تاپیک‌های دنباله‌دار خاطرات من و دوستام

mahsa delphi71

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/01/04
ارسالی ها
249
امتیاز واکنش
2,466
امتیاز
451
سن
31
محل سکونت
جنوب
سلام دوستان عزیز.:aiwan_light_heart:
این تاپیک صرفا جهت خاطرات واقعی با چاشنی اغراق جهت خنداندن خواننده‌ها می‌باشد.از دوستان عزیزی که از این تاپیک بازدید می‌کنند، تقاضا دارم با تشکر‌هاشون ما رو دلگرم کنند. خاطره نویسی در این تاپیک آزاده و اگر کسی دوست داشت خاطره‌ی طنزی از زندگی خودش رو تعریف کنه، خاطرات نهایتا در دو پست ارسال شود. کوتاه و بلند بودن پست به نویسنده بستگی دارد. ما را نیز با خاطراتتون شادمان کنید:campeon4542:
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • mahsa delphi71

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    249
    امتیاز واکنش
    2,466
    امتیاز
    451
    سن
    31
    محل سکونت
    جنوب
    *بنام خدای مهربان*

    چیزی که می‌خوام براتون تعریف کنم، واسه‌ی من اتفاق افتاده، امیدوارم بتونم به وضوح تعریفش کنم.

    "ماست آزمایشی"

    دقیق یادم نیست که اول راهنمایی بودم یا دوم، معلم درس حرفه فن، از تمام بچه‌های کلاس خواسته بود که ماست درست کنیم. قرار شد هفته‌ی بعد ماست آزمایشی رو ببریم مدرسه و معلم بعد از تست کردنش، نمره‌ی عملی رو بهمون بده. بعد از مدرسه، با شوق به خونه رفتم و به مامانم گفتم:
    -مامان، خانممون ازمون خواسته ماست درست کنیم.
    حالا مامانم:
    -مگه خودش بلد نیست ماست درست کنه؟؟؟ مگه تو خونشون ماست ندارن؟؟؟ مگه سوپر مارکت نزدیک خونشون نیست؟؟؟
    -مامان این ماست آزمایشیه،نمره عملی داره!
    خلاصه قرار شد واسه‌ی هفته آینده که تایم ظهر هم بودم، ماست رو توی یه قالب مستطیل شکل پنیری درست کنم و ببرم مدرسه.

    ***
    فردا، روزی بود که باید ماست رو می‌بردم مدرسه. مامانم شب ماست رو درست کرد و توی پارچه پیچوند و گذاشتش یه گوشه از آشپزخونه و قرار شد صبح بزارتش توی یخچال.
    خداییش اون موقع حتی یک لحظه هم به ذهنم نرسید که ماست رو خودم درست کنم، انگار خانم گفته بود: به ماماناتون بگید ماست درست کنن.
    شب موقع خواب بود. من اصولا یخچال رو در آغـ*ـوش می‌گرفتم و می‌خوابیدم. توی یه اتاق دوازده متری، من و داداشام می‌خوابیدیم و من درست کنار یخچال می‌خوابیدم. یعنی اگه کسی شبانه تشنش می‌شد می‌خواست بره آب بخوره، باید از روی جنازه‌ی من رد می‌شد!"ساده زیست بودیم"
    صبح مادر گرامی ماست رو از لای پارچه باز کرد و اومد توی اتاق که ماست رو بزاره توی یخچال که خودشو بگیره تا ظهر با خودم ببرمش مدرسه. چشمتون روز بد نبینه، باور کنید این قسمت بدون اغراقه...
    مامانم همین که اومد سمت یخچال، قبل اینکه دستش به دستگیره‌ی یخچال برسه، پاشو گذاشت تو شکمم و شترق رو من افتاد و کل ماست رو صورتم ریخت.
    حالا من بدبخت تو اون لحظه داشتم یه خواب وحشتناک می‌دیدم. چشامو که باز کردم من و مامانم چشم تو چشم شدیم. حس می‌کردم میخوام دل و رودمو بالا بیارم. مامان من هم جای دلداری دادن منتظر واکنش من بود.
    من که هم دل و رودم به فنا رفته بود و هم داشتم خواب وحشتناک می‌دیدم و هم چشمام خمـار خواب بود و البته بیشتر بخاطر ماستی که روی صورتم بود، تار می‌دیدم، با حالت شُک گفتم:
    -چی شده؟ کی رو من بالا آورده؟
    همین که من اینو گفتم، مامانمم الان نخند کی بخند! مامانم از روم بلند شد و رفت تا کهنه بیاره خراب کاریشو جمع کنه.
     
    آخرین ویرایش:

    mahsa delphi71

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    249
    امتیاز واکنش
    2,466
    امتیاز
    451
    سن
    31
    محل سکونت
    جنوب
    من هم با حالت نشسته به خودم نگاه کردم، هنوز نفهمیده بودم که این ماسته و همش فکر می‌کردم یکی رو من بالا آورده. مامانم که به اتاق برگشت، پرسیدم:
    -این چیه روم ریختی؟
    -ماستیه که قرار بود ببری مدرسه، خواستم بزارم تو یخچال، حواسم نبود پامو گذاشتم تو شکمت:-|
    خلاصه اون روز بدون ماست رفتم مدرسه و به خانم مجبور شدم دروغ بگم که فراموش کردم ماست درست کنم. قرار شد جلسه‌ی بعد دوباره درست کنم. جلسه بعد هم مامانم شبانه ماست رو پیچوند و قرار شد صبح بزارتش تو یخچال. کلی تاکیید کردم که صبح منو بیدار کن نزنی ناقص العضوم کنی! صبح هم مادرم ماست رو گذاشت تو یخچال ولی متاسفانه موقع رفتن به مدرسه، یادم رفت ببرمش. باز هم به خانم گفتم که ماست نیاوردم با این تفاوت که اینبار درست کردم ولی فراموشش کردم و قول دادم هفته‌ی بعد ببرم.
    هفته‌ی بعد ماست رو درست کردم و بردم مدرسه اما...
    خانم اونروز نیومد مدرسه:-|
    من هم نمره‌ی کار عملی رو نگرفتم!!!
     

    mahsa delphi71

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    249
    امتیاز واکنش
    2,466
    امتیاز
    451
    سن
    31
    محل سکونت
    جنوب
    بنام خدای مهربون
    سلام برو بچ :biggfgrin:
    این خاطره که می‌خوام براتون بتعریفم، مربوط به سیزده-چهارده سالگیمه.
    بابای من توی پخش مواد غذایی کار می‌کرد اون موقع. یه روز که پسر داییم خونمون بود، تصمیم کبری گرفتیم که با پدرم بریم اون سر شهر که قرار بود جنس ببره واسه‌ی یه مغازه‌ای.
    پسر داییم سه سال از من بزرگ‌تره.اون موقع خیلی باهم صمیمی بودیم. یعنی اگه قرار بود یه خرابکاری کنیم، دست در دست هم این‌کارو می‌کردیم و تک خریت نمی‌کردیم. خلاصه کلی اصرار پدرم کردیم تا بلاخره راضی شد که با‌هاش بریم.
    ماشین پدرم وانت بود. من و پسر داییم هم مثل دوتا جاندار بی آزار پشت وانت نشستیم. مدیونید اگه فکر کنید منظورم گوسفنده.:campe545457on2:
    خلاصه رفتیم اون سر شهر، من و پسر داییم هم عین منگلا برا ماشین‌ها بای بای می‌کردیم و کلی خر کیف شده بودیم. اون‌موقع موبایل یه چیز باکلاس بود. هرکسی نداشت که! یه خط دائمی بود با یه گوشی نوکیا سورمه‌ای رنگ که بی شباهت به بیسیم نبود و فقط دست باباها پیدا می‌شد. سرگرمی ما بچه‌ها هم بای بای کردن واسه هواپیما و ماشین‌ها و... بود. سرتون رو درد نیارم، بابام بار رو تحویل داد و مسیر برگشت رو در پیش گرفتیم و من و پسر داییم مجددا پشت ماشین نشستیم. مسیر یه مقدار طولانی و کسل کننده بود. یه فکری زد به سرم. به پسر داییم گفتم:
    -بیا یه بازی کنیم
    -چه بازی؟
    -چشمامون رو می‌بندیم و می‌ایستیم و دستامون رو بالا می‌گیریم(صلیب مانند). هرکی افتاد می‌سوزه.
    خلاصه پسر داییمم موافقت کرد و استارت بازی رو زدیم. من اونقدر تمرکز کرده بودم نیوفتم، که انگار کر شده بودم بخدا. سخت بود، ماشین در حال حرکت و دست‌انداز و چشم‌های بسته...
    یهو با صدای بوق ماشین‌ها که انگار ترافیک شده، چشمام‌رو باز کردم که دیدم خبری از پسر داییم نیست. سرم‌رو چرخوندم دیدم پسر داییم داره دنبال ماشین می‌دوه، نگو از ماشین پرت شده بیرون25r30wi
    چند‌تا ماشینم که از کنار ماشین ما رد می‌شدن، به بابام می‌گفتن که پسرت داره می‌دوه دنبال ماشین. بابامم ایستاد. پسر داییمم نفس زنان با صورتی قرمز از وحشت، اومد سریع سوار شد. بابامم اومد تو گوش هر‌کدوممون یه کشیده خوابوند. ما دیگه تا موقع رسیدن نفسمونم بالا نیومد، فقط من هی زیر زیرکی به پسر داییم می‌خندیدم:aiwan_lightsds_blum:
     

    برخی موضوعات مشابه

    • نظرسنجی
    تاپیک‌های دنباله‌دار خاطرات بامزه ی من
    پاسخ ها
    7
    بازدیدها
    212
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    142
    پاسخ ها
    1
    بازدیدها
    204
    پاسخ ها
    5
    بازدیدها
    169
    پاسخ ها
    2
    بازدیدها
    187
    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    351
    پاسخ ها
    4
    بازدیدها
    334
    پاسخ ها
    5
    بازدیدها
    166
    پاسخ ها
    2
    بازدیدها
    152
    پاسخ ها
    10
    بازدیدها
    292
    پاسخ ها
    23
    بازدیدها
    496
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    199
    پاسخ ها
    1
    بازدیدها
    218
    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    391
    پاسخ ها
    2
    بازدیدها
    218
    پاسخ ها
    37
    بازدیدها
    2,141
    پاسخ ها
    20
    بازدیدها
    805
    پاسخ ها
    5
    بازدیدها
    335
    پاسخ ها
    15
    بازدیدها
    616
    پاسخ ها
    4
    بازدیدها
    286
    بالا