در این دیار غربت چشمانم دنبال آشنایی میگردد روزگارم بهم تازیانه میزند رویاهایم دیگر رنگ سیاهی به خود گرفته اند تو را جایی دور تر از خاطراتمان یافتم یار من حالش خوب است لب هایش عاشقانه میسراید ولی شعر هایش دیگر برای من نیست کنج این اتاق تاریک سر بر زانو هایم میگذارم و برای همیشه تمام میشوم.
کیستی که من اینگونه دوچار تو شده ام
کیستی که دستانت اینگونه تن عـریـان من را به بازی گرفته است
کیستی که من اینگونه در اغوش تو آرام میگیرم
چشمانت به رعشه می اندازد تمام من را بی اراده سر بر زانو هایت میگذارم میلغزد انگشتانت میان گیسووان من میگویی دوستت دارم کیستی تو خنیاگر غمگینی با من با زبان عشق سخن بگو چون تمام من دچار تو شده است.
می اندیشم
می اندیشم
به تک تک لحظاتی که بی تو سپری میشود و من به اجبار همچنان میگذرانم و دم نمیزنم می اندیشم به عمری که قرار است بی تو بگذرد و اما تو کجایی شاید جایی دور تر از رویاهای من دست در دست معشوق خود برایش عاشقانه شعر میسرایی و من در این اتاقک کوچیک و تاریک اشک هایم را بدرقه راحت میکنم و مرور میکنم تمام لحظاتی را که کنارم بودی و من چه ساده بودم که فکر میکردم بودنت ابدی هست حال تنها چیزی که در دستانم مانده است چند تکه خاطره هست که بویه تو میدهد و من به امید همین خاطره ها روزهایم رو سپری میکنم