مشاهیر سیری در هشت کتاب

  • شروع کننده موضوع Love death
  • بازدیدها 3,843
  • پاسخ ها 133
  • تاریخ شروع

Love death

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/11
ارسالی ها
2,345
امتیاز واکنش
8,379
امتیاز
648
شعر پاداش

گياه تلخ افسوني !
شوكران بنفش خورشيد را
در جام سپيد بيابان ها لحظه لحظه نوشيدم
و در آيينه نفس كشنده سراب
تصوير ترا در هر گام زنده تر يافتم.
در چشمانم چه تابش ها كه نريخت!
و در رگ هايم چه عطش ها كه نشكفت!
آمدم تا ترا بويم،
و تو زهر دوزخي ات را با نفسم آميختي
به پاس اين همه راهي كه آمدم.
***
غبار نيلي شب ها را هم مي گرفت
و غريو ريگ روان خوابم مي ربود.
چه روياها كه پاره شد!
و چه نزديك ها كه دور نرفت!
و من بر رشته صدايي ره سپردم
كه پايانش در تو بود.
آمدم تا ترا بويم،
و تو زهر دوزخي ات را با نفسم آميختي
به پاس اين همه راهي كه آمدم.
***
ديار من آن سوي بيابان هاست.
يادگارش در آغاز سفر همراهم بود.
هنگامي كه چشمش بر نخستين پرده بنفش نيمروز افتاد
از وحشت غبار شد
و من تنها شدم.
چشمك افق ها چه فريب ها كه به نگاهم نياويخت!
و انگشت شهاب ها چه بيراهه ها كه نشانم نداد!
آمدم تا ترا بويم،
و تو: گياه تلخ افسوني !
به پاس اين همه راهي كه آمدم
زهر دوزخي ات را با نفسم آميختي،
به پاس اين همه راهي كه آمدم.

سهراب سپهری
 
  • پیشنهادات
  • Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648
    شعر لولوی شیشه ها

    در این اتاق تهی پیکر
    انسان مه آلود
    نگاهت به حلقه کدام در آویخته ؟
    درها بسته
    و کلیدشان در تاریکی دور شد
    نسیم از دیوارها می ترواد
    گلهای قالی می لرزد
    ابرها در افق رنگارنگ پرده پر می زنند
    باران ستاره اتاقت را پر کرد
    و تو درتاریکی گم شده ای
    انسان مه آلود
    پاهای صندلی کهنه ات در پاشویه فرو رفته
    درخت بید از خک بسترت روییده
    و خود را در حوض کاشی می جوید
    تصویری به شاخه بید آویخته
    کودکی که چشمانش خاموشی ترا دارد
    گویی ترا می نگرد
    و تو از میان هزاران نقش تهی
    گویی مرا می نگری
    انسان مه آلود
    ترا در همه شبهای تنهایی
    توی همه شیشه ها دیده ام
    مادر مرا می ترساند
    لولو پشت شیشه هاست
    و من توی شیشه ها ترا می دیدم
    لولوی سرگردان
    پیش آ
    بیا در سایه هامان بخزیم
    درها بسته
    و کلیدشان در تاریکی دور شد
    بگذار پنجره را به رویت بگشایم
    انسان مه آلود از روی حوض کاشی گذشت
    و گریان سویم پرید
    شیشه پنجره شکست و فرو ریخت
    لولوی شیشه ها
    شیشه عمرش شکسته بود

    سهراب سپهری
     

    Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648
    شعر لحظه‌ی‌ گمشده

    مرداب اتاقم كدر شده بود
    و من زمزمه خون را در رگ‌هايم مي‌شنيدم.
    زندگي‌ام در تاريكي ژرفي مي‌‌گذشت.
    اين تاريكي، طرح وجودم را روشن مي‌كرد.

