تاپیک‌های دنباله‌دار ▪▪▪▪▪ خاطرات ترسناک ▪▪▪▪▪

Printemps

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/20
ارسالی ها
1,624
امتیاز واکنش
13,218
امتیاز
706
نکته : این داستان ها هیچکدوم مربوط به خود من نمیشه و فقط در حد کپی از نت هستش!

۱- 3 سال پيش كه دانشجو بودم شبها هم برای اينكه دستم تو جيب خودم باشه تو يه شركت صنعتی تو شهرك صنعتيه پرند تو شيفت شب كار ميكردم.
شهرك صنعتيه پرند يه محوطه ي بيابونی بزرگه كه توش پر از سوله های صنعتيه،يه شب ساعت حدودا 2 شب بود رفتم سرويس بهداشتی كه پشت سوله بود وارد دستشويی كه شدم يه پيرمرد كوتاه قدی رو ديدم كه داره شير آبو باز و بسته ميكنه،منم بيخيال بهش سلام كردم و رفتم تو يكی از سرويس بهداشتيا،يهو با خودم فكر كردم ما كه اينجا چنين شخصی رو نداريم.
بيرون كه اومدم ديدم پيرمرده هنوز اونجاست يه دفعه برگشت به من نگاه كرد ديدم حدودا نيم متر ريش داره،چشماش سفيده سفيده،از ترس نفهميدم چطوری فرار كردم رفتم تو سالن با داد و فرياد همكارامو صدا كردم گقتم يه جن اومده تو سوله،ما حدودا 10 نفر بوديم كل كارخونه رو زير و رو كريدم هيچ اثری ازش پيدا نشد كه نشد،بعد از اونم ديگه هيچ وقت نديدمش ولي خيلی ترسناك بود هنوز كه هنوزه قيافه ش جلوی چشممه.

۲-یکی از دوستان تعریف میکرد:
یه شب خودش و خانومش و دوستش به همراه خانومش 4 نفری از عروسی بر میگشتن...
واسه اینکه زودتر برسن به منزل یه راه میانبر رو که خلوت تر بود انتخاب کردن(با ماشین بودن)
میرسن جایی میبنن یه بز وسط جاده واستاده...
رفیقمون به خانومش میگه: بزه رو نیگا... بزه رو نیگا
هرچی بوق و چراغ زدن دیدن کنار نمیره... تا اینکه راننده پیاده میشه میره بز رو به زور و زحمت میبره کنار جاده
آقا همین میاد سوار ماشین میشه... یهو بزه رو دوتا پاش وامیسته دستاش رو به حالت رقـ*ـص تکون میده میگه: بزه رو نیگا... بزه رو نیگا....(عیناً تکرار جمله این بنده خدا و با صدای خودش. میگه مثل این بود صدا رو ضبط کرده باشن)
آقا اینا 4 نفری سکته زدن تا یارو تونست گاز داد با ماشین
میگه وقتی رسیدیم خونه ضمن اینه جلوبندی ماشین به خاطر دست اندازهایی که زدن اومد پایین... خودشون هم مریض شدن و یه 5 روزی بستری بودن.



زمان دانشجویی توی خوابگاه که بودم بچه ها معمولا از یه دختر بچه حرف می زدن که توی خوابگاهه و همه هم ازش می ترسن چون با یه اخمی به همه نگاه کرده!
من باور نمی کردم تا اینکه یه شب خوابگاه خلوت بود و همه واسه تعطیلات عید رفته بودن خونشون. ما هم قرار بود فرداش بریم.
ساعتای 1 بود که داشتم وسایلامو جمع می کردم که واسه فردا حاضر بشم. وقتی تموم شد رفتم دستامو بشورم. درو که باز کردم اومدم توی راهرو دیدم اول راهرو یه دختر حدودا 12 13 ساله واستاده. خیلی هم زشت بود! صورت سیاه و دندونای داغون! بلوز و شلوار سفید پوشیده بود از این بیمارستانیا. روسریشم محکم زیر گلوش گره زده بوده. کمی نزدیک لپش بود جاییکه دقیقا زیر گلوش باشه. اصلا یه قیافه وحشتناکی داشت.
با اخم هم داشت به من نگاه می کرد.فاصلمون شاید 10 متر بود. شایدم کمتر! نمی دونم.
من اولش فکر کردم که دختر فراش اونجاست که داره توی راهروها می گرده. دمپاییامو پام کردم و داشتم می رفتم سمتش یهو دوید سمت راهروی بقلی و باور کنین من 2 ثانیه طول نکشید رسیدم دم راهرو اما اثری ازش نبود!
راهرو های خوابگاه ما مثل بیمارستان بود. این دقیقا سر یکی از اضلاع مربع ایستاده بود و امکان نداشت بتونه خودشو به جایی برسونه.
اونجا بود که فهمیدم اون دختر بچه واقعا حقیقت داشت. و اون شب رفتم در چندین اتاق رو زدم که یکیو پیدا کنم بیاد با هم بخوابیم...
لازم به ذکره که خوابگاه ما وسط بیابون بود. کلا دانشگاهمون 7 کیلومتر با شهر فاصله داشت.

تابستون پارسال عمه اینا رفته بودند مناطق ییلاقی که وسط جنگل هستش و چندین خونه کنار هم هستش و تقریبا متروکست.
چند شب اونجا بودند که یک روز شوهر عمم برمیگرده که کمی وسیله بخره اما کاری پیش میاد و تا بخواد حرکت کنه ساعت میشه ۱۲ شب!
حالا جاده داغون و همشم سربالایی و شوهر عمم کمی ناشی در رانندگی!
از طرفی کمی ترس داشت بره یا نره اما چون عمم و بچهاشش تنها بودند مجبور بود بره.
دل و میزنه به دریا و با ترس و لرز راه میوفته و بعد طی مسافتی وارد محیط مخوفی میشه و جاده تنگ تر میشه و شوهر عمم از ترس بیشتر گاز میده که یهو یچیزایی با سروصدای عصبانی بهش حمله ور میشن و میندازنش و شوهرعمه ی بدبختم وقتی میوفته زمین از شدت ترس داد میزنه و اونا میوفتن به جونش که لال میشه و از حال میره.بعد احساس میکنه دارن میکشنش میبرن یجایی که باز از حال میره و وقتی دوباره به هوش میاد میبینه دم در کلبست و ناله میکنه و عمم صداشو میشنوه و میاد بیرون میارتش تو کلبه و تا خود صبح شوهرخالم حرف نمیزنه و بیدار میمونه!
خلاصه فرداش عموم میاد و برمیگردونتش و موتورشم بین راه بوده رو بر میداره.
تقریبا ی هفته گیج و منگ بوده و حرفی نمیزده و کاریم نمی کرده!
تا که از بیمارستان مرخص میشه کم کم زبون وا میکنه و داستانو دستوپا شکسته تعریف می کنه و به مرور تکمیلش میکنه.
می گفت یک گله گراز یا نمیدونم حیوون اما مطمعن نیستم چی بودن منو انداختن و گرفتن بردن دم در کلبه!
میترسید بگه جن!
میگفتم جن بودن؟ قیافش یجوری میشد منم بحثو عوض میکردم!
البته اینم بگم که چند ماه قبلش یک پیرزن با تنها گاوش تو اون منطقه ییلاقی زندگی میکرد که یکشب گاوش تو تویله سروصدا میکرده پیرزنه میره ببین چی شده که یهو یه موجود عجیب قریب کنار گاوش میبینه و چشم تو چشم میشن از ترس سکته میکنه و قلبش میگیره که فرداش همسایش میبینتشو به موقع میرسونه بیمارستان و زنده میمونه!

پدر یکی از دوستان تعریف میکرد:
دوران جوونیش که تازه ازدواج کرده بود.. چون کشاورز بودن و مزرعه داری میکردن، شبها میبایست یه نفر کشیک میداد که گاو و اسب وارد مزرعه نشن یا نهر آب رو خراب نکنن
یه شب نوبتش بوده. یه سیگاری روشن میکنه و میشینه لب نهر آّب، دستاشو یه آبی میزنه و چون همیشه عادت داشت که دستاشو با پشت شلوارش پاک میکرد..
به محض اینکه دستشو میبره پشت... یهو یکی دستشو محکم میگیره و اینم کلی تقلا میکنه...
اول با خنده و اینا چون فکر کرده بود دوستاشن ... بعد عصبانی شد... برگشت پشت سرشو نگاه کرد دید یه جفت چشم آبی براق حدود دو سه متری از زمین بلند تر داره نیگاش میکنه
یه دفه با فریاد گفت "یکی این داس رو بده بمن" یهو دید یه آدم دو سه متری ولش کرد از رو سرش پرید اونور و دِ بدو... اینم داسو پرت کرد سمتش...
قسم میخورد میگفت داسم خورد بهش ولی اون با 6-7 تا قدم کلا ناپدید شد و رفت و اون داس هم هرگز پیدا نشد تو مزرعه.
بعدش بدو بدو برگشت خونه و همون شب مریض شد تا یک هفته تب شدید داشت
مادرش میگفت بابات وقتی اومد خونه دیدم تمام صورتش همه جای چنگه .. پر خون بوده...
هنوزم جای چنتاش هست رو صورتش...
ولی میگفت اون منو چنگ نگرفته فقط دستمو گرفته بود ول نمیکرد.

دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل ، جای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می‌گفت: جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه !
اینطوری تعریف میکنه : من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی. ۲۰کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد .
وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت . اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میارم !! راه افتادم تو دل جنگل،…. راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بودبا یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام وبی صدا بقل دستم وایساد.
من هم بی معطلی پریدم توش.اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینونیگا کنم هم نبودم . وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست !!
خیلی ترسیدم! داشتم به خودم میومدم که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد. هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعدو برق دیدم یه پیچ جلومونه ! تمام تنم یخ کرده بود نمیتونستم حتی جیغ بکشم، ماشین هم همینطور داشت میرفت طرف دره .
تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم . تو لحظه‌های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم . ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میومد و فرمون رو میپیچوند .
از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم . در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون اینقدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم . دویدم به سمت آبادی که نور ازش میومد رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین...
البت این داستان ادامه داره ک باقیش زیاد جالب نی

یه بار من پنجم ابتدایی بودم دم دمای عید بود و خونه تکونی داشتیم منم همیشه اهل زیردرویی مامانم می گفت باید خودم بهت دکترای افتخاری بدم . ساعتای دوسه ی بعداز ظهر بود بابام داشت لوستر رو تمیز می کرد مامانمم چهارپایه رو براش نگه داشته بود منم دیدم اگه بمونم برا منم کار هست از خونه زدم بیرون و اومدم توی حیاط بنظر من پنجم ابتدایی اوج حواس پرتی آدمه ....
همینجوری لب باغچه نشسته بودم دیدم یه صدایی از پارکینگ میاد رفتم سمت پارکینگ دیدم کمد قدیمی که بعنوان کمد انباری ازش استفاده می کنیم بازه و یکی داره توش سرک می کشه البته چون در باز بود ندیدم کیه ولی از زیر در یکم از پاهاش معلوم بود زیر شلواری بابام دیده می شد که من اصلا ازش خوشم نمیومد منم تکیه دادم به دیوار و ایستادم با بابام حرف زدن خیلی باهاش حرف زدم بابام هم با اوهوم اوهمو جوابمو می داد دیدم نه بابا خیلی تحویلم نمی گیره از پارکینگ اومدم بیرون و رفتم خونه یهو صدای مامانمو شنیدم گفت کجا بودی می خواستم بگم تو پارکینگ پیش بابا دیدم بابام رو چهارپایه اس یعنی من که دق کردم یهو فشارم افتاد و نشستم مامانم اومد گفت چی شده گفتم بخدا با پارکینگ بود بخدا خودم باهاش یه ربع حرف می زنم بابام هم تعجب کرده بود خلاصه رفتن تو حیاط ببینن نکنه یکی اومده دزدی منم چسبیده بودم به مامانم ولی کسی نبود در کمد باز بود و یه بوی خیلی بدی رو من حس می کردم......
شاید کسی حرفمو باور نکنه ولی عین واقعیت بود الان هم هرازچندگاهی همون بو رو حس می کنم
 

برخی موضوعات مشابه

پاسخ ها
0
بازدیدها
140
پاسخ ها
3
بازدیدها
167
  • نظرسنجی
تاپیک‌های دنباله‌دار خاطرات بامزه ی من
پاسخ ها
7
بازدیدها
206
پاسخ ها
1
بازدیدها
202
پاسخ ها
5
بازدیدها
165
پاسخ ها
2
بازدیدها
186
پاسخ ها
3
بازدیدها
349
پاسخ ها
4
بازدیدها
333
پاسخ ها
9
بازدیدها
253
تاپیک قبلی
تاپیک بعدی
بالا