- عضویت
- 2018/03/26
- ارسالی ها
- 51
- امتیاز واکنش
- 845
- امتیاز
- 416
- سن
- 33
به نام خدا
یادمه چند سال پیش یک دوستی جمله ایی رو به من گفت که این روز ها عجیب تو سرم چرخ می خوره.
شاید موقع خواب و یا زمانایی که دارم جلوی دیگران وانمود می کنم که در حال تلوزیون تماشا کردنم به حرف اون آقا حسابی فکر می کنم.
با معادلاتم جور در نمی یاد.من همچین آدمی نبودنم.منی که به چشم بقیه شاید غیر قابل نفوذ ترین و خشک ترین و بی احساس ترین آدم روی زمین به حساب میومدم،فقط با یک نگاه عاشق آدمی شدم که شاید اندازه ی نوک سر سوزن هم ازش شناخت نداشتم
خوب به خاطرم هست روز اولی که دیدمش توی صف پمپ بنزین وقتی نوبتش رو به من داد توی دلم گفتم:چقدر مودبه!!
وقتی از ماشینش پیاده شد دوباره توی دلم اعتراف کردم:چقدر خوش پوشه!
وقتی که خنده های مهربونش رو نسبت به مامور پمپ بنزین دیدم توی دلم داد زدم:چقدر خوش اخلاقه!
این چقدر ها انقدر توی دلم ریاد شده بودن که دیگه نمی تونستم از مردی که پشت سر من در حال بنزین زدن بود چشم بردارم.
شاید شرم آور باشه،زل زدن یک زن به یک مرد.اونم توی یک مکان عمومی،در پیش چشمان مردمی که این چیز هارو گـ ـناه می دونستن.
اما من مقصر نبودم،هیچ کس مقصر نبود.جز همون لحظه،همون ثانیه...همون آبان سرد و خشک سال نود و سه با باد های سوزنده اش
،همون روز..کی بود؟آهان!سه شنبه..بی حال ترین و مزخرف ترین روز سال!!...همون ساعت...چهار بعد از ظهر،کسل بار ترین و خلوت ترین ساعت روز....همون ثانیه...ثانیه ی شصتم...آخرین ثانیه....من به اندازه ی تمام بی حالی های اون لحظه با حال ترین حس زندگیم رو تجربه کردم...عاشق شدن!!
اون آقا چی می گفت؟...فکر کنم محتوای اون جمله ی دراز ادبیش این بود:وقتی عاشق یک نفر می شی احساس می کنی قبل از تولدت اون رو دیدی...یک جایی..شاید تو عالم رویا!!
اون زمان با پوزخندی ادعاش رو رد کردم...ولی توی پمپ بنزین بود که فهمیدم راست میگه...
منم فکر می کردم که این چشما عجیب برام آشنان!اون لبخند... اصلا توی ذهنم حک شده بود..اون طرز ایستادن..اون نگاه هاااا!!!!
نگاهم کرد...مثل من...
جلو اومد...مثل من...
خنده ایی از روی شرم زد...مثل من
و در آخر مثل من گفت:ما هم دیگه رو جایی ندیدیم؟!!!
و این بود شروع.... عاشقانه ترین داستان زندگی من!!
یادمه چند سال پیش یک دوستی جمله ایی رو به من گفت که این روز ها عجیب تو سرم چرخ می خوره.
شاید موقع خواب و یا زمانایی که دارم جلوی دیگران وانمود می کنم که در حال تلوزیون تماشا کردنم به حرف اون آقا حسابی فکر می کنم.
با معادلاتم جور در نمی یاد.من همچین آدمی نبودنم.منی که به چشم بقیه شاید غیر قابل نفوذ ترین و خشک ترین و بی احساس ترین آدم روی زمین به حساب میومدم،فقط با یک نگاه عاشق آدمی شدم که شاید اندازه ی نوک سر سوزن هم ازش شناخت نداشتم
خوب به خاطرم هست روز اولی که دیدمش توی صف پمپ بنزین وقتی نوبتش رو به من داد توی دلم گفتم:چقدر مودبه!!
وقتی از ماشینش پیاده شد دوباره توی دلم اعتراف کردم:چقدر خوش پوشه!
وقتی که خنده های مهربونش رو نسبت به مامور پمپ بنزین دیدم توی دلم داد زدم:چقدر خوش اخلاقه!
این چقدر ها انقدر توی دلم ریاد شده بودن که دیگه نمی تونستم از مردی که پشت سر من در حال بنزین زدن بود چشم بردارم.
شاید شرم آور باشه،زل زدن یک زن به یک مرد.اونم توی یک مکان عمومی،در پیش چشمان مردمی که این چیز هارو گـ ـناه می دونستن.
اما من مقصر نبودم،هیچ کس مقصر نبود.جز همون لحظه،همون ثانیه...همون آبان سرد و خشک سال نود و سه با باد های سوزنده اش
،همون روز..کی بود؟آهان!سه شنبه..بی حال ترین و مزخرف ترین روز سال!!...همون ساعت...چهار بعد از ظهر،کسل بار ترین و خلوت ترین ساعت روز....همون ثانیه...ثانیه ی شصتم...آخرین ثانیه....من به اندازه ی تمام بی حالی های اون لحظه با حال ترین حس زندگیم رو تجربه کردم...عاشق شدن!!
اون آقا چی می گفت؟...فکر کنم محتوای اون جمله ی دراز ادبیش این بود:وقتی عاشق یک نفر می شی احساس می کنی قبل از تولدت اون رو دیدی...یک جایی..شاید تو عالم رویا!!
اون زمان با پوزخندی ادعاش رو رد کردم...ولی توی پمپ بنزین بود که فهمیدم راست میگه...
منم فکر می کردم که این چشما عجیب برام آشنان!اون لبخند... اصلا توی ذهنم حک شده بود..اون طرز ایستادن..اون نگاه هاااا!!!!
نگاهم کرد...مثل من...
جلو اومد...مثل من...
خنده ایی از روی شرم زد...مثل من
و در آخر مثل من گفت:ما هم دیگه رو جایی ندیدیم؟!!!
و این بود شروع.... عاشقانه ترین داستان زندگی من!!
پیوست ها
آخرین ویرایش: