دلنوشته کاربران صبا نوشت

sa312

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/21
ارسالی ها
245
امتیاز واکنش
1,312
امتیاز
371
پس از سالها دوستان دوران دبیرستانم را دعوت کردم تا باز هم ساعاتی را کنار یکدیگر به خوشی بگذرانیم.
از نظر چهره چنان تغییری نکرده بودند، تنها یکسری هایشان ابرویی نازک کرده بودند و با حلقه ای که در دست داشتند خودنمایی می کردند. یکسری هایشان هم به قول معروف استخوانی ترکانده بودند و حتی یکی از آنها مادر شدن را هم تجربه کرده بود.
دیگر پس از مــاچ و بـوســه و در آغــوش یکدیگر هم را فشردن و از سر شوق لیچار بار هم کردن گذشتیم و غیبت ها یک به یک رو آمدند و هر کدام شروع کردند تا تمامی این سالها را در همین چند ساعت تعریف کنند. بالاخره دور صحبت هایشان به من رسید. داشتم از ترم آخر دانشگاه میگفتم که به یک دفعه بهناز وسط صحبت هایم پرید و گفت: حالا که درست تموم شده یک وقت ازدواج نکنیا...
پس از آن مونا ادامه ی حرف او را گرفت و گفت: آره بابا راست میگه، بازم درستو ادامه بده، یه شغل درست درمون پیدا کن، مستقل شو...
مریم هم به آنها اضافه شد و گفت: آره والا. الان مثلا ماها به کجا رسیدیم جز اینکه صبح تا چشم باز میکنیم باید به فکر ناهار ظهر باشیم. همش فکر، خیال، بدهی...
دیگر همه شان افتاده بودند رو دور تند زندگی و تا می توانستند از این زندگی بی زبان بد گفتند. اما ای کاش لحظه ای را به عقب بازگردیم. به انتخاب هایی که به میل و رغبت خودمان بود. به اتفاق های خوش و شیرینی که روی آنها چشم پوشی کرده بودیم و قسمت تیره ی زندگی را به وضوح میدیدم. گاهی باید منصف بود و منصفانه زندگی را قضاوت کرد.
_ لحظاتتون سرشار از عطر زندگی.

#صباعسکری
 
  • پیشنهادات
  • sa312

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/21
    ارسالی ها
    245
    امتیاز واکنش
    1,312
    امتیاز
    371
    گاهی وقت ها ساکن آن کوچه علی چپ میشوم. مهمان خانه ی انتهایی که درهایش از شدت باد و باران زنگ زده است و گچ های دیوارش پوسته انداخته اند، و بهشان تکیه که میدهی تمام لباس خیالت را سپید و مشامت را از عطر نم سرشار میکنند.
    با همه ایرادات و فرسودگی اش باز هم کوچه علی چپ است دیگر، آدم را به بی خیالی وا میدارد...

    _ گاهی خود را مهمان آنجا کنید.

    #صباعسکری
     

    sa312

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/21
    ارسالی ها
    245
    امتیاز واکنش
    1,312
    امتیاز
    371
    _ امروز دختری را دیدم، زیبا بود مانند پاییزی در بهار، چارقد قرمز رنگش را بر گیسوانش کشیده بود و عمیق میخندید.
    میان آن تاریکی مبهم، مانند ماهی جان قرمزی در کف اقیانوس چرخ میخورد و باله هایش را میرقصاند...
    نه اینکه دیوانه باشد،نه. گویی که عاشق شده است.

    برگزیده ای از رمان نام من شهریار
    #صباعسکری
     

    sa312

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/21
    ارسالی ها
    245
    امتیاز واکنش
    1,312
    امتیاز
    371
    گاهی باید فنجانِ شفافی را از لا به لای فنجان های به خاک نشسته بیرون بکشی و با ظرافت گلبرگ های گل گاوزبان را انتخاب کنی و آن ها را در فنجانت بنشانی. نیمی از فنجان لب پریده ات را که به آب جوش مزین کردی، تکه نباتی را هم مهمان عمق آن کن. نعلبکی را از زیر آن بیرون آور و روی سرش قرار بده تا بخار ها راهی را برای گریز پیدا نکنند. به تماشایش بنشین…

    به تماشای رنگ لطیف و بنفشی که از آن سر میزند.

    گاهی خود را به چنین آرامشی دعوت کن.

    #صباعسکری
     

    sa312

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/21
    ارسالی ها
    245
    امتیاز واکنش
    1,312
    امتیاز
    371
    در ایستگاه اتوبوسی که آفتاب نگاه ایستایش را به آنجا انداخته بود، بی صبرانه منتظر از راه رسیدن اتوبوس نشسته بودم. دورادور که جثه اتوبوس را از میان دیگر ماشین ها دیدم با نور امیدی که در دلم روشن شده بود از روی نیمکت بلند شدم و جلو آمدم. اما هرچه که اتوبوس نزدیک تر می آمد خوشحالی در دلم فروکش میشد. با آهی که از نهانم برخاسته بود خود را در دل شلوغ اتوبوس جا و گوشه ای را برای ایستادن انتخاب کردم. تمام فضای اتوبوس را پچ پچ های گوناگون پر کرده بود و تنها من بودم که از همان گوشه ساکت و عصبی نظاره گر آنها میشدم. دلم میخواست همه اتوبوس را ترک کنند تا من بمانم و من...
    طولی هم نکشید که اتوبوس در ایستگاه بعد خالی شد. راننده از آینه به عقب نگاهی انداخت و به زبان آمد: پیاده نمیشوید؟ ایستگاه آخر است.
    و آنجا بود که تازه متوجه زمان از دست رفته ام شدم. امان از این ازدحام که هوش و حواس آدمی را از زندگی پرت میکند. و یا امان از دست خود که جای دل مشغولی زندگیمان به دیگران گوش می سپاریم...


    #صباعسکری
     

    sa312

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/21
    ارسالی ها
    245
    امتیاز واکنش
    1,312
    امتیاز
    371
    به موقعِ برچیدن توت فرنگی ها از ظرف گل درشت خانه مادری، دست بر روی کوچک ترینشان میبرم. به همانی که رنگش از سرخی زیاد به خود تیرگی گرفته...
    مبادا به جثه ریزش نگاه کنی، از طعمش بچش و ببین که چطور با تمام ریزه بودنش حبه قندی را در خود جای داده است.
    همانند تو، همانند همان نگاهِ خوش رنگی که قندانِ قندی را در خود جای داده است.

    #صبا_عسکری
     
    بالا