قرار گرفته چگونه مى‏توانيم با آن‏ها بجنگيم؟ پيش از هر چيز دستور بده اين پل درست شود و ما را از روى آن عبور بده تا با دشمن بجنگيم.


    حارث دستور داد پل را مجددا بنا كردند و مردم از آن گذشتند. البته سپاه خوارج عقب‏نشينى كرده بود. حارث به مداين رسيد و بدون آنكه درگيرى مهمى اتفاق بيفتد با سپها شش هزار نفرى خود آن‏ها را دنبال مى‏نمود تا اينكه خوارج از رقى منطقه را ترك كردند و به اصفهان رفتند و حارث از تعقيب آن‏ها دست كشيد و به كوفه بازگشت.(18)



    سپاه خوارج به فرماندهى زبير بن ماحوز به قصد تصرف اصفهان، آن شهر را به محاصره خود در آورد. حاكم اصفهان اسماعيل بن طلحه بود. او عتاب بن ورقا را مأمور حفاظت شهر نمود. در دروازه شهر درگيرى هايى رخ داد اما نتوانستند كارى از پيش ببرند. محاصره اصفهان ماه‏ها طول كشيد(19) به طورى كه آذوقه مردم تمام شد و مردم شهر به سختى و ناراحتى گرفتار آمدند. عتاب مردم شهر را جمع كرد و به آنان گفت: مردم! همان طور كه مى‏بينيد كار به جاى سخت و دشوارى رسيده و براى ما جز اينكه در بستر خود بميريم و كسى نتواند حتى ما را دفن كند چيزى نمانده است. از خدا بترسيد! تعداد شما كه كم نيست و در ميان شما جنگجويان شجاعى وجود دارند. پيش از آنكه كار به جايى رسد كه حتى نتوانيد از ناموس خود دفاع كنيد به سوى دشمن با قدرت حمله كنيد كه اميدوارم خداوند شما را بر آن‏ها پيروز كند.


    مردم شهر از هر طرف سخنان عتاب را تأييد كردند و آمادگى خود را براى نبرد نهايى اعلام داشتند. آن‏ها شبانه خود را مهيا كردند و نزديكى‏هاى صبح هنگامى كه سپاه خوارج در بيرون شهر مشغول استراحت بودند و احتمال چنين حمله‏اى را نمى‏دادند، با تمام نيرو به آنان حمله كردند و بر سر فرمانده خوارج زبير بن ماحوز ريختند. او نخست از خود دفاع كرد ولى سرانجام به دست مرد اصفهان كشته شد.(20)



    قيام قطرى بن فجائه



    با كشته شدن زبير بن ماحوز در كنار دروازه اصفهان و شكست فاحش سپاه خوارج آن‏ها خواستند عبيدة بن هلال يشكرى را به فرماندهى خود انتخاب كنند تا به سپاه شكست خورده سر و سامان بدهد، اما عبيده كه يكى از زعماى خوارج بود از قبول فرماندهى امتناع ورزيد و گفت من كسى را كه بهتر از من است به شما معرفى مى‏كنم: بر شما باد قطرى ابن فجائه. ازارقه با قطرى بن فجائه مازنى بيعت كردند و اين در سال هفتاد و يك بود.


    قطرى، هم از لحاظ جنگجويى امتياز داشت و در جنگ‏هاى بسيارى شركت كرده بود و هم از لحاظ خطابه و استفاده از شعر جايگاه بالايى در ميان خوارج داشت. همچنين او با اينكه از ازارقه بود ولى نسبت به ديگر رهبران از رقى موضع معتدلى داشت و همين امر سبب شد كه خوارج دور او جمع شوند. او با عطية بن اسود حنفى و ابوفديك خارجى همكارى مى‏كرد.


    يكى از خصوصيات قطرى اين بود كه او بر خلاف اسلاف خود، كه به ظاهر تعصبات قبيلگى نداشتند، به قبيله خود بنى تميم اظهار علاقه مى‏كرد و اين در شعرهاى او هم منعكس است. قطرى حتى در يكى از جنگ‏ها بر كشته شدن يكى از اشراف بنى تميم كه به دست خوارج كشته شده بود گريست و از سوى ياران خود مورد سؤال قرار گرفت.(21)



    به هر حال، قطرى با سپاه خود از اطراف اصفهان عقب نشينى كرد. يارانش به او گفتند كه به فارس برويم. او گفت عمر بن معمر در آنجاست و خوب است كه ما به اهواز برويم و اگر مصعب از بصره خارج شد وارد بصره شويم. اين بود كه سپاه از رقى دوباره به سوى اهواز حركت كرد و مجددا خطر خوارج شهر بصره را تهديد نمود. مردم بصره از مصعب خواستند براى رويارويى با خوارج از مهلب بن ابى صفره كه تجربيات بسيارى در جنگ با خوارج داشت و با تكنيك‏هاى آنان به خوبى آشنا بود دعوت كند، و او نيز همين كار را كرد و مهلب كه در آن زمان حاكم موصل و جزيره بود اين دعوت را پذيرفت و به جنگ خوارج رفت.(22) هنگامى كه قطرى متوجه شد مهلب براى جنگ با آنان آماده شده است اهواز را ترك كرد و با سپاه خود به سوى كرمان رفت تا با آمادگى بيشترى برگردد. او مدتى در كرمان كه پايگاه خوارج در آن زمان بود اقامت نمود و از نظر نيرو و تعداد نفرات و هم از نظر مالى قدرت و قوت بيشترى پيداكرد و مجددا به اهواز بازگشت. مهلب با سپاه خود براى مقابله با ازارقه حركت كرد و در سمولاف به همديگر رسيدند و هشت ماه اين دو سپاه با هم درگير بودند و شديدترين جنگى كه تا آن زمان مردم ديده بودند در آن جا اتفاق افتاد.


    در اين زمان جنگ ديگرى در ميان مسلمانان جريان داشت و آن جنگ عبدالملك بن مروان اموى با ابن زبير بود كه به پيروزى عبدالملك انجاميد و بنى‏اميه بر عراق مسلط شدند، ولى اين حادثه تغييرى در مسأله جنگ با خوارج نداد و بنى‏اميه نيز براى دفع آن‏ها از بصره و اطراف آن تلاش مى‏كردند.


    پس از تسلط بنى اميه بر عراق خالد بن عبداللّه‏ والى بصره شد و مهلب را عزل كرد و خود رهبرى جنگ با ازارقه را به دست گرفت، اما او از طرف عبدالملك بن مروان دستور داشت كه در جنگ با خوارج از مشورت‏ها و راهنمايى‏هاى مهلب استفاده كند. نخستين درگيرى ميان خالد و قطرى در كربج واقع شد و خالد با مشورت مهلب از آنجا به منطقه‏اى در ميان شوش و جندى شاپور رفت تا تداركات لازم را براى سپاه خود تأمين كند. مهلب از او خواسته بود كه دور لشكرگاه، خندق بكند و حصارى درست كند، اما خالد به اين پيشنهاد مهلب عمل نكرد. قطرى كه در شهر تيرى اقامت كرده و آن‏جا را مركز خود قرار داده بود به طور ناگهانى به لشكرگاه خالد حمله كرد. سپاه خوارج در اين حمله كشتى‏هاى خالد را آتش زدند و نفرات او را كشتند و مركب هايشان را از بين بردند و لشكرگاه خالد را به تصرف خود در آوردند. در اين هنگام مهلب پسر خود را با صد و يا پانصد تن به كمك خالد فرستاد و نيروهاى ديگرى هم به او ملحق شدند و توانستند سپاه ازرقى را از لشكرگاه خالد برانند.(23)



    اين واقعه بى‏لياقتى خالد را روشن ساخت و اگر اقدام فورى مهلب نبود شكست قاطعى نصيب سپاه بصره شده بود. خوارج بار ديگر سمت كرمان را در پيش گرفتند و خالد نيز به بصره بازگشت.


