خاطره نویسی روزانه

وضعیت
موضوع بسته شده است.

بهار قربانی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/30
ارسالی ها
136
امتیاز واکنش
897
امتیاز
336
سن
31
محل سکونت
مشهد
یه کار واجب دارم یه کار خیلی خیلی خیلی مهم به آینده ام بستگی داره
ولی حوصله اش رو ندارم
دست رو دست گذاشتم
روزها داره میگذره و عین خیالم نیست
عین خیالم هست ولی فقط بلدم حرص بخورم
یه خستگی بیخود و بی معنی نشسته تو مغزم که نمیذاره هیچ کار بکنم
دلم میخواد یه کوله جمع کنم دوچرخه داداشم رو بدزدم بزنم به جاده
از رانندگی میترسم وگرنه ماشین بابام رو کش میرفتم
برم یه جایی دور از همه
مجازی و واقعی
برم آدمهای جدید ببینم
لگد بزنم به هر چی تا الان ساختم
یه کار جدید شروع کنم
دور از همه
کلی هم ایده دارم
نمیشه
اون کارها
اون توانایی ها
اون ایده ها
هیچ کدومشون رو نمیتونم انجام بدم
آدم یه زندگی بیشتر نداره
وقتی اینجایی اینجا می مونی
گریزی نیست
پس میشینم و مینویسم
شاید یه روز داستان یه دختری رو نوشتم که رفت و خطری هم تحدیدش نکرد
داستان اون دختری رو مینویسم که ایده هاش رو ننوشت
رفت و تولیدی زد
رفت و یه هنر جدید یاد گرفت
رفت و اون نمایشگاهی که میخواست بر پا کرد
رفت و اون فیلمی که میخواست ساخت
رفت و زیر آفتاب سوزان تو مزرعه کار کرد
رفت و نشست تو یه لنچ و رفت به جزیره و میگو پاک کرد
رفت و با عشایر کوچ کرد
رفت و تو یه خونه چوبی میرزا قاسمی درست کرد
رفت و وقتی برگشت هنوز هم انقدر فرصت داشت که باز هم بره
نمیرم
میشینم و مینویسم
رفتن مال آدم های ترسو نیست
 
  • پیشنهادات
  • DEADLY

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    285
    امتیاز واکنش
    4,790
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    رو زمین
    امروز یا بهتره بگم امشب 3 اسفنده.روز فوق العاده ای بود.سوا از اتفاقای خونه،تو مدرسه روز خوبی داشتم.بهتره بگم بهترین روز تحصیلیم تا الان توی سال بوده.امیدوارم هرکسی امروز ناراحت بوده،تو صدم ثانیه بعدی و همچنین صدم ثانیه های بعد خوش حال باشه و بهروی زندگی لبخند بزنه.ممنونم از این پست قشنگ و مفیدتون
     

    N..sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,471
    امتیاز واکنش
    17,064
    امتیاز
    706
    محل سکونت
    وایت لند *_* D:
    بسم الله الرحمان الرحیم
    سلام...
    چیزی نمیگم فقط...
    سوت خونه تکونی زده شد!
    امروز پیچیدم و نرفتم مدرسه!... خیلیم کار خوبی کردم چون دوستم گفت فقط 2 تا از دبیرام اومده بودن مدرسه و اونها هم درسی ندادن!
    منم خوشحال شدم و کلی پشت تلفن جیغ جیغ کردم که الکی وقتم و تو مدرسه ی مسخره ام نگذروندم!
    ولی در عوض مامانم از فرصت استفاده کرد و اونم نرفت سرکار و موند خونه و تا جایی که تونست از من بدبخت بیگاری کشید!
    دیگه دارم میمیرم از خستگی ولی هنوزم تو انجمنم
    درود بر نگاه دانلود!
    عملا جای تلگرام و برام گرفته!!!
    سه شنبه، 95/12/3
    ساعت 21:5 دقیقه شب...
     
