داستان داستان: جیکو، از قفس آزاد می‌شود

гคђค1737

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/12
ارسالی ها
7,959
امتیاز واکنش
45,842
امتیاز
1,000
محل سکونت
زیر خاک
جیکو، پرنده کوچولو، در یک قفس در اتاق کایلو زندگی می‌کرد. کایلو، هر روز، با جیکو حرف می‌زد و جیکو هم همیشه، با حسرت، از پرواز می‌گفت.

جیکو، از قفس آزاد می‌شود

کایلو دوست داشت جیکو را خوش‌حال ببیند، اما خودش هم جیکو را دوست داشت و دلش نمی‌خواست او، از پیش‌اش برود.

یک روز که کایلو، مثل همیشه رفت تا با جیکو حرف بزند و بازی کند، دید جیکو، با او قهرکرده و حرف نمی‌زند. کایلو خیلی غمگین شد، ولی نمی‌دانست چرا جیکو، از دست او ناراحت است. جیکو، با ناراحتی گفت: «تو، من رو در این قفس زندانی کرده‌ای. نمی‌ذاری برم بیرون و با دوستان دیگرم بازی کنم. الان، تابستونه و باغ‌ها زیبا شدن، اما من باید در این قفس بمونم.»

کایلو، از حرف‌های جیکو ناراحت شد و به فکر فرو رفت، اما چه کاری باید انجام می‌داد؟ نشست جلوی پنجره و به پرواز پرنده‌های دیگر نگاه کرد. فکری به خاطرش رسید. دوید به سمت جیکو و با خوش‌حالی گفت: «جیکوجان، یه فکری کردم که هم تو خوش‌حال باشی، هم من تنها نباشم.»

جیکو، با تعجب، به کایلو نگاه کرد. کایلو ادامه داد: «اگه قول بدی من رو تنها نذاری، من، هر روز صبح، تو رو در حیاط رها می‌کنم تا چند ساعتی، با دوستانت بازی کنی و بعد، دوباره نزدیک عصر، برگردی و با هم بازی کنیم. این‌طوری، نه تو تنهایی، نه من.»

جیکو خوش‌حال شد و قول داد که کایلو را تنها نگذارد. کایلو، قفس جیکو را برداشت، با هم به حیاط رفتند و کایلو، در قفس را باز کرد. جیکو پرید تا عصر، دوباره بازگردد.

به نظرت، جای پرنده‌ها، توی قفسه؟
 

برخی موضوعات مشابه

بالا