    ازارقه حدود پنج ماه در كرمان ماندند و در اين مدت تجديد نيرو كردند، سپس به فارس آمدند و در منطقه دارابجرد اردو زدند. در اين هنگام خالد برادر خود عبدالعزيز را مأمور جنگ با قطرى كرد. البته مردم علاقه داشتند كه مهلب عهده‏دار اين كار بشود، ولى خالد مى‏خواست شخصيت مهلب را بشكند و به اهل بصره ثابت كند كه نيازى به مهلب نيست. عبدالعزيز با سى هزار تن از سپاهيان عراق به راه افتاد و به سرعت به منطقه دارابجرد رسيد. قطرى نهصد تن از سپاهيان خود را به فرماندهى صالح بن مخراق براى مقابله با سپاه عبدالعزيز فرستاد و سپاه اصلى خود را در بالاى تپه‏اى مستقر نمود. در درگيرى نخست، سپاه نهصد نفرى خوارج شكست خوردند و عبدالعزيز بدون توجه به آمادگى‏هاى سپاه خود، خوارج را دنبال كرد. در اين زمان سپاه اصلى ازارقه كه هفت هزار تن بودند بر سر آن‏ها ريختند و جنگ سختى در گرفت و نتيجه آن شكست قطعى سپاه بصره بود. عبدالعزيز فرار كرد و بسيارى از سران سپاه او كشته شدند و ازارقه لشكرگاه آن‏ها را تصرف كردند و عده‏اى را به اسارت گرفتند و آن‏ها را در غارى وارد كردند و در غار را بستند تا همگى كشته شدند.


    اين پيروزى مهم براى خوارج در منطقه دارابجرد نتايج مهمترى به بارآورد و باعث شد كه قطرى و سپاه او براى چندمين بار به اهواز بروند و بصره مورد تهديد قرار گيرد.(24)



    پس از اين حوادث، عبدالملك، خالد را از حكومت بصره عزل كرد و به جاى او بشر بن مروان را والى بصره نمود و از او خواست كه براى جنگ با ازارقه مهلب را انتخاب كند، زيرا كه او تجربيات بسيارى در اين منطقه دارد. بشر اين مسأله را با مهلب در ميان گذاشت و از او خواست كه جنگ با خوارج را به عهده بگيرد. مهلب اين پيشنهاد را پذيرفت و مشغول آماده كردن سپاه شد. البته در باطن، بشر نظر خوبى با مهلب نداشت و در مقابل او كارشكنى مى‏كرد، اما مهلب به هر صورتى كه بود سپاه خود را آماده ساخت و به سوى اهواز حركت كرد. سپاه ديگرى هم از كوفه براى جنگ با خوارج آمده بود.


    مهلب توانست ازارقه را از اهواز براند و آن‏ها به رامهرمز عقب نشينى كردند. ولى هنوز جنگ مهمى صورت نگرفته بود كه بشر بن مروان حاكم بصره درگذشت وعده‏اى از افراد سپاه مهلب او را رها كردند و به خانه‏هاى خود در كوفه و بصره بازگشتند. تنها حدود ده هزار تن كه بيشتر آن‏ها از قبيله ازد بودند با مهلب ماندند.


    موقعيت تضعيف شده مهلب و مرگ حاكم بصره زمينه را براى پيروزى‏هاى بيشتر خوارج آماه ساخت. اين بود كه قطرى بن فجائه تصميم گرفت بصره را تصرف كند، اما بعضى از سران سپاه او مخالفت كردند و گفتند نبايد نيروى مهلب را دست كم گرفت. قطرى به ناچار سخن آن‏ها را قبول كرد، ولى به آن‏ها گفت: اگر نبود كه مشورت كردن خير و بركت دارد با شما مشورت نمى‏كردم اما، به هر حال به شما مى‏گويم كه اگر اكنون مهلب را رها كنيد فردا پشيمان خواهيد شد. پس از مرگ بشر بن مروان، عبدالملك براى حكومت كوفه حجاج بن يوسف را انتخاب كرد و علاوه بر كوفه حكومت بصره را هم به او داد. از جمله كارهاى فورى حجاج اين بود كه مهلب را با اختيارات بيشتر مأمور دفع ازارقه كرد و نيروهاى بسيارى را در اختيار او گذاشت و ابن مخنف را هم از سوى ديگرى با سپاه كوفه روانه جنگ با خوارج ازرقى كرد. در منطقه كازرون جنگ در گرفت و ابن محنف كشته شد و عتاب بن ورقاء فرمانده سپاه كوفه گرديد. ناهماهنگى دو سپاه بصره و كوفه كه از دو فرمانده دستور مى‏گرفتند مشكلات زيادى به وجود آورده بود تا اينكه حجاج فرماندهى سپاه كوفه را هم به مهلب واگذار كرد و او با اختيارات بيشتر دست به كار شد. پس از آمدن حجاج، جنگ مهلب با ازارقه حدود سه سال طول كشيد. صحنه نبرد در دو سال شهرهاى فارس و در يك سال اخير شهرهاى كرمان بود و نبرد بدون وقفه ادامه داشت.


    مهلب تمام شهرهاى فارس را از ازارقه پاكسازى كرد و آنان به جيرفت كرمان عقب نشينى كردند. اين عقب نشينى با كشتار و خرابى شهرها توأم بود. مثلاً آن‏ها شهر اصطخر را ويران كردند به اين بهانه كه اخبار آن‏ها را به مهلب گزارش داده‏اند و شهر فسا را هم مى‏خواستند ويران كنند كه يكى از ثروتمندان آن جا شهر را در مقابل پرداخت صد هزار درهم خريد و آن‏ها فسا را ويران نكردند.(25)
    مهلب ازارقه را تعقيب نمود و در جيرفت كرمان با آن‏ها درگير شد و جنگ سختى در گرفت. اين جنگ هجده ماه طول كشيد.(26) تا اينكه ميان خود خوارج اختلاف افتاد و علت، اين بود كه مردى از عمّال قطرى به نام مقطر يكى از خوارج را كشت. خوارج از قطرى خواستند كه قصاص كند، ولى او اين كار را نكرد و گفت مقطر خطا در تأويل كره و نبايد او را كشت و اين باعث اختلاف آنان شد. ابن اثير، علاوه بر اين جريان، دو مورد ديگر هم نقل مى‏كند كه در آن، سپاه خوارج به قطرى اعتراض كردند و همين باعث انشعاب ميان آنان گرديد.(27)



    اما به نظر مى‏رسد كه اين موارد بهانه‏هايى بيش نبود، بلكه سپاه خوارج از هر طرف در مضيقه بودند و طولانى شدن جنگ، آن هم جنگ بى حاصل، آن‏ها را كم حوصله و عصبانى و ناراضى كرده بود.


    به هر حال، انشعاب در ميان خوارج ازرقى، باقيمانده نيروى آن‏ها را در هم شكست. بسيارى از آن‏ها قطرى بن فجائه را عزل كردند و با عبدربه كبير بيعت نمودند و عده كمى نسبت به قطرى وفادار ماندند و گروهى هم با عبد ربه صغير بيعت كردند. اين اختلاف باعث جنگ درون گروهى ميان خوارج گرديد. آن‏ها حدود يك ماه با يكديگر جنگيدند و مهلب كارى به كار آن‏ها نداشت و خبر ايجاد تفرقه ميان خوارج را به حجاج نوشت و حجاج در پاسخ دستور داد كه به آن‏ها حمله كند. ولى مهلب پيشنهاد حجاج را نپذيرفت و به او نوشت مادام كه آن‏ها همديگر را مى‏كشند نبايد كارى به كار آن‏ها داشته باشيم.


    پس از يك ماه جنگ ميان خوارج، قطرى با پيروان و ياران خود منطقه را به سوى طبرستان ترك كرد و بقيه تحت فرماندهى عبدربه كبير قرار گرفتند. در اين هنگام مهلب حمله سختى انجام داد و پس از جنگى شديد، همه خوارج جز تنى چند از آن‏ها كشته شدند و آن‏ها هم به اسارت در آمدند. به روايت ابن اثير پس از رفتن قطرى به طبرستان جنگ سختى ميان سپاه مهلب و سپاه عبدربه كبير درگرفت و خوارج در محاصره قرار گرفتند و در چهارفرسخى جيرفت عبدربه به اصحاب خود گفت: مردم! قطرى براى حفظ جانش فرار كرد، شما جان‏هاى خود را به خداوند هبه كنيد.


    خوارج به جنگ با مهلب بازگشتند و بيباكانه حمله مى‏كردند و جنگ آنچنان سخت بود كه خوارج مركب‏هاى خود را كشتند و پياده حمله مى‏كردند تا كشته شوند تا جايى كه مهلب مى‏گفت: تا كنون چنين وضعى براى من پيش نيامده بود. و بالاخره همه آن‏ها كشته شدند كه از جمله آن‏ها عبدربه كبير بود و شمار كشته‏ها به چهار هزار رسيد.(28) و بدين سان شوكت و قدرت خوارج ازرقى به دست مهلب شكسته شد. يكى‏از شعرا به نام كعب الاشقرى جريان جنگ‏هاى طولانى مهلب با ازارقه را در يك قصيده طولانى كه به 88 بيت مى‏رسد سروده كه تمام قصيده را طبرى آورده است.(29)



