دو سال پیش بود که پیام دادم و پرسیدم می شود چیزی برایت بفرستم و نگاه کنی و بعد دیگر هیچ حرفی راجع بهش نزنی؟
گفت آره و من برایش آن فیلم دو دقیقه ای را فرستادم. همه می دانستند چقدر حالم بد بود. افسرده بودم و به خودم اعتماد نداشتم و صدایی در جمجمه ام اکو می شد که تنهایی و به هیچ چیز نخواهی رسید. احتیاج داشتم در آ*غو*ش کسی گریه کنم ولی تنها بودم. نه اینکه در خانه تنها باشم، نه! تنها گذاشته بودنم؛ در دنیای خودشان بودند و من هم در حباب کوچک اتاقم یک متر آن طرف تر از افسوس و دل شکستگی در خودم می پیچیدم.
فیلم، دو دقیقه گریه بود. زل می زدم در لنز دوربین و با التماس اشک می ریختم و مچاله می شدم و دوباره زل می زدم به دوربین و اشک می ریختم. احتیاج داشتم کسی این گریه ها را ببیند. چند وقتی بود که احساس می کردم اگر در یک اتاق پر از هزاران بیننده تمام دردهایم را فریاد بزنم، باز هم یا نمی شنوند و یا دسته جمعی می خندند. شاید هم دلیل اینکه همچین احساسی داشتم این بود که وقتی دردهایم را جلوی خانواده ام به زبان می آوردم، کوچکش می کردند و کوچک تر و کوچک تر تا اینکه احساس خجالت و بی لیاقتی هم به دردهایم اضافه شود. به خاطر همین میخواستم یکی حتما این اشک ریختن هایم را ببیند؛ که بفهمد واقعی هستند.
وقتی فیلم را برایش فرستادم، احساس بر*هن*گی کردم. احساس کردم دیگر هیچوقت، هیچوقت نمیتوانم به کسی به اندازه ی او خود واقعی ام را نشان دهم. احساس کردم روح زخمی ام را در ثانیه ثانیه ی آن ویدیو برایش به نمایش گذاشته ام؛ ثانیه به ثانیه، زخم به زخم.
امروز، دوباره دلم خواست از گریه ام فیلم بگیرم و برایش بفرستم. ولی دیگر حتی او را هم ندارم.امروز دوباره زل زدم در لنز دوربین و گریه کردم. با چشمانم به لنز دوربین التماس کردم که یک جوری در آ*غو*شم بگیرد و حمایتم کند و بهم بفهماند که زندگی هنوز هم ارزش زندگی کردن دارد. ولی اینبار تنها بیننده ی گریه، همان لنز دوربین بود و بس.
گفت آره و من برایش آن فیلم دو دقیقه ای را فرستادم. همه می دانستند چقدر حالم بد بود. افسرده بودم و به خودم اعتماد نداشتم و صدایی در جمجمه ام اکو می شد که تنهایی و به هیچ چیز نخواهی رسید. احتیاج داشتم در آ*غو*ش کسی گریه کنم ولی تنها بودم. نه اینکه در خانه تنها باشم، نه! تنها گذاشته بودنم؛ در دنیای خودشان بودند و من هم در حباب کوچک اتاقم یک متر آن طرف تر از افسوس و دل شکستگی در خودم می پیچیدم.
فیلم، دو دقیقه گریه بود. زل می زدم در لنز دوربین و با التماس اشک می ریختم و مچاله می شدم و دوباره زل می زدم به دوربین و اشک می ریختم. احتیاج داشتم کسی این گریه ها را ببیند. چند وقتی بود که احساس می کردم اگر در یک اتاق پر از هزاران بیننده تمام دردهایم را فریاد بزنم، باز هم یا نمی شنوند و یا دسته جمعی می خندند. شاید هم دلیل اینکه همچین احساسی داشتم این بود که وقتی دردهایم را جلوی خانواده ام به زبان می آوردم، کوچکش می کردند و کوچک تر و کوچک تر تا اینکه احساس خجالت و بی لیاقتی هم به دردهایم اضافه شود. به خاطر همین میخواستم یکی حتما این اشک ریختن هایم را ببیند؛ که بفهمد واقعی هستند.
وقتی فیلم را برایش فرستادم، احساس بر*هن*گی کردم. احساس کردم دیگر هیچوقت، هیچوقت نمیتوانم به کسی به اندازه ی او خود واقعی ام را نشان دهم. احساس کردم روح زخمی ام را در ثانیه ثانیه ی آن ویدیو برایش به نمایش گذاشته ام؛ ثانیه به ثانیه، زخم به زخم.
امروز، دوباره دلم خواست از گریه ام فیلم بگیرم و برایش بفرستم. ولی دیگر حتی او را هم ندارم.امروز دوباره زل زدم در لنز دوربین و گریه کردم. با چشمانم به لنز دوربین التماس کردم که یک جوری در آ*غو*شم بگیرد و حمایتم کند و بهم بفهماند که زندگی هنوز هم ارزش زندگی کردن دارد. ولی اینبار تنها بیننده ی گریه، همان لنز دوربین بود و بس.