یه کار واجب دارم یه کار خیلی خیلی خیلی مهم به آینده ام بستگی داره
ولی حوصله اش رو ندارم
دست رو دست گذاشتم
روزها داره میگذره و عین خیالم نیست
عین خیالم هست ولی فقط بلدم حرص بخورم
یه خستگی بیخود و بی معنی نشسته تو مغزم که نمیذاره هیچ کار بکنم
دلم میخواد یه کوله جمع کنم دوچرخه داداشم رو بدزدم بزنم به جاده
از رانندگی میترسم وگرنه ماشین بابام رو کش میرفتم
برم یه جایی دور از همه
مجازی و واقعی
برم آدمهای جدید ببینم
لگد بزنم به هر چی تا الان ساختم
یه کار جدید شروع کنم
دور از همه
کلی هم ایده دارم
نمیشه
اون کارها
اون توانایی ها
اون ایده ها
هیچ کدومشون رو نمیتونم انجام بدم
آدم یه زندگی بیشتر نداره
وقتی اینجایی اینجا می مونی
گریزی نیست
پس میشینم و مینویسم
شاید یه روز داستان یه دختری رو نوشتم که رفت و خطری هم تحدیدش نکرد
داستان اون دختری رو مینویسم که ایده هاش رو ننوشت
رفت و تولیدی زد
رفت و یه هنر جدید یاد گرفت
رفت و اون نمایشگاهی که میخواست بر پا کرد
رفت و اون فیلمی که میخواست ساخت
رفت و زیر آفتاب سوزان تو مزرعه کار کرد
رفت و نشست تو یه لنچ و رفت به جزیره و میگو پاک کرد
رفت و با عشایر کوچ کرد
رفت و تو یه خونه چوبی میرزا قاسمی درست کرد
رفت و وقتی برگشت هنوز هم انقدر فرصت داشت که باز هم بره
نمیرم
میشینم و مینویسم
رفتن مال آدم های ترسو نیست
ولی حوصله اش رو ندارم
دست رو دست گذاشتم
روزها داره میگذره و عین خیالم نیست
عین خیالم هست ولی فقط بلدم حرص بخورم
یه خستگی بیخود و بی معنی نشسته تو مغزم که نمیذاره هیچ کار بکنم
دلم میخواد یه کوله جمع کنم دوچرخه داداشم رو بدزدم بزنم به جاده
از رانندگی میترسم وگرنه ماشین بابام رو کش میرفتم
برم یه جایی دور از همه
مجازی و واقعی
برم آدمهای جدید ببینم
لگد بزنم به هر چی تا الان ساختم
یه کار جدید شروع کنم
دور از همه
کلی هم ایده دارم
نمیشه
اون کارها
اون توانایی ها
اون ایده ها
هیچ کدومشون رو نمیتونم انجام بدم
آدم یه زندگی بیشتر نداره
وقتی اینجایی اینجا می مونی
گریزی نیست
پس میشینم و مینویسم
شاید یه روز داستان یه دختری رو نوشتم که رفت و خطری هم تحدیدش نکرد
داستان اون دختری رو مینویسم که ایده هاش رو ننوشت
رفت و تولیدی زد
رفت و یه هنر جدید یاد گرفت
رفت و اون نمایشگاهی که میخواست بر پا کرد
رفت و اون فیلمی که میخواست ساخت
رفت و زیر آفتاب سوزان تو مزرعه کار کرد
رفت و نشست تو یه لنچ و رفت به جزیره و میگو پاک کرد
رفت و با عشایر کوچ کرد
رفت و تو یه خونه چوبی میرزا قاسمی درست کرد
رفت و وقتی برگشت هنوز هم انقدر فرصت داشت که باز هم بره
نمیرم
میشینم و مینویسم
رفتن مال آدم های ترسو نیست







:aiwan_light_dance4:
:aiwan_light_laugh4:
