﷽
تو راه پله های دانشگاه به نفس نفس افتاده بودم در رو کوبیدم و وارد اتاق شدم
یه برگه آچار از کیفم درآوردم و باخودکارم دوخطی نوشتم و تحویل مسئولش دادم
وروی صندلی نشستم ! سردبیر ماهنامه و تمام دانشجوهایی که توی اتاق بودند
بهت زده نگاهم میکردند.
موضوع مسابقه ی ماهنامه ی اون ماه این بود که توی حداقل جمله خودمون رو
کامل و دقیق تعریف کنیم !
یکی از دانشجوها که نویسنده ی بخشی از ماهنامه بود بلند شد و شروع کرد
به خوندن هر برگه تا به آخرین برگه که متعلق به من بود رسید :
" به نام خدا
ازکودکی زهرا صدایم میزنند اما من زهرا نیستم ، تمام من را کسی فرا گرفته !
کسی که تعریفش ازخط وسطر این برگه ها خارج است
و دفترها میتوان ازتوصیف او نوشت ."
اینکه اون روز برداشت هرکس ازاون نوشته چی بود و جایزه ای که به من رسید
چی بود اهمیتی نداره ، چیزی که مهمه اینه که الان تو نیستی ولی تویی در
من هست که ازمن جدا نمیشه ..
چیزی که مهمه اینه که کسی که نیست داره کسی که هست رو از پا در میاره !
آخرین ویرایش: