تعدد زوجات در دورة ساساني جاري و معمول بوده است. و جاي انکار نيست . ازهرودوت يوناني و استرابون در عصر هخامنشي گرفته تا مورخين عصر حاضر اين مطلب را تاييد کرده اند .
هرودوت دربارة طبقة اشراف عهد هخامنشي ميگويد:
« هر كدام از آنها چند زن عقدي دارند ولي عدة زنان غيرعقدي بيشتر است.» (مشيرالدوله، تاريخ ايران باستان، جلد ششم، چاپ جيبي/ 1535.)
استرابون دربارة همين طبقه ميگويد: «آنها زنان زياد ميگيرند و با وجود اين ، زنان غيرعقدي بسيار دارند.» (همان ص 1543)
ژوستين از مورخان عصر اشكاني دربارة اشكانيان ميگويد: «تعداد زنان غيرعقدي در ميان آنها و بخصوص در خانوادة سلطنتي از زماني متداول شده بود كه به ثروت رسيده بودند، زيرا زندگاني صحراگردي مانع از داشتن زنان متعدد است.(همان ص 2693)
آنچه در ايران باستان در ميان طبقة اشراف معمول بوده است چيزي بالاتر از تعدد زوجات يعني حرمسرا بوده است و لهذا نه محدود به حدي بوده است، مثلاً چهار تا يا بيشتر يا كمتر، و نه مشروط به شرطي از قبيل عدالت و تساوي حقوق زنان و توانايي مالي يا جنسي، بلكه همانطور كه نظام اجتماعي، يك نظام طبقاتي بوده است، نظام خانوادگي نيز چنين بوده است.
دختر مستقلاً حق اختيار شوهر نداشت. اين حق به پدر اختصاص داشت. اگر پدر در قيد حيات نبود، شخص ديگر اجازة شوهر دادن دختر را داشت. اين حق نخست به مادر تعلق ميگرفت و اگر مادر مرده بود متوجه يكي از عموها يا داييهاي او ميشد. (ايران در زمان ساسانيان/ کريستين سن 346 و 347.)
شوهر بر اموال زن ولايت داشت و زن بدون اجازة شوهر حق نداشت در اموال خويش تصرف كند. به موجب قانون زناشويي فقط شوهر شخصيت حقوقي داشت. (همان /ص 351)
شوهر ميتوانست به وسيلة يك سند قانوني زن را شريك خويش سازد. در اين صورت زن شريكالمال ميشد و ميتوانست مثل شوي خود در آن تصرف كند. فقط بدين وسيله زوجه ميتوانست معاملة صحيحي با شخص ثالث به عمل آورد. (همان ، ص 352)
هرگاه شوهري به زن خود ميگفت: از اين لحظه تو آزاد و صاحب اختيار خودت هستي، زن بدين وسيله از نزد شوهر خود طرد نميشد، ولي اجازت مييافت به عنوان «زن خدمتكار» (چاكر زن) شوهر ديگري اختيار كند... فرزنداني كه در ازدواج جديد در حيات شوهر اولش ميزاييد، از آنِ شوهر اولش بود؛ يعني زن تحت تبعيت شوهر اول باقي ميماند. (همان ، ص 353.)
شوهر حق داشت يگانه زن خود را يا يكي از زنانش را (حتي زن ممتاز خود را) به مرد ديگري كه بيآنكه قصوري كرده باشد محتاج شده بود بسپارد (عاريه بدهد)، تا اين مرد از خدمات آن زن استفاده كند؛ رضايت زن شرط نبود. در اين صورت شوهر دوم حق دخل و تصرف در اموال زن را نداشت و فرزنداني كه در اين ازدواج متولد ميشدند، متعلق به خانوادة شوهر اول بودند و مانند فرزندان او محسوب ميشدند... اين عمل را از اعمال خير ميدانستند و كمك به يك هم دين تنگدست ميشمردند.
خلاصه اين است كه براي اينكه نام خانوادهها محفوظ بماند و اصل مالكيت خاندانهايي كه حق مالكيت داشتهاند متزلزل نشود و ثروتي كه از آنها باقي ميماند به دست بيگانه نيفتد، اگر كسي ميمرد و فرزند پسري از او باقي نميماند و به اصطلاح اجاقش كور ميماند، «ازدواج نيابي» بعد از قوتش انجام ميدادند.
در باب ارث مقرر بود كه زن ممتاز و پسرانش يكسان ارث ببرند. به دختران شوهر نكرده نصف سهم ميدادند. چاكر زن و فرزندان او حق ارث نداشتند، ولي پدر ميتوانست قبلاً چيزي از دارايي خود را به آنان ببخشد يا وصيت كند كه پس از مرگ به آنان بدهند. (همان /357.)
