عباس_ نگفتن بعضی حرف ها باعث میشه؛ توده ای بزرگ از جنس عقده و خفگی، توی گلوت ریشه بزنه!
امیر_ پس... من باید به فکر جرّاحی گلوم باشم!
(:
برگرفته از رمان خودم
شهریور...
این ته تغاریه عزیز دردانه...
نمی دانم پاییز، برایش چه دلبری هایی کرده است...
که همیشه هوای پاییز دارد...!
آخر عزیز جانم...
تو کجا و پاییز کجا..!؟
پاییز؛ دختر ک یکی یکدانه ی پادشاه است...
نمیبینی وقتی می آید از دور تاجی که بر سر دارد از سرخی می درخشد...
در کدام داستان عاشقانه خوانده ای، یک پسر کشاورز به شاهزاده برسد…!؟
نمی شود عزیز جانم...
این داستان از اول هم برای به هم نرسیدن بود
#فاطمه_ر