مشاهیر سیری در هشت کتاب

  • شروع کننده موضوع Love death
  • بازدیدها 3,838
  • پاسخ ها 133
  • تاریخ شروع

Love death

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/11
ارسالی ها
2,345
امتیاز واکنش
8,379
امتیاز
648
شعر طنین

به روی شط وحشت برگی لرزانم،
ریشه ات را بیاویز.
من از صداها گذشتم.
روشنی را رها کردم.
رویای کلید از دستم افتاد.
کنار راه زمان دراز کشیدم.
ستاره ها در سردی رگ هایم لرزیدند.
خاک تپید.
هوا موجی زد.
علف ها ریزش رویا را در چشمانم شنیدند:
میان دو دست تمنایم روییدی،
در من تراویدی.
آهنگ تاریک اندامت را شنیدم:
"نه صدایم
و نه روشنی.
طنین تنهایی تو هستم،
طنین تاریکی تو."
سکوتم را شنیدی:
" بسان نسیمی از روی خودم برخواهم خاست،
درها را خواهم گشود،
در شب جاویدان خواهم وزید."
چشمانت را گشودی :
شب در من فرود آمد.

سهراب سپهری
 
  • پیشنهادات
  • Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648
    شعر شاسوسا

    کنار مشتی خاک
    در دور دست خودم ، تنها ، نشسته ام.
    نوسان ها خاک شد
    و خاک ها از میان انگشتانم لغزید و فرو ریخت.
    شبیه هیچ شده ای !
    چهره ات را به سردی خاک بسپار.
    اوج خودم را گم کرده ام.
    می ترسم، از لحظه بعد، و از این پنجره ای که به روی احساسم گشوده شد.
    برگی روی فراموشی دستم افتاد: برگ اقاقیا!
    بوی ترانه ای گمشده می دهد، بوی للیی که روی چهره مادرم نوسان می کند.
    از پنجره
    غروب را به دیوار کودکی ام تماشا می کنم.
    بیهوده بود ، بیهوده بود.
    این دیوار ، روی درهای باغ سبز فرو ریخت.
    زنجیر طلیی بازی ها ، و دریچه روشن قصه ها ، زیر این آوار رفت.
    آن طرف ، سیاهی من پیداست:
    و نگاهم را در بخار غروب ریخته ام.
    روی این پله ها غمی ، تنها، نشست.
    در این دهلیزها انتظاری سرگردان بود.
    "من" دیرین روی این شبکه های سبز سفالی خاموش شد.
    در سایه - آفتاب این درخت اقاقیا، گرفتن خورشید را در ترسی شیرین تماشا کرد.
    خورشید ، در پنجره می سوزد.
    پنجره لبریز برگ ها شد.
    با برگی لغزیدم.
    پیوند رشته ها با من نیست.
    من هوای خودم را می نوشم
    و در دور دست خودم ، تنها ، نشسته ام.
    انگشتم خاک ها را زیر و رو می کند
    و تصویر ها را بهم می پاشد، می لغزد، خوابش می برد.
    تصویری می کشد، تصویری سبز: شاخه ها ، برگ ها.
    روی باغ های روشن پرواز می کنم.
    چشمانم لبریز علف ها می شود
    و تپش هایم با شاخ و برگ ها می آمیزد.
    می پرم ، می پرم.
    روی دشتی دور افتاده
