تاپیک‌های دنباله‌دار خاطرات من/niloofar2112 حامی انجمن نگاه دانلود

چطوووووره؟

  • عالی

    رای: 0 0.0%
  • خوبه

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    0
  • پیشنهادات
  • نیلوفر نوروزی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/20
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    3,620
    امتیاز
    426
    سن
    24
    محل سکونت
    اراک
    بسم الله الرحمن الرحیم

    یادمه تابستون بود،میخواستم برم کارآموزی..تو اوج گرما و تو تیرماه بود.
    قرار بود از ۱ تیر شروع شه اما چون ماه رمضون بود افتاد ۱۰ تیرماه(۹۶).
    اونروزا خیلی خوشحال بودم چون تموم امتحان نهایی هامو قبول شدم.(خیلی عالی بود دبیرمون قشنگ ضایع شد)
    رشتم حسابداری بود و باید میرفتم کارآموزی،از شانس افتادیم شهرداری مرکز.
    من و دوستم سوگند قرار بود باهم بریم.
    روزها رد میشد تا اینکه رسید به ۱۰ تیر!
    صبح بوود،ساعت ۶ و نیم بیدار شدم،استرس کل وجودم رو گرفته بود(با اینکه اهل استرس نیستم)هی سر مامانم غر میزدم:
    _ ماماااااااان ساعت ۷ باید شهرداری باشم ^_^
    اخرش عصبانی شد داد زد.بالاخره آماده شدیم که بریم.رفتم تو اتاقم و مانتو نخی بلندم رو که تا روی زانوم بود،مقنعه بلندم و شلوار کرپم رو پوشیدم.اصلا اهل آرایش نبودم چون هیچی نداشتم بزنم صورتم.کیفم رو برداشتم و رفتم بیرون مامانمم حاضر شده بود.
    کتانی های مشکی رنگم رو پوشیدم و از خونه زدیم بیرون.از دم در خونه تا خود باغ ملی رو پیاده رفتیم قشنگ یه ربع شد.رفتیم قسمت تاکسی ها،داد زدم:
    اقا هپکو میرید؟!
    تا مرده گفت اره پریدم تو ماشین گفتم اقا برو
    دیدم نخیر حرکت نمیکنه :/
    چشمام رو چند دقیقه بستم و وقتی باز کردم با دیدن ساعت چشمام در حد چی گشاد شد.
    ساعت ۷ بووووود!!!!!
    وای خدا دیرررررر شد!
    اخرشم مرد ساعت ۷ و ۳ دقیقه حرکت کرد و ۷ و ۲۰ دقیقه رسیدیم.
    از ماشین پیاده شدم و بدو بدو رفتم اون سمت خیابون.مامانم گفت:
    کجاااا؟وایسا.!
    آب دهنم رو قورت دادم و سر در شهرداری رو خوندم:
    شهرداری کل اراک
    یه بسم الله گفتم و رفتیم داخل حراست.
    مامانم از نگهبان پرسید نگهبان گفت:
    باید وایسن تا ساعت ۷ و نیم خودشون بیان!
    هرچی صبر کردم دیدم نخیر قصد ندارن تشریف بیارن!
    مامانمم هی غر غر میکرد :/
    رفتیم تو سالن و مستقیم واحد مالی :/
    ته سالن یه میز بود،که یه مرد تپل پشتش نشسته بود و هی نیشخند میزد! فقط دلم میخواست قابلمه ای چیزی بود میزدم تو سرش :)
    بهم گفتن تو سیستم شهرداری اسمم ثبت نشده:/
    زنگ زدم سوگند:
    سلام:/ سوووووووگند اینا چی میگن؟!
    _ نیلوفر آروم باش ساعت ۸ و نیم اومدم میریم کارامونو انجام میدیم.
    _ پس زن عموت کو؟ چرا کسی نمیشناسش؟
    _ نیلوفر عزیزم وایسا میام میریم درستش میکنیم.
    حالا من بعد از قطع کردن تلفن همه چیو مامانم گفتم،خو برگشت گفت: خبرتون با این کارآموزی اومدنتون :(
    بعدم خدافظی کرد رفت!
    حالا من هی سالن رو طی میکردم تا این سوگند بیاد..
    اینقد با گوشی ور برفتم تا اومد.چنان ذوقی کردم خدا میدونه،تموم غرغرا که میخاستم بکنم یادم رفت.
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    167
    • نظرسنجی
    تاپیک‌های دنباله‌دار خاطرات بامزه ی من
    پاسخ ها
    7
    بازدیدها
    206
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    140
    پاسخ ها
    1
    بازدیدها
    202
    پاسخ ها
    5
    بازدیدها
    167
    پاسخ ها
    2
    بازدیدها
    186
    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    350
    پاسخ ها
    4
    بازدیدها
    333
    پاسخ ها
    5
    بازدیدها
    165
    پاسخ ها
    2
    بازدیدها
    148
    پاسخ ها
    10
    بازدیدها
    290
    پاسخ ها
    23
    بازدیدها
    496
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    199
    پاسخ ها
    1
    بازدیدها
    216
    پاسخ ها
    11
    بازدیدها
    390
    پاسخ ها
    2
    بازدیدها
    216
    پاسخ ها
    37
    بازدیدها
    2,137
    پاسخ ها
    20
    بازدیدها
    798
    پاسخ ها
    5
    بازدیدها
    333
    پاسخ ها
    15
    بازدیدها
    610
    پاسخ ها
    4
    بازدیدها
    285
    بالا