    و اما قطرى بن فجائه كه به طبرستان رفته بود به وسيله سپاهى كه حجاج تحت فرماندهى سفيان بن ابرد به تعقيب او فرستاد به دام افتاد و يارانش كشته شدند و خود او نيز در دره‏اى از دره‏هاى طبرستان به هلاكت رسيد. سرهايشان را به بصره نزد حجاج بردند و بدين گونه خوارج ازرقى به كلى نابود شدند.(30)



    قيام نجدة بن عامر



    او يكى از سران خوارج بود كه همراه با نافع بن ازرق و ديگران با عبداللّه‏ زبير همكارى مى‏كرد. هنگامى كه خوارج از ابن زبير جدا شدند نجده با نافع بن ازرق به بصره رفت، ولى در بعضى از مسائل ميان آن دو اختلاف افتاد و به همين جهت نجده از ابن ازرق جدا شد و به يمامه رفت.


    پيش از ورود نجده به يمامه خوارج در آن جا تشكيلاتى داشتند و با ابوطالوت بيعت كرده بودند و گاهى به بعضى از آبادى‏هاى اطراف و كاروان هايى كه از آنجا مى‏گذشت حمله مى‏كردند و اموال آن‏ها را به غارت مى‏بردند. خوارج يمامه با اين شرط با ابوطالوت بيعت كرده بودند كه اگر شخصى بهتر از او پيدا كردند با او بيعت كنند. وقتى نجدة بن عامر به يمامه رفت خوارج ابو طالوت را عزل و با او بيعت كردند و حتى خود ابوطالوت هم با او بيعت نمود، و اين در سال شصت و شش اتفاق افتاد و در آن زمان نجده سى سال داشت. نجده حملات خود را به اطراف گسترش داد و بعضى از سران قبايل را كشت. كار او بالا گرفت و سه هزار نيرو جمع كرد.


    نجده با سپاه خود بحرين را پيش گرفت. قبيله ازد از او استقبال كردند و گفتند نجده براى ما از حاكمان خودمان بهتر است، زيرا او با جور و ستم مبارزه مى‏كند، در حالى كه حاكمان ما خود ستمگرند. در اين ميان، غير از قبيله ازد دقبايل ديگر بحرين از جمله عبدالقيس آماده جنگ با نجده شدند و گفتند نخواهيم گذاشت يك خارجى حرورى احكام خود را در ميان ما اجرا كند. اين بود كه در قطيف با او درگير شدند اما بسيارى از آن‏ها به قتل رسيدند و بقيه به دست نجده به اسارت در آمدند و قطيف نيز (مانند بحرين) به تصرف نجده در آمد.(31)



    كار نجده و خوارج پيرو او آنچنان بالا گرفت كه عبدالملك بن مروان خليفه اموى نامه‏اى به او نوشت و نسبت به او اظهار مودّت كرد و به او قول داد كه اگر به يمامه اكتفا كند حكومت آنجا را به او تفويض خواهد نمود، اما نجده سخن عبدالملك را نپذيرفت و به توسعه قدرت و حكومت خود پرداخت.(32)



    نجده فرزند خود مطرح بن نجده را به تعقيب فراريان از عبدالقيس فرستاد. آن‏ها در منطقه‏اى به نام ثوير به يكديگر رسيدند و جنگ در گرفت و پسر نجده و جمعى از همراهانش كشته شدند. نجده مجددا به آن منطقه نيرو فرستاد و مقاومت افراد عبدالقيس را در هم شكست.