    آفتاب ، بال هایم را می سوزاند ، و من در نفرت بیداری به خاک می افتم.
    کسی روی خاکستر بال هایم راه می رود.
    دستی روی پیشانی ام کشیده شد، من سایه شدم:
    "شاسوسا" تو هستی؟
    دیر کردی:
    از للیی کودکی ، تا خیرگی این آفتاب ، انتظار ترا داشتم.
    در شب سبز شبکه ها صدایت زدم، در سحر رودخانه، در آفتاب مرمرها.
    و در این عطش تاریکی صدایت می زنم : "شاسوسا"! این دشت آفتابی را شب کن
    تا من، راه گمشده ای را پیدا کنم، و در جاپای خودم خاموش شوم.
    "شاسوسا"، وزش سیاه و برهنه!
    خاک زندگی ام را فراگیر.
    لب هایش از سکوت بود.
    انگشتش به هیچ سو لغزید.
    ناگهان ، طرح چهره اش از هم پاشید ، و غبارش را باد برد.
    روی علف های اشک آلود براه افتاده ام.
    خوابی را میان این علف ها گم کرده ام.
    دست هایم پر از بیهودگی جست و جوهاست.
    "من" دیرین ، تنها، در این دشت ها پرسه زد.
    هنگامی که مرد
    رویای شبکه ها ، و بوی اقاقیا میان انگشتانش بود.
    روی غمی راه افتادم.
    به شبی نزدیکم، سیاهی من پیداست:
    در شب "آن روزها" فانوس گرفته ام.
    درخت اقاقیا در روشنی فانوس ایستاده .
    برگ هایش خوابیده اند، شبیه للیی شده اند.
    مادرم را می شنوم.
    خورشید ، با پنجره آمیخته.
    زمزمه مادرم به آهنگ جنبش برگ هاست.
    گهواره ای نوسان می کند.
    پشت این دیوار، کتیبه ای می تراشند.
    می شنوی؟
    میان دو لحظه پوچ ، در آمد و رفتم.
    انگار دری به سردی خاک باز کردم:
    گورستان به زندگی ام تابید.
    بازی های کودکی ام ، روی این سنگ های سیاه پلسیدند.
    سنگ ها را می شنوم: ابدیت غم.
    کنار قبر، انتظار چه بیهوده است.
    "شاسوسا" روی مرمر سیاهی روییده بود:
    "شاسوسا" ، شبیه تاریک من!
    به آفتاب آلوده ام.
    تاریکم کن، تاریک تاریک، شب اندامت را در من ریز.
    دستم را ببین: راه زندگی ام در تو خاموش می شود.
    راهی در تهی ، سفری به تاریکی:
    صدای زنگ قافله را می شنوی؟
    با مشتی کابوس هم سفر شده ام.
    راه از شب آغاز شد، به آفتاب رسید، و اکنون از مرز تاریکی
    می گذرد.
    قافله از رودی کم ژرفا گذشت.
    سپیده دم روی موج ها ریخت.
    چهره ای در آب نقره گون به مرگ می خندد:
    "شاسوسا"! "شاسوسا"!
    در مه تصویر ها، قبر ها نفس می کشند.
    لبخند "شاسوسا" به خاک می ریزد
    و انگشتش جای گمشده ای را نشان می دهد: کتیبه ای !
    سنگ نوسان می کند.
    گل های اقاقیا در للیی مادرم میشکفد: ابدیت در شاخه هاست.
    کنار مشتی خاک
    در دور دست خودم ، تنها ، نشسته ام.
    برگ ها روی احساسم می لغزند.

    سهراب سپهری
     

    Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648
    شعر گل آئینه

    شبنم مهتاب مي بارد.
    دشت سرشار از بخار آبي گل هاي نيلوفر.
    مي درخشد روي خاك آيينه اي بي طرح .
    مرز مي لغزد ز روي دست.
    من كجا لغزيده ام در خواب ؟
    مانده سرگردان نگاهم در شب آرام آيينه.
    برگ تصويري نمي افتد در اين مرداب.
    او ، خداي دشت، مي پيچد صدايش در بخار دره هاي دور:
    مو پريشان هاي باد!
    گرد خواب از تن بيفشانيد.
    دانه اي تاريك مانده در نشيب دشت،
    دانه را در خاك آيينه نهان سازيد.
    مو پريشان هاي باد از تن بدر آورده تور خواب
    دانه را در خاك ترد و بي نم آيينه مي كارند.
    او ، خداي دشت، مي ريزد صدايش را به جام سبز خاموشي:
    در عطش مي سوزد اكنون دانه تاريك،
    خاك آيينه كنيد از اشك گرم چشمتان سيراب.
    حوريان چشمه با سر پنجه هاي سيم
    مي زدايند از بلور ديده دود خواب.
    ابر چشم حوريان چشمه مي بارد.
    تار و پود خاك مي لرزد.
    مي وزد بر نسيم سرد هشياري.
    اي خداي دشت نيلوفر!
    كو كليد نقره درهاي بيداري؟
    در نشيب شب صداي حوريان چشمه مي لغزد:
    اي در اين افسون نهاده پاي،
    چشم ها را كرده سرشار از مه تصوير!
    باز كن درهاي بي روزن
    تا نهفته پرده ها در رقـ*ـص عطري مـسـ*ـت جان گيرند.
    - حوريان چشمه ! شوييد از نگاهم نقش جادو را.
    مو پريشان هاي باد !
    برگ هاي وهم را از شاخه هاي من فرو ريزيد.
    حوريان و مو پريشان ها هم آوا:
    او ز روزن هاي عطر آلود
    روي خاك لحظه هاي دور مي بيند گلي همرنگ،
    لذتي تاريك مي سوزد نگاهش را.
    اي خداي دشت نيلوفر!
    باز گردان رهرو بي تاب را از جاده رويا.
    - كيست مي ريزد فسون در چشمه سار خواب ؟
    دست هاي شب مه آلود است.
    شعله اي از روي آيينه چو موجي مي رود بالا.
    كيست اين آتش تن بي طرح رويايي؟
    اي خداي دشت نيلوفر!
    نيست در من تاب زيبايي.
    حوريان چشمه درزير غبار ماه :
    اي تماشا بـرده تاب تو!
    زد جوانه شاخه عريان خواب تو.
    در شب شفاف
    او طنين جام تنهايي است.
    تار و پودش رنج و زيبايي است.
    در بخار دره هاي دور مي پيچد صدا آرام:
    او طنين جام تنهايي است.
    تار و پودش رنج و زيبايي است.
    رشته گرم نگاهم مي رود همراه رود رنگ:
    من درونم نور- باران قصر سيم كودكي بودم،
    جوي روياها گلي مي برد.
    همره آب شتابان، مي دويدم مـسـ*ـت زيبايي.
    پنجه ام در مرز بيداري
    در مه تاريك نوميدي فرو مي رفت.
    اي تپش هايت شده در بستر پندار من پرپر!
    دور از هم ، در كجا سرگشته مي رفتيم
    ما ، دو شط وحشي آهنگ ،
    ما ، دو مرغ شاخه اندوه ،
    ما ، دو موج سركش همرنگ ؟
    مو پريشان هاي باد از دور دست دشت :
    تارهاي نقش مي پيچد به گرد پنجه هاي او.
    اي نسيم سرد هشياري !
    دور كن موج نگاهش را
    از كنار روزن رنگين بيداري.
    در ته شب حوريان چشمه مي خوانند:
    ريشه هاي روشنايي مي شكافد صخره شب را.
    زير چرخ وحشي گردونه خورشيد
    بشكند گر پيكر بي تاب آيينه
    او چو عطري مي پرد از دشت نيلوفر،
    او. گل بي طرح آيينه.
    او ، شكوه شبنم رويا.
    - خواب مي بيند نهال شعله گويا تند بادي را.
    كيست مي لغزاند امشب دود را بر چهره مرمر؟
    او ، خداي دشت نيلوفر،
    جام شب را مي كند لبريز آوايش:
    زير برگ آيينه را پنهان كنيد از چشم.
    مو پريشان هاي باد
    با هزاران دامن پر برگ
    بيكران دشت ها را در نورديده ،
    مي رسد آهنگشان از مرز خاموشي:
    ساقه هاي نور مي رويند در تالاب تاريكي.
    رنگ مي بازد شب جادو
    گم شده آيينه در دود فراموشي.

    در پس گردونه خورشيد ، گردي ميرود بالا ز خاكستر.
    و صداي حوريان و مو پريشان ها مي آميزد
    با غبار آبي گل هاي نيلوفر:
    باز شد درهاي بيداري.
    پاي درها لحظه وحشت فرو لغزيد.
    سايه ترديد در مرز شب جادو گسست از هم.
    روزن رويا بخار نور را نوشيد.

    سهراب سپهری
     

    Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648
    شعر همراه

    تنها در بی چراغی شب ها می رفتم‌.
    دست هایم از یاد مشعل ها تهی شده بود.
    همه ستاره هایم به تاریکی رفته بود.
    مشت من ساقه خشک تپش ها را می فشرد.
    لحظه ام از طنین ریزش پیوند ها پر بود.
    تنها می رفتم ، می شنوی ؟ تنها.
    من از شادابی باغ زمرد کودکی براه افتاده بودم‌.
    آیینه ها انتظار تصویرم را می کشیدند،
    درها عبور غمناک مرا می جستند.
    و من می رفتم ، می رفتم تا در پایان خودم فرو افتم‌.
    ناگهان ، تو از بیراهه لحظه ها ، میان دو تاریکی ، به من
    پیوستی‌.
    صدای نفس هایم با طرح دوزخی اندامت در آمیخت‌:
    همه تپش هایم از آن تو باد، چهره به شب پیوسته ! همه تپش هایم‌.
    من از برگریز سرد ستاره ها گذشته ام
    تا در خط های عصیانی پیکرت شعله گمشده را
    بربایم‌.
    دستم را به سراسر شب کشیدم ،
    زمزمه نیایش در بیداری انگشتانم تراوید.
    خوشه فضا را فشردم‌،
    قطره های ستاره در تاریکی درونم درخشید.
    و سرانجام
    در آهنگ مه آلود نیایش ترا گم کردم‌.
    میان ما سرگردانی بیابان هاست‌.
    بی چراغی شب ها ، بستر خاکی غربت ها ، فراموشی
    آتش هاست‌.
    میان ما « هزار و یک شب» جست و جوهاست‌.

    سهراب سپهری
     

    Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648
    شعر آن برتر

    به کنار تپه شب رسید.
    با طنین روشن پایش آیینه فضا شکست.
    دستم را در تاریکی اندوهی بال بردم
    و کهکشان تهی تنهایی را نشان دادم،
    شهاب نگاهش مرده بود.
    غبار کاروان ها را نشان دادم
    و تابش بیراهه ها
    و بیکران ریگستان سکوت را،
    و او پیکره اش خاموشی بود.
    للیی اندوهی بر ما وزید.
    تراوش سیاه نگاهش با زمزمه سبز علف ها آمیخت.
    و ناگاه
    از آتش لب هایش جرقه لبخندی پرید.
    در ته چشمانش ، تپه شب فرو ریخت .
    و من،
    در شکوه تماشا، فراموشی صدا بودم.

    سهراب سپهری
     

    Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648
    شعر روزنه ای به رنگ

    در شب تردید من ، برگ نگاه !
    می روی با موج خاموشی کجا؟
    ریشه ام از هوشیاری خورده آب:
    من کجا، خاک فراموشی کجا.
    دور بود از سبزه زار رنگ ها
    زورق بستر فراز موج خواب.
    پرتویی آیینه را لبریز کرد:
    طرح من آلوده شد با آفتاب.
    اندهی خم شد فراز شط نور:
    چشم من در آب می بیند مرا.
    سایه ترسی به ره لغزید و رفت.
    جویباری خواب می بیند مرا.
    در نسیم لغزشی رفتم به راه،
    راه، نقش پای من از یاد برد.
    سرگذشت من به لب ها ره نیافت:
    ریگ باد آورده ای را باد برد.

    سهراب سپهری

     

    Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648
    شعر ای نزدیک

    در نهفته ترین باغ ها دستم میوه چید
    و اینک شاخه نزدیک از سر انگشتم پروا مکن
    بی تابی انگشتانم شور ربایش نیست عطش آشنایی است
    درخشش میوه درخشان
    تر
    وسوسه چیدن در فراموشی دستم پوسید
    دورترین آب
    ریزش خود را به راهم فشاند
    پنهان ترین سنگ
    سایه اش رابه پایم ریخت
    و من شاخه نزدیک
    از آب گذشتم از سایه به در رفتم
    رفتم غرورم ر بر ستیغ عقاب شکستم
    و اینک در خمیدگی فروتنی به پای تو مانده ام
    خم شو شاخه نزدیک

