امروز سبدی از مهربانی به همراه چند شاخه محبت که بوی خاطرات تو را میدادند برایت پست کردم، مطمئنم که به دستت می رسند، این را می شود از نغمه ی چکاوک ها و عطر دل انگیز گل های ارکیده لابهلای واژه هایم فهمید...
اینجا همه ی جاده های عشق به تو منتهی میشوند، جاده های که رایحه ی نفسهای تو را به مشام من می رسانند و شمیم حضور تو را مژده می دهند...
حال من!
چه عرض کنم، شبیه رهگذر دل خسته ای هست که دلخوش به فانوس های چشمک زنی است که سر راهش قرار می دهی...
یقین دارم که تنهایم نمیگذاری، دستم را می گیری و از این بیابانهای دلتنگی عبور می دهی...
آنکه می رود فقط می رود ولی آنکه می ماند درد می کشد ، غصه می خورد ، بغض می کند ، اشک می ریزد و تمام اینها روحش را به آتش می کشد و در انتظار بازگشت کسی که هرگز باز نخواهد گشت آرام آرام خاکستر می شود …