دلنوشته کاربران مسافر بی نام | zhrsh کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع zhrsh
  • بازدیدها 112
  • پاسخ ها 3
  • تاریخ شروع

zhrsh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/07/15
ارسالی ها
43
امتیاز واکنش
133
امتیاز
136
مسافری بی نام هستم در پستوی خاطرات خاک خورده ی پرستویی مهاجر
در لابه لای پر ها ی بهم چسبیده اش
شاید هم میان انبوهی از پرهای گلگون شده اش
شاید دانه خاکی باشم از سنگی که بالش را شکست
شاید هم قطره اشکی باشم در میان مروارید های چشمهایش
هر چه باشم هرچه هستم تنها مسافری بی نام هستم که گاه ذهنش را به بازی میگیرد مانند عابری پیاده ای که برای لحظه ای چشمان راننده ای را خیره میکند.
من فقط مسافری بی نام هستم...

Zhrsh
 
  • پیشنهادات
  • zhrsh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/15
    ارسالی ها
    43
    امتیاز واکنش
    133
    امتیاز
    136
    باران قطره قطره بر شانه های خسته عابری پیاده می بارد
    کوله بارش را گریان میکند و دستانش را شرمزده.
    قدمهایش... ارام میشود
    زانوهایش دیگر توان کشیدن وزن جسمی غربیه را ندارد
    باران، تمام شهر را با تمام ادم هایش میشوید و حتی نام او را به نیستی می‌سپارد و حال او تنها
    جسمی غریبه در میان دار و درخت شهری باران خورده است
    و یا عابری غربیه در پیاده رو های سنگی شهری غریبه
    شاید هم مسافری بی نام در کوچه پس کوچه های شهر غربت

    Zhrsh
     

    zhrsh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/15
    ارسالی ها
    43
    امتیاز واکنش
    133
    امتیاز
    136
    زمین زیر قدم هایش له می شود و اه حسرت بارش را به گوش کائنات می‌رساند.
    اسمان از این همه بی رحمی می غرد
    و ابر گریه میکند
    قدم هایش تند تر میشود
    کم کم گوش هایش به شنیدن ببخشید های بی هدف عادت میکند
    دستانش را به اغوش میکشد وهمراه با ابر به حال غربتش میگرید
    اخر او
    در شهر اشنایش هم غریبه بود
    چه برسد حالا که تنها مسافری بی نام است
     

    zhrsh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/07/15
    ارسالی ها
    43
    امتیاز واکنش
    133
    امتیاز
    136
    پروانه ای هستم در کنج پیله ی پروانه ای خود
    در کنج سکوت شب
    و در اوج تنهایی روز
    بارها تلاش کردم که روزنه ای بگشایم از امید
    ولی حیف که
    شب هایم ماه نداشتند و روشنایی روزهایم تنها نور شمعی بود که از عظمت خورشید، سوخت.
    و من در غربت غریبانه خود به امید دستی هستم که روزی بیاید و پیله ی پروانه ای مرا بگشاید و زندگی را به من هدیه دهد؛
    غافل از اینکه، این ارزو، خود مرگ است
    اری
    مرگ امید
    و تولد نا امیدی
    Zhrsh
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    182
    بالا