دلنوشته کاربران رنگ‌های دیوانه | یکتارسولزاده کاربر انجمن نگاه دانلود

1ta.rasoulzadeh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/05/29
ارسالی ها
530
امتیاز واکنش
4,119
امتیاز
627
محل سکونت
تهران
به نام او
مجموعه دل نوشته "رنگ های دیوانه"
نویسنده: یکتارسولزاده
بیست و پنج آبان هزارو سیصد و نودوهفت
هرکس با چیزی زنده است. یکی با قلب مصنوعی، یکی با تو، تو با یکی و... من، من با یادآوری رنگ لبخندت...
ممنون از @M.EBADI عزیز برای این جلد زیبا ^ ^


RANGHAYEDIVANEH_copy.jpg
cover_back_copy.jpg

 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • 1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    بغلم کن! تو حلّـال شوی من حل شونده.
    تو نرگس و من خاک.
    تو انار و من چشمه.
    تو نوعروس و من سیب.
    تو مرا در آغــ ـوش بگیر لعنتی، من خودم تشبیهش را برایت جور می کنم!
    اگر هم پیدا نشد می چسبیم به همان حلال و حل شونده که شاید کمی محکمتر مرا در خودت بفشاری. که شاید واقعا درونت حل شوم. که شاید من و دنیایم با هم یکی شویم.
    که آن موقع تو می شوی بهشت و من میشوم بهشتی.
     
    آخرین ویرایش:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    من وقتی چای می خورم انرژی می گیرم. وقتی که قهوه می خورم که حتی بیشتر انرژی می گیرم! ولی وقتی تورو در آغـ ـوش می گیرم انگار کل وجودم به انرژی تبدیل میشه!
    بمب های اتم بر خلاف باور مردم که خیلیاشون فکر می کنن بزرگن، جرم کمی دارن ! فقط یه گرم ماده می تونه آنچنان انرژی ای درست کنه که یه شهرو داغون بکنه ! حالا فکر کن من، با چندین کیلو جرم، یهویی تبدیل به انرژی بشم! به احتمال زیاد قدرت این انرژی اونقدر زیاد خواهد بود که کل کره ی زمینو نابود کنه. بعدش ماه از مدارش خارج خواهد شد چون جاذبه ی زمین دیگه وجود نداره! ماه به احتمال زیاد میره به سمت بزرگترین سیاره ای که نزدیکشه اونم زهره است ! به احتمال زیاد به خاطر شتاب زیاد به زهره برخورد می کنه و اونو از مدار خودش خارج می کنه! بعدش ممکنه بخورن به عطارد و همه شون با هم به سمت خورشید جذب بشن ! خورشیدم یهویی با فرو دادن این سه تا جسم سنگین وزنش زیاد تر میشه و همینطور جاذبه ی بیشتری پیدا خواهد کرد. بعدش بقیه ی سیارات منظومه ی شمسی به سمتش حرکت می کنن و در خورشید فرو میرن ! خورشید اونقدر جرمش زیاد میشه که بعد از یه مدتی به احتمال زیاد تبدیل به یه سیاه چاله میشه! بعدش کی میدونه ؟! شاید اون سیاهچاله اونقدر بزرگ باشه که کم کم همه چی رو به خودش جذب کنه و بزرگتر و بزرگتر بشه تا زمانی که تمام راه شیری و بعد از مدتی همه ی جهانو توی خودش جذب کنه ! یعنی یه دونه بغـ ـل کردن می تونه باعث یه همچین اتفاق بزرگی بشه. ولی تو اهمیتی نده! بیا درست وسط نابودی جهان همدیگه رو در آغــ ـوش بگیریم !


    پ.ن: وقتی گیر دادی به بغـ ـلش و ولم نمی کنی!
     
    آخرین ویرایش:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    تورا پدر بنامم یا برادر؟
    تویی که شاید در بین این همه سال و نسل و تغییر ژن میمون ها به انسان، هنوز قطره ای از خونت همچون دانه ی بهشتی در انار رگ هایم پنهان باشد.
    تو همانی که از عشق یا از جنون، نیمی از سیب دانش را فرو دادی و تویی که مجازات زیاد دانستن را از همان باغ بهشت تا مغز های پر از هیاهوی امروز برایمان به ارث گذاشتی. هرچه که باشی و هر چه تو را بنامم، باید حال این روزهایم را بفهمی. تو احساسات عمیق و پوچی سطحی را خوب بفهمی. باید اولین انسانی باشی که زندگی را پیچش متوالی گیسوان خاک، آن برادر قدیمی خفته ات دانستی و به دنبال شاخه گلی بودی که گیسوانش را قبل از به او پیوستن بیارایی.
    آدم! ای فرزند خاک و اولین همراهش، از چه زندگی کرده ای؟ به کجا رفته ای؟ کدامین خاک، چندمین بوســـ ـه، کدامین سیب راه برگشت به خانه را به یادت آورد؟
     

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    بیا اونقدر زندگی کنیم که هر کسی که ته دلش مرده زنده بشه! بیا هر چاله ی آبی رو که دیدیم بپریم توش! بیا پامونو روی تمام برگای خیابون بذاریم. بیا هر روز برای خودمون گل بگیریم، هرچی آهنگ قشنگه گوش بدیم، بریم زیر بارون و بو بکشیم، بیا هرجایی که میریم به سقفش نگاه کنیم نکنه یکی روش برامون پیغام نوشته باشه یا جای چایی نپتون پرت شده روش باشه! بیا هر چیز زیبایی که توی زندگیمون می بینیمو وایستیم و یکم نگاهش کنیم. اصلا بیا به هم نگاه کنیم و یهویی بی دلیل پقی بزنیم زیر خنده! بیا یه لیست بلند بالا از کلماتی که دوستشون داریم و حس خوبی میدن درست کنیم و هی بخونیمش! بیا دنبال اتوبوسا بدویم!
    اصلا بیا اونقدر بدویم که نفسمون بگیره! اصلا می دونی چیه ؟! بیا دست همدیگه رو بگیریم و با خود نسیم مسابقه ی دو بدیم!
     
    آخرین ویرایش:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    مردد و خجالت زده راه می رفتم. در انتظار تو. در راهی که به تو منتهی می شد. گلدان گل در دستم مرا دقیقا به چیزی که می خواستم در زندگی باشم تبدیل می کرد. رفتن به سوی تو با گلدانی در دست همان چیزی بود که می خواستم باشم.
    در راه برگشت ولی این بار سبکبال بودم. قلبم را قلمه زده بودم و حالا در گلدانی در دست تو بود. ولی تو خشکش کردی. شاید هم همان جا بی صاحب گذاشته بودیش کنار پرچین فراموشی و رفته بودی. نمی دانم اصل داستان چه بود. تو هیچوقت نگفتی.
    من از یک چیز مطمئنم آن هم این است که تو روزی به جرم جا گذاشتن قلب یک دختر بیچاره به جهنم خواهی رفت. من عاشق فردی کاملا بی عاطفه نشدم پس روزی دلت برای من و قلبم می سوزد و به گناهت اعتراف می کنی و در دادگاه با حضور تمام گیاهان جهان شهادت میدهی. ارکیده ها در جایگاه قضاوت تو را محکوم می کنند تا برای باقی زندگی ات گلی باشی و نوادگانت سرنوشتت را برایت مشخص کنند. تو را تبدیل می کنند به شبدری که در کنار پله ی خانه ات روییده. شاید هم شبدر نشوی ولی قلب نیمه جان من دلش نمی آید ارکیده ها مجازات دیگری برایت تعیین کنند.
    و از آنجا به بعد، شاید یکی از فرزندانت تو را زیر پایش له کنند، شاید یکی دیگر با نوازش و آرامش همراه ریشه ات تو را از خاک بیرون بیاورد و درون گلدان بکارد و روزی یک بار با نهایت عشق به تو آب بدهد. شاید هم تو را بچیند و لای دفتر خاطراتش بگذارد.
    تو اینگونه مجازات می شوی و من یک روز می بینم که از همانجا که قلمه اش زده ام، قلبم جوانه زده. حالا نمی دانم جوانه ی چیست، ولی ته دلم یکی دارد آرام زمزمه می کند : کاش شبدر باشد...
     
    آخرین ویرایش:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    همیشه اول از همه به چشم هایت نگاه می کرد. چشم ها هیچوقت به او دروغ نمی گفتند و چشمان تو هم مثل وان شکلاتی بود که دوست داشت درونش غرق شود. کاش می شد در همان چشمانت خودکشی کرد. بعدش نوبت موهایت بود و بعد گونه ها و بعد دماغت!
    خدا می داند کجا زده بودی آن دماغ بیچاره را شکسته بودی! به احتمال زیاد وقتی بچه بودی، یکی از آن بازیگوش هایش با چشمانی که برق می زنند و موهایی که در فر ترین حالت ممکن در هوا ایستاده اند، بچه ای که یک هویی در حال بازیگوشی به زمین می افتد و دماغ قشنگش را می شکند. ولی با توجه به چیزی که از تو سراغ داشت، با چشمانی گریان دوباره بلند شده بودی و اشک هایت را پاک کرده بودی و در حالی که خون از صورتت روان بود باز هم به بازی ادامه دادی. دلش می خواست در زمان حرکت کند و برود وسط بازی در آغوشت بگیرد و توی کوچک را حسابی ببـ ــوسد، کمی یخ بگذارد روی بینی متورمت و بهت بگوید که اشکالی ندارد اگر گریه کنی!
    شاید اگر در همان بچگی وقتی آن بلا سرت آمد گریه کردن را هم یاد می گرفتی، کمتر در زندگی ات زجر می کشیدی. لا اقل سبک می شدی.
    خلاصه ی کلام که او تمام تو را دوست دارد! مخصوصا زخم هایت را! مخصوصا دماغ کج و کوله و جای تیغی را که وقتی هجده سالت بود و می خواستی ریشت را بزنی روی صورتت مانده بود.
    بیا و دوباره پیدا شو و در آغوشش بگیر! او از آنهاییست که روزی هزار بار جای زخم های زندگی ات را نوازش می کند.


    پ.ن: داستان این متن اینه که یکی از دوستام باهام شرط بندی کرد که راجب دماغ شکسته ی یه بنده خدای خیالی عاشقانه چیز میز بنویسم اینم شد نتیجش!
     
    آخرین ویرایش:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    دوباره سلام!
    امروز که دیدمت می خواستم همان لحظه بهت بگویم که یک جورهایی گویا گیجم ولی به احتمال زیاد خیلی یک هویی می شد نه؟ برای همین فقط مثل احمق ها بهت لبخند زده و سلام کرده بودم.
    من احمق گیج اصلا در تمام زندگی ام به چه چیزی فکر می کردم؟ فکر می کردنم قرار است چقدر زندگی کنم که مخفی کردن احساساتم اصلا ارزش داشته باشد؟ مگر اصلا دلیل دیگری برای زندگی هم هست؟ اصلا مگرنه این که به دنیا می آییم و بزرگ می شویم و راه رفتن یاد می گیریم و حرف زدن یاد می گیریم و رانندگی و دوچرخه سواری یاد می گیریم و این همه کار دیگر در زندگی، که تهش؛ ته تهش به تو برسیم. تویی که ارزش رسیدن را داری. تویی که همه یکی از تو توی زندگی شان یکی هست.
    تویی که هدف زندگی همه فقط دستت است که در دست بگیرند و دستانت که برای یک بغــ ـل باز شوند و دستت که بگذاری اش روی صورتشان و ببریش توی موهایشان و آرام نوازششان کنی و دستت که مجاز جز به کل و کل به جز از هدف زندگیست.
    من نمی دانم چه بر سر کل نژاد انسان آمده که ناگهان یک هو به این نتیجه رسیده ایم که باید آبرویمان را جلویت حفظ کنیم! چه آبرویی لعنتی؟ تو خودت آبروی عاشقی و آبرو فقط کل دنیاست که با یک بال تکان دادن پروانه ی چشمانت به باد می رود. اصلا هر مفهومی در دایره ی زندگی فقط از تو تشکیل می شود. آن وقت یک سری آدم هی این دایره را دور دستشان می گردانند که فقط به تو برسند، که با تو ما بشوند. "ما" چیست؟ مگر اصلا "منی" وجود دارد؟ همه چیز فقط "تو" هستی.
    آهای اسطوره ی احساس یونان قدیم! بیا نشانی خدای زمان را نشانم بده. خوب می دانم که می شناسی اش. اوست که هر لحظه ی وجودت را به بهشت وصل می کند و نگاهت را انقدر طولانی که تاب نیاوردنی. بیا و نشانی اش را به این بـرده ی زنجیر به چشمت نشان بده تا به درگاهش بروم و تمام عمرم را به غیر از یک دقیقه قربانی اش کنم تا زمان را برگردانم به همان لحظه ی اول.
    که وقتی در آن لحظه ی مقدس برای اولین بار "درگیر یک عشق " شدم؛ درگیر عشق تو، به هیچ چیز فکر نکنم! بلند شوم و سرم را در آن کابوس گیر موهایت فرو کنم و نفسی عمیق بکشم و همانجا بمانم تا عمرم، همان یک دقیقه، تمام شود که دیگر بعد و قبلش مهم نیست!
    بیا و اصلا همین الان جلوی چشمانم ظاهر شو. من درس پدرم آدم را بالاخره یادگرفتم. تو هم لطف کن و بیا بشین و بشو مراقب امتحانم از همه ی این درس یک جمله ای! بنشین روبرویم و بگذار دستت را در دست بگیرم و شروع کنم برایت از اول "همه" چیز را بگویم. که مثل بچه ای که برای پنج ثانیه مادرش را در مسجد گم کرده، خودم را در آغـ ـوشت پرت کنم و بی دلیل شروع کنم به های های گریه.
    که در میان همان گریه ها بهت بگویم ما فرزندان آدم چقدر احمقیم که احساساتمان را مخفی می کنیم.

     
    آخرین ویرایش:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    چهار زانو بنشینیم جلوی هم و هر کدام یک لیوان چای در دستمان بگیریم و آنقدر نزدیک باشیم که نفست را نفس بکشم و در چشمانت خیره نگاه کنم.
    چشمانت که بوی خاک باران خورده و چمن می دهند و چشمانت مثل پتویی گرم کنار یک پنجره ی برفی و چشمانت که مثل مخمل روی چشمانم حرکت کنند. چشمانت که مثل شیر عسل در لیوان سبز مورد علاقه ام صورتم را را گرم کند. چشمان تو مثل بت طلا پوش مصری های قدیم و مثل بوسـ ــه های الهه ی عشق در افسانه های رومی. مثل... چشمانت بیشتر از همه مثل دارویی گرمند و شیرین برای فراموشی.
    دوباره چشم به چشم شدیم و ...راستی، یادت می آید داشتم چه می گفتم؟ خدای من! چه چشمان زیبایی!
     
    آخرین ویرایش:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    موبایلش افتاده بود دستم و داشتم گالریشو زیر و رو می کردم.
    از هر کسی که بگی عکس داشت. هر کجا که فکرشو بکنی؛ از دشت گرفته تا کوه و کافی شاپ و رستوران و بالای درخت!
    ولی بین اون همه عکس، حتی یکی هم از اون کسی که مطمئن بودم از همه براش مهم تره نبود. وقتی ازش پرسیدم خندید و اون چشمای خوش رنگشو برگردوند سمت لیوانش که پر بود از شربت بهارنارنج و گفت: بعد از یه مدتی وقتی خیلی خیلی دوستش داری، دیگه برای به یاد آوردنش به عکس احتیاج پیدا نمی کنی! کافیه چشماتو ببندی و جلوی روت می بینیش که یه تار موش روی صورتش افتاده و نور آفتاب صورتشو روشن کرده. کافیه دستتو دراز کنی تا بتونی اون یه تار مو رو از روی صورتش کنار بزنی و حرکت سایه ی دستت روی صورتشو تماشا کنی، کافیه نزدیکش بشی تا بوی عطرشو که برای پیدا کردن
    ش هر بار کل پاساژا رو زیر و رو می کنه حس کنی. آدما برای به یاد آوردن یکی که مهمه، به دوربین و عکس احتیاج ندارن. دوربین و عکسو باید بذاری کنار برای خاطراتی که می دونی یه روز کمرنگ میشن.
    گالریش بد به دلم نشست؛ مثل عاشق شدنش.
     
    آخرین ویرایش:
    بالا