سلام دیوانه جان
امروز یک شنبه است
ساعت ۷ صبح بیدار شدم که بیدارت کنم...
اما مثل دیروز و شنبه ی قبل و قبل ترش نبودی...
صبحانه آماده کردم...نام کوچکت رااز عمق جان بایک "جانمِ" جانانه صدا زدم
اما مثل یکشنبه های دیگر نیامدی که نیامدی....
لباس هایت را اتو زدم و روی جا لباسی آویزان کردم،اما مثل هفته قبل و قبل و قبل ترش برشان نداشتی...
دیوانه جان...ادکلن تلخت روی میز جلوی آینه دارد خاک میخورد ها...مثل ماه قبل و ماه قبل تَرَش....
دیوانه جان این قلب من یخ زد از این همه نبودنت ها...
این گوش های من کر شد که دیگر، از نشنیدن سلام های بلندت ...
برنمیگردی دیوانه جان...؟
آخر مُــرد که این خانـه بدون تو....!
امروز یک شنبه است
ساعت ۷ صبح بیدار شدم که بیدارت کنم...
اما مثل دیروز و شنبه ی قبل و قبل ترش نبودی...
صبحانه آماده کردم...نام کوچکت رااز عمق جان بایک "جانمِ" جانانه صدا زدم
اما مثل یکشنبه های دیگر نیامدی که نیامدی....
لباس هایت را اتو زدم و روی جا لباسی آویزان کردم،اما مثل هفته قبل و قبل و قبل ترش برشان نداشتی...
دیوانه جان...ادکلن تلخت روی میز جلوی آینه دارد خاک میخورد ها...مثل ماه قبل و ماه قبل تَرَش....
دیوانه جان این قلب من یخ زد از این همه نبودنت ها...
این گوش های من کر شد که دیگر، از نشنیدن سلام های بلندت ...
برنمیگردی دیوانه جان...؟
آخر مُــرد که این خانـه بدون تو....!