    ***
    در باز شد
    و او با فانوسش به درون وزيد.
    زيبايي رها شده‌يي بود
    و من ديده به راهش بودم:
    روياي بي‌شكل زندگي‌ام بود.
    عطري در چشمم زمزمه كرد.
    رگ‌هايم از تپش افتاد.
    همه رشته‌هايي كه مرا به من نشان مي‌داد
    در شعله فانوسش سوخت:
    زمان در من نمي‌گذشت.
    شور برهنه‌يي بودم.
    ***
    او فانوسش را به فضا آويخت.
    مرا در روشن‌ها مي‌جست.
    تار و پود اتاقم را پيمود
    و به من ره نيافت.
    نسيمي شعله فانوس را نوشيد.
    ***
    وزشي مي‌گذشت
    و من در طرحي جا مي‌گرفتم،
    در تاريكي ژرف اتاقم پيدا مي‌شدم.
    پيدا، براي كه؟
    او ديگر نبود.
    آيا با روح تاريك اتاق آميخت؟
    عطري در گرمي رگ‌هايم جابه‌جا مي‌شد.
    حس كردم با هستي گمشده‌اش مرا مي‌نگرد
    و من چه بيهوده مكان را مي‌كاوم:
    آني گم شده بود.


    سهراب سپهری
     

    Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648
    شعر باغی در صدا

    در باغي رها شده بودم.
    نوري بيرنگ و سبك بر من مي وزيد.
    آيا من خود بدين باغ آمده بودم
    و يا باغ اطراف مرا پر كرده بود؟
    هواي باغ از من مي گذشت
    و شاخ و برگش در وجودم مي لغزيد.
    آيا اين باغ
    سايه روحي نبود
    كه لحظه اي بر مرداب زندگي خم شده بود؟
    ***
    ناگهان صدايي باغ را در خود جاي داد،
    صدايي كه به هيچ شباهت داشت.
    گويي عطري خودش را در آيينه تماشا مي كرد.
    هميشه از روزنه اي ناپيدا
    اين صدا در تاريكي زندگي ام رها شده بود.
    سرچشمه صدا گم بود:
    من ناگاه آمده بودم.
    خستگي در من نبود:
    راهي پيموده نشد.
    آيا پيش از اين زندگي ام فضايي ديگر داشت؟
    ***
    ناگهان رنگي دميد:
    پيكري روي علف ها افتاده بود.
    انساني كه شباهت دوري با خود داشت.
    باغ در ته چشمانش بود
    و جا پاي صدا همراه تپش هايش.
    زندگي اش آهسته بود.
    وجودش بيخبري شفافم را آشفته بود.
    ***
    وزشي برخاست
    دريچه اي بر خيرگي ام گشود:
    روشني تندي به باغ آمد.
    باغ مي پژمرد
    و من به درون دريچه رها مي شدم.

    سهراب سپهری
     

    Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648
    شعر مرغ افسانه

    پنجره‌ای در مرز شب و روز باز شد
    و مرغ افسانه از آن بیرون پرید.
    میان بیداری و خواب
    پرتاب شده بود.
    بیراهه فضا را پیمود،
    چرخی زد
    و کنار مردابی به زمین نشست.
    تپش‌هایش با مرداب آمیخت.
    مرداب کم کم زیبا شد.
    گیاهی در آن رویید،
    گیاهی تاریک و زیبا.
    مرغ افسانه سـ*ـینه خود را شکافت:
    تهی درونش شبیه گیاهی بود .
    شکاف سـ*ـینه‌اش را با پرها پوشاند.
    وجودش تلخ شد:
    خلوت شفافش کدر شده بود.
    چرا آمد؟
    از روی زمین پر کشید،
    بیراهه‌ای را پیمود
    و از پنجره‌ای به درون رفت.

    ***
    مرد، آنجا بود.
    انتظاری در رگ‌هایش صدا می‌کرد.
    مرغ افسانه از پنجره فرود آمد،
    سـ*ـینه او را شکافت
    و به درون او رفت.
    او از شکاف سـ*ـینه‌اش نگریست:
    درونش تاریک و زیبا شده بود.
    و به روح خطا شباهت داشت.
    شکاف سـ*ـینه‌اش را با پیراهن خود پوشاند،
    در فضا به پرواز آمد
    و اتاق را در روشنی اضظراب تنها گذاشت.
    ***
    مرغ افسانه بر بام گمشده‌ای نشسته بود.
    وزشی بر تار و پودش گذشت:
    گیاهی در خلوت درونش رویید،
    از شکاف سـ*ـینه‌اش سر بیرون گشید
    و برگ‌هایش را در ته آسمان گم کرد.
    زندگی‌اش در رگ‌های گیاه بالا می‌رفت.
    اوجی صدایش می‌زد.
    گیاه از شکاف سـ*ـینه‌اش به درون رفت
    و مرغ افسانه شکاف را با پرها پوشاند.
    بال‌هایش را گشود
    و خود را به بیراهه فضا سپرد.
    ***
    گنبدی زیر نگاهش جان گرفت.
    چرخی زد
    و از در معبد به درون رفت.
    فضا با روشنی بیرنگی پر بود.
    برابر محراب
    و همی نوسان یافت:
    از همه لحظه‌های زندگی‌اش محرابی گذشته بود
    و همه رویاهایش در محرابی خاموش شده بود.
    خودش را در مرز یک رویا دید.
    به خاک افتاد.
    لحظه‌ای در فراموشی ریخت.
    سر برداشت:
    محراب زیبا شده بود.
    پرتویی در مرمر محراب دید
    تاریک و زیبا.
    ناشناسی خود را آشفته دید.
    چرا آمد؟
    بال‌هایش را گشود
    و محراب را در خاموشی معبد رها کرد.
    ***
    زن در جاده‌ای می‌رفت.
    پیامی در سر راهش بود:
    مرغی بر فراز سرش فرود آمد.
    زن میان دو رویا عـریـان شد.
    مرغ افسانه سـ*ـینه او را شکافت
    و به درون رفت.
    زن در فضا به پرواز آمد.
    ***
    مرد در اتاقش بود.
    انتظاری در رگ‌هایش صدا می‌کرد
    و چشمانش از دهلیز یک رویا بیرون می‌خزید.
    زنی از پنجره فرود آمد
    تاریک و زیبا.
    به روح خطا شباهت داشت.
    مرد به چشمانش نگریست:
    همه خواب‌هایش در ته آنها جا مانده بود.
    مرغ افسانه از شکاف سـ*ـینه زن بیرون پرید
    و نگاهش به سایه آنها افتاد.
    گفتی سیاه پرده توری بود
    که روی وجودش افتاده بود.
    چرا آمد؟
    بال‌هایش را گشود
    و اتاق را در بهت یک رویا گم کرد.
    ***
    مرد تنها بود.
    تصویری به دیوار اتاقش می‌کشید.
    وجودش میان آغاز و انجامی در نوسان بود.
    وزشی نا پیدا می‌گذشت:
    تصویر کم کم زیبا می‌شد
    و بر نوسان دردناکی پایان می‌داد.
    مرغ افسانه آمده بود.
    اتاق را خالی دید.
    و خودش را در جای دیگر یافت.
    آیا تصویر
    دامی نبود
    که همه زندگی مرغ افسانه در آن افتاده بود؟
    چرا آمد؟
    بال‌هایش را گشود
    و اتاق را در خنده تصویر از یاد برد.
    ***
    مرد در بستر خود خوابیده بود.
    وجودش به مردابی شباهت داشت.
    درختی در چشمانش روییده بود
    و شاخ و برگش فضا را پر می‌کرد.
    رگ‌های درخت
    از زندگی گمشده‌ای پر بود.
    بر شاخ درخت
    مرغ افسانه نشسته بود.
    از شکاف سـ*ـینه‌اش به درون نگریست:
    تهی درونش شبیه درختی بود.
    شکاف سـ*ـینه‌اش را با پرها پوشاند،
    بال‌هایش را گشود
    و شاخه را در ناشناسی فضا تنها گذاشت.
    ***
    درختی میان دو لحظه می‌پژمرد.
    اتاقی با آستانه خود می‌رسید.
    مرغی به بیراهه فضا را می‌پیمود.
    و پنجره‌ای در مرز شب و روز گم شده بود.

    سهراب سپهری
     

    Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648
    شعر نیلوفر

    از مرز خوابم مي گذشتم،
    سايه تاريك يك نيلوفر
    روي همه اين ويرانه فرو افتاده بود.
    كدامين باد بي پروا
    دانه اين نيلوفر را به سرزمين خواب من آورد ؟

    ***
    در پس درهاي شيشه اي روياها،
    در مرداب بي ته آيينه ها،
    هر جا كه من گوشه اي از خودم را مرده بودم
    يك نيلوفر روييده بود.
    گويي او لحظه لحظه در تهي من مي ريخت
    و من در صداي شكفتن او
    لحظه لحظه خودم را مي مردم.
    ***
    بام ايوان فرو مي ريزد
    و ساقه نيلوفر برگرد همه ستون ها مي پيچد.
    كدامين باد بي پروا
    دانه اين نيلوفر را به سرزمين خواب من آورد؟
    ***
    نيلوفر روييد،
    ساقه اش از ته خواب شفافم سر كشيد.
    من به رويا بودم،
    سيلاب بيداري رسيد.
    چشمانم را در ويرانه خوابم گشودم:
    نيلوفر به همه زندگي ام پيچيده بود.
    در رگ هايش ، من بودم كه ميدويدم.
    هستي اش در من ريشه داشت،
    همه من بود.
    كدامين باد بي پروا
    دانه اين نيلوفر را به سرزمين خواب من آورد؟

    سهراب سپهری
     
    آخرین ویرایش:

    Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648
    شعر برخورد

    وری به زمین فرود آمد:
    دو جاپا بر شن‌های بیابان دیدم.
    از کجا آمده بود؟
    به کجا می رفت؟
    تنها دو جاپا دیده می شد.
    شاید خطایی پا به زمین نهاده بود.
    ناگهان جاپاها براه افتادند.
    روشنی همراهشان می‌خزید.
    جاپاها گم شدند،
    خود را از روبرو تماشا کردم:
    گودالی از مرگ پر شده بود.
    و من در مرده خود براه افتادم.
    صدای پایم را از راه دوری می‌شنیدم،
    شاید از بیابانی می‌گذشتم.
    انتظاری گمشده با من بود.
    ناگهان نوری در مرده‌ام فرود آمد
    و من در اضطرابی زنده شدم:
    دو جاپا هستی‌ام را پر کرد.
    از کجا آمده بود؟
    به کجا می‌رفت؟
    تنها دو جاپا دیده می‌شد.
    شاید خطایی پا به زمین نهاده بود.

    سهراب سپهری
     

    Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648
    شعر سفر

    پس از لحظه های دراز
    بر درخت خاکستری پنجره ام برگی رویید
    و نسیم سبزی تار و پود خفته مرا لرزاند.
    و هنوز من
    ریشه های تنم را در شن های رویاها فرو نبرده بودم
    که براه افتادم.
    پس از لحظه های دراز
    سایه دستی روی وجودم افتاد
    ولرزش انگشتانش بیدارم کرد.
    و هنوز من
    پرتو تنهای خودم را
    در ورطه تاریک درونم نیفکنده بودم.
    که براه افتادم.
    پس از لحظه های دراز
    پرتو گرمی در مرداب یخ زده ساعت افتاد
    و لنگری آمد و رفتش را در روحم ریخت
    و هنوز من
    در مرداب فراموشی نلغزیده بودم
    که براه افتادم
    پس از لحظه های دارز
    یک لحظه گذشت:
    برگی از درخت خاکستری پنجره ام فرو افتاد،
    دستی سایه اش را از روی وجودم برچید
    و لنگری در مرداب ساعت یخ بست.
    و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم
    که در خوابی دیگر لغزیدم.

    سهراب سپهری
     

    Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648
    شعر بی پاسخ

    در تاريكي بي آغاز و پايان
    دري در روشني انتظارم روييد.
    خودم را در پس در تنها نهادم
    و به درون رفتم:
    اتاقي بي روزن تهي نگاهم را پر كرد.
    سايه اي در من فرود آمد
    و همه شباهتم را در ناشناسي خود گم كرد.
    پس من كجا بودم؟
    شايد زندگي ام در جاي گمشده اي نوسان داشت
    و من انعكاسي بودم
    كه بيخودانه همه خلوت ها را بهم مي زد
    در پايان همه روياها در سايه بهتي فرو مي رفت.
    ***
    من در پس در تنها مانده بودم.
    هميشه خودم را در پس يك در تنها ديده ام.
    گويي وجودم در پاي اين در جا مانده بود،
    در گنگي آن ريشه داشت.
    آيا زندگي ام صدايي بي پاسخ نبود؟
    ***
    در اتاق بي روزن انعكاسي سرگردان بود
    و من در تاريكي خوابم بـرده بود.
    در ته خوابم خودم را پيدا كردم
    و اين هشياري خلوت خوابم را آلود.
    آيا اين هشياري خطاي تازه من بود؟
    ***
    در تاريكي بي آغاز و پايان
    فكري در پس در تنها مانده بودم.
    پس من كجا بودم؟
    حس كردم جايي به بيداري مي رسم.
    همه وجودم را در روشني اين بيداري تماشا كردم:
    آيا من سايه گمشده خطايي نبودم؟
    ***
    در اتاق بي روزن
    انعكاسي نوسان داشت.
    پس من كجا بودم؟
    در تاريكي بي آغاز و پايان
    بهتي در پس در تنها مانده بودم.

    سهراب سپهری
     

    Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648

    دفتر سوم:آوار آفتاب


    دفتر شعر «آوار آفتاب» در سال 1340 منتشر شد. شاعر پس از هشت سال از نشر دفتر پيشين و گذر از تاريكي به نور، به نيمروز خويش نزديك مي شود و رخنه هاي كوچك روشني و نور به «آواري» از آفتاب بدل مي شود. در تمامي شعرهاي اين دفتر حكايت از اين سلوك به سوي روشني و نور و لحظه هاي شادمانه چنين مكاشفه اي دارد كه در آسمان ضمير شاعر برق مي زند. در آوار آفتاب سپهري زبان گنگي دارد؛ امّا در همين كتاب هم مسير او را به طرف روشنائي مي توان ديد. او كم كم ابرهاي سياهي را كه ضميرش را در برگرفته پس مي زند و آنچه را كه از درون او برمي جوشد نخست چون آبي گل آلود و سپس در كارهاي بعديش چون چشمه اي زلال روان مي كند.
    عنوان شعر «روزنه اي به رنگ» را مي توان با عنوان كتاب اوّل شعر او يعني «مرگ رنگها» سنجيد.

    آن تيرگي و تاريكي و دلهره اي كه او را از «دنياي رنگها» و از جهان رنگين اشيا جدا و بيزار مي كرد و در خود و اندوه خود فرو مي برد اكنون به روزنه اي به رنگ بدل مي شود يعني از تاريكي خود برآمدن و چشم گشودن به جهان رنگين و رنگها. در «آوار آفتاب» است كه سپهري با جهان روشني و آفتاب پيوند مي بندد و از دهليز «اتاق»(محيط بسته) خود بيرون مي آيد.

    در شعر «اي نزديك» روشن ترين و نزديكترين مضمون به مضمون هاي دفتر «حجم سبز» را مي‌يابيم. اكنون اين فرزند طبيعت، فروتني در برابر طبيعت و مظاهر آن را آموخته و به قانون زمين آشنا شده است. شعر «فراتر» نقطه اوج رسيدن سپهري به جهان كامل خويش و آرام گرفتن در جهان خويشتن است.



    آنگاه عارف سرودخوان مي شود زيرا سبكبار گشته است. كلام مثنوي وار او در شعر «ميوه تاريك» حاكي از اين حالت است:


    او به باغ آمد، درونش تابناك / سايه اش در زير و بم ها ناپديد
    شاخه خم مي شد به راهش مـسـ*ـت بار / او فراتر از جهان برگ و بر
    باغ، سرشار از تراوش هاي سبز/ او درونش سبزتر، سرشارتر



    برخي واژه هاي بكار رفته در اين دفتر عبارت است از: شطّ وحشت، برگ لرزان، سردي رگ، شبيه هيچ، توت بيداري، راه گمشده، عطش تاريكي، انتظار بيهوده، بي چراغي شب ها، شب ترديد، غبار لبخند، آفت پژمردگي، بهار غم، ميوه تاريك، جاده تهي، صدف‌هاي تهي، لبخند پلاسيدني، خرمن تيرگي، محراب، نيايش، گردش سايه ها، آواي گياه، سايبان آرامش، بيداري لحظه ها.

    7113444442299601.jpg


    شعر بی تارو پود

    در یداری لحظه ها
    پیکرم کنار نهر خروشان لغزید
    مرغی روشن فرود آمد
    و لبخند گیج مرا برچید و پرید
    ابری پیدا شد
    و بخار سرشکم را در شتاب شفافش
    نوشید
    نسیمی برهنه و بی پایان سر کرد
    و خطوط چهره ام را آشفت و گذشت
    درختی تابان
    پیکرم را در ریشه سیاهش بلعید
    طوفانی سر رسید
    و جاپایم را ربود
    نگاهی به روی نهر خروشان خم شد
    تصویری شکست
    خیالی از هم گسیخت

    سهراب سپهری
     
    آخرین ویرایش:
    بالا