یادمه آخرین بار که بهم نگاه کردی نمی خواستم بری ولی رفتی، داشتم رفتنتو تماشا میکردم، کلی دور شده بودی ، هنوزم داشتم به پاهات نگاه میکردم، باور نمیشد تو همون آدم باشی...
یکی اومد جلوم گفت آقا سوار شو ، قطار داره حرکت میکنه، دلم می خواست برگردی و نزاری برم ولی هنوزم داشتی به دور شدن از من ادامه میدادی، حتی پشت سرتم نگاه نکردی، سوارِ قطار شدم ، قطار حرکت کرد، از پنجره میدیدم برگشتی و داری دور شدنِ منو نگاه میکنی، دوییدی سمتم، تلاش کردی برسی به قطار ، ولی فایده ای نداره ، زندگی همینه، گاهی اوقات اگه واسه برگشتن دیر کنی، هرچقدرم که تلاش کنی هیچ وقت به چیزی که می خوایی نمیرسی...
گفتم : از حرفام نرنجیدی ؟
گفت : نه!
گفتم : ولی هر کی بود یه چیزی بهم میگفت
گفت : مادرم انسولین میزنه، اولا خیلی دردش میگرفت، بعدش کمتر شد، حالا هر وقت سوزنو تو پوستش فرو میکنه، فقط میخنده.
الان منم اونطوری ام...
می خواهم با کسی بروم که دوستش می دارم.
نمی خواهم بهای همراهی را با حساب و کتاب بسنجم.
یا در اندیشه خوب و بدش باشم.
نمی خواهم بدانم دوستم می دارد و یا نمی دارد.
می خواهم بروم با آنکه دوستش می دارم..
خبر این است که یلدا خانم
آخرین دختر آذر بانو
نوه دختری حضرت پاییز قشنگ
دل سپرده به یکی از پسران ننه سرمای بزرگ
کرده پیراهنی از برف به تن
می رود خانه ی بخت
الهی بختش قشنگ
یلدا مبارک❤️