مشاهیر سیری در هشت کتاب

  • شروع کننده موضوع Love death
  • بازدیدها 3,891
  • پاسخ ها 133
  • تاریخ شروع

Love death

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/11
ارسالی ها
2,345
امتیاز واکنش
8,379
امتیاز
648
شعر خراب

فرسود پای خود را چشمم به راه دور
تا حرف من پذیرد آخر که :زندگی
رنگ خیال بر رخ تصویر خواب بود.
دل را به رنج هجر سپردم، ولی چه سود،
پایان شام شکوه ام.
صبح عتاب بود.
چشمم نخورد آب از این عمر پر شکست:
این خانه را تمامی پی روی آب بود.
پایم خلیده خار بیابان .
جز با گلوی خشک نکوبیده ام به راه.
لیکن کسی ، ز راه مددکاری،
دستم اگر گرفت، فریب سراب بود.
خوب زمانه رنگ دوامی به خود ندید:
کندی نهفته داشت شب رنج من به دل،
اما به کار روز نشاطم شتاب بود.
آبادی ام ملول شد از صحبت زوال .
بانگ سرور در دلم افسرد، کز نخست
تصویر جغد زیب تن این خراب بود.

سهراب سپهری
 
  • پیشنهادات
  • Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648
    شعر جان گرفته

    از هجوم نغمه ای بشکافت گور مغز من امشب‌:
    مرده ای را جان به رگ ها ریخت‌،
    پا شد از جا در میان سایه و روشن‌،
    بانگ زد بر من : مرا پنداشتی مرده
    و به خاک روزهای رفته بسپرده؟
    لیک پندار تو بیهوده است‌:
    پیکر من مرگ را از خویش می راند….
    سرگذشت من به زهر لحظه های تلخ آلوده است‌.
    من به هر فرصت که یابم بر تو می تازم‌.
    شادی ات را با عذاب آلوده می سازم‌.
    با خیالت می دهم پیوند تصویری
    که قرارت را کند در رنگ خود نابود.
    درد را با لـ*ـذت آمیزد،
    در تپش هایت فرو ریزد.
    نقش های رفته را باز آورد با خود غبار آلود.
    مرده لب بر بسته بود.
    چشم می لغزید بر یک طرح شوم‌.
    می تراوید از تن من درد.
    نغمه می آورد بر مغزم هجوم‌

    سهراب سپهری
     

    Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648
    شعر دلسرد

    قصه ام دیگر زنگار گرفت:
    با نفس های شبم پیوندی است.
    پرتویی لغزد اگر بر لب او،
    گویدم دل: هـ*ـوس لبخندی است.

    ***
    خیره چشمانش با من گوید:
    کو چراغی که فروزد دل ما؟
    هر که افسرد به جان، با من گفت:
    آتشی کو که بسوزد دل ما؟
    ***
    خشت می افتد از این دیوار.
    رنج بیهوده نگهبانش برد.
    دست باید نرود سوی کلنگ،
    سیل اگر آمد آسانش برد.
    ***
    باد نمناک زمان می گذرد،
    رنگ می ریزد از پیکر ما.
    خانه را نقش فساد است به سقف،
    سر نگون خواهد شد بر سر ما.
    ***
    گاه می لرزد با روی سکوت:
    غول ها سر به زمین می سایند.
    پای در پیش مبادا بنهید،
    چشم ها در ره شب می پایند!

    سهراب سپهری
     

    Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648
    شعر درّهٔ خاموش

    سكوت ، بند گسسته است.
    كنار دره، درخت شكوه پيكر بيدي.
    در آسمان شفق رنگ
    عبور ابر سپيدي.
    ***
    نسيم در رگ هر برگ مي دود خاموش.
    نشسته در پس هر صخره وحشتي به كمين.
    كشيده از پس يك سنگ سوسماري سر.
    ز خوف دره خاموش
    نهفته جنبش پيكر.
    به راه مي نگرد سرد، خشك ، تلخ، غمين.
    ***
    چو مار روي تن كوه مي خزد راهي ،
    به راه، رهگذري.
    خيال دره و تنهايي
    دوانده در رگ او ترس.
    كشيده چشم به هر گوشه نقش چشمه وهم:
    ز هر شكاف تن كوه
    خزيده بيرون ماري.
    به خشم از پس هر سنگ
    كشيده خنجر خاري.
    ***
    غروب پر زده از كوه.
    به چشم گم شده تصوير راه و راهگذر.
    غمي بزرگ ، پر از وهم
    به صخره سار نشسته است.
    درون دره تاريك
    سكوت بند گسسته است.

    سهراب سپهری
     

    Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648
    شعر دنگ...

    دنگ...، دنگ ....
    ساعت گيج زمان در شب عمر
    مي زند پي در پي زنگ.
    زهر اين فكر كه اين دم گذر است
    مي شود نقش به ديوار رگ هستي من.
    لحظه ام پر شده از لـ*ـذت
    يا به زنگار غمي آلوده است.
    ليك چون بايد اين دم گذرد،
    پس اگر مي گريم
    گريه ام بي ثمر است.
    و اگر مي خندم
    خنده ام بيهوده است.
    ***
    دنگ...، دنگ ....
    لحظه ها مي گذرد.
    آنچه بگذشت ، نمي آيد باز.
    قصه اي هست كه هرگز ديگر
    نتواند شد آغاز.
    مثل اين است كه يك پرسش بي پاسخ
    بر لب سر زمان ماسيده است.
    تند برمي خيزم
    تا به ديوار همين لحظه كه در آن همه چيز
    رنگ لـ*ـذت دارد ، آويزم،
    آنچه مي ماند از اين جهد به جاي :
    خنده لحظه پنهان شده از چشمانم.
    و آنچه بر پيكر او مي ماند:
    نقش انگشتانم.
    ***
    دنگ...
    فرصتي از كف رفت.
    قصه اي گشت تمام.
    لحظه بايد پي لحظه گذرد
    تا كه جان گيرد در فكر دوام،
    اين دوامي كه درون رگ من ريخته زهر،
    وا رهاينده از انديشه من رشته حال
    وز رهي دور و دراز
    داده پيوندم با فكر زوال.
    ***
    پرده اي مي گذرد،
    پرده اي مي آيد:
    مي رود نقش پي نقش دگر،
    رنگ مي لغزد بر رنگ.
    ساعت گيج زمان در شب عمر
    مي زند پي در پي زنگ :
    دنگ...، دنگ ....
    دنگ...

    سهراب سپهری
     

    Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648
    شعر نایاب

    شب ایستاده است.
    خیره نگاه او
    بر چارچوب پنجرة من.
    سر تا به پای پرسش، اما
    اندیشناک مانده و خاموش:
    شاید
    از هیچ سو جواب نیاید.
    ***
    دیری است مانده یک جسد سرد
    در خلوت کبود اتاقم.
    هر عضو آن ز عضو دگر دور مانده است،
    گویی که قطعه، قطعة دیگر را
    از خویش رانده است.
    از یاد رفته در تن او وحدت.
    بر چهره اش که حیرت ماسیده روی آن
    سه حفرة کبود که خالی است
    از تابش زمان.
    بویی فسادپرور و زهرآلود
    تا مرزهای دور خیالم دویده است.
    نقش زوال را
    بر هر چه هست، روشن و خوانا کشیده است.
    ***
    در اضطراب لحظة زنگار خورده ای
    که روزهای رفته در آن بود ناپدید،
    با ناخن این جسد را
    از هم شکافتم،
    رفتم درون هر رگ و هر استخوان آن
    اما از آنچه در پی آن بودم
    رنگی نیافتم.
    ***
    شب ایستاده است.
    خیره نگاه او
    بر چارچوب پنجرة من.
    با جنبش است پیکر او گرم یک جدال.
    بسته است نقش بر تن لب هایش
    تصویر یک سؤال.

    سهراب سپهری
     

    Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648
    شعر دیوار

    زخم شب مي شد كبود.
    در بياباني كه من بودم
    نه پر مرغي هواي صاف را مي سود
    نه صداي پاي من همچون دگر شب ها
    ضربه اي بر ضربه مي افزود.
    ***
    تا بسازم گرد خود ديواره اي سر سخت و پا برجاي‌،
    با خود آوردم ز راهي دور
    سنگ هاي سخت و سنگين را برهنه اي‌.
    ساختم ديوار سنگين بلندي تا بپوشاند
    از نگاهم هر چه مي آيد به چشمان پست
    و ببندد راه را بر حمله غولان
    كه خيالم رنگ هستي را به پيكرهايشان مي بست‌.
    ***
    روز و شب ها رفت‌.
    من بجا ماندم در اين سو ، شسته ديگر دست از كارم‌.
    نه مرا حسرت به رگ ها مي دوانيد آرزويي خوش
    نه خيال رفته ها مي داد آزارم‌.
    ليك پندارم‌، پس ديوار
    نقش هاي تيره مي انگيخت
    ***
    و به رنگ دود
    طرح ها از اهرمن مي ريخت‌.
    تا شبي مانند شب هاي دگر خاموش
    بي صدا از پا در آمد پيكر ديوار:
    حسرتي با حيرتي آميخت‌.


    سهراب سپهری
     

    Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648
    شعر مرگ رنگ

    رنگی کنار شب
    بی حرف مرده است
    مرغی سیاه آمده از راه های دور
    می خواند از بلندی بام شب شکست
    سرمست فتح آمده از راه
    این مرغ غم پرست
    در این شکست رنگ
    از هم گسسته رشته ی هر آهنگ
    تنها صدای مرغک بی بک
    گوش سکوت ساده می آراید
    با گوشوار پژوک
    مرغ سیاه آمده از راههای دور
    بنشسته روی بام بلند شب شکست
    چون سنگ ‚ بی تکان
    لغزانده چشم را
    بر شکل های در هم پندارش
    خوابی شگفت می دهد آزارش
    گلهای رنگ سرزده از خک های شب
    در جاده ای عطر
    پای نسیم مانده ز رفتار
    هر دم پی فریبی این مرغ غم پرست
    نقشی کشد به یاری منقار
    بندی گسسته است
    خوابی شکسته است
    رویای سرزمین
    افسانه شکفتن گلهای رنگ را
    از یاد بـرده است
    بی حرف باید از خم این ره عبور کرد
    رنگی کنار این شب بی مرز مرده است

    سهراب سپهری
     

    Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648
    شعر دریا و مرد

    تنها و روی ساحل
    مردی به راه می گذرد
    ***
    نزدیك پای او
    دریا همه صدا
    ***
    شب ‚ گیج درتلاطم امواج
    باد هراس پیكر
    ***
    رو میكند به ساحل و درچشم های مرد
    نقش خطر را پر رنگ میكند
    انگار
    ***
    هی می زند كه : مرد! كجا میروی كجا ؟
    و مرد می رود به ره خویش
    و باد سرگردان
    ***
    هی می زند دوباره : كجا می روی؟
    و مرد می رود و باد همچنان
    امواج ‚ بی امان
    از راه می رسند
    ***
    لبریز از غرور تهاجم
    موجی پر از نهیب
    ره می كشد به ساحل و می بلعد
    یك سایه را كه بـرده شب از پیكرش شكیب
    دریا همه صدا
    ***
    شب گیج در تلاطم امواج
    باد هراس پیكر
    رو میكند به ساحل و .....

    سهراب سپهری
     

    Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648
    شعر نقش

    در شب تاریک
    که صدایی با صدایی در نمی آمیخت
    و کسی کس را نمی دید از ره نزدیک
    یک نفر از صخره های کوه بالا رفت
    و به ناخنهای خون آلود
    روی سنگی کند نقشی را و از
    آن پس ندیدش هیچ کس دیگر
    شسته باران رنگ خونی را که از زخم تنش جوشید و روی صخره ها خشکید
    از میان بـرده است طوفان نقشهایی را
    که به جا ماند از کف پایش
    گر نشان از هر که پرسی باز
    بر نخواهد آمد آوایش
    آن شب
    هیچ کس از ره نمی آمد
    تا خبر آرد از آن رنگی که در
    کار شکفتن بود
    کوه : سنگین ‚ سرگران ‚ خونسرد
    باد می آمد ولی خاموش
    ابر پر میزد ولی آرام
    لیک آن لحظه که ناخنهای دست آشنای راز
    رفت تا بر تخته سنگی کار کندن را کند آغاز
    رعد غرید
    کوه را لرزاند
    برق روشن کرد سنگی را که حک شد روی آن در لحظه ای کوتاه
    پیکر نقشی که باید جاودان می ماند
    امشب
    باد وباران هر دو می کوبند
    باد خواهد بر کند از جای سنگی را
    و باران هم
    خواهد از آن سنگ نقشی را فرو شوید
    هر دو می کوشند
    می خروشند
    لیک سنگ بی محابا در ستیغ کوه
    مانده بر جا استوار انگار با زنجیر پولادین
    سالها آن را نفرسوده است
    کوشش هر چیز بیهوده است
    کوه اگر بر خویشتن پیچد
    سنگ بر جا همچنان خونسرد می ماند
    و نمی فرساید آن نقشی که رویش کند در یک فرصت باریک
    یک نفر کز صخره های کوه بالا رفت
    در شبی تاریک

    سهراب سپهری
     
    بالا