از پشت پنجره های غبار گرفته سایه ای مبهمی می بینم
دل در سـ*ـینه ام فرو میریزد
نکند تو باشی ؟
نکند پیکی از سوی تو باشد؟
به سمت در میدوم
پای در کوچه ی خاطرات می گذارم
اما نه تو هستی،نه پیکی از سوی تو
نه حتی آن سایه ی مبهم!
بعد از رفتن تو
قلمروام به خشکسالی رسید
و اینست که همیشه توهم خیال تو مثل سرابی در این بیابان ولم نمی کند
نگاهم به رخ ماه تو لغزید
قطره ی اشکی از چشمانم چکید
تا خم کوچه به دنبال تو دوید
لحظه ای چیزی در وجودم لرزید
ندایی آمد و در گوشم نجوا کرد:
عشق آمد و سریر قلبت را تصرف کرد!