ملاك و محور مقررات خانوادگي دو چيز بوده و همة مقررات براي حفظ آندو بوده است: نژاد، ثروت.
ازدواج با محارم كه سنتي رايج بوده [و] در آن عهد و از دوران پيشين سابقه داشته است روي همين اساس قرار داشته است؛ يعني خاندانها براي اينكه مانع اختلاط خون خود با بيگانه و افتادن ثروت خود در اختيار بيگانه بشوند كوشش ميكردهاند تا حد امكان با اقرباي نزديك خود ازدواج كنند، و چون اين عمل بر خلاف مقتضاي طبع بوده، با زور و قدرت مذهب و اينكه اجر و پاداشش در جهان ديگر عظيم است و كسي كه امتناع ورزد جايش در دوزخ است، آن را كم و بيش به خورد مردم ميدادهاند.
در صدر اسلام ازدواج با محارم ميان زردشتيان امر رايجي بوده است، لهذا اين مسأله پيش آمده است كه گاهي بعضي از مسلمين، بعضي از زردشتيان را به علت اين كار مورد ملامت و دشنام قرار ميدادند و آنها را بدين سبب زنازاده ميخواندند، اما ائمة اطهار مسلمانان را از اين بدگويي منع ميكردند، تحت اين عنوان كه اين عمل در قانون آنها مجاز است و هر قومي نكاحي دارند و اگر مطابق شريعت خود ازدواج كنند فرزندانشان زنازاده محسوب نميشوند. (وسائل الشيعه، چاپ امير بهادر، ج 3، ابواب مواريث، ص 368.)
و هم در روايات باب «حدود» آمده است كه در حضور امام صادق (ع) شخصي از شخص ديگر پرسيد كه با آن مردي كه از او طلبكار بودي چه كردي؟ آن مرد گفت: او يك ولدالزّنايي است. امام سخت برآشفت كه اين چه سخني بود؟ آن شخص گفت: قربانت گردم، او مجوسي است و مادرش دختر پدرش است و لهذا هم مادرش است و هم خواهرش پس قطعاً ولدالزّناست. امام فرمود: مگر نه اين است كه در دين آنها اين عمل جايز است و او به دين خود عمل كرده است؟ پس تو حق نداري او را ولدالزّنا بخواني. (وسائل الشيعة، چاپ امير بهادر، ابواب الحدود، ص 439.)
هرودوت دربارة طبقة اشراف عهد هخامنشي ميگويد:
« هر كدام از آنها چند زن عقدي دارند ولي عدة زنان غيرعقدي بيشتر است.» (مشيرالدوله، تاريخ ايران باستان، جلد ششم، چاپ جيبي/ 1535.)
استرابون دربارة همين طبقه ميگويد: «آنها زنان زياد ميگيرند و با وجود اين ، زنان غيرعقدي بسيار دارند.» (همان ص 1543)
ژوستين از مورخان عصر اشكاني دربارة اشكانيان ميگويد: «تعداد زنان غيرعقدي در ميان آنها و بخصوص در خانوادة سلطنتي از زماني متداول شده بود كه به ثروت رسيده بودند، زيرا زندگاني صحراگردي مانع از داشتن زنان متعدد است.(همان ص 2693)
آنچه در ايران باستان در ميان طبقة اشراف معمول بوده است چيزي بالاتر از تعدد زوجات يعني حرمسرا بوده است و لهذا نه محدود به حدي بوده است، مثلاً چهار تا يا بيشتر يا كمتر، و نه مشروط به شرطي از قبيل عدالت و تساوي حقوق زنان و توانايي مالي يا جنسي، بلكه همانطور كه نظام اجتماعي، يك نظام طبقاتي بوده است، نظام خانوادگي نيز چنين بوده است.
دختر مستقلاً حق اختيار شوهر نداشت. اين حق به پدر اختصاص داشت. اگر پدر در قيد حيات نبود، شخص ديگر اجازة شوهر دادن دختر را داشت. اين حق نخست به مادر تعلق ميگرفت و اگر مادر مرده بود متوجه يكي از عموها يا داييهاي او ميشد. (ايران در زمان ساسانيان/ کريستين سن 346 و 347.)
شوهر بر اموال زن ولايت داشت و زن بدون اجازة شوهر حق نداشت در اموال خويش تصرف كند. به موجب قانون زناشويي فقط شوهر شخصيت حقوقي داشت. (همان /ص 351)
شوهر ميتوانست به وسيلة يك سند قانوني زن را شريك خويش سازد. در اين صورت زن شريكالمال ميشد و ميتوانست مثل شوي خود در آن تصرف كند. فقط بدين وسيله زوجه ميتوانست معاملة صحيحي با شخص ثالث به عمل آورد. (همان ، ص 352)
هرگاه شوهري به زن خود ميگفت: از اين لحظه تو آزاد و صاحب اختيار خودت هستي، زن بدين وسيله از نزد شوهر خود طرد نميشد، ولي اجازت مييافت به عنوان «زن خدمتكار» (چاكر زن) شوهر ديگري اختيار كند... فرزنداني كه در ازدواج جديد در حيات شوهر اولش ميزاييد، از آنِ شوهر اولش بود؛ يعني زن تحت تبعيت شوهر اول باقي ميماند. (همان ، ص 353.)
شوهر حق داشت يگانه زن خود را يا يكي از زنانش را (حتي زن ممتاز خود را) به مرد ديگري كه بيآنكه قصوري كرده باشد محتاج شده بود بسپارد (عاريه بدهد)، تا اين مرد از خدمات آن زن استفاده كند؛ رضايت زن شرط نبود. در اين صورت شوهر دوم حق دخل و تصرف در اموال زن را نداشت و فرزنداني كه در اين ازدواج متولد ميشدند، متعلق به خانوادة شوهر اول بودند و مانند فرزندان او محسوب ميشدند... اين عمل را از اعمال خير ميدانستند و كمك به يك هم دين تنگدست ميشمردند.
خلاصه اين است كه براي اينكه نام خانوادهها محفوظ بماند و اصل مالكيت خاندانهايي كه حق مالكيت داشتهاند متزلزل نشود و ثروتي كه از آنها باقي ميماند به دست بيگانه نيفتد، اگر كسي ميمرد و فرزند پسري از او باقي نميماند و به اصطلاح اجاقش كور ميماند، «ازدواج نيابي» بعد از قوتش انجام ميدادند.
در باب ارث مقرر بود كه زن ممتاز و پسرانش يكسان ارث ببرند. به دختران شوهر نكرده نصف سهم ميدادند. چاكر زن و فرزندان او حق ارث نداشتند، ولي پدر ميتوانست قبلاً چيزي از دارايي خود را به آنان ببخشد يا وصيت كند كه پس از مرگ به آنان بدهند. (همان /357.)
ملاك و محور مقررات خانوادگي دو چيز بوده و همة مقررات براي حفظ آندو بوده است: نژاد، ثروت.
ازدواج با محارم كه سنتي رايج بوده [و] در آن عهد و از دوران پيشين سابقه داشته است روي همين اساس قرار داشته است؛ يعني خاندانها براي اينكه مانع اختلاط خون خود با بيگانه و افتادن ثروت خود در اختيار بيگانه بشوند كوشش ميكردهاند تا حد امكان با اقرباي نزديك خود ازدواج كنند، و چون اين عمل بر خلاف مقتضاي طبع بوده، با زور و قدرت مذهب و اينكه اجر و پاداشش در جهان ديگر عظيم است و كسي كه امتناع ورزد جايش در دوزخ است، آن را كم و بيش به خورد مردم ميدادهاند.
در صدر اسلام ازدواج با محارم ميان زردشتيان امر رايجي بوده است، لهذا اين مسأله پيش آمده است كه گاهي بعضي از مسلمين، بعضي از زردشتيان را به علت اين كار مورد ملامت و دشنام قرار ميدادند و آنها را بدين سبب زنازاده ميخواندند، اما ائمة اطهار مسلمانان را از اين بدگويي منع ميكردند، تحت اين عنوان كه اين عمل در قانون آنها مجاز است و هر قومي نكاحي دارند و اگر مطابق شريعت خود ازدواج كنند فرزندانشان زنازاده محسوب نميشوند. (وسائل الشيعه، چاپ امير بهادر، ج 3، ابواب مواريث، ص 368.)
و هم در روايات باب «حدود» آمده است كه در حضور امام صادق (ع) شخصي از شخص ديگر پرسيد كه با آن مردي كه از او طلبكار بودي چه كردي؟ آن مرد گفت: او يك ولدالزّنايي است. امام سخت برآشفت كه اين چه سخني بود؟ آن شخص گفت: قربانت گردم، او مجوسي است و مادرش دختر پدرش است و لهذا هم مادرش است و هم خواهرش پس قطعاً ولدالزّناست. امام فرمود: مگر نه اين است كه در دين آنها اين عمل جايز است و او به دين خود عمل كرده است؟ پس تو حق نداري او را ولدالزّنا بخواني. (وسائل الشيعة، چاپ امير بهادر، ابواب الحدود، ص 439.)