    سهراب سپهری
     
    آخرین ویرایش:

    Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648
    شعر غبار لبخند

    می تراوید آفتاب از بوته ها.
    دیدمش در دشت های نم زده
    مـسـ*ـت اندوه تماشا ، یار باد،
    مویش افشان ، گونه اش شبنم زده.
    لله ای دیدیم - لبخندی به دشت-
    پرتویی در آب روشن ریخته.
    او صدا را در شیار باد ریخت:
    «. جلوه اش با بوی خاک آمیخته »
    رود، تابان بود و او موج صدا:
    «. خیره شد چشمان ما در رود وهم »
    پرده روشن بود ، او تاریک خواند:
    «. طرح ها در دست دارد دود وهم »
    چشم من بر پیکرش افتاد ، گفت:
    «. آفت پژمردگی نزدیک او »
    دشت: دریای تپش، آهنگ ، نور.
    سایه می زد خنده تاریک او.

    سهراب سپهری
     

    Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648
    شعر فراتر

    مي تازي ، همزاد عصيان !
    به شكار ستاره ها رهسپاري ،
    دستانت از درخشش تير و كمان سرشار.
    اينجا كه من هستم
    آسمان ، خوشه كهكشان مي آويزد،
    كو چشمي آرزومند؟
    با ترس و شيفتگي ، در بركه فيروزه گون، گل هاي سپيد مي كني
    و هر آن، به مار سياهي مي نگري، گلچين بي تاب!
    و اينجا - افسانه نمي گويم-
    نيش مار ، نوشابه گل ارمغان آورد.
    بيداري ات را جادو مي زند،
    سيب باغ ترا پنجه ديوي مي ربايد.
    و -قصه نمي پردازم-
    در باغستان من ، شاخه بارور خم مي شود،
    بي نيازي دست ها پاسخ مي دهد.
    در بيشه تو، آهو سر مي كشد ، به صدايي مي رمد.
    در جنگل من ، از درندگي نام و نشان نيست .
    در سايه - آفتاب ديارت قصه "خير و شر" مي شنوي.
    من شكفتن را مي شنوم.
    و جويبار از آن سوي زمان مي گذرد.
    تو در راهيي.
    من رسيده ام.
    اندوهي در چشمانت نشست، رهرو نازك دل!
    ميان ما راه درازي نيست: لرزش يك برگ.

    سهراب سپهری
     

    Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648
    شعر شکست کرانه

    میان این سنگ و آفتاب پژمردگی افسانه شد
    درخت نقشی در ابدیت ریخت
    انگشتانم برنده ترین خار را می نوازد
    لبانم به پرتو شوکران لبخند می زند
    این تو بودی که هر ورزشی هدیه ای ناشناس به دامنت می ریخت؟
    و اینک هرهدیه ابدیتی است
    این تو بودی که طرح عطش را بر سنگ نهفته ترین چشمه کشیدی ؟
    و اینک چشمه نزدیک نقش عطش درخود می شکند
    گفتی نهال از طوفان می هراسد
    و اینک ببالید نورستهترین نهالان
    که تهاجم بر
    باد رفت
    سیاه ترین ماران می رقصند
    و برهنه شوید زیباترین پیکرها
    که گزیدن نوازش شد

    سهراب سپهری
     

    Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648
    شعر دیاری دیگر

    میان لحظه و خاک ، ساقه گرانبار هراسی نیست.
    همراه! ما به ابدیت گل ها پیوسته ایم.
    تابش چشمانت را به ریگ و ستاره سپار:
    تراوش رمزی در شیار تماشا نیست.
    نه در این خاک رس نشانه ترس
    و نه بر لجورد بال نقش شگفت.
    در صدای پرنده فروشو.
    اضطراب بال و پری سیمای ترا سایه نمی کند.
    در پرواز عقاب
    تصویر ورطه نمی افتد.
    سیاهی خاری میان چشم و تماشا نمی گذرد.
    و فراتر:
    میان خوشه و خورشید
    نهیب داس از هم درید.
    میان لبخند و لب
    خنجر زمان در هم شکست.

    سهراب سپهری
     
    بالا