    نجده بحرين را مقرّ حكومت خود كرده بود تا اينكه در سال شصت و نُه مصعب بن زبير والى بصره سپاهى را كه از چهارده هزار تن تشكيل شده بود به فرماندهى عبداللّه‏ بن عمير براى سركوبى نجده به سوى بحرين فرستاد. اين سپاه به محل مأموريت خود رسيد، ولى نجده آن‏ها را غافلگير كرد و بسيارى از آن‏ها را كشت و سپاه بصره شكست خورد و هر چه داشتند به غنيمت نجده در آمد. پس از اين حادثه نجده نيرويى را به فرماندهى عطية بن اسود به سوى عمان فرستاد و اين نيرو عباد بن سليمان حاكم عمان را شكست داد. همچنين نجده به شهرهاى مختلف دست اندازى كرد و آن‏ها را به اطاعت خود درآورد و از آن‏ها ماليات گرفت كه از جمله آن شهرها صنعا بود. همچنين او ابوفديك را به حضرموت فرستاد و ماليات آنجا را هم اخذ كرد.(33) نجده در سال شصت و هشت جهت انجام حج با دو هزار تن به مكه رفت. به گفته يعقوبى آن سال در موسم حج چهار پرچم در عرفات زده شد: پرچم محمد بن حنيفه و اصحابش، پرچم ابن زبير و اصحابش، پرچم نجدة بن عامر حرورى و اصحابش، و پرچم بنى اميه.(34)



    پس از مراسم حج، نجده به سوى مدينه رفت و مردم مدينه از جمله عبداللّه‏ بن عمر خود را آماده جنگ با او كردند، ولى نجده از آنجا بازگشت و به طائف رسيد. عاصم بن عروه از طرف مردم با او بيعت كرد و نجده وارد طائف نشد.(35)



    نجده همچنان در اوج قدرت بود كه ميان اصحاب او اختلاف افتاد و جمعى از آنان در چند مورد به وى اعتراض كردند و نارضايى‏ها بالا گرفت تا آنجا كه نجده را عزل كردند و با ابوفديك عبداللّه‏ بن ثور بيعت نمودند. البته بنا بر قول ولهاوزن آنها ابتدا با ثابت تمّار بيعت كردند و چون از نظر نژاد عرب نبود از وى خواستند كه يك نفر عرب را براى رهبرى برگزيند و او ابوفديك را انتخاب كرد.(36)


    پس از اين جريان نجده مخفى شد وابوفديك افراد بسيارى براى پيدا كردن او مأمور نمود تا سرانجام او را يافتند و كشتند.(37)



    قيام ابوفديك خارجى



    پس از كشته شدن نجدة بن عامر به دست پيروان و ياران خود و بيعت آن‏ها با ابوفديك عبداللّه‏ بن ثور، حاكميت خوارج همچنان درمنطقه بحرين و اطراف آن ادامه يافت و اين همزمان بود با درگيرى‏هاى خونين خوارج از رقى با سپاه بصره كه معمولاً در بلاد ايران اتفاق مى‏افتاد و شرح آن گذشت.


    عبدالملك بن مروان كه تمام توان خود را براى دفع خوارج از رقى به كار گرفته بود از خطر خوارج نجدات در بحرين نيز غافل نبود و لذا پس از كشته شدن نجده و پيدايش ضعف در سپاه خوارج بحرين، عمر بن عبيداللّه‏ بن معمر را فراخواند و از وى خواست كه اهل كوفه و بصره را جمع كند و به جنگ ابوفديك برود. او نيز دستور عبدالملك را اجرا نمود و ده هزار تن نيرو از مردم كوفه و بصره جمع كرد و آذوقه آن‏ها را هم تدارك نمود. آنگاه اهل كوفه را به فرماندهى محمد بن موسى در سمت راست و ميمه و اهل بصره را به فرماندهى عمر بن موسى در سمت چپ و ميسره قرار داد و خود در قلب لشكر به حركت در آمد.


    سپاه متّحد بصره و كوفه به بحرين رسيدند و آماده نبرد شدند. ابوفديك و ياران او با تهور و بى‏باكى به آن سپاه حمله كردند و ميسره را درهم كوبيدند به طورى‏كه اهل بصره گريختند جز چند تن كه يكى از آن‏ها فرزند مهلب بود كه مغيره نام داشت و فرمانده ميسره زخمى شد و بقيه افراد كه فرار نكرده بودند به سپاه كوفه پيوستند و جنگ را ادامه دادند. پس از ساعتى، بسيارى از فراريان از اهل بصره بازگشتند و همراه با اهل كوفه به جنگ ادامه دادند تا اينكه قرارگاه خوارج را به تصرف در آوردند و حدود شش هزار تن از آن‏ها را كشتند و هشتصد نفر را اسير كردند و از جمله كشته شدگان ابوفديك بود.(38) و بدين سان خوارج نجدات بكلى تارومار شدند.
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا