_امیر یه لحظه صبر کن تو رو خدا.....
برگشتم سمتش و با حرص در حالی که دستم و از دستش می کشیدم بیرون داد زدم:
_یه لحظه؟......لعنتی من برای تو یه عمر صبر کردم.جواب اون یه عمر چی بود که
جواب این لحظه بخواد جبرانش کنه؟
اشکاش و از روی گونه اش پس زد و با بغض گفت:
_بی انصاف نباش امیر....
پوزخندی زدم و نگاهم و به پشت سرش دوختم:
_خوبه که همیشه مقصر منم...دوست دارم این وضعیت و ....
تنه ای به شونه اش زدم و از کنارش بی تفاوت رد شدم.قبل از این که خیلی ازش دور بشم نگاهی به پشت سرم انداختم.
بی حرکت ایستاده بود و به زمین خیره شده بود.لرزش نامحسوس شونه هاش دلم و لرزوند،خیلی بده که ندونی مقصری یا نه..
سرم و برگردوندمم و کلافه به راهم ادامه دادم..