شده ام شبیه مترسکی
که بی دل
به بی نهایت خیره شده
نه کسی دست نوازش بر سرم می کشد
و نه لبخندشان نصیبم می شود
تنها سهمم
کلاغ هایی هستند
که بی رحمانه بر پیکره ام
نوک می زنند.
تنها ماندن هم اندازه دارد جانم
بلندشو
پیله ات را بگشا
دست هایت را از هم باز کن
و
زندگی را در آغـ*ـوش بگیر!
تنهایی ات را گوشه ی طاقچه بگذار برای روز مبادایی که دوباره دلت را شکستند.