میبینی
بعد از تو به جایی رسیدم که
تمام خلق برایم دست کمک دراز کرده اند
برای من
منه مغرور
منه خونسرد
منه ساده
اری منه ساده
که قلبم به زیر دست وپای تو افتاده
راه پیش رویت
باز است
اما
در این میدان که دور زدی
جای لبخند و صدای گرمت
اینبار در سکوت
خنجرت را از پشتم بردار
من به احترام وجدان خفته ات
سکوت کرده ام
و نمی خواهم هیچ صدایی انرا بشکند
هیچ صدایی نه حتی صدای تو
که بد با روح و روان من
و دل خسته ام
بازی میکند
چه برسد به
شکستن یک سکوت ساده
میدانی جدیدا فکر میکنم
اصلا مرا هم میبینی
از بعد از رفتنت درست است روحم مرد
اما
جسم هست با لبخندی که میگفتی به شیرینی زندگیست
حالا که نه زندگی شیرین است نه لبخند تلخ من
تو هم تلخ شدی
باشد برو
مرا هم نبین
چون تلخی نگاهم
دیگر به لبخندم هم سرایت کرده
دیگر لبخند به لب ندارم انچه هست
یه پوذخند است
یه تلخ خند
اما هست
به کوریه چشم تو
که گویا کور شده بود برای دیدن من
ببین چه شده ام که اوهم میگوید :
خودت باش ...
دور از درویی...
خالی از نفرت ...
پر از شادابی ...
اما جواب من تنها سکوت بود
نه که نخواهم هم صحبتش باشم
نه
فقط نمی توانستم
خودم را از غرق شدن در
دریای احساس خوبی که
از شنیدن صدایش داشتم
نجات دهم