- عضویت
- 2019/08/24
- ارسالی ها
- 4,490
- امتیاز واکنش
- 10,641
- امتیاز
- 921
لعنتی! بهترین دوست من کجا بود؟ امیدوارم هر جا که هست سالم باشد.
لیام برگشت به من نگاه کرد. هنوز یک دیوار یخی در مقابلمان نگه داشته بود. عرق روی پیشانی اش غلتید و خسته به نظر می رسید. چشمم به رانش افتاد که دیدم یخی به ضخامت سه سانت از آن بیرون زده بود.
ما در فرم خشن و جنگ جو بودیم اما باید از این جهنم بیرون می رفتیم.
-کریستال.
او به پنجره باز و منفجر شده نگاه کرد و من سرم را تکان دادم.
-نه. ارزشش را ندارد.
با زهر در نگاهش به من خیره شد.
-نه به خودت، شما هفت دارید!
سرم را عقب بردم انگار سیلی خورده ام.
-متاسفم... من...
هوای سردی از کف دست پادشاه بیرون زد و به من و لیام برخورد کرد و ما را در چمنزار به عقب کوبید. تکه های دندانه دار یخ پوست و بال هایم را بریدند.
نگهبانان با عجله به ایوان رفتند و من می دانستم که تا چند ثانیه دیگر پیش ما خواهند بود. اما حالا که آنقدر از خانه دور شده بودیم تا پشت بام را ببینیم، پوزخندی زدم.
الی از پشت بام افتاد، در مقابل نگهبانان و پادشاه ایستاده بود، اسلحه کشیده بود.
-برگردید، لعنتی ها!
او تفنگ مشکی براق را درست روی سر شاه نگه داشت.
بهترین دوستم عقل لعنتی اش را از دست داده بود.
در کسری از ثانیه، پادشاه بازوهای خود را بالا برد و دیواری از یخ به ضخامت نیم متر جلوی او برپا شد که باعث شد الی به عقب برود. سپس یکی از نگهبانان به سمت الی پیش رفت ولی او اسلحه خود را روی پای نگهبان نشانه گرفت و ماشه را فشار داد. دو انفجار کوتاه از اسلحه بیرون آمد و کاسه زانوی نگهبان را نابود کرد. نگهبان با گریه ای تند پایین افتاد و دو نگهبان دیگر حرکتی نکردند.
او فریاد زد:
-بعدی کیست؟
و اسلحه را به سمت نگهبانان گرفت و به آرامی به حیاط نزدیک ما برگشت.
لیام برگشت به من نگاه کرد. هنوز یک دیوار یخی در مقابلمان نگه داشته بود. عرق روی پیشانی اش غلتید و خسته به نظر می رسید. چشمم به رانش افتاد که دیدم یخی به ضخامت سه سانت از آن بیرون زده بود.
ما در فرم خشن و جنگ جو بودیم اما باید از این جهنم بیرون می رفتیم.
-کریستال.
او به پنجره باز و منفجر شده نگاه کرد و من سرم را تکان دادم.
-نه. ارزشش را ندارد.
با زهر در نگاهش به من خیره شد.
-نه به خودت، شما هفت دارید!
سرم را عقب بردم انگار سیلی خورده ام.
-متاسفم... من...
هوای سردی از کف دست پادشاه بیرون زد و به من و لیام برخورد کرد و ما را در چمنزار به عقب کوبید. تکه های دندانه دار یخ پوست و بال هایم را بریدند.
نگهبانان با عجله به ایوان رفتند و من می دانستم که تا چند ثانیه دیگر پیش ما خواهند بود. اما حالا که آنقدر از خانه دور شده بودیم تا پشت بام را ببینیم، پوزخندی زدم.
الی از پشت بام افتاد، در مقابل نگهبانان و پادشاه ایستاده بود، اسلحه کشیده بود.
-برگردید، لعنتی ها!
او تفنگ مشکی براق را درست روی سر شاه نگه داشت.
بهترین دوستم عقل لعنتی اش را از دست داده بود.
در کسری از ثانیه، پادشاه بازوهای خود را بالا برد و دیواری از یخ به ضخامت نیم متر جلوی او برپا شد که باعث شد الی به عقب برود. سپس یکی از نگهبانان به سمت الی پیش رفت ولی او اسلحه خود را روی پای نگهبان نشانه گرفت و ماشه را فشار داد. دو انفجار کوتاه از اسلحه بیرون آمد و کاسه زانوی نگهبان را نابود کرد. نگهبان با گریه ای تند پایین افتاد و دو نگهبان دیگر حرکتی نکردند.
او فریاد زد:
-بعدی کیست؟
و اسلحه را به سمت نگهبانان گرفت و به آرامی به حیاط نزدیک ما برگشت.