    Z

    Zhinous_Sh

    مهمان
    سلام
    سلااااام
    سلااااااااااااام:biggfgrin:

    امروز با وجود بعضی سختی هاش ولی عالی بود. ;):campeon4542:

    اول همه دوستم باهام آشتی کردHapydancsmilHapydancsmilHapydancsmil

    بعدش تو مدرسه که همش بزن و بکوب بود :aiwan_lightsds_blum::aiwan_light_bdslum::aiwan_light_dance4:

    از همه عالی تر وقتی رفتم خونه ، دختر عمه هام رو دیدم که حدوداً ۵ ماه میشد ، که ندیده بودمشون و اینقدر خوشحال شدم که نگوووووو:aiwan_light_man_in_love::aiwan_light_man_in_love:

    بعدش گپ و بچه های تل که ترکوندن واقعاً:aiwan_light_laugh3::aiwan_light_laugh4::aiwan_light_laugh3::aiwan_light_laugh4:

    عصر هم از ساعت ۶ تا ساعت ۹:۳۴ شب ، با دختر عمه هام رفتیم خیابون . با این که هوا سرد بود و من گرم کن نپوشیده بودم و فقط خرید خونه بود ولی عالی بود. :aiwan_light_to_become_senile:

    بعد از چند ماه رفتم و تو شهر چرخ زدم:aiwan_light_vava:
    اوف کلاً تغییر کرده بود :|||||:aiwan_light_suicide2:

    در کل روز خوبی بود اگه چند تا چیز رو فقط فاکتور بگیریم :aiwan_lightsds_blum:)):aiwan_light_victory:

    روزهاتون همیشه زیبا :aiwan_lightsds_blum:)):aiwan_light_soldier_girl::aiwan_light_give_heart:
     

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,310
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    امروز مثل روزای قبل بود.
    نمی دونم چرا هیچ تغییری نمی کنن.
    وقتی می بینم که همه دوستام سعی می کنن منو از حال بدم در بیارن خندم می گیره.
    می گن بخند.
    نمی فهمن که هر لبخندی بخوام بزنم قلبم درد می گیره.
    میان پیشم و باهام حرف می زنن.
    اما من خوب نمی شم!
    وقتی نمی دونید چمه، وقتی درک نمی کنید، پس چرا میاید و حرف از خوب شدن می زنید؟!
    دلم می خواد برم همه جا و بنویسم
    " این دختر خیلی درد داره، نیازی به همدردی دیگران نیست، چون دیگران خودشون هم، دردند!"
     

    0_0

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/10
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    1,230
    امتیاز
    346
    اولین چهار شنبه ی اسفند هم درست مثل بقیه چهارشنبه ها گذشت...
    با این تفاوت که به جای یه زنگ ریاضی سه زنگ ریاضی خوندیم...!یعنی فقط یه ثانیه تصور کن...
    یعنی دیگه حالم از ریاضی بهم میخوره...
    از ساعت 6 صبح بیرونم تا همین چند دقیقه پیش که رسیدم...
    دارم میمیرم از خستگی...
    حالا بد بختی این که فردا هم کلاس دارم...
    ...
    :)
     

    آوا.الف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/11
    ارسالی ها
    215
    امتیاز واکنش
    2,617
    امتیاز
    468
    سن
    26
    محل سکونت
    ایران
    اخمو و بد عنق گشته ام!

    ذهنم پر از خالیست!
    سکوت سرسام آور این روزهایم خودم را نیز کلافه کرده است!
    لب هایم به نیایش باز نمیشود...
    خیره میشوم به سقف و بدون دلیل میخندم...گریه میکنم...


    پ.ن:آیا من افسرده شده ام؟یا خل و چل؟:campe545457on2:
    5.اسفند.95
     

    فرشته رحمانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/17
    ارسالی ها
    812
    امتیاز واکنش
    6,489
    امتیاز
    571
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    به نام الله

    امروز از اون روزای بغض دارمه
    از اون روزایی که به یه جا خیره میشی و هی از خودت میپرسی چرا اینجوری شد؟
    خواب دیدم...خوب و بدشو نمیدونم ولی ....
    دیروز از ساعت 8 صبح تا 5 غروب تو دوره بودم. حالمو عوض کرد. دانشم رو بیشتر کرد.
    اما امروز...بگذریم!
    حرفام زیاده ولی...
    شاید دلم گرفته باشه....شاید چشام بارونی باشه...ولی دلم قرصه که خدا هست :)
    یاعلی
     

    آوا.الف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/11
    ارسالی ها
    215
    امتیاز واکنش
    2,617
    امتیاز
    468
    سن
    26
    محل سکونت
    ایران
    به نام خدا

    امروز آخرین جمعه ی غم انگیز من درسال 95خواهد بود!
    میدانی؟دلگیرم!بیشتر از خودم...
    میخندم اما درونم از بغض رو به ویرانیست
    خوشحالم
    شیطنت میکنم
    اما همینکه تنها میشوم به سراغ پنجره میروم آن را باز میکنم و خیره میشوم به آسمان...همان آسمان بی ستاره ای که مردم شهر را بیشتر دلگیر میکند!
    الان...در این لحظه...بیش از حد دلم برای قدیما تنگ شده...اینکه در حیاط سرسبز و باصفای خانه ی پدربزرگم بشینم...و خیره شوم به جنب و جوش مادربزرگم...هرساله آخر اسفند مادرجانم شام نذری میدهد...پارسال که عطر خوب قرمه سبزی اش دیوانه ام کرد امسال را نمیدانم چه میخواهد بپزد...اصلا امسال آوایی نیست تا نذری ها را برای همسایه ها و خیریه ها ببرد...پارسال با پریسای 23ساله و خاله ی 33ساله ام نذری هارا پخش کردیم...آن موقع سال نمیدانستم که روزی حسرت آن روز را میخورم...ساده گذشتم...دعا دعا میکردم زود غذاها پخش شود و به خانه بیایم و کنار بخاری قدیمی خانه مادرجان بشینم و پتو را دور خودم بگیرم و به شعله های آتش نگاه کنم...دختر آرومی ام زیاد اهل شیطنت نیستم اما دلیل نمیشود که افسرده باشم و یا نخندم!به جرئت میتوانم بگم که نزدیک به یک ساله که لبخند واقعی از لبانم پر کشیده!
    افسرده نشده ام
    نا امید نشده ام
    کم نیاورده ام
    فقط خسته شده ام
    دلم لک زده برای قدیم
    برای آن دوچرخه ی صورتی ای که پدرم برام خرید..برای شور و شوق ماه مبارک رمضان..برای باران های بی امان..برای گردش های خانوادگی در طبیعت..دلم برای آوای بی دغدغه تنگ شده است!دلم برای لطافت و مهربانی دوران کودکی ام تنگ شده..هرچقدر بزرگ تر میشویم تنها تر میشویم شما را نمیدانم من که اینطورم...هرچقدر بزرگ تر میشوم عقایدم بیشتر تغییر میکند...کمتر کسی را به عنوان دوست قبول میکنم...دلم برای این دیالوگ تنگ شده:
    اسمت چیه؟
    اسمم آواست
    اسم منم نرگسه میای باهم دوست شیم؟
    و من با ذوق کودکانه بگویم:اوهوم
    و دست هم را بگیریم و گوشه ای بشینیم و من از
    ذوق زیاد لاک هایم را دربیاورم و برای دوست تازه ام لاک بزنم و
    ناخن هایش را رنگارنگ کنم و او با ذوق چرخی بزند و من از ته دلم بخندم و دندون های یکی درمیانم را به نمایش بگذارم
    راستش را بخواهی اصلا دوست ندارم شبیه یک دختر بالغ باشم
    دلم میخواد مثل 4سالگی ام ریزه میزه باشم مثل 4سالگی ام
    بی دغدغه باشم
    مثل 4سالگی ام بی خبر باشم و روزگار....
    به اندازه ای دلم از این دنیا پر است که حد و حساب ندارد
    نمیگم دنیا با من خوب تا نمی کند.
    نه
    منظورم این نیست
    من فقط یه دختر بغض کرده ام که با آه و حسرت به عکس های کودکی ام مینگرم و از خدا میخواهم مرا به همان دوران برگرداند
    همان دورانی که از بازی زیاد لپ هایم گل می انداخت و موهایم از شدت غرق به گردنم میچسبد
    همان دورانی که دیدن مغازه ی عروسک فروشی هوش از سرم می پراند
    همان دورانی که بی بی بورن داشتم و مثل یه مادر واقعی وظایفم را انجام میدادم
    همان دورانی که خلاصه میشدم توی انیمیشن های باربی
    همان دورانی که فک میکردم یه پرنسمم
    بیخیال
    رسمش همینه

    #زندگی_شیرین
    6.بهمن.95
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا