دلنوشته کاربران رنگ‌های دیوانه | یکتارسولزاده کاربر انجمن نگاه دانلود

1ta.rasoulzadeh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/05/29
ارسالی ها
530
امتیاز واکنش
4,119
امتیاز
627
محل سکونت
تهران
دو سال پیش بود که پیام دادم و پرسیدم می شود چیزی برایت بفرستم و نگاه کنی و بعد دیگر هیچ حرفی راجع بهش نزنی؟
گفت آره و من برایش آن فیلم دو دقیقه ای را فرستادم. همه می دانستند چقدر حالم بد بود. افسرده بودم و به خودم اعتماد نداشتم و صدایی در جمجمه ام اکو می شد که تنهایی و به هیچ چیز نخواهی رسید. احتیاج داشتم در آ*غو*ش کسی گریه کنم ولی تنها بودم‌. نه اینکه در خانه تنها باشم، نه! تنها گذاشته بودنم؛ در دنیای خودشان بودند و من هم در حباب کوچک اتاقم یک متر آن طرف تر از افسوس و دل شکستگی در خودم می پیچیدم.
فیلم، دو دقیقه گریه بود. زل می زدم در لنز دوربین و با التماس اشک می ریختم و مچاله می شدم و دوباره زل می زدم به دوربین و اشک می ریختم. احتیاج داشتم کسی این گریه ها را ببیند. چند وقتی بود که احساس می کردم اگر در یک اتاق پر از هزاران بیننده تمام دردهایم را فریاد بزنم، باز هم یا نمی شنوند و یا دسته جمعی می خندند. شاید هم دلیل اینکه همچین احساسی داشتم این بود که وقتی دردهایم را جلوی خانواده ام به زبان می آوردم، کوچکش می کردند و کوچک تر و کوچک تر تا اینکه احساس خجالت و بی لیاقتی هم به دردهایم اضافه شود. به خاطر همین میخواستم یکی حتما این اشک ریختن هایم را ببیند؛ که بفهمد واقعی هستند.
وقتی فیلم را برایش فرستادم، احساس بر*هن*گی کردم‌. احساس کردم دیگر هیچوقت، هیچوقت نمیتوانم به کسی به اندازه ی او خود واقعی ام را نشان دهم. احساس کردم روح زخمی ام را در ثانیه ثانیه ی آن ویدیو برایش به نمایش گذاشته ام؛ ثانیه به ثانیه، زخم به زخم.

امروز، دوباره دلم خواست از گریه ام فیلم بگیرم و برایش بفرستم. ولی دیگر حتی او را هم ندارم.امروز دوباره زل زدم در لنز دوربین و گریه کردم. با چشمانم به لنز دوربین التماس کردم که یک جوری در آ*غو*شم بگیرد و حمایتم کند‌ و بهم بفهماند که زندگی هنوز هم ارزش زندگی کردن دارد. ولی اینبار تنها بیننده ی گریه، همان لنز دوربین بود و بس.
 
  • پیشنهادات
  • 1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    ازم پرسید چند تا دوستش دارم گفتم ۲۰تا! ناراحت شد؛ گفت فقط ۲۰تا؟ گفتم آخه من بازه‌ی دوست داشتنم از صفره تا ۲۵. گفت خب منو ۲۵تا دوست داشته باش، گفتم اگه ۲۵تا دوستت داشته باشم، وقتی دلمو بشکونی ۲۵ تا تیکه میشه. مطمئنی میخوای این مسئولیت رو گردنت باشه؟ گفت آره.
    لبخندی زدم و گفتم باشه! از این به بعد ۲۵ تا دوستت دارم!
    یاد اون زمانی افتادم که بازه ی دوست داشتنم بی نهایت تا بود. یاد اون موقع افتادم که یکی رو بی نهایت تا دوست داشتم؛ اون موقع که انقدر تمام قلبمو دو دستی دادم دستش که یادم رفت خودمو دوست داشته باشم، اون موقع که وقتی رفت، تیکه تیکه های قلبم اونقدر زیاد بودن که فکر می کردم هیچوقت قدرت جمع کردنشو ندارم. هرچند که خودمو دست کم گرفته بودم، هرچند که بالاخره بعد از دو سه سال بالاخره قلبمو از نو بند زدم و برگشتم به اونی که از اولش بودم. ولی از اون روز فهمیدم که برای دوست داشتن هم باید یه ماکسیمم وجود داشته باشه. از اون روز بود که دیگه هیچ کسو بیشتر از ۲۵تا دوست نداشتم.
     

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    در تمام اسباب بازی فروشی های محلتان میتوانی یکی مثل من بخری. روی جعبه دقت کن که نوشته باشد مهربان است و زود می بخشد و وسط دعواهایی که حق با خودش است خنده اش می گیرد و گریه هایش را توی صورتت نمی کند که یک وقت مجبور نباشی در این رابـ ـطه به جز خودت به کس دیگری هم فکر کنی. باید حواست باشد طاقتش بیشتر از دو ساعت نباشد که یک وقت خودت مجبور نباشی خودت را کوچک کنی؛ سر دو ساعت خودش بیاید و قضیه را حل و فصل کند.
    کمی با من بازی بازی کن، بعد حواست باشد که دوباره بگذاریم توی جعبه که دفعه ی بعدی که با نگین و شیرین و بقیه ی دوستانت سر سنگین شدی بیایی به من سر بزنی. یک دکمه ای هم پشت سرم تعبیه شده که حرفی از بی وفایی هایت نزنم.
    خودم اسم خودم را گذاشته ام دوست پلاستیکی. تو میخواهی خر صدایم کن.
     

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    بچه که بودم فکر می کردم بالرین‌ها به خاطر این روی پنجه می رقصن که کسی صداشون رو نشنوه؛ فکر می کردم شب‌ها بعد از به خواب رفتنِ پدر و مادرشون از روی تختشون بلند میشن و تو تاریکی روی نوک پا توی پذیرایی اون یکی پاشون رو اونقدر بلند می کنن که پایین ترین الماس روی لوستر رو لمس کنه، روی سقف نرم خونه که هیچ کس تا حالا روش راه نرفته، خودشون رو تاب میدن و بالای مبل و میز شیشه‌ای می‌رقصن.
    بچه که بودم فکر می کردم بالرین‌ها شب‌هایی که ماه نورش از همیشه نقره‌ای تره، توی خیابون‌ها تا صبح روی نوک پا باله می‌رقصن و فقط رفتگرها رقصشون رو تماشا می کنن. همیشه با این فکر به خواب می رفتم که به محض اینکه من چشمام روی هم سنگین بشه، یه بالرین با لباس خواب سفید، همراه شقایق‌ها و برگ‌های زرد، از اونور کوچه تا نزدیکی ولیعصر همراه با ریتم زمزمه‌هایی که مردم توی خواب می کنن، شروع به رقـ*ـص می‌کنه و حواسش هست که قبل از طلوع خورشید به خونه برگرده.
     
    بالا