می گویند نفرین نکن.
حتی دشمنت را.
اما بعضی ها از دشمن، دشمن ترند.
بعضی ها لایق نفرین اند.
لایق این اند که ازشان پیش خدا شکایت کنی.
لایق این اند که رو در رویشان بایستی
چشم در چشمشان بدوزی
و با نفرت تمام بگویی:
_امیدوارم به حال من دچار شی!
من بودم و تو و یک دنیا لحظات شیرین..
و عشقی که مزهء سیب های ترش پاییزی را داشت.
اما حال...
من ماندم و پیراهنی که دیگر بوی تو را نمی دهد و یک عالم دلتنگی..
و بغضی که جایی میانه تارهای صوتی ام خانه کرده.
یک وقت هایی دلت می خواهد موبایلت را خاموش کنی.
ساکت را ببندی.
و بروی...
پای پیاده..
دور شوی از هرچه تنهاییِ عذاب آور است.
دور شوی از هرچه دلتنگی تمام نشدنی ست.
یک وقت هایی دلت کمی آرامش می خواهد.
خسته ای..
جسمی نه، روحت خسته است
دلت خواب می خواهد
خوابی بدون قرص خواب آور
بدون دیازپام های تجویزی
بدون هزار فکر پریشان
خوابی آرام با طمع گس مرگ.
رو به روی آیینه می نشینم.
شانه را بر میدارم و روی موهایم میکشم.
چشم میدوزم به آینه..
و به این فکر میکنم که این دختر هزار ساله با موهای سپید و صورت چین افتاده و چشم های بی فروغ..
هیچ شباهتی به آن دخترک جیغ جیغویی که صدای خنده اش گوش فلک را کر می کرد، ندارد!.
بعضی حرف ها عجیب درد دارند.
مانند سیانوری کشنده در جانت رسوخ میکنند و اول از همه قلبت را نشانه میگیرند.
و وای به حال آنی که قلبش روزی ترک خوردهء روزگار بوده باشد.. این درد کشنده رو به نابودی میکشاندش.